امتیاز موضوع:
  • 0 رأی - میانگین امتیازات: 0
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان بسیار زیبای من نمیتونم!

#1
سلام دوستان میخوام یه رمان زیبا بزارم که قسمت های زیادی داره امیدوارم ازش استقبال شه
ساعت 3صبح بود  خوابم نمیبرد که اخه امشب خیلی بد بودش اصلا امیدوارم مارال هم همین حس رو داشته باشه واییی خدا ساعت5بود که یواش یواش خوابم بردصبح شد راحله اومد پیشم گفت سلام جمیله من حسابی حرسم گرفت و گفتم جمیله نه و پارلا بابا مامان چرا اسم منو گزاشتی جمیله من و دوستام همگی به خودم میگیم پارا پارلا بهتره شب شد بازم با مارال رفتیم مخ زنی من که یه لباس قرمز البالویی مارال هم یه لباس ابی جیغ و شلوار مشکی جیغ پوشیده بود ساقی هم یع تیپ خیلی جلف زده بود ساعت  9بود که یه زانتیای مشکی جلومون وایسادما هم که از خدا خواسته سوار شدیم
مارو برد یه رستوران شیک اسمش شایان بود اونجا که رفتیم نشستیم بهمون گفت یه دیقه بعد رفتش سر یه میز کلی احوال پرسی کرد و گفت چطوری علیرضا فهمیدم اسم یارو علیر ضا بودساقی گفت علیرضا از شایان خوش تیپ تره ها منم همین حس رو داشتم که مارال گفت ساقی راست میگه وبعدش یه دفعه شایان اومدو گفت میخوایم یه پارتی بگیریم هستید من و مارال گفتیم اره ولی ساقی گفت نه هر چی اصرار کردیم ولی بازم گفت نه و روز پارتی فرارسی داشتیم عشق و حال میکردیم که پلیسا ریختن تو مارال و بقیه فرار کردن من پام گیر ککرد خودم زمین نتونستم برم و وقتی رفتم بازداشتگاه گفتن زنگ بزن مامانت بیاد از ترس داشتم میمردم که یه دفعه یه مرد خوش تیپ اومد تو حسابی جذبش شدم ولی پلیس بود من ازپلیسا بدم میاد مامانم اومد و اون شبو تو بازداشتگاه موندم
صبح که رفتم رفتم اول یه روزنامه بگیرم که باز همون مرده اومد یارو خیلی خوشگل بود ولی نمیدونم چرا تیپش مشکیه بهم گفت چرا مادرت وصیقه نداشت تو دلم گفتم به تو چه
بعد بهش گفتم به شما مربوطه ! گفت خوب حق داره نه اشکال نداره وای چه جذبه ای داشت
بقیه درقسمت بعد...
پاسخ
 سپاس شده توسط キム尺刀ム乙 ، ( lιεβ ) ، hanieyh ، M.AMIN13
آگهی
#2
نظر ندین قسمتای بعدش رو نمیزارم ها!
پاسخ
#3
عزیزم لطفا قسمت بعدو بزار
رمان بسیار زیبای من نمیتونم! 1
پاسخ
#4
امروز روز دومی بود که از زندان اومدم بیرون داخل خونه که رفته الاهه(ابجی بزرگه)گفت خوش اومدیی اجی کوچیکه من تودلم گقتم اینا ادم نمیشن چند بار بگم از صفت کوچیکه متنفرم
ولی چه کنم دیگه الان هرچی بگم مامان و.... میپرن بهم
رفتم تو اتاقم ولو شدم رو تخت خیلی خسته بودم گوشیم زنگ زد مارال بو خدا خفت کنه مارال برداشتم گفتم تو کجا دررفتی بیشعور اصلا چطوری در رفتی گفت هیچی دیگه مامور ها ریختن تو من از در پشتی زدم بیرون بهش گفتم میخوام برم بیرون فردا تولد الاهه است باید برم براش شال بگیرم مارال گفت تو هر سال چرا شال میخری گفتم الکی کار نداری؟ خدافظی
***
رفتم تو پاساژ ای نا کس اون یارو سیاه پوشه سیاوش هم اونجاست رفتم تو یکی از مغازه هاگفتم شالاتون و ببین همه گذاشت از هیچکدوم خوشم نیومد سیاوش اومد تو تودم گفتم حتما شال برای خودش میخوادیه شا ل خوشگل انتخاب کردم بعد رفت بیرون منم از فرصت سو استفاده کردم خریدمش
ادامه در قسمت بعد...
پاسخ
 سپاس شده توسط hanieyh
#5
مــنتظــر ادامــَم خــیلــی قــَشـــَنــگ►
پاسخ
#6
ادامشو بذارHeart
دوست دارم یه سنگ بردارم و روی اون بنویسم: دلم برات تنگ شده و اونو محکم بکوبونم توی سرت تا بفهمی که فراموش کردن من چقدر سخت و دردناکهcryingcrying
پاسخ
آگهی
#7
باشه حالا میزارم
پاسخ
#8
به علت استقبال کم سری های بعد رو نمیزارم
پاسخ
#9
نذار خو
پاسخ
#10
خیلی بد گذاشتیAngryAngry
اصلا خوب نبودAngryAngryAngryAngryAngryAngrySleepySleepySleepySleepyDodgy
رمان بسیار زیبای من نمیتونم! 1
پاسخ


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Exclamation داستان بسیار ترسناک خونه جدید !
Heart رمان[انتقام شیرین]
  رمان تمنا برای نفس کشیدن
  رمان الناز (عاشقانه)

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان