امتیاز موضوع:
  • 27 رأی - میانگین امتیازات: 4.37
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

نخونی پشیمون میشی=یه رمان خنده دار وباحال

#67
بجه ها ببخشید دو روز نت ام قطع بووود.Sad

نگاهی به دسته گل توی دستم انداختم...گلای رز صورتی رنگی که به صورت گرد کنار هم چیده شده بودن.خیلی قشنگ شده!...حتما خوشش میاد....می دونم گل رز دوست داره...واسه همینم همیشه همین گل وبراش میارم...
لبخندی زدم و نگاهم واز دسته گل گرفتم.با قدمای آروم وشمرده شمرده راه می رفتم...می دونستم که وقت دارم...برعکس تصورم زودتر از موعد به شرکت رادوین می رسیدم ودیگه نیازی به عجله کردن نبود.
وارد کوچه شرکت شدم...بالبخندی روی لبم وخوشحالی وهیجانی وصف نشدنی توی دلم...اونقدر هیجان زده بودم که قلبم بی قرار وبی تاب به سینه می کوبید...
از سر شوق وهیجان،قدمای باقی مونده رو می شمردم...
چیزی نمونده که بعداز دوماه دوری ببینمش...دلم برای خیره شدن تو چشمای عسلیش تنگ شده...بهترین دارویی که می تونه این دلتنگی و درمان کنه،دیدن دوباره رادوینه...
به بریدگی رسیده بودم که فاصله چندانی با شرکت نداشت...
از فکراینکه دیگه فاصله ای نمونده،لبخندم پررنگ تر شد...اما قلبم همچنان ازشدت هیجان بی قرار بود.
برای یه لحظه از حرکت وایسادم وچشمام و روی هم گذاشتم...یه نفس عمیقی کشیدم تا ضربان قلبم آروم تر بشه...
وقتی حس کردم حالم بهتر شده وضربان قلبم آروم تر،چشمم وباز کردم و...
رادوین درست روبروم بود!...با فاصله شاید کمتر از 100 متر از من،وایساده بود.به در ماشین تکیه داده ودستاش وتوی جیب شلوار جینش فروکرده بود...نگاهش به روبرو خیره شده بود...درست به در شرکت!...اونقدر غرق زل زدن به روبروش بودکه متوجه من نشد...البته فاصله هم خیلی زیاده...شاید اگه نزدیک تر برم متوجه حضورم بشه!
لبخند روی لبم ازبین رفتنی نبود...یه قدم به سمتش برداشتم وخواستم صداش کنم که یه صدای زنونه وظریف از من پیشی گرفت:
ببخشید عزیزم...خیلی معطل شدی؟
با شنیدن اون صدا حرف توی دهنم ماسید وبی اختیار قدمی به عقب برداشتم... 
برعکس چند لحظه پیش،فکر می کردم قلبم نمیزنه!...اون قلب بی قرار وبی تاب حالا آروم وآهسته میزد...اونقدر آهسته که انگار می خواست از حرکت وایسه...
خیره شدم به تصویر روبروم...دختره درست روبروی رادوین وایساده و با یه حالت خاصی توچشماش خیره شده بود...
سحر...سحر والا!همون دختری که زندگی رادوین وخراب کرد.همونی که بهش خیانت کرد.همون که رادوین همیشه ازش دوری می کنه...اما...حالا چرا تلاشی نمیکنه تا ازش دور بشه؟!...نکنه...این ملاقات،با دیدار قبلیشون فرق داره؟!!رادوین عصبانی وناراحت نیست...برعکس خوشحال به نظر میاد!سحر،بایه حالت خاصی زل زده توچشماش...شاید...شاید...سحر موفق شده دل رادوین وبه دست بیاره وناراحتیای گذشته رو از دلش بیرون ببره!
دلم لریزد...ترس تمام وجودم ودر بر گرفته بود...حتی فکرشم دیوونه کننده اس!
نگاهم واز سحر گرفتم ودوختم به رادوین...یه کور سوی امیدی تودلم روشن بود...امیدی که می گفت شاید بازم سحر پاپیچ رادوین شده ورادوین از دست کاراش ومزاحمتاش کلافه وعصبیه...که رادوین مثل سابق از سحر متنفره وهیچ علاقه ای بهش نداره...
با حال نگرانی که قابل توصیف نیست به رادوین زل زده بودم وانتظار می کشیدم...انتظار شنیدن هر حرفی رو به جز حرفی که زد:
هرچقدر واسه این اتفاقی که قراره بیفته،معطل بشم مهم نیست.مهم فقط اینه که اون اتفاق بیفته!شده تا آخر دنیا همین جا منتظر می مونم...
وبعد لبخند و نگاه پرعشوه سحر که حواله رادوین می شد...
توان نگه داشتن دسته گل و نداشتم...دسته گل از دستم روی زمین افتاد...دیگه توان انجام هیچ کاری و نداشتم.قدم دیگه ای عقب رفتم...پشتم به دیوار برخورد کرد...اونقدر بی توان وسست بودم که تمام وزن بدنم وانداختم روی دیوار.بغض لجبازی گلوم ومی فشرد...به حدی که احساس خفگی می کردم...تحمل اون بغض لعنتی خیلی سخت بود...خیلی سخت!
نگاه غمگین وسردرگمم و دوخته بودم بهشون...
اون...رادوین من...اینجا...باهم قرار دارن؟...مگه رادوین از سحر متنفر نبود؟پس این ملاقات چه معنی میده؟...چرا سرش داد نمیزنه؟!چرا بهش نمیگه برو؟...چرا به جای عصبانی شدن،انقدر آروم ومهربونه؟...چرا؟...انگار خوشحاله...آره...خوشحال ومشتاقه...
من اونارو می دیدم ولی اونا...هم فاصله اشون از من زیاد بود و هم انگار...خیلی غرق خیره شدن به هم دیگه بودن!...متوجه من نشدن...هیچ کدومشون!
خیره شده بودم به رادوین و چشم برنمی داشتم...هنوزم امیدوار بودم تا یه حرفی بزنه...تا این نمایش مسخره رو تمومش کنه...تا از سحر بخواد بره وبذاره یه نفس راحت بکشم...
بگو رادوین...بهش بگو...بگوکه باید بره.بگو رادوین...بگو از اینجا بره...
رادوین لیاقت تورو نداشت!... واسش زیادی بودی...
اونقدر بی جون وکلافه بودم که حتی برنگشتم بهش نگاه کنم...صداش آشنا بود...بدون هیچ مکث وتعللی صاحب صدا روشناختم!
به سختی نفس عمیقی کشیدم...درحالیکه نگاهم به روبروم خیره بود،باصدایی که سعی می کردم ازشدت بغض نلرزه گفتم:تو...اینجا...چیکار می کنی؟
پوزخند صدا داری زد...بهم نزدیک شد وکنارم قرار گرفت.با کنایه گفت:این دقیقا همون سوالیه که من ازت دارم...تو اینجا چیکار می کنی؟قرار نبودبیای!...واسه چی اومدی؟!قرار عاشقانه رادوین وخراب کردی...قرار رمانتیک یه زوج...
طاقت شنیدن حرفاش ونداشتم...سعی کردم محکم باشم...دلم نمی خواست جلوی بابک کم بیارم!...اخمی روی پیشونیم نشوندم ونگاهم واز صحنه روبرو گرفتم.
نیم نگاهی به چهره بابک انداختم وحق به جانب پریدم وسط حرفش:
چرند میگی!...قرار عاشقانه کجابود؟...رادوین کاری باسحر نداره.
دوباره پوزخند زد...پوزخندی که بدجور عذابم می داد.زیرلب غرید:
توچقدر ساده ای!...اگه کاری باسحر نداشت،باهاش بیرون می رفت؟
طاقت نیاوردم...اشک توچشمام جمع شده بود...بغضم خیال رسوا کردنم وداشت!...نگاه اشکیم واز بابک گرفتم وسربه زیر انداختم...صدام دیگه پرغرور نبود...محکم نبود....می لرزید...پربغض بود:
کی گفته باهاش بیرون رفته؟...سحر دوباره مزاحمش شده واونم...
اون چی؟!...بی صبرانه انتظار این مزاحم ومی کشه؟!!!!
قطره اشکی روی گونه هام چکید...
نگو لعنتی...نگو...بذار دلم به خیالات خودم خوش باشه!...
بینیم وبالا کشیدم وبا لحن بریده بریده ای از عشقم دفاع کردم:
همه چی مثل گذشته اس...هیچی تغییر نکرده.رادوین همون رادوین سابقه.عاشق منه...منم عاشقشم...هیچ مزاحمی وجود نداره...هیچ کس انتظار یه مزاحم ونمی کشه!هیچ کس...
صدای خنده عصبیش به گوشم خورد...وبعد لحن خاصش که بوی نصیحت می داد:
رها...خودت وگول نزن!...برای طرفداری از اون،بی خودی آسمون ریسمون بهم نبافت!... نگاه کن...حقیقت جلوی چشماته!ببین...سوار ماشین شدن...دارن میرن که به قرارشون برسن...
تنم یخ کرده بود...و تنها گرمایی که احساس می کردم،گرمای اشکام بود که روی گونه هام می چیکد...نفس عمیقی کشیدم که از شدت بغض لرزید...بی میل ورغبت سرم وبلند کردم ونگاهم روی ماشین رادوین ثابت موند...
رادوین سمت راننده وسحر کنارش نشسته بود...لبخند روی لب سحر کاملا محسوس بود اما...رادوین لبخند نمیزد...شایدم میزد!...نمی دونم...لعنتی نمی دونم!...شاید واقعا خوشحاله...شاید بابک راست میگه...اما ای کاش نباشه...
توافکار عذاب آور ودیوونه کننده ام غرق بودم که با صدای بابک به خودم اومدم:
سوار شو!...
در ماشینش وکه درست کنار ما بود،برام باز کرده بود ومنتظر نگاهم می کرد...
اونقدر گیج ومبهوت سحر ورادوین بودم که حتی متوجه حضور بابکم نشدم...چه برسه به اینکه بفهمم ماشینش کنارم پارک شده!...

در جواب نگاهش اخمی کردم...زیرلبی گفتم:که چی بشه؟
لبخندی زد وبالحن دلسوزی گفت:که به رهاخانوم بی معرفتم کمک کنم!
اخمم وپررنگ تر کردم ونگاهم وازش گرفتم وخیره شدم به رادوینی که هنوز متوجه من نشده بود...
رها...باید باهم حرف بزنیم...
بدون اینکه نیم نگاهی بهش بندازم،جواب دادم:
ماحرفی نداریم که بخوایم بزنیم!
حتی اگه تو حرفی نداشته باشی من خیلی حرفا دارم که برات بزنم.
علاقه ای به شنیدن حرفات ندارم...
لج نکن رها...باید یه چیزایی رو بهت بفهمونم.بهم اعتماد کن...واسه یه بارم که شده دست از سادگی بردار ومنطقی فکرکن.می خوام درمورد رادوین باهات حرف بزنم...
هنوز حرفش تموم نشده بود که صدای استارت ماشین رادوین به گوشم خورد وبعد حرکت ماشین وبه چشم دیدم...
دلم لریزد...طاقت نداشتم رادوین وباسحر تنها بذارم.باید دنبالشون برم...باید باهاشون برم تا به این عوضی بفهمونم داره دروغ میگه!رادوین هیچ رابطه ای باسحر نداره... مگه من بهش اعتماد ندارم؟!...پس چرا باید حرفای بابک وقبول کنم؟رادوین به من دروغ نگفته...نگفته...
دستی به چشمام کشیدم واشکام وپاک کردم...به سمت ماشینش رفتم ودرحالیکه سوار می شدم،گفتم:میریم دنبالشون...اما نه برای اینکه حرفای تورو بشنوم!برای اینکه بهت ثابت کنم هرچی درمورد رادوین میگی دروغ محضه...

با سوار شدن من،بابک درو بست وخودشم بلافاصله سوار شد...استارت زد وماشین با صدای گوش خراش برخورد لاستیکا با زمین،از جا پرید...


باسرعت به سمت ماشین رادوین می روند...تا جایی جلو رفت که چند متری باهاش فاصله داشت.اجازه داد تا یه ماشین بینشون قرار بگیره.نمی خواست که رادوین متوجه ما بشه...
 نگاهم واز بابک گرفتم وخیره شدم به ماشین رادوین...
سعی می کردم با فکرای خوب خودم ودلداری بدم...تا دلم آروم بگیره وبتونه طاقت بیاره...
رادوین،هنوزم دوستت داره...دیوونه نشو!این قرار،یه قرار زوریه.اونم به اجبار سحر...رادوین علاقه ای به دیدن اون نداره!اگه داشت که اون دفعه از خونه اش بیرونش نمی کرد...رادوین هیچ علاقه ای به سحر نداره.خودش بهت گفت...مطمئن باش...مطمئن باش رادوین بهت دروغی نگفته.
توهمین فکرا بودم که صدای بابک من واز فکر بیرون کشید:
می خوای بشنوی؟
چی و؟!
حقیقت و...
اخمی کردم و درحالیکه تمام تلاشم وبه کار گرفته بودم تا توی ماشین رادوین ودید بزنم وبفهمم اوضاع از چه قراره،گفتم:من تمام حقیقت ومی دونم!حقیقت اینه که رادوین به جز من به کس دیگه ای علاقه نداره.
تا اون موقع آروم بود ولی بعد صداش اوج گرفت وتبدیل شدبه یه داد محکم:
بس کن رها!...تا کی می خوای خودت وگول بزنی؟!!!داری با چشمای خودت می بینی که حقیقت به جز اینه!اگه دوست داشت که نمی رفت دنبال سحر!!!...اگه دوست داشت دوماهه تمام ولت نمی کرد که باسحر باشه...
با این حرفش دلم هری ریخت...
اون صدای آشنای پشت تلفن،مدام توی گوشم می پیچید:
رادوین...نمیای عزیزم؟
پس...اون دختر سحر بود؟...یعنی...تمام این مدت که من داشتم از دوری رادوین دیوونه می شدم،اون کنار سحر خوش بوده؟...
نمی خواستم جلوی بابک کم بیارم...پس شک وتردیدی رو که تو دلم راه پیدا کرده بود،نادیده گرفتم و اخمم وغلیظ تر کردم.حق به جانب گفتم:کی گفته تواین دوماه،سحر با رادوین بوده؟اگه نمی دونی بدون،رادوین برای کار رفته بود آلمان...
پوزخندی روی لبش نشوند وسری تکون داد...
آره خب!...واسه کار که رفته بود ولی اون وسط مسطا،گاهی اوقات که وقت اضافه میاورد به خوش گذرونیشم می رسید!...درسته دخترای ساده ای مثل تو خیلی زیادن وراحت گول رادوین ومی خورن ولی...سحر یه چیز دیگه اس!بالاخره عشق اولی گفتن،عشق آخری گفتن...
حرفاش بوی کنایه می داد...وهمین طور تمسخر!...
باعصبانیت داد زدم:
تواز حقیقت چی می دونی که دهنت وباز کردی ویه بند چرند میگی؟...تواز دل رادوین خبر داری؟از احساسش به سحر؟از احساسش به من؟!!!...
شاید خیلی خبر نداشته باشم ولی مطمئن باش خیلی بیشتراز تو می دونم....سحر،عشق اول رادوینه!...حتی اگه بخوادم نمی تونه فراموشش کنه!!!
مکث کوتاهی کرد وپوفی کشید...کلافه ادامه داد:
اصلا قبول!تودرست میگی...رادوین دوست داره...اما نه به اندازه عشق اولش!!!می فهمی چی میگم رها؟!سحر واسه رادوین،همه چیزه...همه دنیاشه...عشقش فراموش نشدنیشه!...
قطره اشکی روی گونه هام راه گرفته بود...با پشت دست پسش زدم وپربغض نالیدم:
نیست...نیست!...سحر عشق رادوین نبوده!احساس رادوین به سحر عشق نبوده...این اراجیف وتحویل کسی بده که رادوین ونشناسه.من بهش اعتماد دارم...اون هیچ وقت بهم دروغ نگفته.
بازم که رفتی سر همون خونه اول!!!دارم بهت میگم منطقی فکرکن...هی نگو رادوین،رادوین!رادوین اگه آدم بود،قََدرت ومی دونست ونمی رفت دنبال سحر...
لبم وبه دندون گرفته بودم تا مانع ریزش اشکام بشم...چشمام پراز اشک شده بود اما من نباید گریه می کردم...نباید غرورم وجلوی یکی مثل بابک زمین میزدم.
نگاهم واز بابک گرفتم وخیره شدم به ماشین رادوین که حالا به اندازه دوتا ماشین از ما فاصله داشت...
حرفای بابک در مورد عشق اول منطقیه...خودمم می دونم که عشق اول فراموش نشدنیه اما...من از خوده رادوین شنیدم که عشق اولش سحر نیست.خودش گفت...بهش اعتماد دارم...
بی اختیار حرفم وبه زبون آرودم:
بهش اعتماد دارم...
با این حرفم،بابک کلافه وعصبی بامشت به فرمون کوبید وداد زد:
چی کار کرده باتو که با وجود همه بی مهریاش هنوزم بهش اعتماد داری لعنتی؟!!!
وبعد نفس عمیقی کشید تا عصبانیتش فروکش کنه...بعداز چند لحظه که آروم تر شد،بالحن مهربون وآرومی گفت:رهاجان...به حرفای من گوش کن.اگه منطقی بود،باورم کن...اگه نبود،هرچی توبگی باور می کنم...(وبعداز یه مکث کوتاه،بالحن ملتمسی ادامه دادSmileبه حرفام گوش می کنی؟!
می دونم که شنیدن حرفاش،ضرری نداره...حتی اگه یک درصد،احتمالش وجود داشته باشه که بابک راست بگه،من تمام دنیام وازدست دادم...اگه حرفاش حقیقت داشته باشن،باید زودتر به خودم بیام...عقلم بهم می گفت باید به همون یک درصدم نگاه کنم...نباید نادیده اش بگیرم...
این شد که دلم وسرکوب کردم وسعی کردم عاقلانه فکر کنم...سری به علامت تایید تکون دادم وزیرلب گفتم:بگو...
برای چند لحظه مکث کرد...حواسش جمع رانندگیش بود وبی وقفه دنبال رادوین می رفت.هنوز به مقصدشون نرسیده بودن وبابک تا اون موقع برای حرف زدن زمان داشت...
بعداز اون سکوت عذاب آور بالاخره به حرف اومد:
من،بیشتراز 6 سال با رادوین رفیق بودم.بهتر از هرکسی می شناسمش...می دونم که هیچ وقت درست عمل نکرده...هیچ وقت عاقلانه تصمیم نگرفته.همیشه کله خرابی می کرد و دنبال خوش گذرونی بود...از وقتی باهم آشنا شدیم،دنبال رفاقت با دخترا ومخ زدن وفلان وبهمان بود.براش شده بود یه عادت...با دخترا دوست می شد وبعدم بدون هیچ علاقه واحساسی وِلشون می کرد ومن این وخوب می دونستم...روابط رادوین به من مربوط نمی شد واون داشت راه خودش ومی رفت اما فقط تاجایی که اسم تو وسط نیومده بود!!!وقتی سعید برای اولین بار به گوشم رسوند که تو ورادوین یه سَر وسِری باهم دارین،داغون شدم...خب...من هنوزم بهت علاقه دارم.حتی بیشتراز قبل!!نگرانت بودم...چون رادوین ومی شناختم ومی ترسیدم که تواَم براش یه تفریح باشی...فکرهمین داغونم می کرد!!!...این شد که یه روز رفتم شرکت تا با رادوین حرف بزنم...درست صبح همون روزی که تو به خاطر برتر شدن پایان نامه ات،شیرینی آورده بودی!...با رادوین صحبت کردم.مرد ومردونه بهش گفتم باتو کاری نداشته باشه...ازش خواستم بیخیالت بشه ودورت وخط بکشه...اما اون،با لجبازی گفت که دوست داره ومحاله که از دستت بده.بعدم شروع کرد به داد وبیداد کردن که رها مال منه ودست هر غریبه ای رو از رسیدن بهش کوتاه می کنم...اما من باور نکردم.بهش گفتم که تو مَرام رادوینی که من می شناسم عشق وعاشقی نیست.رادوینی که به راحتی آب خوردن،روز به روز دوست دختر عوض می گرد،چطور می تونست عاشق بشه؟...دست خودم نبود.نتونستم حرفش وباور کنم...بعداز بگومگوی لفظی باهم درگیر شدیم...تهشم با اخم وتخم وداد وبیداد از شرکتش زدم بیرون...بعداز ظهر که واسه انجام یه کاری رفته بودم بانک،سعیدو دیدم وبه اصرار اون اومدم شرکت.وقتی اومدم شرکت،دیدم که توام اونجایی...رفتار رادوین وکه دیدی؟عصبانی بود...چون می دونست هنوز یکی هست که منطقی فکرمی کنه ومی دونه دل سخت وسنگ رادوین با شعله هیچ عشقی گرم نمیشه!وقتی تو از جمعمون رفتی،دوباره باهام دست به یقه شد....این بار خودش شروع کرد!من کاری به کارش نداشتم...به زور امیروسعید ازهم جدا شدیم...و بعدم اون عصبانی وکلافه از شرکت بیرون رفت.اون روز بودکه باخودم قسم خوردم نذارم آسیبی بهت برسونه!رها،رادوین لایق یه دختری مثل تو نیست...لیاقتش همین سحریه که باهاشه!!!باور کن ارزش توخیلی بیشتر از این حرفاست...
فردای همون روز،دوباره هم دیگه رو توفرودگاه دیدیم.به اصرار سعید اومده بودم...وبه خیال دیدن تو!ولی تورو باخودش نیاورد...اونا که رفتن آلمان،حول وحوش یه هفته بعد سعید بهم خبر داد که سحرم باهاشونه!!!من اصلا کسی رو به این اسم نمی شناختم...سعید بهم معرفیش کرد وگفت که عشق اول رادوین بوده...اتفاقایی رو هم که بینشون افتاده بود وبرام تعریف کرد وگفت که سحر،اومده آلمان تا دوباره همه چیزو مثل سابق کنه ودلخوری وناراحتیارو کنار بزنه...گمون نمی کردم با اون همه بدی که سحر در حقش کرد،کوتاه بیاد وحاضر بشه دوباره کنارش بمونه اما...خب یه آدم عاشق هیچ وقت منطقی عمل نمی کنه!!رادوین منطقی عمل نکرد چون عاشق سحر بود...نمیگم تورو دوست نداشت اما عشقی که به توداره کجا وعشقش به سحر کجا؟! اونقدر عاشقشه که همه اشتباهات گذشته اش وبخشیده...رادوین سحرو به تو ترجیح داد...و اشتباه تصمیم گرفت...چون عاشق سحر بود!...اما رها...عزیزم تو نباید به خاطر عشقی که به رادوین داری،اشتباه تصمیم بگیری.باید به فکر زندگی واحساست باشی.کوچیک ترین آسیبی به تو و احساست برسه،من دیوونه میشم...
به حرفام فکر کن.تمام حقیقت همینی بود که از من شنیدی.کوچک ترین دروغی بهت نگفتم...همش عین حقیقت بود...حالا تصمیم باتوئه.می تونی به سادگیت ادامه بدی وخودت وبه نفهمی بزنی تا رادوین ازت سوء استفاده کنه ویا راه درست وانتخاب کنی وازش جدا بشی...تواین انتخاب،نباید بذاری دلت تصمیم بگیره.بهش اجازه دخالت نده!بذار عقلت تصمیم بگیره...
نخونی پشیمون میشی=یه رمان خنده دار وباحال
پاسخ
 سپاس شده توسط spent † ، امیر حسین 222 ، TARA* ، میلاد 1371 ، E.A ، OGAND$ ، سایه22 ، دلارام 19 ، *tara* ، ☆♡yekta hidden♡☆ ، Yekta tatality ، ممدو1 ، T@NNAZ ، ρυяρℓє_ѕку ، الوالو ، -Demoniac- ، Sana mir


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: نخونی پشیمون میشی=یه رمان خنده دار وباحال - بیتا خانومی*. - 18-04-2014، 14:34

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Heart رمان[انتقام شیرین]
  رمان تمنا برای نفس کشیدن
  رمان الناز (عاشقانه)
  رمان شورنگاشت(داستانی کاملا واقعی)|ز.م

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 2 مهمان