امتیاز موضوع:
  • 27 رأی - میانگین امتیازات: 4.37
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

نخونی پشیمون میشی=یه رمان خنده دار وباحال

#56
بچه ها ببخشید.بنا به دلایلی.اکانتم پکید
واسه همین نتونستم براتون پست بذارمSadSad

توی راهروی ساختمون روبروی خونه رادوین وایساده بودم...رادوینم درست روبروی من بود.نگاهی به چشمای عسلیش انداختم ولبخندی زدم...گفتم:شب بخیر...
لبخندی به روم زد وگفت:شب توام بخیر...
لبخندم وپررنگ تر کردم وروم وازش گرفتم.
نمی خواستم برم...نمی خواستم باور کنم شب به این قشنگی تموم شده!نمی خواستم با پاهای خودم به خونه ام برم ودرببندم وبه این شب خاتمه بدم...اونم با این خداحافظی خشک...انگار پاهام لجبازی می کردن وباهام راه نمیومدن!به سختی حرکتشون می دادم...چند قدمی از رادوین دور شدم وبه سمت در رفتم...تودلم خداخدا می کردم یه بهونه ای جور بشه تا بیشتر کنار رادوین باشم...
رها...
با صدای رادوین نفسم حبس شد...چشمام وبستم ولبخندی روی لبم نشوندم....ایول به این تِلِپاتی!...اصلا من حال می کنم با این فکرای مشترکمون!انگار رادوینم مثل من نمی خواد این شب وبه همین زودی وسادگی تموم کنه!
اومدم برگردم سمتش وببینم چی می خوادبگه که یهو یه دستی حلقه شد دور بازوم ومن وبه عقب برگردوند...نگاهم روی نگاه خوش رنگ رادوین ثابت موند.
حرفی نزد...هیچی نگفت...ولی من خیلی چیزارو از نگاهش خوندم.اینکه از این خداحافظی خشک وسرد ناراحته...اینکه از تموم شدن این شب دلگیره...ناراحتیش درست از جنس ناراحتی من بود!...حرفای ناگفته اش وبانگاهش بهم گفت...
لبخندی روی لبم نشوندم ومهربون گفتم:آخرین شبی نیست که باهمیم...اگه امشب تموم بشه شبای قشنگ ترینم هستن!مطمئن باش رادوین!...
لبخندی زد...دستاش از روی بازوم سر خوردن وروی کمرم قرار گرفتن.حلقه دستاش ودور کمرم محکم کرد...من وبه سمت خودش کشید وسرش وبه سمتم خم کرد...چشماش وبست که باعث شد منم چشمام وببندم.سرش ونزدیک تر کرد...دیگه فاصله ای بینمون نموند ولباش روی لبم آروم گرفت...پرعطش وپرهیجان روی لبم بوسه میزد...دست راستش از روی کمرم بالا اومد وروی سرم نشست...دستم ودور گردنش حلقه کردم...بهش نزدیک تر شدم وباهاش همراهی کردم...شالم باز شد واز سرم افتاد...یه تیکه از موهام روی پیشونیم ریخت ولی هیچ توجهی نکردم وبه بوسه زدن روی لبش ادامه دادم.بوسه هاش پابه پای بوسه های من جلوی می رفتن وآرامش وبه وجودم تزریق می کردن.
بعداز یه مدت طولانی که هم من از نفس افتادم هم اون!...دست از بوسه زدن روی لبم برداشت.لبای منم متوقف شدن...یه آن حس کردم گردنم داغ شد...درست گودی گردنم و بوسیده بود! بالا تر اومد...زیر گوشم... چونه ام...یه بوسه طولانی روی لبم...گونه ام...بالاتر...چشمام...لبش وگذاشت روی چشم راستم ویه بوسه لذت بخش...
احساس آرامش وامنیت عجیب من ومست کرده بود!...دیوونه بازیای رادوین حتی تو بوسه زدنم متفاوته!
نفس عمیقی کشیدم تا با بوکشیدن عطرش آرامشم تکمیل بشه!
لباش چشم دیگه ام رو هم لمس کردن وبعد پیشونیم...موهام وکنار زد ویه بوسه داغ وپرحرارت ونرم روی پیشونیم نشوند...نفش هاش که به صورتم می خورد،غرق یه خوشحالی بی نظیر می شدم...حس اینکه یکی کنارته...انقدر نزدیک...بدون وجود کوچکترین فاصله ای...انقدر نزدیک که نفس هاش ولمس می کنی،یه حس فوق العاده اس.وقتی گرمی نفس هاش دل سردت وگرم می کنه...میشی یه کوره داغ وتمام تنت توگرمای یه آتیش لذت بخش می سوزه!توی تنهامی سوزی...دیگه تویی وجود نداره...میشین ما!...تو و اون میشین یه نفر!گرمای بی نظیر این عشق اونقدر شماروبهم نزدیک می کنه که دیگه فاصله ای نمی مونه!
رادوین من وکشید توی بغلش ومحکم به خودش فشارم داد...سرم وگذاشت روی سینه اش وبوسه ای روی موهام زد.نفس عمیق وصدا دارش توی گوشم پیچید...دستام ودورش حلقه کردم وبهش چسبیدم.
بعداز دقیقه های طولانی،آخرین بوسه اش ونثار موهام کرد وحلقه دستاش نرم وآروم از دور کمرم باز شد...منم حلقه دستام وباز کردم واز آغوشش بیرون اومدم...پلک هام روی هم تکون خورد وبعد...نگاه عسلی شیطونش که به استقبال نگاهم نشسته بود،خیره شد بهم.
لبخندی زد وباشیطنت گفت:آخـــیش...به این میگن یه شب بخیر وخداحافظی درست وحسابی!...از الان تا کل امروزو انرژی گرفتم!
خندیدم...چشمکی بهم زد...
شبت بخیر خانومی!...چراغارو خاموش کن بپرتوتختت بگیر بخواب.ایشاا... دیگه از چیزی که نمی ترسی؟!
نه دیگه...
لب ولوچه اش وآویزون کرد ودرحالیکه شیطنت ودیوونه بازیش گل کرده بود،باحسرت گفت:چه حیـــف!...کاش می ترسیدی!...
یهو نیشش باز شد وبا ذوق ادامه داد:
اگه می ترسی خواهر جنی ودار ودسته اش بیان سر وقتت،بهم بگوها!تعارف نکن...می خوای بیام پیشت بخوابم؟
سرخوش خندیدم...
نه بابا!...دوباره گردنت خشک میشه تا صبح بخوای لبه تخت بشینی!اذیت میشی...
وچشمک ولبخند موزیانه اش...
چرا لبه تخت بشینم واذیت بشم؟!خب منم میام کنارتو می خوابم دیگه...اون موقع قضیه ناموسی بود نمی شد!الان که دیگه مشکلی نیست...هست؟مگه زنم نشدی؟
چشمام وگرد کردم وبا انگشت اشاره خودم ونشون دادم...
من؟...من کِی زن توشدم؟
خندید وگفت:به وقتش زنمم میشی!...
مکثی کرد وبعدجدی شد...لبخندروی لبش بود ولی لحنش کاملا جدی بود:
الان نه...بذار خونواده ات برگردن...باید باهاشون صحبت کنم.اگه راضی بودن زودتر عقد می کنیم...حال وحوصله این بلاتکلیفی رو ندارم!
باخنده گفتم:اوهو!....جناب داماد خوبه همین امشب خواستگاری کردیا!کدوم بلاتکلیفی؟...اصلا کی وخ کردی بلاتکلیفی داشته باشی به این سرعت؟...بلاتکلیفی ندیدی به این میگی بلاتکلیفی!
خندید ومهربون گفت:هیچ وقت صبور نبودم...در این مورد که دیگه اصلا نمی تونم باشم!...چه یه روز،چه ده روز،چه یه ماه واسه من زیاده...به من بود همین امشب عروسی می گرفتم وخلاص!می خوام زودتر مال خودم بشی!نمی خوام ازدستت بدم...من تاتورو مال خودم نکنم دست بردار نیستم!...باید خانوم خونه ام بشی...والسلام نامه تمام!
دستش وگذاشت پشت کمرم ومن وبه سمت درخونه ام هدایت کرد...
حالام...برو تخت بگیر بخواب... خواب کیارش مامان وبابا رو ببینی!...دیدیش از طرف من لپش وماچ کن بگوهمین امروز فرداست که ازدواج کنیم وبعد به دنیاش بیاریم!

خندیدم وبه سمت درخونه رفتم.به در که رسیدم،به سمت رادوین برگشتم وخیره شدم بهش...
- شبت بخیر بابایی کیارش!
 چشمکی زدوبالحن لوتی گفت گفت:اول شوور توام بعد بابای کیارش!...برو خونه بینم...برو خوش ندارم ناموسم این موقع شب توراهروی ساختمون باشه!برو بینم...
درحالیکه می خندیدم،خم شدم وپلاستیکام وکه رادوین چند دقیقه پیش از خونه خودش بیرون آورده وگذاشته بود دم در،از روی زمین برداشتم.بعد کلی گشتن ودست وپنجه نرم کردن با وسایل مختلف توی پلاستیکا،کلیدو پیدا کردم...انداختمش توقفل ودر بازشد.
به سمت رادوین برگشتم ودستی براش تکون دادم...
شب بخیر عزیزم!
لبخندی زد...
شبت بخیررهاخانومی...خوب بخوابی!
لبخندی تحویلش دادم وپلاستیک به دست وارد خونه شدم...دروباپام بستم وبه سمت مبلا رفتم...پلاستیکارو پرت کردم روی یه مبل وخودمم روی مبل 3 نفره ولو شدم...من چقدر خسته ام!...وای خدا!


**********
باصدای زنگ در از خواب پریدم وتوجام سیخ نشستم...نگاهم خورد به ساعت دیواری خونه...ساعت هنوز 7 صبحه!
کدوم دیوونه ای این وقت صبح با من کار داره؟...شیطونه میگه جفت پابری توحلق این آدم مزاحم!
پوفی کشیدم وکلافه وبی حوصله از جابلند شدم...خمیازه کشان وسلانه سلانه به سمت در رفتم.خودم وآماده کردم تا چهار پنج تا فحش درست وحسابی به طرف بدم...دروکه باز کردم،از فحش دادن پشیمون شدم!
رادوین بود...
شاد وسرحال روبروم وایساده بود...با یه تیپ فوق العاده خفن ومَکُش مرگ ما!
یه شلوار جین مشکی...بایه بافت مردونه کوتاه سفید-مشکی فوق العاده شیک وخوشگل...وکفش کالج مشکیش!موهاشم فشن کرده داده بالا...به گمونم دوساعتی روی اون موها وقت گذاشته!بوی عطرشم که کل راهرو برداشته!...در کل بدجوری دختر کش شده!
روبروم وایساده بودو با نیش باز نگاهم می کرد!...این آقا همون آقایی بودکه دیشب تا 4 نصفه شب با من دل می داد و قلوه می گرفت؟تواین 3 ساعت چیزی زده انقدر شنگول شده؟!...این چرا انقدر شاده؟!پس من چرا انقدر خسته و وارفته ام؟
بالحن پرهیجان وذوق زده ای گفت:سلام!...
بعداز یه خمیازه طولانی،دستی به گردنم کشیدم...درحالیکه گردنم ومی خاروندم،سری تکون دادم...ودوباره یه خمیازه...واصوات مبهمی ایجاد کردم:
ع..لی...یک...
که منظورم علیک بود!
خندید و باشطینت گفت:من خوبم...توخوبی؟...چرا انقدر شرمنده ام می کنی؟اصلا انقد حالم وپرسیدی دگرگون شدم...خیلی شرمنده کردی.من هلاک همین ابراز احساساتتم به خدا!...
درتمام مدتی که رادوین حرف میزد،چشمای من نیمه باز بودوکم مونده بود که وایساده خوابم ببره!...یه خمیازه دیگه کشیدم وخواب آلود گفتم:چی شده اول صبحی؟...می خوای بری کله پزی؟!
نه بابا کله پزی چیه؟میرم شرکت.
چشمام ومالیدم وگفتم:کار خوبی می کنی...برو.
ودستگیره درو به دست گرفتم وخواستم درو ببندم که پاش وگذاشت لای درو مانع شد...
نگاهی به کفش کالج مشکیش انداختم که حالا لای در بود...از کفشش گرفتم واومدم بالا...روی چشماش ثابت موندم.چشمای عسلیش وریز کرده بود وموشکافانه نگاهم می کرد... دروکامل باز کردم که رادوین پاش وکشید عقب.هنوزم همون ریختی نگاهم می کرد...جوری کارآگاهانه ومشکوک خیره شده بود بهم که کپ کردم...آب دهنم وقورت دادم وچشمای نیمه بازم گرد شد. باترس گفتم:چیزی شده؟
سری به علامت تایید تکون داد واخمی کرد...مثل بازجوهای بی اعصاب گفت:وایساببینم...تودیشب خودت بودی یانه؟!...
گیج ومنگ نگاهش کردم...مثل بچه خنگا حرفش وزیر لب واسه خودم تکرار کردم:
تودیشب خودت بودی یانه؟...
منظورم اینه که از دیشب چیزی یادت هست؟...نکنه همه چی یادت رفته؟...با من صادق باش رها اگه هیچی یادت نیست بگو!ببینم باید چه گلی به سرم بگیرم...
تازه فهمیدم چی میگه...خواب آلود ومنگ خنده ای کردم وگفتم:آره بابا...مگه میشه دیشب ویادم بره؟...دیوونه شدی؟
دروغ میگی!
اخمی کردم وگفتم:واسه چی باید دروغ بگم؟
دست به چونه اش کشید ومتفکر بهم خیره شد...
خب امکانش هست که توهمه اتفاقای دیشب وفراموش کرده باشی...رفتار الانت با دیشب زمین تاآسمون فرق داره!دیشب اصلا یه جوردیگه بودی...یعنی...
پوفی کشیدم و پریدم وسط حرفش:
خو الانم می تونم همون ریختی باشم که دیشب بودم!
نوچی کرد وگفت:نمی تونی!
چرا نتونم؟...
لبخندشیطونی روی لبش نشست...
نمی تونی!
دستی به چشمام کشیدم وتک سرفه ای کردم...به خمیازه های افسانه ایم پایان دادم وسعی کردم دوباره مثل دیشب بشم تا رادوین دست از سر کچلم برداره.
خیره شدم توچشماش...به زور چشمام وباز نگه داشته بودم!بالحنی که نهایت سعی وتوانم وبه کارگرفته بودم تامهربون باشه،گفتم:رادوینم...عزیزم! دیشب بهترین شب زندگی من بود!مگه آدما توکل زندگیشون چندتا از این شبا دارن که بخوان به این راحتی فراموششون کنن؟...اتفاقاتی رو که دیشب افتاد دونه به دونه،تک به تک یادمه...فقط الان خسته ام...خوابم میاد...حال وحوصله حرف زدن ندارم واسه همین این ریختی شدم...ببخشید رادوینم!
سرخوش خندید وچشمک زد...
می دونستم یادت نرفته می خواستم اذیتت کنم بلکم یه ذره مهربون بشی...الانم بهتره از فاز خواب بیای بیرون چون باید بری دانشگاه!
چشمام شد چهارتا!
آب دهنم وقورت دادم وزیرلب زمزمه کردم:
دانشگاه؟!...
سری به علامت تایید تکون داد.
اخمی روی پیشونیم نشست!...محکم وجدی خیره شدم توچشماش وگفتم:من نمیام!
خنده شیطونش توی گوشم پیچید...
چرا؟
چون خیلی وقته نرفتم سرکلاسا الان برم استادا می گیرنم زیر مشت ولگد!
خنده اش محو شد...متعجب گفت:واسه چی نرفتی سرکلاسات؟!
سر به زیر انداختم وخیره شدم به زمین...زیرلب گفتم:وقتی تونبودی من حال وحوصله زندگی کردنم نداشتم چه برسه به درس خوندن!
سرم پایین بود ونمی تونستم صورتش وببینم وبفهمم درچه حالیه...ولی به گمونم لبخند زده بود!...شایدم نزده بود...
توفکر لبخندزدن یانزدن رادوین بودم که یهو کشیده شدم به سمت جلو وبعدم افتادم توبغلش!
محکم به خودش فشارم دادوزیر گوشم گفت:عاشقتم رهاخانومی...عاشقتم!
آخـی...تواین صبح زاقارت ومزخرف هیچی به اندازه آغوش رادوین آرامش بخش ودل چسب نیست!...سرم وبه سینه اش فشار دادم ودستام ودور گردنش حلقه کردم وتوآغوشش جمع شدم...
زمزمه کردم:
خیلی دوستت دارم رادوین...آغوشت دیوونه کننده اس!
وبیشتربهش چسبیدم...با این حرکتم،سرم وبه سینه اش فشار داد ومحکم تر بغلم کرد...برای چند دقیقه به آغوشش پناه بردم...آغوشش اونقدر گرم وپرحرارت بود واحساس امنیت وبه آدم تزریق می کرد که بیشتر احساس خواب آلودگی کردم...نزدیک بود خوابم ببره...پلک هام داشت روی هم می افتاد که یهو از آغوشش بیرونم کشید.
اخمام رفت توهم وبالب ولوچه آویزون خیره شدم بهش...
سرخوش خندید ولپم وکشید...میون خنده هاش گفت:چرا این شکلی شدی؟...وقت خواب نیست رهاخانومی!خواب باشه واسه یه موقع دیگه...الان وقت تلاش وکوششه!برو آماده شو باید بری دانشگاه.
خواب آلود گفتم:نمیشه.نمی تونم.کی حال رانندگی داره کله صبحی؟!بخیال...
به خودش اشاره کرد وگفت:من اینجا نقش برگ زائد هویج وبازی می کنم؟
با این حرفش،نیشم باز شد...باذوق گفتم:یعنی من ومی رسونی؟
معلومه که می رسونمت!از این به بعد هرروز صبح باهم ازخونه میزنیم بیرون...تورو می برم دانشگاه وخودمم میرم شرکت.روزاییم که کلاس نداری باهم میریم شرکت تا هم تو یه چیزای عملی وفنی یاد بگیری وهم من با دیدنت انرژی بگیرم...چطوره؟!
دستام وبه هم کوبیدم ونیشم عریض تر شد...
عاشقتم رادی!
وبه سمتش خم شدم وبوسه ای روی گونه اش نشوندم.
ازش که فاصله گرفتم،دستش وگذاشت روی گونه اش...درست همون جایی که من بوسیده بودم...چشمکی زد وباشیطنت گفت:نه...مثل اینکه یخت باز شد!...خوابت میومد توشوک بودی مغزت فرمان نمی داد!

***********

***********
 داشت می پیچید توفرعی تا از جلوی در دانشگاه سر دربیاره که جیغ زدم:
نه رادی...نرو دم دانشگاه!
با جیغ من،زد روی ترمزو...بوق ماشینای پشت سری بود که اعصاب خورد کن وممتد توی گوشم می پیچید.
رادوین دوباره حرکت کرد وبه کنار خیابون رفت...ماشین وپارک کرد وبرگشت سمتم...خیره شدتوچشمام...باتعجب گفت:چرا؟!
آب دهنم وقورت دادم وباترس گفتم:هیچی...همین جوری گفتم!
همین جوری؟...
نگاه خیره اش عذابم می داد...نگاهم وازش گرفتم وسرم وپایین انداختم...من من کنان گفتم:خب...همین جوریِ همین جوریم که نه...
پس چی؟...نکنه نمی خوای کسی من وتوروباهم ببینه؟
حس کردم لحنش بوی دلخوری میده...سرم وبلند کردم وخیره شدم توچشماش.درست حدس زدم...از حرفم دلخور شده بود!ناراحتی وهمون حس دلخوری رو تونگاهش لمس می کردم.
لبخندی روی لبم نشوندم وبرای به دست آوردن دلش مهربون تر شدم:
نه رادی...این چه حرفیه؟واسه چی نباید بخوام کسی من وبا توببینه؟...
کلافه پرسید:اگه دلیلت این نیست پس چیه؟
نگاهم وازش گرفتم وبه روبروم خیره شدم...
نمی خواستم دلیلم وبهش بگم ولی مجبورم کرد!
لبم وتر کردم وزیرلب گفتم:نمی خوام بیای دم دانشگاه تا با اومدنت دوباره داغ دل دخترای دانشگاه تازه بشه و واسه رفع دلتنگی بیان باهات لاس بزنن!...نمی خوام یه گله دختر بریزن سرت ونیشاشون باز بشه...نمی خوام با ذوق وشوق نگات کنن... نمی خوام دخترای این دانشگاه واست بمیرن...نه تنها دخترا اینجابلکه دخترای هرجای دیگه!نمی خوام کس دیگه ای به جزخودم برات بمیره...می خوام این جون خودم باشه که برای تو فدامیشه نه جون کس دیگه ای...
بغض کرده بودم...نگاهم وازروبروم گرفتم وخیره شدم بهش...بغض آلود گفتم:می فهمی یانه؟!...
لبخند مهربونی روی لبش نشوند...از همونایی که دلم وزیرو رو می کرد!توجاش جابه جا شد وطروی نشست که درست روبروم قرار گرفت...نگاه عسلیش ودوخت بهم ومردونه ومحکم جواب داد:
مطمئن باش هیچ وقت هیچ دختری به جز تو به چشمم نمیاد!...
(ولبخندش پررنگ تر شدو ادامه دادSmileدرضمن جون تو خیلی بیشتراز این حرفا برام ارزش داره...نمی خوام بشنوم جونت فدای کسی شده حتی اگه اون یه نفر من باشم... باشه؟
دیگه اثری از بغض توی گلوم نبود...التیامی که لبخند وحرفای رادوین به روحم تزریق می کرد،از هرآرام بخشی آرام بخش تر بود!
لبخندی زدم وسری تکون دادم...
چشم!
ودوباره لحن مهربونش:
قربون اون چشم گفتنت برم من!...
بعداز یه مکث کوتاه،اشاره ای به ساعتش کرد وگفت:دیرت نشده؟...مگه ساعت هشت کلاست شروع نمیشه؟!
نگاهم که به ساعتش افتاد،رنگ از رخسارم پرید.5 دقیقه بیشتروقت ندارم...تازه امروز شنبه اس!با حسینی کلاس دارم...من ومی کشه!
از ترس هِه بلندی گفتم...
زیرلبی گفتم:خاک به سرم...دیر شد!...حسینی من ومیکشه!
خندید وشیطون گفت:نه بابا!...رفتی سرکلاس بگو من عروس رستگار بزرگم دیگه کاری باهات نداره!...با بابام رفیق فابن درحد چـــی!
بی توجه به شوخیش،روم وازش برگردوندم ودر ماشین وباز کردم...هول هولکی گفتم:خداحافظ...مواظب خودت باش...تند رانندگی نکنی یه وخ؟!خیلی حواست باشه...فقط...آخرین کلاسم ساعت 4 تموم میشه.4و ربع همین جامنتظرتم...خداحافظ بابایی کیارش!
تقریبا از جام بلند شدم وخواستم پیاده بشم که صدای شیطونش به گوشم خورد:
میگم...رهاخانوم...فکرنمی کنی یه چیزی ویادت رفته؟
با این حرفش،دوباره نشستم وبه سمتش چرخیدم...درحالیکه به مخم فشار میاوردم و زورمیزدم تا یادم بیاد،گفتم:چی رو جاگذاشتم؟...کیفم و؟...(نگاهی به کیفم که روی دوشم بود انداختم.)این که این جاست...جزوه امم که توشه...گوشیمم که...
پرید وسط حرفم:
نه!این چیزارو نمیگم...
گیج ودرمونده سرم وخاروندم وگفتم:پس منظورت چیه؟!!
خندید وباشیطنت گفت:این روزا دستشویی می خوای بری باید کلی پول بدی...دیگه راننده خصوصی داشتن که جای خود دارد!
چشمام شد قده دوتا هندونه!
این چی میگه؟!...پول؟می خواد از من پول بگیره؟؟؟؟؟
اشاره ای بهش کردم وگفتم:تو...می خوای(به خودم اشاره کردم...) از من پول بگیری؟
شیطنت عجیبی تونگاهش موج میزد...
نه بابا!...کدوم مردی از خانومش پول می گیره که من بخوام دومیش باشم؟
کلافه پوفی کشیدم ونگاهی به ساعت انداختم...لعنتی!ساعت 8 شد...حسینی زنده ام نمیذاره!...این رادوینم که دوباره رفته توفاز درلایه ای از ابهام حرف زدن!خیلی وقت دارم باید بشینم فکرکنم منظور این آقا از حرفای مبهمش چیه!
نگاهم ودوختم به چشمای رادوین وگفتم:رادی دیر شده...اگه پول می خوای بگو چقدر بدم...اگه نمی خوایم که بذار برم.حسینی من ومی کشه!تورو خدا...
اخم مصنوعی کرد وزیرلب غرید:
ای بابا!...هی میگه حسینی...حسینی! دِ میگم کاری باهات نداره نترس...تکلیف مُزد من وروشن کن!
لپ ولوچه ام آویزون شد واخمی روی پیشونیم نشست...باعجز والتماس گفتم:رادوین نمی فهمم چی میگی!...مزد تودقیقا چیه؟
اخم مصنوعیش محو شد ونگاه عاقل اندر سفیهی بهم انداخت...پوفی کشید وکلافه گفت:هنوز نفهمیدی؟...
وبعداز این حرف با دست وسر وچشم به لبش اشاره کرد...چشمکی زد وگفت:بابا این دیگه!
خندیدم...
خیلی دیوونه ای رادوین!
به سمتش چرخیدم وروبروش قرار گرفتم و تاجایی که می تونستم خم شدم.سرم وبه صورتش نزدیک کردم ولبم وگذاشتم روی لبش...
دستام لای موهاش فرورفت ویه بوسه داغ روی لبش نشوندم...دست اونم صورتم وقاب گرفت وسرم وبه خودش نزدیک کرد...باهام همراهی می کرد...وتواون لحظه ها احساس آرامش بودکه در وجودم سرازیر می شد!
آخرین بوسه رو هم روی لبش نشوندم ولبم وجدا کردم وسرم وبه عقب بردم...با این حرکتم لب رادوین به سمتم کشیده شد...انگار انتظار تموم شدن بوسه رو نداشت!
چشماش بسته بود وهنوز بازشون نکرده بود...لبخندی زد ودر حالیکه بهم نزدیک می شد،گفت:همین قدر؟...این یه ذره چه به درد من می خوره؟!قراره با همین نصفه بوسه تا ساعت 4 سَرکنم؟
هم از این می ترسیدم که حسینی بزنه لت وپارم کنه وهم اینکه کسی مارو تواون وضعیت ببینه و واویلا بشه!
نگاهی به بیرون از پنجره انداختم...خدارو شکر سگ پرنمیزنه!...همون یکی دوتاماشینیم که تا قبل از این بودن،حالا دیگه نیستن...هیچکس توخیابون نیست!
نفس راحتی کشیدم ولبای منتظر رادوین وکه بهم نزدیک می شدن،همراهی کردم...یه بوسه هول هولکی وسریع روی لبش کاشتم ولبم وجدا کردم...دیگه منتظر نموندم که حرفی بزنه....روی گونه اشم بوسه ای زدم وباعجله گفتم:دوستت دارم عزیزم...مواظب خودت باش!بعداز ظهر منتظرتم...دیر نکنی!
وازش فاصله گرفتم وروم وبرگردندم.پیاده شدم ودروبستم...
تا رادوین بیچاره چشماش وباز کنه واز شوک حرکتم بیرون بیاد وبخواد چیزی بگه،من با سرعت جت به سمت پیچ فرعی دویدم تازودتر به دانشگاه برسم.

توی راه هرچی سوره وتوحید ویاسین بلد بودم خوندم تا بلکم خداکمکم کنه دل حسینی به رحم بیاد!از اون وقتی که یه بار انداختم بیرون تا حالا هرجلسه عین فشنگ سر کلاسش حاضر می شدم...البته به جز اون چند روزی که رادوین مسافرت بود ومنم حال وحوصله درس خوندن نداشتم!تو طول این 7 روز غیبتم،فقط یه جلسه از کلاس حسینی رو پیچوندم ولی می دونم با همون یه جلسه هم من وبه ملکوت علی می بره وبرمیگردونه!
بعداز کلی سگ دو زدن وهزارتا سلام وصلوات ونذرو دعا والبته فحش های مکرر به روح پرفتوح خودم بالاخره تونستم قله رو فتح کنم!
سلامی به آقا رحمان کردم واونم بعداز جواب سلام،از همون ماست ماستکایی که نمی دونم اسمش چیه رو زد بالا تا بتونم وارد دانشگاه بشم.
توحیاط دانشگاه سگم پرنمیزد!...لامصب شنبه صبحا تواین ساعت انگار همه بچه های دانشگاه از دم درس خون میشن ومی تَمَرگن سر کلاساشون!...آره...اون روزیم که حسینی من ورادوین واز اومدن به کلاس منع کرد،هیشکی توحیاط نبود.یادش بخیر...همون موقع بود که اتفاقی صداش وبعد شنیدم وفال گوش وایسادم.اون روز خیلی بدباسحر حرف میزد...اَی...گفتم سحر...من چقدر ازاین دختره بدم میاد!...دختره بی شعور آقامون واذیت کرده...اصلا حقش بود هرچقدر بد باهاش حرف زد!...یه روز گیرش بیارم حالش ومی گیرم!
یه آن به خودم اومدم دیدم بی حرکت وسط حیاط دانشگاه وایسادم ودارم خاطره مرور می کنم وبا سحر دست به یقه میشم!
زیرلبی خاک توسرمی گفتم واین بار باسرعت جت که سهله باسرعت نور به سمت ساختمون دانشگاه دویدم!
بعداز بالا رفتن از کلی پله،درحالیکه داشتم نفس نفس میزدم،به کلاس رسیدم... هم استرس داشتم وهم ازبس دویده بودم نفسم بالانمیومد.تک سرفه ای کردم ونفس عمیقی کشیدم تاحالم بهتر بشه.
یه دودقیقه که استراحت کردم وحالم جااومد،روبروی در وایسادم وبا دستایی که از شدت نگرانی واضطراب یخ کرده بودن در زدم...
بابفرماییدی که از حسینی شنیدم،دستگیره درو لمس کردم ودر باز شد.
با ترس ولرز وارد کلاس شدم وزل زدم به حسینی که روی صندلیش نشسته بود وزل زده بود به من!
با دیدن قیافه اش از اون فاصله نزدیک،دلم هری ریخت!...دهنم خشک شده بود وقلبم می خواست از جا کنده بشه!
با صدای خفه ای که خودمم به زور می شنیدم،گفتم:سلام...
حسینی از جابلند شد وبه سمتم اومد...روبروم قرار گرفت ولبخندی زد...
سلام دخترم!...خوبی؟
چشمام گرد شد!...این چرا انقدر مهربون شده؟...
با اینکه لحنش بسی پرمحبت بود ولی به دلیل سوء پیشینه ای که ازش داشتم،ترسم کمتر که نشد هیچ تازه بیشترم شد!شاید می خواست اسکلم کنه که انقدر متشخص برخورد می کرد!
من من کنان گفتم:مرسی...ش...شما...خوبین اُ...استاد؟
لبخندش پررنگ تر شد.بالحنی که از حسینی بعدی بود،گفت:خوبم رهاجان...چیزی شده دخترم؟چرا جلسه پیش نیومده بودی؟الانم که دیر اومدی...
ببخشید استاد...امروز ترافیک بود،نتونستم سر وقت برسم...درمورد هفته پیشم...چیزه...سرما خورده بودم!
جونه عمه ام...چرا راستش ونمیگی؟چی بگم؟بگم دبر اومدم چون با ماچ وبوسه درگیر بودم وهفته قبلم نیومدم چون داشتم توفراغ عشقم می سوختم!؟
خدابد نده...الان خوبی؟
لبخندمحوی روی لبم نشست...راس راسکی مهربون شده ها!مثل اینکه خبری از اسکل کردن واین حرفانیست.
بله استاد...خوبم.
خداروشکر...(اشاره ای به صندلی های کلاس کرد وادامه دادSmileحالا که خوبی بشین سر کلاس تا درس وادامه بدم.جزوه جلسه پیشم از بچه هابگیر هرجاش وکه نفهمیدی من درخدمتم بیا ازم بپرس...بشین دخترم.
لبخندم پررنگ تر شد وتشکری کردم...نگاهم واز حسینی گرفتم وخیره شدم به بچه های کلاس...همه بادهنای باز وچشمای گردشده زل زده بودن به حسینی!...خب بیچاره ها حق داشتن...حسینی واون همه مهربونی محال بود!همه کپ کرده بودن.
میون اون همه نگاه متعجب که به حسینی خیره شده بود یه نگاه صمیمی وآشنا روی من ثابت مونده بود!بادیدنش نیشم باز شد ودستی براش تکون دادم.
به سمت ارغوان رفتم ودرست روی صندلی کنارش جا گرفتم...بعداز نشستن من،حسینی هم بی توجه به قیافه های منگول مانند بچه ها به سمت میزش رفت وشروع کرد به درس دادن... 
باذوق وشوق ارغوان وماچ کردم وبعداز حال واحوال،روکردم به حسینی وبه درس گوش دادم.کم کم یخ بچه هام آب شد واز حالت متعجب ومنگولیشون بیرون اومدن.
حسینی مشغول درس دادن بودکه یهو گوشیش زنگ خورد...ببخشیدی روبه بچه هاگفت وخیره شدبه صفحه گوشیش.نمی دونم چی تواون گوشی دید که سرش وبلند کرد وخیره شد به من.لبخند مرموزی زد ونگاهش وازم گرفت وگوشی وجواب داد:
علیک سلام...آره اومد!...نه بابا هیچی بهش نگفتم.نه نترس...دِهِه!میگم هیچی نگفتم دیگه!...آره...
وبقیه حرفاش بین سروصدای بچه ها گم شد!
لعنت به شماها...خب بذارین ببینم چی میگه!...
هِه...رهــــا!!ببیمنت.
با هه بلند ولحن سکته ای ارغوان،چشم از حسینی برداشتم وخیره شدم بهش...
چیه؟
موشکافانه ودقیق نگاهم کرد...زل زده بود به صورتم ودست بردارم نبود!
متعجب وگیج گفتم:چته تو؟!...
لبخندمرموزی روی لبش نشست...نگاه شیطونی بهم انداخت وگفت:چشمم روشن!...تغییراتی در چهره اتون مشاهده می کنم رها خانوم!
از سر گیجی اخمی کردم وگفتم:تغییرات؟...چه تغییراتی؟!!!!
یه چیزی باد کرده!
با این حرفش دلم هری ریخت!...هه بلندی گفتم ودست کشیدم روی بینیم...ناراحت ونگران نالیدم:
دماغم؟...باد کرده؟!...خاک توسرم شد...خیلی زشت شدم نه؟!!
شکلکی واسم درآورد وگفت:نه بابا دماغ چیه دیوونه!...یه چیز دیگه باد کرده!
وبه لبش اشاره کرد!
این وکه گفت لبم وبه دندون گرفتم وروم وازش برگردوندم...زیرلب گفتم:بروبابا!...
وخیره شدم به حسینی که هنوز سرگرم حرف زدن بود...من فقط تصویرش وداشتم چون صداش تودادوبیداد پسرا وخنده هاوصدای جیغ مانند دخترا گم شده بود!
خیلی دلم می خواد بدونم طرفی که پشت خطه کیه...نمی دونم چرا ولی یه حسی بهم میگه وقتی حسینی گفت آره اومد منظورش بامن بود!...چون قبل از جواب دادن به گوشیش،یه لبخند منظور دار بهم زد...شایدم توهم زدم نمی دونم...
رها...
باصدای ارغوان به سمتش برگشتم...
دوباره چته؟!!!
نیشش وبرام باز کرد وگفت:یه دیقه وایسا!
وبعد دستی به بازوی نفرکناریش زد که باعث شد دختره به سمتش برگرده.ارغوان به من اشاره کرد وروبه دختره گفت:ببین...به نظرت لبای رها باد نکرده؟!!!
دختره نگاه دقیقی بهم انداخت...زوم شده بود روی لبم!
ای خدا...من بمیرم از دست همتون راحت بشم!لب من بی جنبه اس چهارتا ماچ وبوسه بهش خورده باد کرده،حالا این ارغوان باید همه جا جار بزنه؟...
داشتم زیر نگاه های خیره دختره ذوب می شدم که بالاخره دست از خیره شدن به لبم برداشت.لبخندی روی لبش نشست وروبه من گفت:چرا اتفاقاً...باد کرده!بدم باد کرده...معلومه خیلی هول بودینا!
وبا این حرفش خودش وارغوان از خنده غش کردن!...اما من اخمی کردم و بهشون چشم غره رفتم!اونام اصلا توجهی نکردن وبه خندیدنشون ادامه دادن...
بعدازمدت طولانی بالاخره خنده اشون تموم شد. دختره روش وبرگردوند وشروع کردبه نگاه محبت آمیز انداختن ولبخندای ملیح تحویل دادن به پسری که روبروش نشسته بود!
پوزخندی به دختره زدم وخیره شدم به ارغوان...از بازوش نیشگونی گرفتم که باعث شد جیغش دربیاد...گفتم:توعروسی کردی من بهت گفتم لبت باد کرده؟فلان جات کبود شده؟فلان جات زخمه؟!!...بزنم لهت کنم؟چرا به من گیرمیدی؟!
چشمکی زد وگفت:من عروسی کردم ولی توکه هنوز عروسی نکردی!
وبدون اینکه بهم مهلت حرف زدن بده،از اون بحث بیرون اومد وباذوق گفت:وای رهاخره...بالاخره توام تونستی یکی وخرکنی!...اونم کی رو!رادوین رستگار!بهترین وخوش تیپ ترین وخوش چهره ترین پسردانشگاه و!...(با سراشاره ای به حسینی کرد وادامه دادSmileمی بینم که خیلیم توخر کردنش موفق بودی...ببین چقدر روش تاثیر گذاشتی که زنگ زده خواهش والتماس به حسینی که تورو خدا به رها چیزی نگو!
خندیدم وگفتم:برو بابا!رادوین کِی زنگ زد به حسینی؟
وقتی تو هنوز نیومده بودی!...
نه بابا رادوین نبوده!
یه دونه زد توسرم وباخنده گفت:تومی دونی یامن؟!!!...وقتی حسینی پشت تلفن رادوین رادوین می کرد ننه قمر من که پشت خط نبوده،رادوین بوده دیگه!...شخص مذکور کسی نمی تونه باشه جز رادوین چون تنهاخر اون انقدر جلوی حسینی برو داره!امیرهمیشه میگه حسینی خیلی رادوین ودوست داره وهرچی ازش بخواد نه نمیاره!...بعدم خانوم باهوش به نظرت اگه رادوین زنگ نزده بود به حسینی انقدر لطیف باهات برخورد می کرد؟!...به خاطر گل روی رادوین نبود همچین بهت کشیده می زدکه بچسبی به دیوار اعلامیه بشی!

دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.


لبخندی روی لبم نشست...نگاهم واز ارغوان گرفتم وخیره شدم به حسینی. یهو تقه ای به درکلاس خورد که باعث شد بچه هاسکوت کنن... آقای رحیمی از دفتردارای دانشگاه،وارد کلاس شد.با ورود اون حسینی به کسی که پشت خط بود گفت:مردم انقد زن ذلیل!...نوبری به خدا رادوین...باشه پسر!به بابا سلام برسون...فعلا. وگوشی وقطع کرد وبه سمت استاد رحیمی رفت. با نیش باز ونگاه خیره حسینی رو دید می زدم. عاشقتم رادی...خیلی گلی!...قربونت بشم من الهی...خوده نازنینش بودکه نذاشت حسینی بزنم لهم کنه!...الهی... به حسینی زل زده بودم وداشتم تودلم قربونه صدقه رادوین می رفتم که باسقلمه ای که ارغوان به بازوم زد،به خودم اومدم...به سمتش چرخیدم که دیدم داره با نیش باز نگاهم می کنه. بشکنی زد وبه حسینی اشاره کرد...شیطون گفت:دیدی؟!!!!...رادوین بود!...(وبا ذوق ادامه دادSmile خب حالابشین واسم تعریف کن ببینم...چی شده؟(به لبم اشاره کرد...)فهمیدم دیشب یه اتفاقایی افتاده...زود،تند،سریع تعریف کن ببینم چی شده! نیشم از این بناگوش تااون بناگوش بازشد وشروع کردم به تعریف کردن تمام اتفاقات دیشب... یه ذره بیشتر تعریف نکرده بودم که صحبت حسینی با آقای رحیمی تموم شد وحسینی بعد یه عذر خواهی مختصراز بچه ها،دوباره شروع کرد به درس دادن. کلاس تموم شده بود وبچه ها داشتن یکی یکی می رفتن بیرون که حسینی من وصدا کرد وازم خواست برم پیشش! هم تعجب کرده بودم وهم یه کم ترسیده بودم!...آخه خدایی حسینی واقعا استاد ترسناکی بود!...اما درکنار اون ترس وقتی به رادوین وجایگاه ویژه ای که جلوی حسینی داره فکرمی کردم یه ذره آروم می شدم! از جابلند شدم وبه سمت میزش رفتم...درست روبروش قرار گرفتم وبالبخندمصنوعی روی لبم گفتم:با من کاری دارید استاد؟ لبخندمحوی زد وسری تکون داد...از جابلند شد وشروع کردبه جمع کردن وسایلش از روی میز...همون طورکه وسایلش وجمع می کرد،گفت:پایان نامه ات درچه حاله رهاجان؟ - خوب پیش میره استاد... یه نگاه معنا دار بهم انداخت... - رادوین کمکت می کنه دیگه؟... - بله...آقای رستگار خیلی به من کمک کردن!اگه ایشون نبودن نمی تونستم کاری انجام بدم. خندید...بالحن شوخی که ازش بعید بود،گفت:آقای رستگار؟...مگه الان نشده رادوین عزیزدل؟ لبخندشرمگینی زدم وسرم وانداختم پایین!... - رهاجان...رادوین دوستت داره....زیاد معطلش نذار! حرفش توی گوشم پیچید...همه چی رو به حسینی گفته!از سیر تاپیاز ماجرا رو!ای خدابگم چی کارت نکنه رادی... - رها... سرم وبلند کردم وروبه حسینی گفتم:بله استاد؟ لبخندی روی لبش بود...کیفش وروی دوشش انداخت وگفت:ازت می خوام من وببخشی! ازسر گیجی خندیدم... - شما باید من وببخشید...اصلا دانشجوی وقت شناسی نبودم! خندید وگفت:اون که اصلا نبودی!...ولی منظور من این نیست!...من یه دروغ بهت گفتم.همیشه سعی کردم تاجایی که میشه حقیقت وبگم اما...تواین یه مورد مجبور شدم دروغ بگم! مثل بچه خنگاگفتم:شما به من دروغ گفتید؟!... داشتم واسه خودم تجزیه تحلیل می کردم که اصلا من وحسینی از اولین روز کلاسمون چندتا مکالمه باهم داشتیم که این وقت کرده به من دروغم بگه!...که جوابش من وگیج تر کرد: - آره...یادته بهت گفتم وقت ندارم توپایان نامه ات کمکت کنم؟واینکه تورو مجبور کردم از رادوین کمک بخوای؟...(خندید...)همش تقصیر رادوین بود!پسره دیوونه من وکچل کرد!...انقدر خواهش وتمنا کرد تابالاخره نرم شدم وخواسته اش وقبول کردم! - یعنی...دقیقا دروغ شما چی بود؟رادوین چی ازتون می خواست؟ - من هم وقت کافی برای کمک کردن به همه دانشجوهام دارم وهم حوصله کافی منتهی...اون موقع رادوین ازم خواست این دروغ و بگم تابتونه بهت نزدیک بشه!...ازهمون موقع دلش پیشت گیربود...رادوین بیچاره مدام دنبال یه فرصت می گشت تا به یه بهونه ای بهت نزدیک بشه واون پایان نامه این بهونه رو میسر کرد!...من درخواست رادوین وقبول کردم اون با پیشنهاد خودش به تو کمک کرد!...یعنی همه اینا زیر سررادوینه!...حالا که به دروغم اعتراف کردم،من ومی بخشی؟ اونقدر گیج بودم که بی اختیار سرتکون دادم...لبخندی تحویلم داد وبعداز گفتن یه خداحافظ از کنارم رد شد وبعد از کلاس بیرون زد! هنگ کرده بودم!... رادوین از حسینی خواست که بهم بگه باید برای پیش بردن پایان نامه ام از رادی کمک بخوام؟...یعنی به قول حسینی از اون موقع تاحالا دلش پیشم گیر بوده وبه زبون نیاورده؟یعنی درست همون زمانی که من فکرمی کردم ازم متنفره وچشم دیدنم ونداره،رادوین دنبال یه بهونه بوده تا بینمون نزدیکی ایجاد کنه؟...پس یعنی احساس قلبیش همونی نبود که تورفتارش نشون می داد؟یعنی از همون موقع عاشقم بود ولی به روی خودش نمیاورد؟... لبخندی روی لبم نشست...فکرکردن به این حقیقت های شیرین ودرعین حال غیر قابل باور،لذت بخش ترین کار ممکن بود! به لبخند روی لبم،مشغول فکرکردن بودم وداشتم تودلم قربون صدقه رادوین می رفتم که باپس گردنی ارغوان به خودم اومدم! - هوی خانوم عاشق...داشتی اتفاقای دیشب وتعریف می کردی!بقیه اش وبگو... با این حرفش نیشم شل شد وشروع کردم به توضیح دادن ادامه ماجرا... ********** ماشین وکنار خیابون،روبروی شرکت رادوین،پارک کردم وترمز دستی رو بالاکشیدم...سوئیچ وگذاشتم توی کیفم...خم شدم وگل وجعبه شیرینی رو که روی صندلی شاگر بود،برداشتم واز ماشین پیاده شدم.درو قفل کردم و راه ساختمون ودر پیش گرفتم...وارد ساختمون که شدم،بعداز کلی سلام واحوال پرسی با افراد مختلف به سمت آسانسور رفتم ودکمه اش فشار دادم ومنتظر موندم تا برسه. تقریبا دوهفته ایه که روزایی که دانشگاه ندارم یا حس وحال درس خوندنم نمیاد،میام شرکت رادوین!تواین دوهفته با همه کارمندای شرکت آشناشدم...نه تنها با کارمندای شرکت رادوین بلکه بایه سری از کارمندای شرکتای دیگه که توهمین ساختمونن!از دربون دم در تا تلفن چی شرکت بقلی رادوین من ومی شناسن!بس که هی اومدم ورفتم...هم خودم از کنار رادوین بودن ذوق مرگ میشم وهم اون اصرار داره که پیشش باشم. بالاخره آسانسور رسید ومن سوار شدم...دستم دکمه طبقه بیستم ولمس کرد وآسانسور راه افتاد...روبروی آینه آسانسور وایسادم وبه سرتاپای خودم نگاهی انداختم. یه شال ویه شلوار جین سفید،با یه مانتو صورتی چرک که دوتا جیب کج روی قسمت سینه اش کارشده بود وکمرشم یه کمربند ساده قهوه ای می خورد...رنگ قهوه ای کمربند با رنگ دکمه های نسبتا بزرگ مانتو ست شده بود.آستینای مانتوهم سه ربع بودن و قسمت آرج هرآستینم بایه پاپیون کوچیک صورتی تزئین شده بود. یه آرایش ملایم ولایتم کرده بودم...یه سایه سفید کم رنگ،رژ گونه وریمل وخط چشم محو...ودر نهایت یه رژ لب صورتی خوش رنگ!...روی انتخاب رنگ این رژ لبه بسی سلیقه به خرج داده بودم!...درکل آرایشم بهم میومد...ناز شده بودم. دستی به شالم کشیدم ومرتبش کردم...نگاهی انداختم به گل وجعبه شیرینی تو دستم. امروز یه روز فوق العاده اس...می خوام باخبر خوبم رادوین وخوشحال کنم!اما این وسط مسطا یه ریزه شیطونی واذیت وآزارم اضافه خواهم کرد! لبخند خبیثی روی لبم نشست وچشکمی به عکس خودم توی آینه زدم...آسانسور بالاخره رسید ومن پیاده شدم. به سمت واحدی رفتم که یه برد طلایی رنگ روی درش خودنمایی می کرد...اسم شرکت به رنگ مشکی روی برد حک شده بود: - شرکت مهندسی ایده آل...با مدیریت رستگار. جلوی در شرکت وایسادم وزنگ و زدم. طولی نکشید که آقا یوسف،آبدار چی شرکت،درو به روم باز کرد.بادیدنم لبخندی روی لبش نشست...با همون لحن مهربون همیشگیش گفت:سلام خانم مهندس! لبخندی زدم وبه گرمی جواب سلامش ودادم.
یعنی اون لحظه که بهم گفت مهندس می خواستم از خوشحالی ذوق مرگ بشم!تواین دوهفته هرکی من ومی دید بهم می گفت خانوم مهندس من وغرق شادی وشعف وشور می کرد!نمردیم وشنیدیم بهمون بگن مهندس!
آقایوسف درو کامل باز کرد ومن وارد شرکت شدم.به محض ورودم،چشمم خورد به عروسک چینی غرغروی جیغ جیغو!...ولبخند روی لبم محو شد وقیافه ام مچاله! آقایوسف دروپشت سرم بست ورفت سراغ کارش...بعداز رفتن اون،نگاه خیره ام واز منشی رادوین گرفتم و پوفی کشیدم. نمی دونم چرا ولی نهال ازاون دسته آدماییه که با دیدنشون حالت تهوع بهم دست میده!...شاید به خاطر صورت غرق آرایششه،یا شاید واسه صدای جیغ جیغوش!...شایدم به خاطر عشوه های خرکی که واسه کارمندای مرد میاد،یا به خاطر نگاه بدی وهیزی که حس می کنم به رادوین داره!...نمی دونم!درهرصورت ازش متنفرم!اوق! سعی کردم بیخیال فکرکردن به ایرادا ونکات اخلاقی مزخرف نهال بشم...عزمم وجزم کردم وباقدمای محکم به سمتش رفتم...روبروش وایسادم وخیره شدم بهش. دختره پررو جوری رفتار کرد که انگار اصلا من وندیده!...سرش وپایین انداخته بود وتمام حواسش جمع برگه روبروش وچیزی که داشت می نوشت بود!...مگه میشه متوجه حضور من نشده باشه؟!از این اداها ورفتارای مسخره اش حالم بهم می خوره!...اینم منشیه رادوین استخدام کرده؟ اخمی روی پیشونیم نشوندم وبالحنی که سعی می کردم خشن باشه گفتم:خانوم یاحقی مهندس تشریف دارن؟ با این حرفم،سربلند کردونگاهش به نگاهم گره خورد...لبخندزورکی زد وبه احترامم از جابلند شد! البته این احترام گذاشتنشم داستان داره ها!...اون روزای اول هروقت من ومی دید چشم غره می رفت وبهم بی توجهی می کرد،رادوین این رفتارش وکه دید جوری شُستِش گذاشتش کنار،بیچاره به غلط کردن افتاد!ازاون به بعد هردفعه من ومی بینه بالاجباراز جابلند میشه ومحترمانه برخورد می کنه! صدای جیغ جیغوش توگوشم پیچید: - واااای سلام رهاجون...خوبی گلم؟!چه... بی حوصله پریدم وسط حرفش: - سلام!...مرسی خوبم.رادوین هست دیگه؟!! با این حرکتم،اخم محوی روی پیشونیش جاخوش کرد.سر جاش نشست وبا کنایه گفت:منظورتون از رادوین آقای مهندس رستگاره دیگه؟...(خنده پرعشوه ومصنوعی کرد وادامه دادSmileنمی دونم می دونید یانه ولی مهندس خوششون نمیاد هرکسی به اسم کوچیک صداشون کنن! پشت چشمی براش نازک کردم وگفتم:محض اطلاعت نهال جون من هرکسی نیستم! این حرفم وکه شیند،اخم محوش غلیظ شد وبعد چشم غره ای بهم رفت! می دونستم چقدر از حرفم ناراحت شده!...به نظر من نهال به رادوین چشم داره...ببین من کی گفتم!مطمئنم شفیته رادوین شده...واسه همینم هست که از من خوشش نمیاد!چون فکرمیکنه من رقیب عشقیشم!...زهی خیال باطل!... از این فکرپوزخندی روی لبم نقش بسته بود...بیخیال سروکله زدن بانهال شدم وگفتم:گفتی رادوین هست دیگه؟کسی که تواتاقش نیست؟ سری به علامت منفی تکون داد... نگاه بی تفاوتی بهش انداختم وجعبه شیرینی توی دستم وگذاشتم روی میزش. - این اینجاباشه میام برش میدارم! وبی هیچ حرف دیگه ای به سمت اتاق مدیریت رفتم...از بس تواین مدت به اتاق رادوین رفت وآمد کردم،چشم بسته راهش ومیرم ومیام! جلوی دروایسادم ونفس عمیقی کشیدم...بازم استرس گرفته بودم!بعداز این همه مدت،هنوزم وقتی اسم از رادوین و روبروشدن باهاش میاد تنم یخ میکنه!...خداشفام بده! چشمام وبستم وسعی کردم اضطراب واسترس واز خودم دور کنم...یه نفس عمیق دیگه کشیدم ویه لبخند روی لبم نشوندم.شاخه گل رز سفید توی دستم وپشتم بردم وقایمش کردم.جوری که ازروبرو معلوم نباشه چی تو دستمه. این کار برای عملی کردن شیطنتا وآزار واذیتام ضروری بود! دستم به سمت دررفت...تقه ای بهش زدم وبعد صدای بی رمق رادوین: - بیا تو! شنیدن صداش،لبخندم وپررنگ تر کرد...چشمام باز کردم ودستگیره رو به دست گرفتم وبعداز باز کردن در،وارد اتاق شدم. باورودم به اتاق نگاهم خورد به رادوین...روی صندلی نشسته بود وسرش به انبوهی از پرونده ها وقراردادایی که روی میز خودنمایی می کردن،گرم بود.درو پشت سرم بستم ونگاه خیره ام ودوختم بهش... بدون اینکه سربلند کنه،بالحن سردوخشکی گفت:کاری داری خانوم یاحقی؟... از فکراینکه من وبا نهال اشتباه گرفته اخمی روی پیشونیم نقش بست!...البته این رادوین بیچاره که تقصیری نداره...هیچ کس به جز نهال که منشیشه اینجوری وبدون هماهنگی قبلی وارد اتاقش نمیشه! سعی کردم از فکرای بیخود وبی جهت بیرون بیام وبه عملی کردن نقشه ام فکرکنم...لبخندروی لبم وازبین بردم...قیافه پکری به خودم گرفتم وتا حد ممکن صدام وگرفته وخفه کردم: - سلام... صدام بیشترازاون حدی که انتظار داشتم خفه بود...والبته بغض آلود! رادوین باشنیدن صدام،سربلند کرد ونگاه غافلگیر وناباورش با نگاه من که تمام سعیم ومی کردم غمگین باشه گره خورد. خندید وازجابلند شد...همون طورکه به سمتم میومد،گفت:به به به!خانومی خوشگل من...قدم رنجه فرمودین...قدم رو تخم چشم ماگذاشتین...می گفتین می خواین بیاین یه گاوی،گوسفندی چیزی قربونی می کردیم!... وبایه قدم بلند فاصله روازبین برد ودرست روبروم وایساد...یه ذره دیگه ناراحتی وغم وغصه مصنوعی ریختم تو نگاهم وزل زدم به چشماش. مثل اینکه در نشون دادن ناراحتی مصنوعیم موفق بودم چون یه ذره که خیره شد توچشمام،ناخودآگاه لبخند روی لبش ازبین رفت!...نگاهش رنگ نگرانی گرفت وزیر لب زمزمه کرد: - چیزی شده؟... سری به علامت تایید تکون دادم...بعداز کلی تلاش وفکرکردن به همه فیلما ورمانای دردناک وتراژدی که تابه حال دیده وخونده وبودم،اشک توچشمام جمع شد!کلی زور زدم تا همون یه ذره اشک به چشمم بیاد...واقعا گریه کردن بی دلیل چقدر کار سختیه!اصلا یه هنرخاصی می خواد! از قصد پلکی زدم وبعد قطره اشک کوچیکی گوشه چشمم وتر کرد... باصدایی که ازته چاه درمیومد،نالیدم: - رادوین.. صدای مردونه اش بالحن آشفته ونگرانی همراه شده بود: - جانم؟...چی شده رها؟...برای کسی اتفاقی افتاده؟ سرم وچند باری به راست وبعد به چپ حرکت دادم که یعنی نه... - پس چی شده؟ درحالیکه نهایت سعیم ومی کردم چشمام دوباره پراز اشک بشه،گفتم:بدبخت شدم... رادوین...پا...پا... هرکاری کردم اشکم درنیومد!...اَه لعنت به تو! مجبور شدم سربه زیر بندازم که مثلا رادوین فکرکنه دارم گریه می کنم...گریه که نمی کردم ولی باید این حس وبه رادوین انتقال می دادم تا تاثیر نقش آفرینیم بالابره! باصدای فین فینی که تاحدامکان طبیعی به نظر می رسید،ادامه دادم: - پایان نامه ام رد شد! وبعدصدای هق هق درآوردم!...لبمم به دندون گرفته بودم که مثلا دیگه اوضاع خیلی خیطه ومن دارم از شدت اشک وگریه جون میدم!...منتهی یه مشکلی ظریفی این وسط وجود داشت که اونم صورت خشک وعاری از هرگونه اشک من بود!...شده بودم عین این بازیگرایی که یه قطره اشکم نمی ریزن وفقط قیافه اشون کج وکوله میشه وصداهای مبهم ازخودشون درمیارن!البته ناگفته نماند گریه کردن واشک ریختن بی دلیل کار بسیار سختیه! خداروشکر سرم پایین بود ورادوین صورتم ونمی دید وگرنه که بدجور سه می شد! چند لحظه مکث کرد...وبعد صدای مهربونش دلم وبه لرزه درآورد: - فدای سرت عزیزم...اصلا مهم نیست!واسه چی خودت واذیت می کنی؟...ببین چجوری داره گریه می کنه... وبعد خواست من وبکشه توآغوشش که یه قدم ازش فاصله گرفتم ومانع شدم!...آخه اگه من وبغل می کرد،گلی رو که پشتم قایم کرده بودم می دید وقضیه لو می رفت! - رها... صدام کرده بود وباید سربلند می کردم... با این صورت خشک که نمیشه!چه خاکی به سرم بریزم؟ چشمام وبستم وپلکام ومحکم روی هم فشار دادم...شروع کردم به یادآوری خاطرات تلخ...حال بد سارا،گریه اشکان توآغوشم،دلتنگی ودوری از خونواده ام ودرانتها دوری از رادوین... بالاخره این خاطرات به یه دردی خوردن واشک به چشمم اومد. رادوین دوباره صدام کرد...خوشحال از اینکه موفق شدم اشک تمساح بریزم،پلک هام وبیشتر روی هم فشار دادم وبعد چند قطر اشک روی گونه هام نشست. باخیالی آسوده از بابت حفظ ظاهر قضیه وبه درستی پیش بردن نقشه ام،چشمام وباز کردم وبا بلند کردن سرم،نگاه خیسم به نگاهش گره خورد... بینیم وبالاکشیدم که مثلا آقا من دیگه تا ته گریه وزاری وشیون وآه پیش رفتم!...با لحن بریده بریده ای گفتم:رادوین...من...چیکار کنم؟! وصدای هق هق درآوردم!...البته فقط صداش وچون دیگه اشک تازه ای وجود نداشت که روی گونه ام راه بگیره!اما خیالم از بابت درست پیش رفتن نقشه راحت بود چون نگرانی تونگاه رادوین موج میزد وهمین نشون می دادکه زیاد مهم نیست، من این وسط چندتا قطره اشک بریزم!خیلی نگران تراز قبل به نظر می رسید! اونقدر سردرگم وناراحت ونگران شده بود که اصلا حواسش به هق هق بدون اشکم نبود... - رهاخانومی...گریه نکن!جونه رادوین...خودم کمکت می کنم واسه دومین بار یه پایان نامه جدید تحویل بدی!اصلا چرا فقط کمکت کنم؟خودم همه کاراش وبرات انجام میدم...همه کاراش و!...تو فقط گریه نکن...
با این حرفش ته دلم غنج رفت! خیره خیره نگاهش ومزه مزه کردم...دلم براش سوخت!...خیلی ناراحت ونگران به نظر میومد...بالاخره تصمیم گرفتم رضایت بدم ونقش بازی کردن وبذارم کنار. اما برای این قسمت آخرم یه تکنیک خاص درنظر گرفتم... بغض کردم وزیرلب صداش کردم: - رادوین... وقطره اشکی هم همین جوری بی برنامه والکی از چشمام سرازیر شد!...ایول به اشک چیزفهم!خودش فهمید باید بیاد پایین.میمردی زودتر آدم می شدی ومیومدی تا اثر گذاری نقش آفرینی من بیشتر بشه؟! لحن رادوین ناراحت وسردرگم بود: - جانه دلم؟! لبخند محوی روی لبم نشوندم...نگاه اشکی وغمگینم تغییر حالت داد وآروم آروم رنگ شیطنت به خودش گرفت....لبخند روی لبم پررنگ شد...چشمکی تحویلش دادم و نیشم باز تر شدوگفتم:دروغ گفتم! با این حرفم،نگاه نگرانش تبدیل شد به یه نگاه متعجب وگیج... زیرلبی گفت:یعنی... گلی رو که پشتم قایم کرده بودم،جلو آوردم وگرفتمش روبروی چشمای رادوین...باشیطنت حرفی روکه می خواست بزنه ادامه دادم: - پایان نامه ام ردکه نشد هیچ تازه برترم شد!...درست مثل مال تو! مکث کوتاهی کردم وبالحن مهربونی ادامه داد: - ومن...همه اینارو مدیون توام!...ازت ممنونم رادوین...به خاطر همه چیز! کم کم یخ نگاه گیجش آب شد!...لبخندمحوی روی لبش نشست وخواست چیزی بگه که... بایه حرکت سرم وبهش نزدیک کردم ولبم روی لباش جاخوش کرد...بوسه ای طولانی روی لبش نشوندم. مکث کوتاهی کرد...انگار جاخورده بود!اولین باری بود که من برای بوسیدن پیش قدم می شدم! طولی نکشید که مکثش جاش ودادبه همراهی با من!...چشمای رادوین بسته شد.منم چشمام وبستم ولباش وبه بازی گرفتم...رادوین بیشتر به سمتم خم شد...جوری که پشتم به در اتاق برخورد کرد.دستاش وگذاشت دوطرف بدنم وکف دستش وچسبوند به در اتاق...طوری که سرمم چسبید به در...بیشتر روم خم شد وبوسه هاش بودن که روی لبم می نشستن...حرکت لب من ناخودآگاه متوقف شد وبعد... همه چیز بوسه های رادوین بود!لبام بی هیچ حرکتی دراختیار رادوین بودن واون باهربوسه یه عالم انرژی وآرامش وشیرینی وبه وجودم تزریق می کرد... بعدازیه مدت بالاخره لبای رادوینم متوقف شدن... لباش روی لبام آروم گرفتن...ثابت وبی حرکت!...درآخر یه بوسه داغ روی لبم نشوند وبعد لبش ازم فاصله گرفت وسرش وبه عقب برد وتکیه دستاش واز در برداشت . پلک هام روی هم تکون خوردن وچشمم باز شد... نگاهم تونگاه خیره ومهربونش ثابت موند...لبخندی زد وزیرلب گفت:بهترین هدیه ای بود که می تونستی بهم بدی!...تابه حال توی عمرم هیچ وقت انقدر خوب ازم تشکر نشده بود! خندیدم...با خنده من،اونم خندید... به نگاهش خیره بودم که متوجه لبش شدم...دستم وبه سمت صورتش دراز کردم وخواستم اثر رژلب صورتی روکه روی لبش مونده بود از بین ببرم!...انگشتم که روی لبش قرار گرفت،چشماش بسته شد!یه نفس عمیق وصدا دار کشید وبعد بوسه ای روی انگشتم نشوند... حرکات ناگهانی وبوسه های بی دلیلش،آرامش بخش بود...خیلی بیشتراز اون حدی که بشه توصیفش کرد! لبخندی روی لبم نشست...انگشت اشاره وشصتشم وروی لبش کشیدم واثر رژ لب وپاک کردم...البته تاحدودی نه همش و! داشتم بقیه اشم پلک می کردم که چشمای رادوین باز شد...لبخندی تحویلم داد وبعد انگشت شصت خودش هم روی لبش نشست...دستم وکنار کشیدم واون سرگرم پاک کردن رژ لب شد. همون طورکه مشغول ور رفتن با اثر رژلب روی لبش بود،باشیطنت گفت:رژ لب خوش رنگیه...وهمین طور خوش مزه!البته نه به تنهایی...وقتی رو لبای تومی شینه! حرفش قشنگ بود!...اونقدر که دلم ولرزوند...امانه یه لرزش ساده...بلکه یه لرزش آرامش بخش وبی نظیر! لبخندی به روش زدم وچیزی نگفتم...شاخه گل وازدستم گرفت وبوکشیدش...یه دستش به شاخه گل بند بود ودست دیگه اش به لبش!به طرف میزش رفت وگل وگذاشت روش...روبروی آینه قدی که کنج اتاق بود،وایساد ومشغول ور رفتن با لبش شد!... بعداز یه مدت کوتاه دستمال کاغذی برداشت واثر رژ لب رو از روی انگشتاشم پاک کرد...دستمال وانداخت روی میز ودرحالیکه دستی به یقیه پیرهن مردونه اش می کشید به سمتم اومد! - ببینم رهاخانوم...تونمی خوای به ما شیرینی بدی؟کم چیزی نیستا!!!!پایان نامه ات برتر شده! سری تکون دادم وچشمکی زدم... - چرا!...شیرینی خریدم. گذاشتمش پیش منشیت تا ببرم به کارمندا تعارف کنم.منتهی اولش اومدم تورو اذیت کنم یه ذره حرصت بدم بعد برم شیرینی پخش کنم! لبخندی زد ودستش وگذاشت پشت کمرم...درو با کرد ودرحالیکه من وبه سمت بیرون هدایت می کرد،سرش وخم کرد وزیرگوشم گفت:من هلاک این شیطنتاییم که یهویی به ذهنت می رسه عملیشون می کنی!...حرص دادناتم قشنگه! خندیدم...اونم خندید. باهم از اتاق خارج شدیم ورادوین درو بست...
همزمان با بیرون اومدن ما از اتاق،امیرم از اتاقش بیرون اومد...با دیدن ما،لبخندی روی لبش نشست واومد سمتمون... بعداز سلام واحوال پرسی با امیر،به سمت میز نهال رفتم...جعبه شیرینی رو از روی میز برداشتم وبعداز پشت چشمی که براش نازک کردم،شیرینی بهش تعارف کردم که با گفتن"میل ندارم...رژیم گرفتم!" پرافاده اش دست رد به سینه ام زد! منم کم نیاوردم وپوزخندی زدم... - آره نهال جون...(اشاره ای به هیکلش کردم...)تو بهتره شیرینی نخوری وزنت خیلی بالا رفته! وبی توجه به نگاه عصبی وحرصیش روم وازش گرفتم وبه سمت امیر ورادوین رفتم... داشتم بهشون شیرینی تعارف می کردم و رادوین داشت درمورد برتر شدن پایان نامه ام برای امیر توضیح می داد که زنگ شرکت به صدا دراومد...آقایوسف به سمت دررفت وبعد...سعید وبابک پرسروصدا وارد شرکت شدن...البته منظورم از پرسروصدا فقط سعیده چون بابک بیچاره اصلا به عمرش باصدای بلند نخندیده وصدای بلند ایجاد نکرده!اتنها صدایی که سکوت نسبی شرکت وبهم زده بود،صدای خنده های بلند وشوخیای سعید بود! بابک بی حوصله ومغموم به حرفای خنده دار سعید گوش می داد وحتی یه لبخند کوچیکم نمیزد!... سعید با دیدن من کنار امیرو رادوین،از همون فاصله ای تقریبا زیاد به گرمی شروع کرد به خال ئاحوال: - سلام رهاخانوم..حال شما؟!!خوب هستین؟؟...سلامتین؟! لبخندی تحویلش دادم وباهاش احوال پرسی کردم...بالاخره فاصله بینمون ازبین رفت وسعید وبابک بهمون رسیدن.امیر روبروی من بود ورادوین دست راستم...سعیدم رفت کنار امیرو بابک اومد سمت چپ من!...سعید بعداز سلام واحوال پرسی گرم با رادوین وامیر مشغول حرف زدن با امیر شد. بابک اما از سلام کردن به رادوینم دریغ کرد!تنهایه سلام خشک وخالی با امیر وبعد... لبخند پررنگی به روی من زد وبالحن مهربونی گفت:سلام رهاجان...خوبی؟! مونده بودم این رهاجان واز کجا آورد؟!...هیچ وقت از خانوم شایان کمتر بهم نگفته بود حالا برگشته بهم میگه رها جان!...بعداز مدت ها بودکه می دیدمش...درست از عروسی ارغوان تا به حالا!ولی حافظه ام به خوبی یاری می کنه که بابک تابه حال من واینجوری خطاب نکرده! اومدم جواب سلامش وبدم که رادوین به جای من جواب داد: - کیشمیشم دم داره...خانومش وبذار کنارش! با این حرف رادوین،بابک نگاهش واز من گرفت ویه نگاه سرد وبی تفاوت به رادوین انداخت...رادوین کلافه از نگاه بی تفاوت بابک،اخمی کرد و بازوی من وگرفت وبدون اینکه بتونم مقاومتی بکنم،جای خودش وبامن عوض کرد!یعنی من وبرد کنار امیرو خودش کنار بابک قرار گرفت! با این حرکتش ،سعیدکه تنها سخنگوی جمع بود خفه خون گرفت وسکوت سنگینی بینمون حاکم شد...نگاه سنگین ومتعجب امیرو سعید روی رادوین عصبی وبابک خونسرد جابه جا می شد!...سعید وامیر از این حرکت ناگهانی رادوین،تعجب کرده بودن...تنهامن وبابک از دلیل این حرکتش باخبر بودیم. دوست نداشتم اوضاع همون طور ادامه پیدا کنه...جو مزخرفی بود!می ترسیدم رادوین چیزی بگه وبعد یه دعوایی چیزی پیش بیاد!بابک که خونسرد وبی تفاوت بود اما رادوین خیلی عصبانی به نظرمی رسید...می ترسیدم کله خرابی کنه! نگران ومضطرب خیره شده بودم به چشمای عسلی عصبانیش که روی بابک ثابت بودن...بالاخره سعید شروع به حرف زدن کرد واون جو مزخرف وازبین برد...اشاره ای به جعبه شیرینی توی دستم کرد وگفت:مبارکه رها خانوم...چه خبر شده؟!!!! لبخندی زدم ودرحالیکه نیم نگاه نگرانی به رادوین می انداختم،گفتم:پایان نامه ام برتر شده،شیرینی اونه! خندید وشیرینی برداشت... - پس این شیرینی خوردن داره!...مبارک باشه!خوشم میاد که هم شما وهم رادوین توهمه چیز کِره همید!حتی توبرتر شدن پایان نامه هاتون! وبعدنگاه شیطونی به رادوین انداخت وبالحن داش مشتی گفت:بینم لوتی کی قراره زن بگیری ما یه عروسی بیفتیم؟!!!! با این حرف سعید،رادوین نگاهش واز بابک گرفت وخیره شدبه سعید...سعید بانگاه شیطونش به من اشاره می کرد! لبخندی روی لبم نشست اما سریع جمعش کردم تا یه وقت کسی پیش خودش فکرنکنه این دختره چقدر هوله! رادوین درحالیکه سعی می کرد،نگاه عصبانیش واز بابک بگیره ولبخندی روبه سعیدبزنه،گفت:چطور؟دلت عروسی می خواد؟!!! - نه بابا...من واسه خودم نمیگم نگران دل تواَم! رادوین گیج وگنگ نگاهش کرد...سعید چشمکی بهش زد وبه سمتش رفت ودرست روبروش قرار گرفت...یقه پیرهن مردونه ساده سفیدش وبه دست گرفت وبه اثر رژلب روش اشاره کرد: - منظورم اینه که زودتر عروسی کنی تا ازاین بلاتکلیفی دربیای!... با این حرف سعید،من از خجالت سرخ شدم!...سرم وانداختم پایین ولبم وبه دندون گرفتم...هی روش زبون می کشیدم تابلکم اثر رژ لب محوبشه نفهمن رنگ رژ لب من با رنگ رژ لبی که روی یقه رادوینه یکیه!البته که دیگه واسه انکار کردن دیر شده بود واین کار من هیچ اثری نداشت!همه فهمیده بودن...داشتم زیر نگاه های خیره بابک ذوب می شدم!سنگینی نگاهش وبدجور حس می کردم.فکرکنم می خواست جفت پابیاد توحلقم! بعداز یه سکوت طولانی عذاب آور،رادوین عصبی در جواب سعید،زیرلب غرید: - خفه شو سعید! وسعیدم بدون هیچ بحث ودعوایی خفه شد!... لعنت به منه خر!...چرا یقه پیرهن رادوین ونگاه نکردم؟!فکرکنم وقتی دستش وبا دستمال پاک کرد،یه اثر کوچولو از رژ لب روی دستش باقی موند وبعدم با مرتب کردن یقه اش،این اثر جُرم وبه جاگذاشت! مرده شورم وببرن الهی که انقد کورم!البته سعید خیلی ریز بینه که متوجه اثر رژلب شد...رژلب روی یقه پیرهن رادوین،خیلیم محسوس ومشخص نیست! سرم پایین بود وداشتم خودم وفحش ولعنت می کردم که حرف رادوین توجه ام وبه خودش جلب کرد: - سعید مگه نرفته بودی بانک چک مهندس مرتضوی رو نقد کنی؟...چی شد با رفیق رفقای قدیم برگشتی؟! رفیق رفقای قدیم ویه جوری گفت...باتمسخر وکنایه!... سربلند کردم ونگاهم خورد به رادوین...پوزخندی روی لبش نقش بسته بود وخیره خیره به بابک نگاه می کرد. سعید جواب داد: - چرا چک ونقد کردم ولی توراه بابک ودیدم گفتم بیارمش اینجا یادی از گروه 4 نفره امون بکنیم!...رفیق رفیقای قدیم چیه دیوونه؟ماهنوزم باهم رفیقیم...مگه نیستیم؟ پوزخند رادوین پررنگ تر شد...چیزی نگفت ولی پوزخندش کافی بود تا هرکسی بفهمه جواب حرف سعید،منفیه!...
نخونی پشیمون میشی=یه رمان خنده دار وباحال
پاسخ
 سپاس شده توسط TARA* ، Roz77 ، یلدا عبدی ، spent † ، s1368 ، E.A ، OGAND$ ، سایه22 ، mosaferkocholo ، *tara* ، ρυяρℓє_ѕку ، الوالو ، جوجه کوچول موچولو ، Sana mir ، yald2015 ، Rahele12
آگهی


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: نخونی پشیمون میشی=یه رمان خنده دار وباحال - بیتا خانومی*. - 11-04-2014، 12:02

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Heart رمان[انتقام شیرین]
  رمان تمنا برای نفس کشیدن
  رمان الناز (عاشقانه)
  رمان شورنگاشت(داستانی کاملا واقعی)|ز.م

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان