امتیاز موضوع:
  • 1 رأی - میانگین امتیازات: 5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

چشم انتظار

#1
Heart 
خببببببب،اینم یکی دیگه از داستانامه
امیدوارم خوشتون بیادBlushHeart
............................................................................

(چشم انتظار)
-خانم شیروی
-بله
-اتاق 213 ،خانم علوی
-خیلی ممنون
از جا بر می خیزم و به سمت اتاق 213 به راه می افتم.امروز اولین روز کاری من در خانه ی سالمندان است.راه رو ها را یکی پس از دیگری طی می کنم تا به اتاق مورد نظر می رسم.در اتاق نیمه باز است.دستگیره ی در را میان انگشتانم می فشارم و با فشاری که به در وارد میکنم،دربا صدای جیری باز می شود.پیرزنی پشت به من بر روی تختی چوبی،در حالی که سرش را به دیوار تکیه داده،،رو به پنجره نشسته وبیرون را می نگرد.
با کنجکاوی پا به اتاق می گذارم و به تخت پیرزن نزدیک می شوم.با صدای پای من پیرزن به سمت من برمی گردد و سر تا پایم را با کنجکاوی می نگرد.
اما من...با چشمانی متحیر او را می نگرم ...خدای من!زنی حدود 57 ساله روبه روی من نشسته و با چشمان کنجکاوش به من می نگرد.او که جوان بود،ولی چرا...چرا اینجاست؟!چرا احساس می کنم در چشمانش کوهی از غم نشسته؟
با صدای زن به خودم می آیم.
-بیا کنارم دخترم
نا خوداگاه از این صمیمیت زن لبخندی روی لب هایم نمایان می شود.آرام آرام قدم بر می دارم و کنارش می ایستم.نگاهی به چهره اش می اندازم.چشمانی کشیده و به رنگ دریا،بینی کشیده و لبانی زیبا که همه در حصار صورتی ظریف اند و موهایی گندم گون که زیبایی اش را صد چندان می کند.
با خود می گویم:چگونه توانسته اند چنین زن زیبا و جوانی را به اینجا بیاورند؟
صدایش می زنم:خانم جان،شما چرا اینجا هستید؟آیا فرزندی ندارید؟
نگاهی به چهره ام می اندازد.من هم با کنجکاوی نگاه در نگاهش گره زده ومنتظر پاسخ می مانم.قطره اشکی سد دریای چشمانش را می شکند و به آرامی از گوشه ی چشمش سرازیر می شود.آرام آرام به او نزدیک می شوم و دستانش را در میان دستانم می فشارم و می گویم:ببخش اگر ناراحت شدی،اما،چرا احساس می کنم در چشمانت دریایی از غم موج می زند؟چرا احساس می کنم چشمانت هر لحظه آماده ی باریدن است؟چرا گریه می کنی خانم جان؟
پیشانی ام را با مهربانی می بوسد و می گوید:خوشحالم دخترم،خوشحالم از این که یکی مثل تو به دیدنم آمده،و دل تنگم؛خیلی دل تنگم،دلم تنگ است برای تنها فرزندم مهریار که مدت هاست به دیدنم نیامده و دلم را بیش از پیش بی قرار کرده است.می گویی چه کنم؟الان گریه سالهاست که همدم من شده و شریک من در غم.
از کل دنیا پسری دارم که هر چند مدت یک بار به من سر می زد،اما حالا،هر بار به بهانه های مختلف به دیدنم نمی آید.فقط گاهی اوقات با پیک برایم وسایل مورد نیازم را می فرستد.
همین طور که حرف می زند،آرام آرام می گرید.بوسه ای بر گونه اش می نشانم و می گویم:گریه نکن خانم جان!قول می دهم دوباره و به زودی پسرت را خواهی دید،قول می دهم.
-دخترم،او سالهاست که مرا فراموش کرده و به دیدنم نیامده،و من نمی خواهم مزاحم او و زندگی اش باشم.
-چند لحظه صبر کن خانم جان
به آرامی از جا بر می خیزم و به سمت راه رو به راه می افتم.به اتاق کارم می روم و شماره ی منزل خانم جان را از داخل پرونده اش به حافظه می سپارم و تلفن را بر می دارم.
پس از سه بوق صدای بم و مردانه ای در گوشم می پیچد
-بفرمایید
-منزل آقای عارفی؟
-بله،بفرمایید
-ببخشید،شما با خانم علوی چه نسبتی دارید؟
-من پسر ایشون هستم،امرتون؟
-راستش...راستش من
-چیزی شده است؟برای مادرم اتفاقی افتاده؟؟؟؟؟؟؟
دیگر نمی توانم ساکت بمانم و می گویم،تمام حرف های خانم جان را می گویم.می گویم که چقدر دل تنگ تنها فرزندش است،می گویم که چقدر در حسرت یک دیدار دوباره ی فرزندش است.می گویم و التماس می کنم:
-خواهش میکنم امروز به دیدن مادرتان بیایید.مطمئن باشید فقط دیداربا شماست که او را خوشحال
می کند.
اینبار صدای بمی که در گوشم می نشیند آمیخته به بغضی است
-می دانم...می دانم...من برایش فرزند خوبی نبودم،در زمانی که بیش از هر لحظه ای هم چون برگ گل شکننده بود تنهایش گذاشتم.به چه دلیل؟مشغله های کاری و زندگی ...از مادرم خجالت می کشم.
این همه سال به دیدنش نرفته ام و حالا امروز........
حرفش را نا تمام می گذارد.دوباره از او خواهش میکنم
-خواهش میکنم آقای عارفی،مادرتان منتظر شماست،امروز بیش از پیش غمگین است و فقط دیدار با شماست که روح خسته اش را تسکین می بخشد.
صدایش در گوشم می پیچد:
-باشد،می آیم،خیلی زود هم می آیم،خدا نگهدار
-خداحافظ
با خوشحالی تلفن را بر جا می گذارم و به سمت اتاق خانم جان می روم.اما....خدای من!!!!چطور ممکن است؟!
خانم جان وسط اتاق بر زمین افتاده و چهره اش از همیشه مهتابی تر شده بود.با قدم هایی لرزان به خانم جان نزدیک می شوم.وای خدای من!!!!او مرده است.قطره اشکی در کاسه ی چشمم می جوشد و بر گونه ام می چکد.دردست خانم جان برگه ای است.برگه را از دستش بیرون می کشم و میخوانم:
سالها چشم انتظارت بودم اما ثانیه ها بی رحم تر از آنند که نگران چشمان منتظر من باشند.همیشه چشم به راه تو..مادرت...
همان جا کنارش زانو میزنم و هق هقم را از سر می گیرم.گریه می کردم که ناگهان...
در بازمی شود و هیکل مردی بلند قامت،چهار شانه،با موها و چشمان عسلی در چهارچوب در نمایان می شود.شباهت چشمانش به خانم جان از همان جا هم مشهوداست.از کنار خانم جان بر
می خیزم و به سمت مرد جوان می روم.نامه را به دستش می دهم و با قدر دانی به او می نگرم.مهریار با چند قدم کوتاه خود را به داخل اتاق می رساند.نامه را می خواند و نگاهش بیش از پیش ابری می شود.احساس می کنم هر لحظه کمرش بیش از پیش خمیده
می شود.جلو تر می رود.کنار خانم جان زانو می زند و بدن سردش را در آغوش گرم خود می فشارد.
-سلام مادر جان،من آمدم...بالاخره آمدم...بلند شو...من آمده ام که تو را با خود به خانه ببرم.پس چرا چشمانت را بسته ای؟بیدار شو و برای یک لحظه هم که شده بگذار در دریای چشمانت غرق شوم.
مادر....
مهریار این ها را می گوید و اشک می ریزد.
-اما من باز هم دیر رسیده ام و ثانیه های بی رحم تو را از من جدا کردند.مرا ببخش...مرا ببخش...من....
دیگر نمی تواند حرفش را ادامه دهد و تلخ می گرید و من فقط در سکوت آن دو را می نگرم و خاموش می گریم.
دوستي تكرار دوستت دارم نيست فهميدن ناگفتني هاي كسي است كه دوستش داري4xvHeart
پاسخ
 سپاس شده توسط مهتاب17 ، narges nbk ، Negin_1379
آگهی


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.


پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان