امتیاز موضوع:
  • 1 رأی - میانگین امتیازات: 3
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

داستان واقعی(مازیار و نیوشا)گریه اور

#1
سلام

.اسم من مازیار 18 سال دارم شاید بگید این بچه چی میدونه ازعشقوعاشقی ولی باید بگم

من

عاشق نمیشم اما اگه بشم بدجور عاشق میشم.میرم سراصل مطلب.درست 5سال پیش یه خانواده


ی نچندان مذهبی یه خونه تو کوچمون گرفتن 5نفر بودن 3تا دخترباپدرومادریکی

ازدخترا20سال

داشت یکی دگه15واون یکی12 دیگه کوچه ی ماپر دختر شد6تا پسر بودیم 8تا دختر فرداش

رفتم کوچه برای بازی داشتم با بچها فوتبال بازی میکردم.که دخترای کوچه هم سروکلشون

پیداشد که چشمم به یکی افتاد که چی بگم.اونقدر ناز بود که باور نمیکنید. دخترا که بعضی

هاشونم باهام فامیل بودن اونو باماآشناکردن خلاصه فهمیدم اسمش نیوشاست اون روز گذشت

شب شد باورتون میشه بگم شبو اونقدر بهش فکر کردم که هوا روشن شد.فردا که رفتم کوچه

دیدم چه بزن برقصی راه انداختن بافامیلاشون تو حیاطشون از اون روز همه میگفتن اینا

خانواده

خوبی نیستن ولی ازنظر من اونا بهترین کارو می کردن. بیخیال غموغصه آدمای باحالی بودن اما

کارم سخت شد.رفته رفته بانیوشا خودمونی شدم منم به خودم خیلی میرسیدم اصلا متحول شده

بودم خیلی ازپسرا دوسش داشتن البته تو کوچه ی ما فقط من عاشقش بودم اون با هیچکس

دوست نمی شد ولی بامن خوب بود.یه روز توکوچه باهم حرف میزدیم که از پشت صدام زدن

برگشتم که ببینم کیه یکدفعه یه مشت بکمرم خورد برگشتم دیدم نیوشا داره می خنده بعدش منم باخنده گفتم که چی بشه،ولی اون

همش میخندید منم بشوخی یهویی مشت آرومی زدم به دستش که خیلی دردش گرفت.نشست و

بخودش می پیچید به خودم گفتم خاک توسرت یابوعلفی اخه چرا اینکارو کردی.نشستم کنارش

روزمین کناردیوار دستاشو گرفتم یه حسی بهم دست داد که تو تمام عمرم احساس نکرده بودم و

نمیکنم ،کم مونده بود قلبم واسته.گفتم چی شد؟ می ترسیدم که گریه کنه ولی سرشو بلند

کردوباخنده گفت خیلی خنگی تاحالا هیچ فشی اینقدر خوشحالم نکرده بود.بالحن قشنگی گفت

انتقام اینو میگیرم.می خواستم بگم تو جونمو بگیرولی نشد.همون شب نشسته بود بادوستاش

ما(پسرا) هم رفتیم با اونا(دخترا)نشستیم منو که دید آستینشو زد بالا وگفت ببین چیکار کردی

دستس کبود شده بود، منم گفتم ببخشید ولی آروم زدم گفت مراقب خودت باش خندم گرفت.بعد

یکی یه موضوع انداخت وسط درموردش حرف زدیم وسطا میدیدم همش بهم نگاه می کنه.تا

اینکه منم رومو کردم طرفش ونگامو روش قفل کردم.بعده یکم نگاه کردن خندیدوبلند شد واومد

طرفم منم فهمیدم میخواد انتقام بگیره پاشدموراه افتادم سر کوچه که اون منو گرفت و نزاشت

برم

گفت وقته انتقامه که من خندم گرفت اونم خندید گفتم راه نداره ببخشی؟یکم فکر کردو گفت چرا

.گفتم چی گفت باید هرچی می گم گوش کنی خلاصه قبول کردم.یکبار که اومدم کوچه بهم گفت

برام آیس پک بخر که منم یکی واس اون خریدم یکی واس خودم.رفته رفته بیشتروابسته می

شدم طوری که یه روز نمی دیدمش بد اخلاق بودم حتی دیگه پدرو مادرمم فهمیده بودن دوسش

دارم ولی بروشون نمی آوردن. اما می خواستن یجوری از سرم بندازنش اما نمی شد دیگه کار

از کار گذشته بود من یه دل نه صد دل عاشقش شده بودم اما چرخ روزگار به نفعم

نچرخید.هرساعت که می گذشت علاقم شدید تر و اون سرد تر می شد.وحتی یه بار ازش

عکس

قشنگی گرفتم تو عکس دستشو کرده بود تو موهای فرش که خیلی نایس بودن.یبارم هم دیگرو

بغل کردیم اونایی که عشقشونو بغل کردن می دونن من چی میگم.حاضرم هرکاری کنم تا

برگردم

به اون موقع.بااین حال من بازم نگفته بودم چقدر دوسش دارم.میدونید چرا؟ ترسیدم، ترسیدم بگم

اونم منو به بازی بگیره آخه همه خاطر خواهاشو با ماشینای مدل بالا رد می کرد اون وقت میاد

با منی که تکلیفم با خودم معلوم نبود دوست بشه؟درضمن اگه اونم بهم علاقه داشت تا حالا

خودش پیشنهاد می داد.بخاطر همینا من سعی کردم فراموشش کنم هر روز زود تر از اینکه بیان

کوچه من تو اون گرمای تابستانی می رفتم گیم نت Game over با بچها شرطی کانتر بازی

می کردم سرم اونقدر گرم می شد که می دیدم 7ساعت گذشت وقتی برمی گشتم می دیدم همه

رفتن.یه ماه برایم چنین گذشت. تو گیم نت بایکی خیلی ایاق شدم(صمیمی شدم)6سال ازم بزرگ

بود اون رفیق پسر عمم بود خیلی پولدار نشون می داد اسمش پویان بود یه بار باbenz می اومد

یه باربا BMW ازون آدمای شر بود دختر نزاشته بود بمونه تو شهر. یه روز رفتنی ساناز(

یکی

از دخترای کوچه که یه نسبتی ام باهام داره) از پشت صدام کرد وقتی برگشتم نیوشارو دیدم که

باهاش بود ساناز بهش گفت اینم مازیارتون نیوشا گفت چرا دیگه نمیای کوچه؟گفتم از بچه هاش

بدم میاد البته نه از شماها(دخترا) بعدش رفتم.تو راه همش توفکر این بودم که یعنی اونم دوسم

داره که این سوالو ازم پرسید؟ چند هفته ای بود ذهنم مشغول شده بود تا اینکه تصمیم گرفتم برم

کوچه وهمه چیزو بهش بگم. وقتی بعد یه ماه رفتم کوچه دیدم نیوشا باگوشیش ور میره زیاد

توجه نکرد بهم.فهمیدم smsبازی می کنه دیگه حالم واقعا خراب شد رفتم خونه تو اتاقم رو

تخت

دراز کشیدم تنها تر از هر موقع بودم.رویاهام آتیش گرفت چشام سیاهی میرفت دلم داشت می

ترکید که یکدفعه چشام پر شد وآروم آروم اشکام سرازیر شد کسی که یک عمر،به امید رسیدن

بهش زندگی می کردم داشت ازدستم می رفتو کاری نمی تونستم بکنم دیگه گفتم هر طور که باشه

باید فراموشش کنم دیگه حتی بهش نگاهم نمی کردم تا اینکه از اون کوچه رفتیم 3سال بود می

شناختمش اما1سالی می شد خبری ازش نداشتم.تااینکه یک روز یکی از بچها بهم زنگ زد

وگفت نیوشا ازدواج کرده دیگه رفتم اتاقم واونقدر گریه کردم که مامانم بالشمو شست بعداون

نگامو به هیچ دختری ننداختم ازهمشون بدم اومد ضربه ی بزرگی خوردم تقصیره خودم بود.

بعدها بهم چندتاپیشنهاددوستی اومد ولی من فهمیدم دخترا ارزش دوست داشتنو ندارن.راستی

شوهرشم پویانه. ببخشید اگه نمی تونم فراموشت کنم.ببخشید اگه چشمات همه ی دنیام

بود.ببخشید

اگه جمله ی دوست دارم یه اقده شد برام.ولی آرزو میکنم که خوشبختی رو تو زندگیت احساس

کنی.
 من حالم خوب نیس crying تو نپرس
پاسخ
 سپاس شده توسط بنفشه501 ، ♣♦♠l♥k♠♦♣ ، Mιѕѕ UηυѕυαL ، இFATEMEHஇ ، روناز ، nah!d♣ ، Aesthetic ، ملیکاخانم ، اشا ، Archangelg!le ، فرانه ، پارمیداجوووووووون ، هستی0611
آگهی
#2
  • اولا این جناب مازیار خیلی پخمه تشریف داشته مگه باید دختر بگه طرف رو دوست داره خب میرفت بهش میگفت دیگه بعدش هم این اگه عاشق بود نمیتونست 8 ساعت تو گیم نت بشینه و فک نکنه


داستان واقعی(مازیار و نیوشا)گریه اور 1
داستان واقعی(مازیار و نیوشا)گریه اور 1
پاسخ
 سپاس شده توسط اشا ، Archangelg!le ، پارمیداجوووووووون
#3
خيلي طولاني بودش!
#_#
سپاس!
چــِِِِِِِِـ ـ ـ ـــرآ تـــــ ـ ـ ــــوكـِِِِِِِِِِـــ ـ ـ ـــدِِِِِِِِِري دآيـــــ ـ ـ ــــي؟!
پاسخ
 سپاس شده توسط بنفشه501
#4
ب جــونه تــو حِســه خــوندن نــداشتــم !!

ولــی سپــآس !1
|:
پاسخ
 سپاس شده توسط بنفشه501 ، اشا
#5
cryingcryingاخهcryingcrying
به بعضیـــــــا باســــ گفت: عزیزم

توکه به یکی دست میدی
                      
                                      به یکی پا
           
               به یکی هم دل

کلا  کارت اهداء عضو داری

هــــــــع







پاسخ
#6
ببخشید ولی حوصله خوندن نداشتم نصفشو خوندم.........!


درکل داستان واقعی(مازیار و نیوشا)گریه اور 1
..

. 가끔 기적 같은 침묵 아니에요 항상 환호 되는 필드
پاسخ
آگهی
#7
نچ نچ نچ چه ادمایی پیدا میشن
تویـے ڪہ یـهـ روزے دوستـ داشتمـ Heart
بعـد تــو دوس داشتنو دور انداختمـ((:
پاسخ
#8
خودت خراب کردی زندگیتو خوندم تا اخرش
داستان واقعی(مازیار و نیوشا)گریه اور 1
پاسخ
#9
باید بهش میگفتیAngelAngelAngel
ادم فقط یکبارعاشق میشه بعدازاونلاشیمیشه
گفتی دوستم داری من عطسه کردم ببخشیدمن به زرمفت الرژی دارم Sleepy Sleepy
پاسخ
#10
ببا بنفشه نوافقم حق با اونع
پاسخ


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

موضوعات مرتبط با این موضوع...
  عشق واقعی
Exclamation مجنون (داستان ترسناک واقعی) +18
  این یک داستان بی معنی است.
Heart یه داستان عاشقانه غمگین و زیبا از یک دختر((( حتما بخونید)))
Exclamation داستان بسیار ترسناک خونه جدید !
  داستان عاشقی یک پسر خیلی قشنگه(تکراری نیست)
Eye-blink داستان ترسناک +18
  داستان کوتاه دختر هوس باز(خیلی قشنگه)
Rainbow یک داستان ترسناک +18
  رمان شورنگاشت(داستانی کاملا واقعی)|ز.م

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان