امتیاز موضوع:
  • 27 رأی - میانگین امتیازات: 4.37
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

نخونی پشیمون میشی=یه رمان خنده دار وباحال

#9
اوق!حالم به هم خورد!چندش!" توخوبی عشقم؟! رادیون قربون اون دلت بره..." این چرا انقدر حال به هم زنه؟!
با صدایی که بشنوه،روبه ارغوان گفتم:اوق،دل و رودمون سره صبحی به هم پیچید!چندش!(ودرحالیکه اداشو درمی آوردم،ادامه دادمSmile " رادوین قربون اون دلت بره".
ارغون خندید.صدای خنده بابک وسعیدوامیرم بلند شداما زیرچشمی دیدم که رادوین ازهمون پوزخندای مسخره روی لبش بود.
ازروی صندلیم بلندشدم و روبه ارغوان گفتم:بریم ارغوان!!!
ارغوان به چایی وکیکم اشاره کردوگفت:کجا؟!توکه چیزی نخوردی!
- من دیگه کوفتم ازگلوم پایین نمیره!اوق!آدمم انقدر چندش؟!پاشو...پاشو بریم!
ارغوان ازروی صندلیش بلند شد.منم خواستم برم که یه فکری به سرم زد!...
محکم باکفشم کوبوندم به گوشه کفش رادوین!رادوین باصدای خفه ای گفت:آخ!
جیگرم حال اومد.روکردم بهش و درحالیکه پوزخند می زدم،گفتم:این واسه اون عطری که زدی شکوندی!
بعد دوباره یه لگد دیگه بهش زدم که بازم آخش رفت هوا!این بارگفتم:اینم واسه اون مصیبتی که تودستشویی کشیدم !
صدای خنده سعید بلند شد.چشم غره ای بهش رفتم که باعث شد خفه خون بگیره!
دوباره یه لگد دیگه بهش زدم وگفتم:اینم واسه تیکه پرونیای بی موردت!
پام و بردم عقب تایه لگد جانانه دیگه به پاش بزنم که پاش و از پام دور کرد...ازجاش بلند شدوبه سمتم برگشت.توچشمام خیره شدو چنان لگدی به گوشه پام زدکه دو دور،دوره خودم چرخیدم!
پوزخندی زدوگفت:اینم من زدم واسه لاستیکایی که پنچر کردی!!!
درحالیکه صورتم ازدرد مچاله شده بود،گفتم:آخ...خیلی نامردی...پام شکست...وای...وای!
رادوین چیزی نگفت وفقط باهمون پوزخند مسخره اش بهم زل زد.دلم می خواست بزنم تودهنش ولی راستش دیگه جونی تو بدنم نمونده بود که بخوام صرف زدن رادوین بکنم!
بابک ازجاش بلندشدوبه سمت مااومد.نگران روبه من گفت:چی شدین خانوم شایان؟!ببینم پاتون و!
بهم نزدیک شدتا پام و نگاه کنه که ازش فاصله گرفتم.اینم زیادی پررو شده بودا!!!
آروم گفتم:چیزی نیست!ببخشید.
و خیلی سریع به همراه ارغوان ازسلف خارج شدیم.
به کلاسمون رفتیم و روی صندلیای جلو نشستیم. هنوز استاد نیومده بود.ارغوان داشت باشیدا صحبت می کرد...ایش!!شیدا شمس...یه دختر فوق العاده چندش که من حالم ازش بهم می خوره!ارغوانم باچه کسایی هم صحبت میشه ها!
حوصله ام سررفته بود خفن!توکلاسم هیشکی و به جز ارغوان و شیدا نمی شناختم!چون این کلاس عمومی بود وتایمش کم وفشرده ،فرصت نکردم کسی و بشناسم.
ناخواسته مکالمه دوتا دخترو شنیدم که پشت سره من نشسته بودن:
- اگه هستی بفهمه ازغصه دِق میکنه!
- آره بیچاره...چقدرم رادوین و دوست داره!
موضوع جالب شد!رادوین خره خودمون و میگن؟!آخه کی اون خودشیفته رو دوست داره؟!چقدر احمقه اون دختره که رادوین و دوست داره!

- بیچاره چیه بابا؟!تقصیر خودش بود! من ازهمون اول می دونستم که رادوین به درد اون نمی خوره!فکرم نمی کردم که رادوین بره باهاش رفیق شه.آخه رادوین کجا؟!هستی کجا؟!دختره ی بی ریخت انگارازخرطوم فیل افتاده!!!به درک!!!!!بذار بره بمیره.
- آخی!دلت میاد؟!
- چرانمیاد؟!انقدر بدم میاد از این دختره ی تخس زشت بی ریخت عملی!
خیلی دلم می خواست بدونم این دختره کیه که بارادوین رفیقه و حالا بدبخت شده!واسه همینم سرم و به سمت اونا چرخوندم و گفتم:
- هستی کیه؟!
جفتشون باتعجب به من نگاه می کردن.یکیشون گفت:هستی رو نمی شناسی؟!
- نه.
- واقعا؟!
- واقعا.
اون یکی رو کردبه من وگفت:چطورممکنه آوازه هستی مرادی به گوشت نخورده باشه؟!بابا همون دختر سال آخریه که همه جاش عملیه،همون که خیلی پولداره!نمی شناسیش؟!
گنگ نگاهش کردم و گفتم:نه!
اون یکی دختره گفت:سمیمین و چی؟!اون و می شناسی؟!
- سیمین نویدی؟!
- آره.
- آره اون و می شناسم!
- خب دیگه!رفیق فاب سیمین،هستیه.همیشه باهم دیگه ان!!!اگه تو سیمین و می شناسی پس هستی رو هم باید بشناسی دیگه...
یه کمی به مخم فشار آوردم.هستی...هستی مرادی...سیمین و زیاد توحیاط دانشگاه می دیدم،اولین بارم ارغوان اون و بهم معرفی کرده بود اماهستی...فکر نمی کنم بشناسمش!یه چند باری سیمین و بایه دختر خیلی بی ریخت دیده بودم ولی فکرنکنم اون هستی باشه!یعنی رادوین انقدر بدسلیقه اس؟!
درحالیکه به حرفم اطمینان نداشتم،گفتم:هستی همون دختره اس که دماغش عملیه؟!همون که پوستش و برنزه کرده؟!همون که لباش پروتزشده اس؟!همون دختره که عین جن می مونه؟!
بااین حرفم جفتشون ازخنده ترکیدن.یکیشون لابه لای خنده هاش گفت:آره...همونه!!!
- اون دختره رفیق رادوینه؟!رادوین رستگار منظورتونه؟
- اوهوم!
- خب شماچرا میگین که اگه هستی بفهمه ازغصه دق میکنه؟!اصلا چی و نباید بفهمه؟!
- ببین،یکی دوماه پیش هستی ورادوین باهم رفیق می شن.البته به پیشنهاد هستی!خودم دیدم که به زوربه رادوین شماره داد.
باخنده گفتم:مگه دختراهم پیشنهاد میدن؟!
- هستیه دیگه!
- خب بقیه اش و بگو!
- هیچی دیگه!دیروز فهمیدیم که رادوین بایکی دیگه از بچه هارفیقه!
باخنده گفتم:حالا کی هست این هَووی هستی؟!
دختره خندیدوگفت:مونا...مونا غفاری.دانشجوی ترم یک!
درحالیکه چشمام ازتعجب گشاد شده بود،گفتم:دانشجوی ترم یک؟!
اون یکی دختره جواب داد:
- آره!دختره خیلی داشته باشه 19 سالشه!
- ناموساً؟!
دختره باخنده گفت:آره،ناموساً!
- حالا چرا رادوین رفته سراغ ترم یکیا؟!نکنه می خواد مهد کودک بزنه؟!
دختره خندیدوگفت:اونش و دیگه نمی دونم...ولی راستش من خودم دختره رو دیدم!خیلی خوشگله...قیافه اش انقدر معصوم ونازه که نگو!خیلی ازهستی سره!
باخنده گفتم:می دونستم رادوین بی گُدار به آب نمیزنه!پس طرف دخترشاه پریونه؟!
اون یکی دختره گفت:آره...خیلی نازه!
- پس واجب شد یه سربرم ببینمش!حتما...
حرفم بااومدن استاد نصفه نیمه موند!منم مجبور شدم،دست از این بحث شیرین بکشم.استاد خیلی سریع درس و شروع کرد. خیلی خوشحال بودم ازاینکه دوست دخترای رادوین و شناسایی کردم،تودلم عروسی برپابود...
یه آشی برات بپزم رادوین خان که شوصون وجب روغن روش باشه!فقط صبرکن!
بادقت سعی کردم به درس گوش بدم تابعد به نقشه جدیدم برسم.
کلاس که تموم شد،سریع وسایلام و جمع کردم و رو به ارغوان گفتم:اری،موناغفاری می شناسی؟!
- آره،چطور؟!
- جونه ها می شناسی؟!
- آره می شناسمش.
- می دونی الان کجا کلاس داره؟!
- دقیقا نمی دونم مونا غفاری الان کجا کلاس داره اما یه کی و می شناسم که مثه مونا ورودیه جدیده...الانم طبقه سوم بابراتی،زبان عمومی،کلاس داره...
- کدوم کلاس؟!
- کلاسی که کنار دفتر معاونته!
- مطمئنی؟!
- آره...حالا توآمار این دختره رو میخوای چیکار ؟!
کوله ام و روی دوشم انداختم و درحالیکه به سمت درمی رفتم گفتم:بعداً بهت می گم!
وبه سرعت از کلاس خارج شدم.
پله هارو دوتایکی کردم و به طبقه سوم رسیدم وخودم و به کلاسی که ارغوان گفته بود،رسوندم.درش بسته بود.
یه چند دقیقه ای که گذشت،دربازشدو براتی اومد بیرون و8-7 تاهم شاگرد ترم اولی دیوونه دوروبرش!من نمی دونم چرا این ترم یکیا انقدربه جمع شدن دور استادا علاقه دارن؟!
وارد کلاس شدم و از دختری که مشغول جمع کردن وسایلش بود،پرسیدم:ببخشید،مونا غفاری اینجاست؟!
دختره نگاهی بهم کردوبه گوشه ای از کلاس اشاره کرد!
وا!!!مگه لالی دختر؟!خب اون زبونت و بچرخون بنال دیگه!!!
به سمتی رفتم که دختره اشاره کرده بود.به یه دختر رسیدم،باپوست سفید...چشمای درشت آبی...موهای لخت قهوه ای که رگه های طلایی توش دیده می شد...موهای چتری نازش،روی پیشونیش وپوشونده بودن...خیلی بِیبی فیس بود!بهش نمی خورد 19 سالش باشه!! خیلی بامزه وناز بود!!!رادوینم گاهی اوقات یه چیزی می خوره توسرش سلیقه اش خوب میشه ها...
دختره که متوجه سنگینی نگاه من شده بود،نگاهی بهم کردوگفت:ببخشید کاری داشتین؟!
لبخند مهربونی زدم و گفتم:مونا غفاری تویی؟!
- خودم هستم!بفرمایید.
- می خواستم یه سوال ازت بپرسم!
- چه سوالی؟!
- اگه بپرسم ناراحت نمی شی؟!
- نه،بپرس.
لبم و بازبونم تر کردم و گفتم:تو دوست دختر رادوینی؟!
دختر اخمی کردوگفت:فکر نمی کنم به شما مربوط باشه!
لبخند گشادی زدم و گفتم:پس هستی!
دختره اخمش و غلیظ ترکردو جدی گفت:نخیر!نیستم.
وکوله اش و روی دوشش انداخت واز کلاس خارج شد! اوهو...چه عصبی!!!ولی من که فهمیدم دوست دخترشه!
از کلاس خارج شدم وبانهات سرعتی که درتوانم بود،به سمت حیاط رفتم.خوب می دونستم که سیمین کجا می شینه.همیشه روی نمیکتی می شینه که کنار حوض وسط دانشگاس...وقتی سیمین اونجاباشه پس حتما هستی هم هست دیگه.
به پاتوقشون رفتم.وقتی رسیدم،سیمین وهستی رو دیدم که روی همون نیمکت نشستن.لبخندی روی لبم سبز شدوبه سمتشون رفتم.
رفتمو روبروشون وایسادم.زل زدم به هستی...
صد رحمت به جِن!این دختره ازجنم بدتر بود!دماغش و عمل کرده بود وداده بود بالا...دل وروده دماغش ریخته بود بیرون!!لباش انقدر گنده بودن که من یاد لبای شتر افتادم.چشماش ریز بودن قده دوتا نخود.پوست برنزه اش هم که مال خودش نبود.این دختر اصلا هیچ زیبایی از خودش نداره!!!گذشته از عملایی که رو صورتش پیاده کرده،انقدر آرایش کرده که من حس می کنم،بایه عروسک چینی طرفم که اگه به صورتش دست بزنم،دستم تا آرنج پنککی میشه!!!
ناخودآگاه مونا وهستی رو باهم مقایسه کردم.اون کجا واین کجا!!مونا فرشته واین دیو!البته یه دیوِ عملیِ آرایش کرده!!!
هستی که از آنالیز کردن من خسته شده بود،توهین آمیز گفت:فرمایش؟!
اُه...این خواهر هستی چقدبی اعصابه!
باترس آب دهنم و قورت دادم و گفتم:اومدم باهاتون حرف بزنم!
هستی نگاهی به سرتاپام کردوتوهین آمیزتراز قبل گفت:تو؟؟!...بامن؟!
دلم می خواست جفت پابرم توشکمش امابه زور خودم و کنترل کردم...به ثمر رسیدن نقشه ام برای من خیلی خیلی مهم تراز لگدی بودکه دلم می خواست به هستی بزنم!!
سیمین پوزخندی زدوگفت:تو چه حرفی داری که به هستی بزنی؟!
- حرفایی که می خوام بزنم خیلی مهمن!
هستی پوزخندی زدوگفت:هرچقدرم مهم باشن،من حوصله گوش کردن بهشون و ندارم.
شیطون نگاهش کردم و گفتم:حتی اگه حرفایی که می خوام بزنم،درمورد رادوین باشه؟!
هستی باشنیدن اسم رادوین،دست وپاش و گم کردوگفت:درمورد رادوین؟!
سری به علامت تایید تکون دادم.هستی به جای خالی روی نیمکت اشاره کردوگفت:بیابشین!
رفتم و روی نیمکت،کنار هستی نشستم.هستی چشمای قده نخودش و به من دوخت و گفت:می شنوم.
بهش زل زدم و گفتم:طاقت شنیدن حرفام و داری؟!
هستی باشک وتردید گفت:آره...بگو...
نفس عمیقی کشیدم و شروع کردم:مونا غفاری رو می شناسی؟!
هستی آب دهنش و قورت داد.گفت:نه...کی هست؟!
- ازدانشجوهای ترم یکیه!
هستی پوزخندی زدوگفت:دانشجوی ترم یک؟!خب یه ترم یکی کوچولو چه ربطی به رادوین داره؟!
پوزخندی زدم و گفتم:دوست پسرت و دست کم گرفتی خانوم!!!همه دخترای این دانشگاه یه جوری به رادوین خان مربوط میشن...حالا یه عده ای هم مثه این موناخانوم وشما،دوست دخترشن!!!
هستی که ازشنیدن این خبر رنگش پریده بود،باتته پته گفت:رادوین...رادوین...بایه...ت رم یکی رفیق شده؟!
سرم و به نشونه تایید تکون دادم.
هستی باناباوری وبهت گفت:محاله...
پوزخندی زدم و گفتم:هیچم محال نیست!ازاین آقارادوین شماهرچیزی برمیاد!!!!
بااین تیر خلاصی من،هستی زد زیر گریه!عین ابر بهار اشک می ریخت.درسته که من ازش خوشم نمیومد ولی اون لحظه واقعا دلم براش سوخت اما یه حسی بهم می گفت که من کار درستی کردم!این دختره بالاخره باید یه روز می فهمید که رادوین عجب آدم مزخرفیه دیگه!
سیمین هستی رو توی آغوشش گرفته بود وسرش و نوازش می کرد.هق هق گریه هستی باعث شده بودکه داشجوهایی که نزدیک مابودن،باتعجب به مازل بزنن...
سیمین درحالیکه سعی داشت هستی رو آروم کنه،گفت:هستی جونم گریه نکن.من مطمئنم که رادوین به جز توکسی رو نداره.مگه میشه دوست دختر به این خوشگلی داشته باشه بره سراغ یکی دیگه؟!
می خواستم ازخنده پهن شم وسط زمین!!!
من نمی دونم این سیمین چه خوشگلی رو تو صورت این خلِ دیوونه بی اعصاب دیده که بهش میگه خوشگل!دختره عین اوراگوتان میمونه!
سیمین همون طور که سر هستی رو نوازش می کرد،روبه من گفت:تو ازکجا این چیزا رو فهمیدی؟!
نباید می گفتم که ازکسی شنیدم.چون ممکن بود بگن،شایعه اس!واسه همین به دروغ گفتم:خودم باچشمای خودم دیدم که رادوین به دختره شماره داد.تازه ازخوده دختره هم پرسیدم،تایید کرد.
بااین حرف من،گریه هستی شدت گرفت وباصدای تودماغیش گفت:دیدی خاک برسر شدم سیمین؟!مگه تواین 2 ماه چیکارش کردم که باهام این کاروکرد؟!!از رادوین جان وعشقم وعزیزم کمتربهش نگفتم!!اون همه اذیتم کردبس نبود؟!!!حالارفته بایکی دیگه رفیق شده؟!!حداقل اگه می رفت دنبال یکی مثه خودم،نمی سوختم...دردم ازاینه که رفته بایه دختر فسقلی رفیق شده!!!
و دوباره به هق هق افتاد.سیمین ازتوی کیفش دستمالی درآوردو به سمت هستی گرفت وگفت:بگیر اشکات و پاک کن ببینم!تمام آرایشت بهم ریخت!
هستی بابغض گفت:آرایش بخوره توسرم!بدبخت شدم سیمین...می فهمی؟!بدبخت شدم!!!
سمین دوباره شروع کردبه دلداری دادن هستی:
- دختر،توچرا خودت و اذیت می کنی؟!من فکر نمی کنم رادوین انقدر احمق بوده باشه که بایه دختر ترم یکی رفیق شده باشه.گریه نکن عزیزم...قربون اون چشمای قشنگت برم من...باغصه خوردن که...
پریدم وسط حرفش و گفتم:بااجازه اتون من برم.به هر حال وظیفه ام بود که شمارو مطلع کنم.ببخشید.خداحافظ.
ودیگه منتظر جواب اونا نموندم وخیلی سریع ازشون دور شدم.انقد رفتم تا دیگه کاملا ازدید رسشون دور شدم...و یهو ازخنده ترکیدم!!!
وای خداجون اگه یه ذره دیگه اونجا می موندم،میمیردم!خوب شد زودتر اومدما...
سیمینم بااین اعتمادبه نفس دادنش کشته خودش و!!!چشمای قشنگ؟!بابا اون بیچاره اصلا چشم نداره که بخواد قشنگ باشه یا زشت!!!خدایا این شادیارو ازما نگیر.
انقدر خندیده بودم که دل درد گرفتم.آخرای خنده ام بود که دوباره صدای رادوین رفت رومخم:
- من یکی و می شناختم همین جوری هی خندید،بعد نفله شد مُرد!
به دنبال این حرفش سعید وامیروخودش زدن زیر خنده.بهشون نگاه کردم.درست کنارم،روی چمنانشسته بودن.من چجوری اینارو ندیدم؟!پس یعنی همه خندیدنای من و دیدن؟!خاک برسرم!کاری کردم که این امیرِ برج زهر مارم بخنده...تنها کسی که به ظاهر نمی خندید،بابک بود که اونم کله اش تا خشتکش رفته بود پایین واز لرزش شونه هاش کاملا پیدا بود که داره از خنده می ترکه!!!
اخم غلیظی کردم و چشم غره توپی به همشون رفتم.همه خفه شدن جز رادوین!!!سنگ پاقزوینیه که از رو نمیره!!!!همین جوری از خنده می رفت پایین ومی یومد بالا...
بهش زل زدم و گفتم:کسایی که تومی شناسی هم مثل خودت یه تختشون کمه...پس هیچ اعتباری بهشون نیست!!!
بااین حرفم رادوین خنده اش و قطع کردوخواست جوابم و بده که سعید بایه لبخند ملیح روی لبش گفت:دست شمادرد نکنه دیگه خانوم شایان!پس یعنی منم یه تخته ام کمه؟!
لبخندی زدم و گفتم:البته که نه!!!شما اسثناتشریف دارین!
سعید باذوق نیشش و باز کردو دندوناش و به نمایش گذاشت
پوزخندی زدم وگفتم:شما استثناعاً 6-5 تا تختتون کمه!
یهو جمعشون ترکید!!!تنها کسی که نمی خندید،سعید بود! بالب ولوچه آویزون زل زده بود به من!انقدر ازش بدم میومد!پسره شوتِ اَلدَنگ!
امیر لابه لای خنده اش گفت:خوردی؟!حالا هسته اش و تف کن!
و خنده اشون شدت گرفت.
پوزخندی به سعید زدم و داشتم از کنار رادوین رد می شدم که برام زیر پایی گرفت.منم باهوشیاری تمام از روی پاش پریدم وبه راهم ادامه دادم.صدای رادوین و ازپشت سرم شنیدم:
- نه بابا؟!گاگولام مگه می تونن زیرپایی رد کنن؟!چقدر عجیبه!
پوزخندی زدم و همون طورکه می رفتم،بلندگفتم:هیچ چیز عجیب تراز بلایی که قراره امروز سرتوبیاد نیست خودشیفته!!!
هِه...دیگه صداش درنیومد...معلوم بود مطلب و نگرفته!حقم داره!!!بیچاره توخوابم نمی بینه که دوست دختراش همدیگرو بشناسن!اُه...اُه...چه شود!!!!فرض کن هستی بره بزن بزن ودعوابا رادوین...وای!کاش منم می تونستم این صحنه های اکشن و ببینم...حیــــــف!!!
- کدوم گوری رفته بودی؟!
- حیاط.
- حیاط چه غلطی می کردی؟!؟؟
- رفته بودم پیش هستی.
ارغوان باتعجب گفت:هستی؟!منظورت هستی مرادیه؟!
- اوهوم.
- توبا اون چیکار داشتی؟!
- بشین تابرات تعریف کنم!
ارغوان سر جاش نشست و منم براش همه چی و تعریف کردم.برعکس دفعه های قبل که ارغوان ازشنیدن کارایی که می کردم،خنده اش می گرفت،این دفعه اخم غلیظی روی پیشونیش نشست.
عصبانی گفت:این چه کاری بود توکردی!؟مسخره بازی بس نیست؟!بچه که نیستی دختر!این کارای مسخره وبچه گونه چیه که می کنی؟!چرا رفتی به هستی گفتی؟!می دونی اگه رادوین بفهمه دَمار ازروزگارت درمیاره؟!
باخونسردی گفتم:رادوین غلط کرده با7 جدوآبادش که بخواد دمار ازروزگار من دربیاره!!!درضمن تقصیر خودشه،من که دیگه به جز پنچری لاستیکاش کار دیگه ای نکرده بودم...خودش من و تودستشویی گیر انداخت وتازه اون عطره رو هم زد شکوند!
- الکی این کاری که کردی و توجیه نکن! گند زدی به همه چی.
اخمی کردم و گفتم:من به هیچی گند نزدم!فقط دوتا دخترو از شر رادوین خلاص کردم.همین!!!
- توخیلی بی جا کردی!!!!توکی می خوای بزرگ بشی؟!
- اری دوباره نرو رو فاز مادربزرگی که قاطی می کنما!
ارغوان دیگه چیزی نگفت وروش و ازم برگردوند.
استاد اومدو کلاس تو یه سکوت مطلق فرورفت.منم سعی کردم نه به حرفای ارغوان فکر کنم ونه به رادوین وهستی ومونا!تمام حواسم و متمرکز درس کردم تا ذهنم نره طرف اونا!!
×××××××××××
 مخاطب פֿـاص نــבارҐ ! چوטּ פֿـوבҐ פֿـاصҐ .!!
نخونی پشیمون میشی=یه رمان خنده دار وباحال
پاسخ
 سپاس شده توسط s1368 ، ارسیتا ، dj erfan ، AMIRESESI ، دختر شاعر ، L²evi ، OGAND$ ، سایه22 ، Adl!g+ ، esiesi ، Berserk ، "تنها" ، zahra HA ، دلارام 19 ، خانومي ، هیلدا 82 ، *tara* ، سارا بهرامپور ، Yekta tatality ، ☆♡yekta hidden♡☆ ، mahali ، T@NNAZ ، hasti-a ، ♡ J◯乙丹 ♡ ، ρυяρℓє_ѕку ، الوالو ، ραяα∂ιѕє- ، جوجه کوچول موچولو ، arman V9 ، هدیه 20 ، -Demoniac- ، sahel azari ، آرشاااااااام ، پایدارتاپای دار ، B@R@N ، فاطمه 84 ، yald2015


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: نخونی پشیمون میشی=یه رمان خنده دار وباحال - بیتا خانومی* - 06-03-2014، 15:28

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Heart رمان[انتقام شیرین]
  رمان تمنا برای نفس کشیدن
  رمان الناز (عاشقانه)
  رمان شورنگاشت(داستانی کاملا واقعی)|ز.م

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان