امتیاز موضوع:
  • 3 رأی - میانگین امتیازات: 4
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

سیاوش

#1
سیاوش در برابر ویلای عمو منصور توقف کرد و از اتومبیل پیاده شد. در نیمه باز بود و او بدون هیچ سر و صدایی وارد ویلا شد.همان طور که به سمت ساختمان می رفت در دور دست و آن سوی باغ،چشمش به پریوش خورد که سوار بر اسبش مشغول تمرین بود.همانجا ایستاد و به او چشم دوخت که موهای خرمایی رنگ بلندش در زیر تابش نور خورشید زیباتر ازهمیشه به نظر می رسید. احساس کرد که واقعا دوستش دارد،اما نه به خاطر حرف پدر و مادرهایشان.
او عمیقا عاشق پریوش بود .عاشق دختر مهربان و ساده عمو منصور و خاله پریچهر که در نظرش لجبازترین و مغرورترین دختر روی کره زمین بود. اما سیاوش او را با همان غرور و زود رنجی خاص خودش دوست داشت.
آندو از سالها پیش به نام هم و برای هم بودند. در حقیقت از هنگام تولد پریوش و زمانی که سیاوش تنها سه سال داشت مسعود برادر زاده اش را عروس خود خوانده و ناف دخترک تازه تولد یافته را به نام سیاوش بریده بودند.آندو بارها این قصه را از زبان بزرگترهایشان شنیده، اما از کنارش بی توجه گذشته بودند و امروز سیاوش در سن نوزده سالگی حس می کرد که دیگر علاقه اش به پریوش همچون گذشته نیست.
اکنون با تمام وجود احساس می کرد که عاشق این دختر لجوج و خودخواه است و با جان و دل دوستش دارد. اگر چه اکثر مواقع با هم بحث و دعوا می کردند،ولی در برابر دیگر دخترها و پسرهای فامیل از یکدیگر حمایت می کردند.
خوب داری دختر منو دید می زنی ها؟
سر به عقب برگرداند و با دیدن عمو گفت:
سلام عمو جون،حالتون چطوره؟
سپس لبخندی زد و در پاسخ به کنایه عمو گفت:
چشامو درویش کرده بودم.
پس چرا اینجا وایسادی؟
داشتم تمرین پریوشو تماشا می کردم.
داره خودشو می کشه تا به مهارت تو برسه، دختر من خیلی حسوده،دلش نمی خواد از کسی عقب باشه.
خیلی پیشرفت کرده.
بیا بریم تو.
و سپس هر دو از پله ها بالا رفتند.پریماه با دیدن سیاوش و منصور از جا برخاست و سلام کرد. منصور پاسخش را داد و پرسید:
حال دختر ماهم چطوره؟
سیاوش هم با اوسلام و احوالپرسی کرد و سپس پرسید:
پس خاله کجاست؟
در همین لحظه پریچهر با سینی چای از اشپزخانه خارج شد و منصور با دیدن او گفت:
سلام بر یار قدیمی و همیشه همراه من!
سیاوش به پشت سر نگاهی انداخت وگفت:
سلام خاله جون.
سلام عزیزم خوش اومدی.
پریچهر گونه خواهر زاده اش را بوسید و گفت:
خواهرم چطوره؟ مسعود؟ستاره؟سینا؟
همه شون خوبن خاله جون.می خوام یه سر برم پیش پریوش.
با این حرف، گل لبخند بر لب هر سه نفر انها شکفت. پریچهر با خوشحالی پرسید:
می خوای باهاش اشتی کنی؟
سیاوش لبخندی زد و گفت:
خب ،بالاخره یکی باید کوتاه بیاد. ما که قهر نکردیم.من می خواستم ازش دفاع کنم ،ولی پریوش فکر کرد من اونو ضعیف تصور کردم، به همین علت ازم دلخور شد.شاید حق با اونه. حالا می خوام از دلش در آرم.


پریوش را در باغ یافت که روی یکی از پله ها نشسته بود. جلو رفت و پشت سرش ایستاد و سلام کرد. پریوش سر به عقب برگرداند و با دیدن او، با تعجب نگاهش کرد. تا به حال سابقه نداشت که انها اینگونه با هم اشتی کنند .معمولا پس از بحثهایشان که به قهر و دلخوری پریوش می انجامید و در اکثر اوقات نیز حق با سیاوش بود،آنها سراغ همدیگر را نمی گرفتند تا این که در جمع فامیل با هم روبرو می شدند.
اما این بار سیاوش در کمال ناباوری او به سراغش آمده بود و سلام می کرد.
چیه؟نمی خوای جواب سلاممو بدی؟
پریوش سر به زیر انداخت و گفت:
سلام. کی اومدی؟
نیم ساعتی می شه. تمرینتو دیدم. خیلی پیشرفت کردی.
من هیچ وقت به مهارت تو نمی رسم. تو فوق العا ده ای سیاوش!
هیچ وقت ازم تعریف نکرده بودی. فکر می کنم این اولین بار باشه.
پریوش نگاه نافذش را به چشمان سیاه او دوخت و با ناراحتی پرسید:
تو فکر می کنی من یه دختر بی احساس و خودخواهم؟
سیاوش به علامت اعتراض دستهایش را بلند کرد و گفت:
نه... نه...اصلا منظورم این نبود. تو همیشه فکر می کنی که من بهت کنایه می زنم.
پریوش دستهایش را زیر چانه اش زد و گفت:
این طور نیست سیاوش،تو همیشه بهتر از دیگران منو می فهمی و درکم می کنی،اما وقتی بهم امر و نهی می کنی، یا ازم ایراد می گیری، عصبانی میشم و احساس می کنم آزادیمو از دست داده ام.

اما من دوست دارم تو بهترین باشی.حرفام همه اش از سر دلسوزیه،فقط همین.
وقتی در برابر مامان ازم حمایت می کنی. وقتی سعی می کنی روی گناهام سرپوش بذاری، من احساس حقارت می کنم. احساس می کنم دارم خرد می شم. تو همیشه دوست داری عقایدتو به من تحمیل کنی .دلت می خواد با گرفتن دستم ثابت کنی که از من بهتر و قویتری.
پریوش من هیچ وقت نخواستم که تو رو کوچیک کنم. من از غرور تو خوشم میاد، اما دوست ندارم سرزنش بشی. من هیچ وقت نمی تونم ببینم که یکی داره سرزنشت می کنه و ساکت باشم و کاری نکنم حتی اگه تو گناهکارترین موجود عالم باشی.
پریوش چشمان دریایی پرتلاطمش را به او دوخت و گفت:
توبا همیشه فرق کردی، یه جور دیگه حرف می زنی،با احساس و مهربون.
سیاوش لبخندی زد و گفت:
این تویی که نسبت به همیشه آرومتر شدی و به حرفام بهتر گوش می دی.
اوضاع دانشگاه چطوره؟
خوبه، تو با درس و مشقات چه کار می کنی؟
اوضاع زیاد بر وفق مراد نیست.
اگه بگم تو امسال نسبت به سالای گذشته کم کار شدی دل به درس نمی دی، ناراحت نمی شی؟ فکر نمی کنی بازم ازت ایراد می گیرم و می خوام بهت امر و نهی کنم؟


پریوش سر به زیر انداخت و گفت:
از درس خوندن خسته شده ام،خیلی کسلم. نمی دونم چه مرگمه،اصلا دل و دماغ درس خوندن ندارم. اگه به خاطر مامان و بابا نبود دیگه مدرسه نمی رفتم.
سیاوش با تعجب به او نگریست و گفت:
این حرفا از تو بعیده پریوش. تو چت شده؟
پریوش به علامت ندانستن شانه ای بالا انداخت و گفت:
نمی دونم ... نمی دونم، حتی مامانم متوجه تغییر اخلاق من شده.میگه من و ستاره هر دو در یه شرایط قرار داریم پس چرا اون شاداب و سرحاله،اما من توی عالم خودم غرقم؟
لحظه ای مکث کرد و با کشیدن نفس عمیقی ادامه داد:
این نظر مامانه. اما به عقیده خودم بین من و ستاره فاصله زیاده.اون کامیارو داره،واسه آینده اش هدف داره و می دونه بعد از اینکه دیپلمشو گرفت کامیارم درسشو تموم میکنه و با هم عروسی می کنن.اما من چی؟ دلمو به چی خوش کنم؟من از آینده می ترسم،چون هدفی ندارم.از این جور زندگی کردن بیزارم. برای چی باید بدون هدف و دلخوشی زندگی کنم؟
یعنی تو در زندگیت هیچ دلخوشی نداری؟

من از عشق می ترسم سیاوش. من ... دختر بی احساسی نیستم. اما می ترسم عاشق بشم. دنیای عشق هزار رنگه،هزار تا پیچ و خم داره،وقتی یکنفر عاشق می شه باید جونشو بذاره توی این راه.
و بعد سری تکان داد و گفت:
من دختر عجیبی ام ،نه؟ دیونه شده ام سیاوش.
تو خیلی ناامیدی پری،توی زندگی تو چی گذشته؟
و بعد در حالی که حسادتی غریب سراپایش را گرفته بود، به او چشم دوخت و با هیجان وافر پرسید:
تو عاشق بودی؟ کسی بهت نارو زده؟
پریوش به علامت نفی سر تکان داد و گفت:
نه ... نه، اما از همین می ترسم. می ترسم عاشق یکی بشم اونوقت طرف بهم نارو بزنه.
سیاوش متاثر از شنیدن این سخنان با مهربانی گفت:
پریوش! من هیچوقت تنهات نمی ذارم. نمی ذارم حتی یه لحظه به تو سخت بگذره و فکر کنی بی پناه موندی. روی من حساب کن. باشه؟
پریوش دلگرم از حمایت او لبخندی زد و گفت:
متشکرم سیاوش. من تو رو مثل پیمان دوست دارم. می دونم که می تونم مثل برادرم به تو تکیه کنم. تو هم منو به خاطر یکدندگی ها و خودخواهی هام می بخشی نه؟
سیاوش تبسمی کرد و گفت:
تو در عین لجبازی، خوش قلب ترین دختر دنیایی.

با بلند شدن صدای زنگ آپارتمان کامیار ، بهرام گفت:
اینم سیاوش.
لحظاتی بعد سیاوش وارد آپارتمان شد و در برابر نگاههای معترض آنها سلام کرد .بهرام پرسید:
هیچ معلومه تو کجایی؟
معذرت می خوام.
حمید از سیاوش پرسید:
چته؟ دل و دماغ نداری؟
سیاوش دستهایش را پشت سرش حلقه کرد و گفت:
حالم خوش نیست.
بهرام پوزخندی زد و گفت:
من بیچاره دیدن نسرینو به خودم حروم کردم و دعوت عمه جونمو رد کردم که بیام اینجا جناب مهندس باهامون ریاضی کار کنه، اونوقت این آقا ناخوشی شو واسه ما آورده.
سیاوش با التماس گفت:
بهرام! خواهش می کنم.
در حین صرف ناهار، کامیار نگاهی دقیق به چهره درهم سیاوش انداخت و گفت:
حالا جدا اتفاقی افتاده سیاوش؟ خیلی تو فکری!
سیاوش سری تکان داد و گفت:
رفته بودم خونه خاله.
با پریوش حرف زدی؟
آره
زندگــی ...
به من آموخــــت...
همیشه منتظر حمله ی ....
احتمالیه کسی باشم ..........
که به او...
محبت فراوان کــــــــــردم............
:499:
پاسخ
 سپاس شده توسط *larmes de Feu* ، benyamin ، pink devil ، ♥گل یخ ♥ ، cute flower ، Albert wesker ، ...Sara SHZ... ، Hamidreza76 ، FARID.SHOMPET ، L.A.78 ، aCrimoniouSs
آگهی
#2



خب!
هیچوقت فکر نمی کردم اون تا این حد از آینده بترسه.این دختر از عشق گریزونه ... ترس! صفتی که من هیچوقت در پریوش ندیده بودم.
بهرام پرسید:
حالا می خوای چه کار کنی؟
می خوام باهاش حرف بزنم خیلی جدی.
تو واقعا دوسش داری سیاوش؟اونو واسه ی آینده ات می خوای؟
اگه تا امروز شک داشتم،حالا دیگه مطمئنم که می خوامش.پریوش بی نظیره.با تمام دخترایی که دیدم فرق داره، اخلاق خاص خودشو داره، لجبازه،مغروره،ولی در عین حال مهربون و با احساسه. می خوام بهش بگم من واسه ی آینده ام تصمیم گرفته ام و بهتره که اونم فکراشو بکنه.
کامیار پرسید:
یعنی اون تا حال به تو فکر نکرده؟ فکر می کنی عاشقت نیست؟
نمی دونم حرفای امروزش نشون می داد که با دنیای عشق بیگانه اس. درکش میکنه،اما ازش گریزونه.
حمید گفت:
اگه اینطوره که تو می گی پس رام کردنش باید خیلی سخت باشه.
پریوش همیشه در کنار من بوده. ما با هم بزرگ شدیم،خونه هامون دو تا خیابون از هم فاصله دارند. ما مثل خواهر و برادر در کنار هم بزرگ شدیم. ممکنه هیچی به نظرش نیومده باشه و از کنار من بدون احساس بگذره. ممکنه منو فقط مثل یه برادر دوست داشته باشه،به همین سادگی!
کامیار لبخندی زد و گفت:
همونطور که خودت گفتی چاره اش فقط همینه که باهاش حرف بزنی و نظرشو بدونی ،اینطوری از بلاتکلیفی بیرون میای و راهتو می شناسی . پس بهتره باهاش صحبت کنی.


در پایان کلاسهای آن روز، سیاوش با عجله از دوستانش خداحافظی کرد و از آنها جدا شد. وقتی به منزل عمو منصور رسید ،ساعت پنج بعد از ظهر را نشان می داد. زنگ را فشرد.لحظاتی بعد پریچهر از پشت آیفون پرسید:
کیه؟
منم خاله جون،سیاوش.
بیا تو عزیزم.

سلام خاله جون، حالتون خوبه؟
پریچهر لبخندی زد و گفت:
ممنونم پسرم،تو چطوری؟
دیروز به دختر من چی گفتی؟
سیاوش با تعحب پرسید:
اتفاقی افتاده؟
حسابی رفته تو بحر درس، خیلی ازش بعیده،یه مدت بود که درس خوندنو گذاشته بود کنار، اما دیشب تا دیر وقت بیدار بود، امروز هم بعد از ناهار رفته توی اتاقش و هنوز نیومده بیرون. تو باهاش حرف زدی ،نه؟
نه، من چیز بهش نگفتم.
من که می دونم کار خودته.
می تونم برم پیش پریوش؟
پریچهر لبخندی زد و گفت:
البته.
و بعد دستی به شانه او زد و گفت:
با اینکه باهات لج می کنه،اما راهنمایی هاتم بهتر از هر کس دیگه ای می پذیره.


چند ضربه به در زد. صدای او را شنید که گفت:
در بازه.
و با گشودن در، قدم به درون اتاق گذاشت.پریوش سر به عقب برگرداند و با دیدن او با خوشحالی از پشت میزش بیرون آمد و گفت:
سلام سیاوش،خوش اومدی.
او جلوتر آمد و گفت:
سلام خسته نباشی.
پریوش لبخندی زد و گفت:
متشکرم،حالت خوبه؟
سیاوش روی صندلی نشست و گفت:
ممنونم. خاله جون می گه حسابی چسبیدی به درس.
من درباره حرفای تو خیلی فکر کردم.کاملا حق با تواه. مامان و بابا هیچ گناهی نکرده ان که مجبور باشن اخلاق تند و ناسازگاری های منو تحمل کنن. یکی دو ماه دیگه پریماه ازدواج می کنه و از پیش ما میره. اونوقت من می مونم و مامان و بابا. دوست ندارم اونا رو از خودم دلگیر کنم.
بعد از پنجره نگاهی به بیرون انداخت و با حس هوای لطیف باغ گفت:
چه بارون قشنگی! توی این هوا بیرون رفتن خیلی لطف داره.
سیاوش گفت:
اتفاقا منم اومدم اینجا تا تو رو با خودم ببرم بیرون.
دختر نگاه ذوق زده اش را به او دوخت و پرسید:
جدی می گی؟
و بعد با قدردانی سری تکان داد و گفت:
چقدر تو خوبی!
سیاوش پاسخی نداد.از جایش برخاست و گفت:
لباساتو بپوش بیا پایین.



پریوش نگاهی به خیابان خلوت و خیس از باران انداخت و پرسید:
سیاوش تو تنهایی رو دوست داری؟
سیاوش لحظه ای فکر کرد و بعد پاسخ داد:
نه.البته یه وقتایی لازمه، اما نه طوری که آدم تنهایی رو به همه چیز ترجیح بده. من دوست دارم زندگیم شلوغ باشه،با دوستام باشم،با خانواده ام، با همه اونایی که دوسشون دارم. تنهایی فقط واسه این خوبه که آدم به کارهاش فکر کنه و خوب و بدش رو از هم جدا کنه.
بعد پرسید:
دوست داری کجا بریم؟
فرقی نمی کنه.
بریم یه چیزی بخوریم؟
نه من چیز میل ندارم.ترجیح می دم همینطوری توی خیابونا بچرخم.
دقایقی کوتاه در سکوت سپری شد.بالاخره سیاوش سکوت را شکست و گفت:
پریوش! می خوام راجع به موضوعی با تو صحبت کنم.
درباره ی چی؟
درباره ی خودمون.
پریوش با هیجان و کنجکاوی پرسید:
خودمون؟
سیاوش سری تکان داد و با خونسردی گفت:
درباره زندگیمون.درباره آینده مون. پریوش! می خوام خیلی رک و راست با تو صحبت کنم. من هیچ وقت حرف پدر مادرامونو درباره آینده ی خودم و تو جدی نمی گرفتم و بهش توجهی نداشتم، اما حالا ... حالا فکر می کنم تو همون کسی هستی که من در زندگی بهش احتیاج دارم.
پریوش با حیرت نگاهش کرد وگفت:
این حرفا چیه سیاوش؟ ما هردومون بچه ایم. حالا خیلی زوده که در این بازه صحبت کنیم.
یعنی تو هیچ وقت نخواستی در مورد حرف پدر مادرامون فکر کنی؟
اونا هر چی گفتن از جانب خودشون بوده، از طرف خودشون تصمیم گرفتن. زمانی که من و تو هیچی نمی فهمیدیم. هنوز هم هیچی نمی دونیم. تو حالا باید سه سال دیگه درس بخونی، بعدشم باید بری سربازی. منم تازه دو سال دیگه دبیرستانمو تموم می کنم. به عقیده ی من حالا واسه این حرفا خیلی زوده

اما من دوستت دارم. دلم که ارتباطی با سن و سالم نداره. من می خوام از تو یه جواب قاطع بشنوم. می خوام بدونم منو به عنوان مرد زندگیت قبول می کنی یا نه؟
من همیشه تو رو مثل برادرم دوست داشتم. هیچ وقت فکر نمی کردم تو با یه دید دیگه به من نگاه کنی. من هیچ وقت در مورد این موضوع فکر نکردم که بتونم بهت جواب بدم.
اما دلت چی؟ قلبت چی؟ هیچ وقت در مورد این مساله به تو ندایی نداده؟
پریوش با احساسی آمیخته از کلافگی،هیجان و وحشت شروع به تکان دادن دستهایش کرد و گفت:
سیاوش... سیاوش! من از عشق می ترسم. اینو به تو گفته بودم. من نمی خوام عاشق بشم.
عشق که خواستنی نیست،کار دله.
من به خواسته ی دلم اهمیت نمی دم.
چرا؟ می ترسی بهت نارو بزنم؟ می ترسی توی نیمه ی راه رهات کنم؟
سیاوش خواهش میکنم تمومش کن. من دوست ندارم راجع به این مسائل فکر کنم.دلم نمی خواد با این حرفا زندگیمو خراب کنم.
پس زندگی من چی؟ نمی خوای به من فکر کنی؟ پس دل من چی می شه؟ دلی که تو رو می خواد؟
زندگــی ...
به من آموخــــت...
همیشه منتظر حمله ی ....
احتمالیه کسی باشم ..........
که به او...
محبت فراوان کــــــــــردم............
:499:
پاسخ
 سپاس شده توسط ♥گل یخ ♥ ، pink devil ، cute flower ، Albert wesker ، FARID.SHOMPET ، L.A.78 ، aCrimoniouSs
#3
خیلی طولانیه پدرم در میاد تایپ کنمcryingcryingcryingمخصوصا اینکه دارم جلد هفت خاطرات یک خون آشامو ترجمه میکنم و اینکه دارم خاطرات یک خون آشام ها رو هم تایپ میکنم cryingcryingcryingcrying
زندگــی ...
به من آموخــــت...
همیشه منتظر حمله ی ....
احتمالیه کسی باشم ..........
که به او...
محبت فراوان کــــــــــردم............
:499:
پاسخ
 سپاس شده توسط ♥گل یخ ♥ ، pink devil ، னιSs~டεனσή ، L.A.78
#4
نازی خب برو سرچ کن و کپی کن دوسی جونم!
خــط زدنِ مَـــن ، پـایــآنِ من نبـــود !!!
آغـــاز بی لیاقتـــیِ تـو بــود!
پاسخ
#5
مرضیه جان کتابا توی اینترنت به صورت Pdf موجوده که pdf و نمیتونی کپی پیست کنیSad
زندگــی ...
به من آموخــــت...
همیشه منتظر حمله ی ....
احتمالیه کسی باشم ..........
که به او...
محبت فراوان کــــــــــردم............
:499:
پاسخ
 سپاس شده توسط sp_go ، L.A.78
#6
آخه چرا من؟ توی زندگی تو یه عالمه دختر خوب هست.لیلی دایی فریدون! مژده عمه مهتاب! دخترای دانشگاهتون! همه شون دوستت دارن،همه شون حاضرن همه ی زندگیشونو بدن و تو دوستشون داشته باشی.
اما من می خوام همه زندگیمو بدم و تو دوستم داشته باشی. دل من تو رو می خواد. تو دختر عمو منصور و خاله پریچهری.از بچگی با هم بزرگ شدیم، بهتر از خودت می شناسمت. مامان و بابا هم مثل دخترشون دوستت دارن. من عاشق زودرنجی ها و لجبازیهاتم. اینو می فهمی؟
پریوش پوزخندی زد و گفت:
تو احساساتی شدی سیاوش. مطمئنم یکی دو سال دیگه وقتی دور و برت آدمای بیشتری دیدی از عشقت پشیمون میشی و به سلیقه ات می خندی.
سیاوش نگاه مصممش را به او دوخت و پرسید:
چرا باور نمی کنی که تو رو واسه ی آینده ام می خوام؟ واسه ی زندگیم، من می خوام با تو ازدواج کنم. از این واضحتر هم می شه حرف زد؟

اما من در سنی نیستم که بخوام به ازدواج فکر کنم.منو برگردون خونه،می خوام تنها باشم.
راجع به این موضوع فکر می کنی؟
نه. بهتره که تموم شده تلقیش کنی.
وقتی در مقابل در ورودی ویلا توقف کرد، رو به پریوش کرد وگفت:
حرفی که زدم از روی احساسات زود گذر جوونی نبود، من تصمیممو واسه ی آینده ام گرفته ام. اون قدر صبر می کنم تا تو راضی بشی. مطمئن باش دست از سرت بر نمی دارم. پس بهتره در موردش فکر کنی و جوابمو بدی.
پریوش با قاطعیت گفت:
من حرفی برای گفتن ندارم.

پریچهر با دیدن پریوش با تعجب پرسید:
پس چرا به این زودی برگشتی؟
و چون او را ناراحت دید سری تکان داد و باز پرسید:
باز هم قهر کردین؟
پریوش با پریشانی گفت:
راحتم بذار مامان.


به محض ورود سیاوش به خانه، پریمهر با دیدن چهره خسته و غمگینش پرسید:
چیزی شده عزیزم؟
با پریوش حرف زدم.
درباره ی چی؟
درباره آینده . گفتم که دوستش دارم، گفتم که می خوام باهاش ازدواج کنم، اما پریوش فکر می کنه که به سرم زده. مامان! اون از عشق می ترسه.داره طفره می ره.
فکر می کنی عاشقته و حرفی نمی زنه؟
من هیچی نمی دونم و همین بیشتر آزارم می ده. اگه یه جواب قطعی به من می داد تا تکلیفمو بدونم الان این حالو نداشتم.بین زمین و آسمان گیر کرده ام.
و بعد به او خیره شد و ادامه داد:
مامان! من بی نهایت دوستش دارم.
پریمهر لبخندی زد و دستش را روی پیشانی پسرش گذاشت و گفت:
سیاوش! عاشقی صبوری می طلبه، تحمل می خواد. باید برای رسیدن به خواسته ات تمام سختی ها رو تحمل کنی و بر مشکلات فائق بشی. تو باید به پریوش فرصت بدی. شاید اون هیچ وقت به این موضوع فکر نکرده . باید صبور باشی و به اون فرصت فکر کردن بدی.
اگه منو دوست نداشته باشه چی؟
فکر نمی کنم اینطور باشه. پریوش همیشه روی تو حساب می کنه.شاید حرفات غافلگیرش کرده. توصیه ی مامانو بپذیر و صبور باش، خب؟
مگه چاره ی دیگه ای هم دارم؟
دوست ندارم این مساله باعث افت تحصیلیت بشه.
من که بچه نیستم مامانصبح روز بعد سر ساعت زیست، ستاره آرام به بازوی پریوش زد و پرسید:
چته؟ تو فکری!
پریوش در پاسخ گفت:
دیروز سیاوش به تو چیزی نگفت؟
نه. طوری شده؟
ستاره! سیاوش به من گفت که دوستم داره، گفت که می خواد با من ازدواج کنه.
ستاره با حیرت به او نگریست و پرسید:
سیاوش گفت؟
و او به علامت تصدیق سر تکان داد.
نمی تونم باور کنم. سیاوش هیچ وقت راجع به تو با من حرف نزده بود. ما همیشه حرفامونو به هم می گیم.
تو هم مثل من فکر می کنی که اون دچار یه عشق زود گذر شده؟
نه ... نه پریوش... سیاوش اهل این حرفا نیست. اگه حرفی بهت زده، مطمئن باش که هیچ وقت زیرش نمی زنه. تو چه جوابی دادی؟
گفتم حالا که هر دومون بچه ایم. گفتم دلم نمی خواد فکرمو با این مسائل مشغول کنم.
پریوش! تو سیاوشو دوست داری؟
نمی دونم ... نمی دونم ستاره، من همیشه اونو برادر خودم می دونستم.
حالا می خوای چه کار کنی؟ به سیاوش چی می گی؟
نمی دونم . من هیچ وقت به این موضوع فکر نکردم که دوستش دارم یا نه . می ترسم ستاره.
از چی؟
از عاشق شدن . فکر می کنم اگه عاشق بشم یه شکست خورده کامل می شم.
بس کن دختر جون! از بس رمان عشقی خوندی زده به سرت. ترس نداره که. من وقتی عاشق کامیار شدم فقط سیزده سالم بود.
سیاوش فوق العاده اس. از هر نظر ایده آله، اما نمی دونم چرا همه اش احساس می کنم که از انتخاب من پشیمون می شه.
تو هم خیلی خوبی. تازه از بچگی اسمتون روی هم بوده.
حرصم در میاد وقتی این جمله رو می شنوم. چرا باید دیگران به جای ما تصمیم بگیرن؟ من می خوام در انتخاب آزاد باشم . شایدم سیاوش تحت تاثیر حرف پدر مادرامون منو انتخاب کرده.
خودت سیاوشو که می شناسی. تا خودش چیزی رو نخواد و اراده نکنه کاری انجام نمی ده.سیاوش حرف هیچ کس رو گوش نمی ده. فقط به اونچه که فکر می کنه عمل می کنه.


پس از صرف ناهار و رفتن منصور، پریوش به سالن رفت و ضبط صوت را روشن کرد و باز هم در افکارش غرق شد. پریچهر پس از شستن ظروف ناهار از آشپزخانه خارج شد و با دیدن او گفت:
باز که درس خوندنو گذاشتی کنار . فکر کردم حرفای سیاوش...
پریوش اجازه نداد مادر حرفش را به پایان برساند، با عصبانیت از جا برخاست و گفت:
چرا هر چی سیاوش می گه باید همون باشه؟ مگه اون کیه؟ خسته شدم. همه اش می گین سیاوش اینو می گه ،سیاوش اونو می گه. چرا باید به من امر و نهی کنه؟ چرا باید هر چی می گه همونو انجام بدم؟
این حرفا چیه که تو می زنی؟ سیاوش اگه حرفی می زنه از سر دلسوزیه، صلاحتو می خواد.
هیچم اینطور نیست. اون فقط می خواد نشون بده که خیلی می دونه.
خب مگه همین طور نیست؟
نه... نه، من نمی خوام مثل کنیز ازش اطاعت کنم. اصلا زندگی من چه ربطی به اون داره؟ پریوش! خواهش می کنم خودتو کنترل کن.
پریچهر بازوی پریوش را گرفت و گفت:
پریوش چی به روز تو اومده؟ چرا باز بین تو و سیاوش شکر آب شده؟
راحتم بذار مامان.
نمی خوای با من حرف بزنی؟ نمی خوای بگی چی شده؟
هیچی نشده ، هیچی.
سیاوش چیزی بهت گفته؟
من نمی خوام اون آقا بالا سرم باشه. نمی خوام اون هر چی دلش می خواد بگه و من مجبور باشم ازش اطاعت کنم. مامان من می خوام به میل خودم زندگی کنم.
اون بیشتر از هر کس دیگه ای نگران توئه.
من این نگرانی رو نمی خوام.


ای دختر تنبل من! پاشو عزیزم. داره دیر می شه ها!
پریوش گفت:
سلام مامان.
سلام دخترم، حالت خوبه؟
خوبم مامان.
پاشو، بچه ها نیم ساعته اومدن، الان می ریم بیرون هوای خنک حالتو جا میاره.
جایی قراره بریم؟
امروز جمعه اس ، کجا قرار بود بریم؟
مامان من نمی خوام بیام.
آه عزیزم این چه حرفیه، همه ی بچه ها میان، اون وقت دختر من نباشه؟
من نمی خوام با سیاوش روبرو بشم.
تو که اینقدر کینه ای نبودی.
مامان خواهش می کنم بذار بمونم خونه.
نمی شه تنهایی بمونی خونه.
من می خوام تنها باشم.
پریچهر با عصبانیت از جا برخاست و گفت:
هیچ ربطی به من نداره. بهتره خودت منصور رو توجیه کنی.
پیمان چند ضربه به در زد و وارد اتاق شد با لحن شوخ همیشگی گفت:
ای تنبل! هنوز توی رختخوابی؟ دختر خجالت بکش. فکر کنم وقتی شوهر کردی شوهرت بره سرکار و برگرده تو هنوز توی رختخواب باشی.
پریوش لبخندی زد و گفت:
سلام.
سلام خانم. خواب بخیر!
پریوش پرسید:
مینا و پژمان رو هم آوردی؟
پیمان بله بلندی گفت و پرسید:
تو قصد نداری از رختخواب بیای بیرون؟ همه رو علاف خودت کردی ها.
من که به مامان گفتم نمیام.
برای چی؟
حوصله شو ندارم.
حوصله ی چی رو؟
حوصله ی بیرونو.
دروغ می گی.
خب نمی خوام سیاوشو ببینم.
می دونی ، سیاوش خیلی بیچاره اس که توی اخمو و بداخلاقو تحمل می کنه.
اما کسی ازش نخواسته که من تحمل نه.
این قدر تند نرو، با سر می خوری زمین!
من دوست ندارم مامان و بابا رو از خودم برنجونم.
پیمان با خوشحالی بوسه ای بر گونه ی او زد و گفت:
قربون خواهر خوبم بشم الهی. پس پاشو بریم پایین، پژمان کوچولوی من مرتب داره سراغ عمه شو می گیره، پاشو دیگه دل پژمان

رو که نمی تونی بشکنی

خانواده منصور آخرین نفراتی بودند که به جمع فامیل اضافه شدند و پس از آن جوانها کوهپیمایی را آغاز کردند.
پریوش سعی می کرد خود را با دیگران مشغول کند تا با سیاوش روبرو نشود و سیاوش نیز که این طور دید به جمع بهرام و نسرین و حمید و بهناز پیوست و با آنها مشغول صحبت شد.اردلان پسر بزرگ دایی فریدون که دوشادوش همسرش الهام حرکت می کرد، وقتی خستگی چند نفر را دید گفت:
خب بچه ها همین جا کافیه.
و همگی توقف کردند و صبحانه را همان جا خوردند.اما در این بین چهره غمگین دو نفر پریوش را متوجه خود کرد. اولی سیاوش بود که تنها در نقطه ای دورتر از سایرین ایستاده بود و نفر دوم اشکان پسر کوچک دایی فریدون بود که از مدتها همه به دیدن چهره ساکت و مغموم او عادت کرده بودند.
از دو سال پیش که آن تصادف وحشتناک رخ داد و منجر به وارد شدن شوک روحی به نامزدش پرستو و فوت مادر او شد، اشکان همیشه غرق در افکار خود و بی خبر از دنیای اطرافش بود. تمام وقتش را به پرستو اختصاص داده بود و سعی می کرد که او را به دنیای گذشته باز گرداند، اما پرستو مرده متحرکی بیش نبود.
پریوش به او نزدیک شد، کنارش نشست و گفت:
اشکان! خیلی تو فکری.
تویی پریوش؟
پرستو هیچ تغییری نکرده؟
اشکان با ناامیدی سری تکان داد و گفت:
هیچی ... هیچی ...
و بعد با حلقه اش بازی کرد و پرسید:
پریوش! چرا سیاوش ناراحته؟ من هیچ وقت این طوری ندیده بودمش.
نمی دونم.

توی چهره اش یه غمه، غم یه عاشق، من این نگاهو خیلی خوب می شناسم.
و سرش را زیر انداخت و ادامه داد:
باهاش لج نکن پریوش. بعدها حسرت این روزا رو می خوری. باهاش مهربون باش تا یه روزی مثل من افسوس نخوری. می بینی؟ من به بن بست رسیدم.
در همین لحظه پریماه به آنها نزدیک شد و دو لیوان چای به دستشان داد و از اشکان پرسید:
چرا عاطفه نیومده؟
اشکان پوزخندی زد و گفت:
عاطفه چهار ساله که از جمع فرار می کنه. هر جا که اردلان باشه اون نیست. بعد از ازدواج اردلان و الهام دیگه جلوی اون آفتابی نمی شه. اردلان از زور خوشی مست مسته، اون وقت دختر خاله بیچاره اش هنوز توی آتیش عشق یه طرفه اش دست و پا می زنه.

بار دیگر با فرمان اردلان، همه آماده ی بازگشت به پایین کوه شدند. در پایین کوه بهرام و حمید تور والیبال نصب کردند و از بقیه دعوت کردند تا بازی را شروع کنند. سیاوش به سوی پریمهر آمد و پرسید:
مامان توی ماشین بابا بالش هست؟ می خوام یه خرده بخوابم.
آره عزیزم هست.
پریچهر با کنجکاوی پرسید:
سیاوش جون، چرا می خوای بخوابی؟ بچه ها دارن بازی می کنن.
سیاوش بزحمت تبسمی کرد و گفت:
خاله جون، تا نزدیکای صبح بیدار بودم، نمی تونم چشامو باز نگه دارم.


سیاوش چشه؟ خیلی گرفته اس.
پریمهر لبخندی زد و گفت:
عاشقیه دیگه. چه می شه کرد.
پریچهر با تردید پرسید:
زیر سرش بلند شده؟
چه جورم!
کی هست؟
دلش می خواست خواهرش به یاد داشته باشد سیاوش و پریوش از بچگی به نام هم بوده اند.
پریوش به تو چیزی نگفته؟
نه، طوری شده؟
سیاوش با اون صحبت کرده، گفته می خواد باهاش ازدواج کنه.
پریوش چی گفته؟
بهش جواب نداده، یعنی یه جور دست به سرش کرده، گفته ما هر دومون بچه ایم.
غلط کرده.
این چه حرفیه پریچهر؟ پریوش هیچ وقت به این موضوع فکر نکرده.
درست لنگه ی خودته پریمهر.

با پهن شدن سفره بزرگ ناهار، عمه مهتاب پرسید:
پس سیاوش کجاست؟
پریمهر گفت:
توی ماشین خوابیده.
مهتاب به پریوش نگاه کرد و گفت:
عمه جون، برو سیاوشو بیدار کن.
پریوش با تعجب پرسید:
من؟
عمه اخمی مصنوعی کرد و پرسید:
پس می خوای عمه با این پا دردش پاشه؟
پریوش بناچار از جا برخاست .سیاوش روی صندلی عقب دراز کشیده بود. در را گشود و آرام صدایش زد.
می خوایم ناهار بخوریم.
سیاوش سری تکان داد و سپس از جا برخاست و هر دو نزد سایرین بازگشتند. آقا جون نگاهی دقیق به سیاوش کرد و گفت:
نوه ی نازنین من چه اش شده؟
طوری نیست آقا جون، یه خرده کسر خواب دارم، سرم درد می کنه.
دایی فریبرز در ادامه حرف آقا جون گفت:
سر کیف نیستی ها! با سیاوش همیشه فرق داری.
سیاوش سر به زیر انداخت و در پاسخش گفت:
شما عادت کردین که همیشه منو شلوغ و پرجنب و جوش ببینین، یه روز که ساکت و آرومم صدای همه تون در اومده.
عزیز گفت:
واسه اینه که همه دوستت دارن و هیچ کس نمی خواد تو رو ناراحت ببینه.
من نوکر همه هستم، قربون شما برم عزیز جون.
هنگام بازگشت فریبرز پیشنهاد کرد تا قبل از شروع فصل زمستان یک روز هم در باغ او دور هم جمع شوند.
منصور و پریچهر سخت درگیر فراهم آوردن مقدمات جشن ازدواج پریماه و تکمیل جهیزیه ی او بودند و پریوش را به حال خود رها کرده بودند.
پاشو دخترم.
پریوش به علامت نفی سر تکان داد و گفت:
نمی خوام برم مدرسه.
چرا؟
مامان! من خیلی تنهام، شما اصلا به من توجه ندارین، فراموشم کردین.
مگه ممکنه که پدر و مادری بچه شونو فراموش کنن؟
عزیزم! وقتی پریماه عروسی کرد ورفت، فقط تو واسه من و بابات می مونی، مطمئن باش تمام وقتمو صرف تو می کنم.
اما من الان بهتون احتیاج دارم.
اما الان باید بر ی مدرسه.
نه نمی خوام برم ،مامان! خواهش می کنم پیشم بمون، یه دنیا برات حرف دارم.
پریوش آرامتر از لحظات پیش گفت:
مامان دو هفته پیش سیاوش با من حرف زد، در مورد آینده.
می دونم.
دختر با تعجب پرسید:
می دونی؟
پریمهر به من گفت.ما تصمیم گرفتیم تو رو به حال خودت بذاریم تا خوب فکر کنی و تصمیمتو بگیری.
اما من خیلی تنها مونده ام ،مامان از بس فکر کرده ام دارم دیوونه می شم.مامان من خیلی می ترسم.
از چی؟
از عاشق شدن.
اگه دلت واقعا کسی رو می خواد نباید از چیزی بترسی.خدا خودش همه جا همراه ماست.
اما من نمی دونم دلم چی می خواد. هنوز نمی دونم سیاوشو دوست دارم یا نه . دلم براش می سوزه، اما...
با دلسوزی مساله حل نمی شه. مهم خودتی.
اون از من بهتره، چرا باید منو انتخاب کنه؟
برای اینکه دوستت داره، برای اینکه عاشقته دخترم.
منم باید انتخابش کنم؟ مجبورم مامان؟
البته که نه، اگه دوستش نداری نباید این کارو بکنی.
مامان!
جونم.
فکر می کنی من می تونم زن خوبی باشم؟
پریچهر تبسمی کرد و گفت:
معلومه که می تونی، این چه حرفیه؟
ولی من شک دارم. من مثل دخترای دیگه نیستم. نمی تونم مثل بقیه ظرافت داشته باشم.
تو همین طوریشم ظریف و نازی. همون نگاه ساده و مهربونت به تمام دنیا می ارزه. به موقعش همه چیزو یاد می گیری.
سیاوش همه چی بلده، همه کاراشو خودش انجام می ده، آشپزیش خوبه پس چرا می خواد زن بگیره؟
عزیزم زن که فقط واسه کار کردن خلق نشده.زن موجب آرامش مرده، درست همان طور که مرد نقطه اتکا و اطمینان زنه. زن و مرد با هم تکمیل می شن.بدون هم هر دو ناقصن. سیاوش مثل پسر منه، ولی دلم می خواد دخترم همون جور که دوست داره زندگی کنه.
فدای مامان خوبم بشم، خیلی دوستت دارم.
زندگــی ...
به من آموخــــت...
همیشه منتظر حمله ی ....
احتمالیه کسی باشم ..........
که به او...
محبت فراوان کــــــــــردم............
:499:
پاسخ
 سپاس شده توسط cute flower ، னιSs~டεனσή ، FARID.SHOMPET ، L.A.78
آگهی
#7
صبح روز بعد سیاوش و کامیار کمی دیرتر از سایرین به باغ فریبرز رسیدند. پس از نصب تور والیبال و جمع شدن بچه ها، مژده و لیلی به سراغ او که روی چمنها نشسته بود آمدند و لیلی گفت:
سیاوش پاشو دیگه بچه ها منتظرن.
شما برین بچه ها، من کمی خسته ام.
اما مژده با قاطعیت گفت:
حرفشم نزن سیاوش. امروز باید همه بازی کنن.
سپس دست او را گرفت و به سوی سایرین رفتند. پریوش که در کنار مادر نشسته و شاهد این صحنه بود حسادتی غریب، اما عمیق سراپایش را فرا گرفت. برای اولین بار احساس کرد که سیاوش تنها باید متعلق به او باشد و دیگران حقی بر او ندارند.
وقتی متوجه شد که لیلی و مژده هر دو در تیم سیاوش جای گرفته اند بر شدت خشم و حسادتش افزوده شد، اما سیاوش نگاهی به اطراف انداخت و پرسید:
پس پریوش کجاست؟
به سراغش آمد و پرسید:
پریوش نمی خوای بازی کنی؟
و او به علامت نفی سر تکان داد.سیاوش گفت:
پاشو دیگه.
پریوش بدون هیچ اعتراضی از جا برخاشت.برای اولین بار حس کرد سیاوش گرمترین و مهربانترین مرد دنیاست.حال خوشی به او دست داد، اما این حالت خیلی کوتاه بود چون با رسیدن به جمع سیاوش دستش را رها کرد و او را در تیم خود جای داد.
بعد از پایان گرفتن بازی روی چمنها دور هم نشستند پسرها دسته جمعی شعر می خواندند و دخترها دور هم جمع شده بودند، اما سیاوش خیلی زود از پسرها جدا شد و به سراغ پریوش آمد.پریوش لبخندی زد و گفت:
خیلی خسته شدی، اما عوضش عالی بودی.

سیاوش با لبخندی پاسخش را داد و گفت:
رضایت تو برای من یه دنیا ارزش داره.
پریوش از سر دلسوزی به او نگاه کرد و گفت:
انگار لاغرتر شدی.
سیاوش پاسخ داد:
تو هم رنگ پریده و بی قراری. اگه می دونستم حرفام تا این حد ناراحتت می کنه، هیچ وقت ...
حرفشم نزن. من باید باهات صحبت کنم.
سیاوش سری تکان داد و هر دو از جا برخاستند سیاوش نگاهی طولانی به او کرد و سپس گفت:
من آماده ام.
بابت اون روز ازت معذرت می خوام.رفتارم اصلا خوب نبود.
سیاوش لبخندی زد و گفت:
فراموشش کن.
از روزی که با هم صحبت کردیم ذهنم مشغول این قضیه است. خیلی فکر کردم، اما نمی تونستم راهمو پیدا کنم. امروز ... امروز وقتی لیلی و مژده اومدن سراغت، وقتی دستتو گرفتن و بردنت تو بازی، من بهشون حسودیم شد و دلم لرزید. من ... من می خوام تو فقط مال من باشی، من همیشه بهترین چیزا رو برای خودم خواسته ام، خودخواهیه، اما حالا هم دلم می خواد که تو به من تعلق داشته باشی، فقط من.
سیاوش گفت:
مطمئن باش همین طور هم هست، چون منم می خوام که تو فقط مال من باشی.

سیاوش با لبخندی پاسخش را داد و گفت:
رضایت تو برای من یه دنیا ارزش داره.
پریوش از سر دلسوزی به او نگاه کرد و گفت:
انگار لاغرتر شدی.
سیاوش پاسخ داد:
تو هم رنگ پریده و بی قراری. اگه می دونستم حرفام تا این حد ناراحتت می کنه، هیچ وقت ...
حرفشم نزن. من باید باهات صحبت کنم.
سیاوش سری تکان داد و هر دو از جا برخاستند سیاوش نگاهی طولانی به او کرد و سپس گفت:
من آماده ام.
بابت اون روز ازت معذرت می خوام.رفتارم اصلا خوب نبود.
سیاوش لبخندی زد و گفت:
فراموشش کن.
از روزی که با هم صحبت کردیم ذهنم مشغول این قضیه است. خیلی فکر کردم، اما نمی تونستم راهمو پیدا کنم. امروز ... امروز وقتی لیلی و مژده اومدن سراغت، وقتی دستتو گرفتن و بردنت تو بازی، من بهشون حسودیم شد و دلم لرزید. من ... من می خوام تو فقط مال من باشی، من همیشه بهترین چیزا رو برای خودم خواسته ام، خودخواهیه، اما حالا هم دلم می خواد که تو به من تعلق داشته باشی، فقط من.
سیاوش گفت:
مطمئن باش همین طور هم هست، چون منم می خوام که تو فقط مال من باشی.

پریوش نگاهش را از آب گرفت و به نگاه مصمم او دوخت و گفت:
من می فهمم که تو در این چند روز چی کشیدی. دلم برات می سوخت، اما حالا ... حالا درکت می کنم. من امروز معنی عاشق شدنو با تمام وجودم حس کردم.چیزی که همیشه باهاش بیگانه بودم.دیگه نمی ترسم، بلکه فکر می کنم عشق خیلی شیرینه. سیاوش! احساس می کنم که به مرحله پرواز رسیدم . می خوام از امروز به تو تکیه کنم. می خوام تو ... تو پناه من باشی، می خوام در این راه قدم بذارم و تو حامی من باشی.
سیاوش با فشردن دستانش گفت:
قسم می خورم که حتی برای یه لحظه هم که شده تنهات نذارم. دلم می خواد از امروز فقط به هم فکر کنیم و دنیامون فقط مال هم باشه.
پریوش تبسمی کرد و با سبکبالی گفت:
نمی تونم باور کنم این منم که این طور بی پروا از عشق و آینده حرف می زنم. تو باور می کنی؟
سیاوش سری تکان داد و گفت:
باور می کنم ... باور می کنم که من سعادتمندترین مرد دنیام چون بهترین دختر دنیا می گه که دوستم داره. می خوام یه عهدی با هم ببندیم، قسم بخوریم که در هیچ شرایطی همدیگه رو فراموش نمی کنیم و تمام سعیمون در جهت رضایت و خوشی هم باشه. با من عهد می بندی؟

پریوش با مهربانی گفت:
قسم می خورم سیاوش. واسه آرامش تو هر کاری می کنم. قول می دم. دلم نمی خواد دیگه این طور تو رو پریشون ببینم.آه سیاوش نمی دونی چقدر خوشحالم. حالا دیگه صدبرابر عاشق زندگی شده ام، دلم می خواد تو در این سفر همراهم باشی. سیاوش! تو خیلی خوبی، من خیلی ابله بودم که قدر تو رو نمی دونستم.
سیاوش با ملاطفت گفت:
تو مهربونترین و نازترین دختر دنیایی! من درنگاهت فقط سادگی و بی ریایی می بینم، فقط مهربونی . یه دنیا شور و احساس. و همین برای من کافیه. خوشحالم پریوش ، خیلی خوشحالم.
و بعد از جا برخاست و گفت:
دلم می خواد امروزو ثبت کنم ، روزی رو که با هم پیمان وفاداری بستیم.
و بعد به سراغ درختی رفت و شروع به کندن چیزی روی تنه اش کرد. نام هردوشان را به همراه تاریخ آن روز روی تنه ی درخت حک کرد.
تو واقعا پسر با ذوقی هستی سیاوش! من هیچ وقت امروز و این باغ و این درخت رو فراموش نمی کنم.
منم همین طور.
و بعد نگاهی به ساعتش کرد و گفت:
بریم دیگه وقت ناهاره، ممکنه دنبالمون بگردن.

پریچهر نگاه معترضی به هر دو کرد و پرسید:
معلومه شما دو تا کجایین؟
سیاوش بوسه ای بر گونه ی او زد و گفت:
معذرت می خوام خاله جون. حرف زدن با دختر نازتون این قدر شیرینه که من گذر زمانو فراموش کرده بودم.
دخترمو رام کردی؟
اون مهربون ترین و با احساس ترین دختر دنیاست.
تو هم خیلی خوبی.
منصور دکمه آیفون را فشرد و رو به پریچهر گفت:
سیاوشه.
الان؟
کار دله دیگه ، چه می شه کرد؟
سیاوش وارد سالن شد و با دیدن آن دو سلام کرد.
سیاوش با منصور دست داد و او گفت:
بنشین عمو جون.
سیاوش لبخندی زد و گفت:
متشکرم، اومدم پریوشو ببینم. راستش این هوای بارونی دلچسب وسوسه ام کرد بیام اینجا و با پریوش بریم بیرون یه خرده قدم بزنیم.
منصور تبسمی کرد و گفت:
جوونی هم عالم خودشو داره. برو عمو جون . برین خوش باشین.



بارش ملایم باران و هوای خنک و دلچسب شب، رخوتی دل انگیز در هر دو ایجاد کرده بود. پریوش دستهایش را در جیب کاپشنش فرو برد و گفت:
سیاوش! من نمی دونستم عشق تا این حد در آدم تغییر ایجاد می کنه. امروز بعد از ظهر وقتی برگشتیم خونه احساس کردم اون پریوش سابق نیستم. احساس کردم خونه برام یه رنگ دیگه پیدا کرده. اتاقم ... مامان ... بابا .... احساس کردم بزرگ شده ام، احساس کردم دنیا قشنگ تر شده، امیدم واسه آینده بیشتر شده، دلم می خواد درس بخونم، دلم می خواد به تو برسم سیاوش، دلم می خواد از هر دختر دیگه ای برتر باشم تا تو بهم افتخار کنی. سیاوش من واقعا به وجود تو می بالم ، قبل از اینم همین احساسو داشتم ، قبول داشتم که تو از همه بهتری، اما غرورم نمی ذاشت حرف دلمو به زبون بیارم. حالا ... حالا فکر می کنم غرور در برابر تو دیگه هیچ معنی نداره. من می خوام زندگیمو در تو خلاصه کنم. سیاوش می خوام دستمو بگیری و هیچ وقت تنهام نذاری.
سیاوش در پاسخش گفت:
منم به وجود تو افتخار می کنم، منم می خوام باقی زندگیمو با امید تو سپری کنم، می خوام که همه زندگیم تو باشی، می خوام که زندگیمون برای هم باشه و به امید هم واسه آینده مون تلاش کنیم.
بعد نگاهی به چهره گل انداخته ی او در زیر باران انداخت و پرسید:
دوست داری چی بخوریم؟
پریوش لبخندی زد و گفت:
بستنی!سردت نیست؟

دختر به علامت نفی سرش را بالا برد و بعد هر دو وارد اولین شیرینی فروشی شدند. پس از خوردن بستنی دوباره به پیاده روی شان ادامه دادند و حرف زدند. با این که هر دو از سرما بر خود می لرزیدند، اما شوق و هیجانی که در درونشان می جوشید در ادامه ی راه مصمم ترشان می کرد. با این که باران شدت گرفته بود، اما همچنان تا نزدیکیهای صبح قدم زدند و درباره ی همه چیز و همه کس با هم صحبت کردند. بارها به هم قول دادند که به یکدیگر وفادار خواهند ماند و بارها از علائق و آرزوهای یکدیگر پرسیدند و راجع به آنها بحث کردند.
سرانجام سیاوش نگاهی به ساعتش کرد و چون زمان را پنج و نیم صبح دید گفت:
من امروز صبح باید برم دانشگاه ،تو هم می ری مدرسه نه؟
آره.
سیاوش لبخندی زد و گفت:
دیگه بر می گردیم.
بعد پرسید:
از امشبمون راضی بودی؟
پریوش نگاه نافذش را به چشمان او دوخت و گفت:
امشب قشنگترین شب زندگیم بود، هیچ وقت امشب و حرفای قشنگتو از یاد نمی برم.
ابتدا پریوش را در برابر منزل عمو منصور پیاده کرد و وقتی او در را گشود و وارد خانه شد، به راهش ادامه

داد

وقتی پریوش در سالن را باز کرد پریچهر با دیدن او نفس راحتی کشید و گفت:
آخه تو کجایی دخترم؟ هیچ نمی گی نگرانت می شیم؟
و بعد به طرف او آمد و او را در آغوش کشید و به گریه افتاد.منصور نیز جلوتر آمد و با حالتی آمیخته از نگرانی و عصبانیت پرسید:
کجا بودی تا حالا؟ هیچ فکر من و مادرت رو نکردی؟ خواهرتو ببین! از شدت ناراحتی گریه می کرد.
پریوش سر به زیر انداخت و گفت:
معذرت می خوام.
بعد عطسه ای کرد. منصور با تاسف سری تکان داد و گفت:
نگاه کن تو رو خدا! سرما هم که خوردی.
کجا بودی باباجون؟ چه کار می کردین؟
قدم می زدیم و حرف می زدیم.
آخه مگه شما دیوونه این؟ مگه خونه رو از دستتون گرفته بودن؟ عین شبگردا افتادین توی خیابونا که چی بشه؟
معذرت می خوام بابا

مسعود با عصبانیت پرسید:
هیچ معلومه تو کجایی؟ دختر مردمو کجا برداشتی بردی؟
سیاوش سر به زیر انداخت و گفت:
هیچ جا بابا، داشتیم قدم می زدیم.
تمام شبو؟ مگه دیوونه شدین؟ به خدا پاک عقلتونو از دست دادین.
پریمهر حوله ای به دست سیاوش داد و گفت:
موهاتو خشک کن، لااقل یه زنگ می زدین، طفلک منصور و پریچهر از ما نگرانتر بودن.
سیاوش گفت:
معذرت می خوام، هوای خوب و خنک شب هردومونو تحت تاثیر قرار داد، باور کنین همه چیزو فراموش کردیم.
مسعود پوزخندی زد و گفت:
ما رو باش دلمونو به کیا خوش کردیم ، برو بگیر بخواب .برو خدا عقلت بده.
پاشو دخترم. پریوش! وقت مدرسه اس..
سلام مامان.
سلام. ساعت هفته، پاشو.
پریوش که چشمانش از شدت بی خوابی می سوختند گفت:
مامان پاهام درد می کنه، نمی تونم کف پامو بذارم زمین.
میگن عاشقا دیوونه می شن، اما شما دوتا بقیه رو روسفید کردین.آخه شب تا صبح راه رفتین که چی بشه؟
و بعد پتو را کنار زد و با دیدن پاهای او گفت:
خدای من! ببین با خودت چه کردی دختر، پاهات تاول زده. پنجشنبه هم که مدرسه نرفتی، مجبورم به مرتضی بگم برات گواهی پزشکی بنویسه.
متشکرم مامان.
می ترسم اینطوری رد بشی پریوش. در حال حاضر برای تو درس باید مهمترین چیز باشه.
قول می دم جبران کنم، مامان حالا دیگه واسه خودمم درس خوندن مهمه . سیاوش کمکم می کنه، نگران نباش.

هنگامی که مرتضی مقابل منزل منصور توقف کرد سیاوش نیز تازه از اتومبیلش پیاده می شد. با دیدن مرتضی گفت:
به به! آقای دکتر، چه عجب!
عجب از جنابعالیه. بی معرفت نیای یه سر بهمون بزنی ها!
شرمنده ام مرتضی جون . خودت خوبی؟
متشکرم.
بعد به شوخی پرسید:
چه بلایی سر ته تغاری دایی منصور در آوردی؟
سیاوش در جواب پرسید:
مگه چی شده؟
یعنی تو نمی دونی؟ دختره پاهاش تاول زده.
سیاوش با تعجب پرسید:
تاول زده؟
مرتضی خدید و گفت:
خدا عقلتون بده . شب تا صبح راه رفتین که چی بشه؟
سیاوش با کنایه گفت:
خوبه که خودتم به این درد مبتلایی.
همیشه فکر می کردم عاشقتر از من و گیتی توی دنیا کسی نیست.
بعد دستش را برای فشردن زنگ در دراز کرد.
پریماه از پشت آیفون پرسید:
کیه؟
و با شنیدن صدای سیاوش در را گشود.
پریوش همانطور که یکی از کتابهای درسی اش را در دست داشت در گوشه ای از سالن موسیقی گوش می کرد.
مرتضی کنارش نشست و پرسید:
دختر! چه بلایی سر خودت آوردی؟
سیاوش با دلسوزی پرسید:
خیلی درد می کنه؟
پریوش گفت:
نه اون قدر ها. فقط نمی تونم پاهامو بذارم توی کفش.
مرتضی گفت:
آخه دختر جون ،ارزششو داره به خاطر این دیوونه خودتو به این روز در آری؟
سیاوش نگاه معترضی به او کرد و پرسید:
مگه من چمه؟
بگو چت نیست؟ یه عاشق خل و دیوونه ...
سیاوش سرش را نزدیک پریوش برد و آرام پرسید:
عمو و خاله عصبانی شده بودند؟
بیشتر ترسیده بودن، خیلی نگران بودن.
اما بابا خیلی عصبانی شده بود، یه خرده غرغر کرد.
پریوش لبخندی زد گفت:
عوضش خیلی خوش گذشت. من که هیچ وقت فراموشش نمی کنم.

جشن ازدواج پریماه با تدارک وسیع خانواده های عروس و داماد برگزار شد و روز بعد نیز آندو در میان بدرقه ی اقوام در فرودگاه ؛ برای گذراندن ماه عسل عازم جنوب شدند. چند ساعت بعد در همان روز یکبار دیگر اقوام در فرودگاه جمع شدند و این بار خانواده مسعود را که راهی شیراز بودند ،بدرقه کردند.
پس از رفتن مسعود و پریمهر به شیراز، سیاوش اکثر اوقاتش را در منزل منصور یا در کنار کامیار سپری می کرد. رفته رفته پریوش وابستگی بیشتری به او در خود احساس می کرد و حالا دیگر زندگی را بدون او نمی خواست. باهم درس می خواندند و سیاوش با سختگیری بسیار، او را در دروسش یاری می داد. بعضی شبها در زیر بارش ملایم برف گشتی در شهر می زدند و گاهی اوقات پریوش زیر نظر او تعلیم رانندگی می دید، جمعه ها با بچه های فامیل به کوه می رفتند و در حقیقت هر دو در همین مدت کوتاه به تفاهمی متقابل و ایده و هدفی مشترک در زندگی رسیده بودند.


اما آنچه که این روزها همه را نگران و نگاهها را متوجه خود ساخته بود، قضیه اختلاف اردلان و الهام بود. چند هفته پیش این خبر که اردلان توانایی بچه دار شدن ندارد به گوش تمام فامیل رسیده بود و از آن روز به بعد مادر الهام چندین بار به خانه ی اردلان آمده و خواسته بود دخترش را به خانه ببرد، اما با مخالفت شدید اردلان مواجه شده بود.
الهام، تو داری چه کار می کنی؟
الهام در پاسخ اردلان گفت:
من خیلی فکر کردم، به این نتیجه رسیدم که بهتره از هم جدا بشیم.
جدا بشیم؟ به همین راحتی؟ پس تعهداتی که در قبال هم داریم چی؟ پس زندگیمون چی؟
تعهدات تا وقتی پا برجاست که شرایط عادی بشه، اما الان وضع فرق می کنه.
به خاطر این که بچه دار نمی شم؟ اما من دوستت دارم الهام.
می دونم اردلان ... می دونم. من خیلی فکر کردم، نمی تونم به این وضع ادامه بدم، منم مثل تمام دخترا دوست دارم مادر بشم ... بچه داشته باشم.
مطمئنی که می خوای بری؟
مامان نیم ساعت دیگه میاد دنبالم.
اردلان دل شکسته از این بی وفایی، بدون هیچ حرفی او را تا در خروجی ساختمان بدرقه کرد.




تا چند روز بعد مهری از اردلان بی خبر بود. آن روز حوالی عصر وقتی اشکان از خانه خارج می شد او پرسید:
کجا می ری اشکان؟
می رم پیش پرستو، کاری داری مامان؟
می تونی یه سری هم به اردلان بزنی؟ چند روزه ازش بی خبرم، تلفنش جواب نمی ده، اینجا هم که نیومده ، می ترسم اتفاقی براشون افتاده باشه.
باشه مامان، شب یه سری بهش می زنم.
هنگامی که به در آپارتمان پرستو رسید با کمی جستجو متوجه شد که کلید همراهش نیست. می دانست پرستو هیچگاه در را نخواهد گشود، اما امید کمرنگی که ته قلبش بود باعث شد تا دستش را دراز کند و زنگ بزند. چندین بار این عمل را تکرار کرد، اما از پرستو هیچ خبری نشد . به در کوبید و صدایش کرد اما باز جوابی نشنید.
در حالیکه خودش را به خاطر فراموش کاری اش لعنت می کرد، از پله ها پایین رفت، اما ناگهان در باز شد. با کمال ناباوری بسرعت از پله ها بالا آمد و لبخندی زد و گفت:
سلام پرستو، حالت خوبه؟
پرستو هیچ نگفت و کنار کشید تا او وارد شود.
اشکان دستش را گرفت و گفت:
پرستو، بمون. آخه چرا همه اش توی اون اتاق می شینی و به در و دیوار خیره می شی؟ بشین همین جا.
و با گرفتن دستهایش گفت:
تورو خدا یه حرفی بزن، چیزی بگو...
پرستو سرش را زیر انداخت و هیچ نگفت. اشکان پرسید:
دوست داری بریم بیرون و یه خرده قدم بزنیم؟ دوست داری بریم در بند؟
زندگــی ...
به من آموخــــت...
همیشه منتظر حمله ی ....
احتمالیه کسی باشم ..........
که به او...
محبت فراوان کــــــــــردم............
:499:
پاسخ
 سپاس شده توسط cute flower ، னιSs~டεனσή ، FARID.SHOMPET ، L.A.78
#8
گذشت زمان باعث شد که آنها بیش از پیش با هم صمیمی شوند . اکنون از تمام جزئیات زندگی یکیگر باخبر بودند و فریبا که تنها فرزند خانواده اش بود و زندگی آرام و یکنواختی را در کنار پدر و مادرش سپری می کرد بیشتر از سیاوش پای حرفهای او می نشست و همچون سنگ صبوری مهربان و خستگی ناپذیر به درد دلهای او گوش می سپرد . سیاوش از ساعاتی که با پریوش سپری می کرد و او را در درسهایش یاری می داد برایش حرف می زد از اینکه در آن ساعات به ظاهر سنگدل ترین و بی احساس ترین مرد دنیاست اما در حقیقت در همین ساعات احساس می کند که بهترین اوقات روزش را سپری می کند و در تمام لحظات قلبش با شوقی وصف ناپیر می تپد اینکه صبح وقتی از خواب برمی خیزد تا هنگام عصر که پریوش را می بیند ثانیه شماری می کند و تما کارهایش را با شوق دیدن او انجام می دهد و شبها وقتی که به رختخواب می رود تمام حرفهای آن روز پریوش را یک به یک در ذهنش مرور می کند و گاه با حسرت اشک می ریزد و احساس می کند که عمیقا به او نیاز دارد .
فریبا مهربان و باحوصله به حرفهایش گوش می داد و چقدر او را خوشبخت تر از خود می دید . محبوب سیاوش او را رها نکرده بود و هنوز هم دوستش داشت و همین امر در نظر فریبا سعادت و خوشبختی کامل بود .
آندو گاهی نیز در بیرون از مطب دکتر یکدیگر را ملاقات می کردند . گاهی اوقات سیاوش به ویلای پدر فریبا می رفت و با او که دوستی جز سیاوش نداشت بدمینتون یا تنیس بازی می کرد . چند بار هم به تئاتر و سیرک رفته و یکی دوبار نیز در رستورانی آرام و دنج با هم غذا خورده بودند . سیاوش در تمام این اوقات از پریوش و مهربانیهایش برای فریبا حرف می زد و او همچون خواهری مهربان با جان و دل به تمام حرفهایش گوش می داد .
پریوش هم فریبا را می شناخت . گاهی اوقات هنگام استراحت در بین ساعاتی که درس می خواندند سیاوش از فریبا برای پریوش حر ف می زد و البته او کمتر تمایلی برای شنیدن این حرفها داشت . با آنکه سیاوش او را دختری متین و سنگ صبوری مهربان معرفی می کرد با آنکه فریبا چهار سال از سیاوش بزرگتر بود و با اینکه اطمینان داشت که خود او یگانه عشق سیاوش است اما حسادتی عمیق نسبت به این دختر در خود احساس می کرد . فریبا شرایطی همسان با سیاوش داشت و سیاوش او را برای همدردی و صحبت بهتر از هر کس دیگری می دید . او حتی به شرایط فریبا نیز حسادت می ورزید . گاهی اوقات آرزو می کرد که ای کاش مثل او بیمار بود و آن گاه سیاوش تنها با او درددل می کرد . سیاوش نیز که حساسیت پریوش را در مورد فریبا می دید سعی می کرد از این حربه سود بجوید و با صحبت در مورد او پریوش را از خود دلسرد کند . او حتی از حضورش در ویلای پدر فریبا از تئاتر رفتن و سیرک رفتنشان و از غذاخوردنشان در رستوران نیز با پریوش حرف می زد و در حقیقت تمام سعی اش را می کرد تا او روزهای خوش و کوتاه گذشته اش را پایان یافته و غیر قابل بازگشت تلقی کند . حتی یک بار نیز هنگام مراجعه به دکتر پریوش را همراه خود به آنجا برد و او را با فریبا روبه رو کرد . فریبا با مهربانی و رویی گشاده از او استقبال کرد اما پریوش که فریبا را رقیبی برای خود به حساب می آورد رفتار خوبی با او نداشت و البته فریبا این موضوع را خوب درک کرد و به همین علت از رفتار سردش نرنجید .

روز گذشته اردلان و عاطفه صاحب فرزندی شده بودند و او حالا می رفت که برادرزاده اش را ببیند و از عاطفه نیز عیادتی کند . هشت ماه از زمانی که خانه پدر را ترک کرده بود می گذشت . اوایل چند باری به خانواده سر زد اما رفتار سرد مادر باعث شد که به کلی با انها قطع رابطه کند و حالا می دانست که امروز ممکن است بار دیگر با مهری روبرو شود و از همین حالا خود را برای شنیدن سرزنش ها آماده می کرد . خود را در برابر وجدانش گناهکار نمی دید و احساس می کرد که به وظیفه اش عمل کرده است . وظیفه ای که در قبال همسر قانونی اش به عهده داشت . خوشحال بود که زحماتش بیهوده نبوده و نتیجه ای هرچند اندک داشته اند . پرستو دیگر از دنیا نمی گریخت و برای ورود به عالم بیرون واهمه ای نداشت حرف نمی زد اما نگاهش برای اشکان گویاتر از هر سخنی بود در کنار او احساس آرامش و امنیت می کرد و هرجا که اشکان می خواست همراهش باشد او را همراهی می کرد . در ساعات عاشقانه غروب هر روز در خیابان های مجاور قدم میزدند و جمعه ها نیزبه دربند می رفتند . پرستو به هیجان می امد لبخند میزد اشک می ریخت می دوید و پا به پای اشکان از طبیعت لذت می برد اما هنوز سخنی بر لب نیاورده بود و اشکان اطمینان داشت که با ادامه تلاش هایش موفق خواهد شد که او را به زندگی عادی اش بازگرداند .
اردلان از او استقبال گرمی کرد و دو برادر یکدیگر را در آغوش کرفتند و خوشحالیشان را تقسیم کردند . وقتی وارد سالن پذیرایی شدند مهری فریدون . لیلی و همچنین محبوبه مادر عاطفه انجا بودند . در برابر نگاههای تیز بین انها سلام کرد و تبریک گفت . لیلی چند قدمی به سوی برادر برداشت و اشکان را در اغوش گرفت شروع به گریستن کرد و با لحنی گله مند گفت :
- دلم برایت تنگ شده بود چقدر تو بی معرفتی که یه سری به تنها خواهرت نزدی .
اشکان او را نوازش کرد و گفت :
- دل منم برات تنگ شده بود اما تو که بچه نیستی تو که بهتر از هرکس دیگه ای باید برادرتو درک کنی . حالا اشکاتو پاک کن که نمی خوام بعد از این همه مدت خواهرمو با چشمای گریون ببینم .
و بعد بوسه ای مهربان بر صورتش زد . لیلی هم او را بوسید و سپس شکان او را رها کرد و به سوی مهری رفت و با چشمان پر از اشک گفت :
- سلام مامان . حالتون چطوره ؟
مهری با اغوشی گرم از پسرش استقبال کرد و هردو به گریه افتادند . همانطور که سر و صورتش را بوسه باران می کرد چند بار قربان صدقه اش رفت و از این که بار دیگر پسرش را به اغوش می کشید خدا را شکر کر د. سپس اشکان با فریدون و محبوبه نیز سلام و روبوسی کرد و بعد به سوی عاطفه امد و گفت :
- تبریک میگم عاطفه خیلی خوشحالم
عاطفه لبخندی زد و گفت :
- متشکرم . پرستو چطوره ؟
اشکان سری تکان داد و گفت :
- خیلی بهتره .
بعد پرسید :
- نمیخوای برادرزاده مو بدی بغلم ؟
عاطفه نوزاد را به اغوش اشکان داد و صورت کودک غرق در خواب را بوسید د مشغول صحبت کودکانه با او شد .

اردلان دست برادر را به گرمی می فشرد و پرسید :
- اشکان حالت خوبه ؟
اشکان دقایقی پیش چشم گشوده بود اما نمی توانست موقعیت خود و اطرافش را درک کند . مهری فریدون و اردلان بالای سرش ایستاده بودند و با نگرانی نظاره اش می کردند .
اردلان بار دیگر پرسید :
- اشکان حالت خوبه ؟ صدامو می شنوی ؟
اشکان به سختی سر تکان داد و پرسید :
- من ....من کجا هستم ؟
- اینجا بیمارستانه تو تصادف کردی اما خوشبختانه دکترا نجاتت دادن .
- پرستو .... پرستو کجاست ؟
- پرستو خونه است . اینجا بیمارستانه اشکان .
- خونه ؟ تنها ؟ قرار بود ....قرار بود ....پرستو رو بیارم ...اون .... اون الان منتظره .
- اروم باش اشکان .
- پرستو ...من ...پرستو رو می خوام ...پرستو رو می خوام .
مهری دست روی پیشانی اش گذاشت و گفت :
- پسرم سعی کن استراحت کنی . چند روزه دیگه حالت خوب میشه و بر میگردی پیش پرستو .
اشکان با مقاومت سر تکان داد و گفت :
- نه ...نه . من پرستو رو می خوام ....می خوام ببینمش .
و بعد به گریه افتاد . اردلان نیز به فریدون نگاه کرد و او گفت :
- برو دنبالش .
- ولی اون هیچی درک نمی کنه . چطوری بیارمش اینجا ؟
- هر طوری که شده راضیش کن . بیارش اینجا . اشکان بهش احتیاج داره . وجودش به اشکان روحیه میده .
و چون مهری نیز همین را خواست . اردلان بیمارستان را ترک کرد و به اپارتمان پرستو رفت . پرستو بی قرار و پریشان در انتظار اشکان بود . ساعت 6 بعد از ظهر را نشان می داد و او 7 ساعت پیش خانه را ترک کرده بود . همین که صدای زنگ در بلند شد ارامشی در دلش جای گرفت . از جا برخاست اما به جای اشکان اردلان را در مقابل خود دید . با تعجب به او چشم دوخت . نگاهش گویای هزار پرسش بود . اردلان قدم به درون خانه گذاشت و پرسید :
- خوبی پرستو ؟
پرستو به او چشم دوخت و هیچ نگفت . اردلان در حالیکه سعی می کرد بر خود تسلط داشته باشد با صدایی ارام و لرزان گفت :
- پرستو اشکان اومده بود خونه ی من ....با ...با مادر راجع به تو صحبت کرد . مادر خیلی خوشحال شد که حال تو بهتر شده و از اشکان خواست بیاد دنبال تو .اما .....اما اشکان ..... اشکان تصادف کرده . متاسفم که این خبر رو بهت دادم .
پرستو مبهوت از شنیدن این خبر هنوز چشم به او دوخته بود .دقایقی به طول انجامید . حالا چشمانش پر از اشک شده بودند . شروع به تلاش نفس گیری برای چرخاندن زبان در دهانش کرد . اردلان که شاهد تقلای او بود بازویش را گرفت و او را روی مبلی نشاند و گفت :
- اشکان بهت احتیاج داره . می خواد تو رو ببینه .
پرستو به هق هق افتاد و بلند بلند گریه کرد . اردلان هیچ نگفت . می دانست گریه ازامش خواهد کرد . این مطلب را اشکان به او گفته بود . اما نا گهان پرستو زبان باز کرد و با صدایی مرتعش و لرزان پرسید :
- اشکان ....اشکان ؟....تصادف ....مثل مامان؟.....دا....داره منو تنها می ذاره ؟مثل مامان ؟
اردلان گفت :
- نه ....نه ....اون نمرده . زنده اس . تو رو می خواد . می خواد ببیندت . باید ...باید بیای پیشش .اگه.....اگه تو بیای اون زنده می مونه . روحیه می گیره . اون نمرده . نمرده پرستو .
پرستو که کمی ارامتر شده بود و حالا راحت تر گریه می کرد پرسید :
- منو تنها نمی ذاره ؟
اردلان به علامت نفی سر تکان داد و گفت :
- نه ...نه اگه تو بیای این کارو نمیکنه . اگه بیای پیشش اونم دوباره بر میگرده خونه . با هم بر می گردین . می فهمی ؟ می فهمی پرستو ؟
او به علامت تصدیق سر تکان داد و اردلان لبخند زد و گفت :
- خوبه . من تو رو میبرم پیشش . حالا برو لباساتو بپوش .

پریوش بی قرار و چشم به راه پای تلفن نشسته بود و هر لحظه انتظار بلند شدن صدای زنگ تلفن را می کشید. امروز برای او سیاوش روز بسیار مهمی بود. اسامی پذیرفته شدگان در امتحان ورودی دانشگاه امروز اعلام می شد و آندو باید پس از یک سال تلاش بی وقفه، نتیجه کارشان را می دیدند. قرار بود سیاوش پس از گرفتن روزنامه به پریوش تلفن کند و او را از نتیجه با خبر سازد.
دختر لحظه ای آرام و قرار نداشت. بیشتر از آنکه به فکر تلاش خود باشد و بخواهد مشقتی که در این راه کشیده است به بار بنشیند، به فکر سیاوش بود و دوست داشت به خاطر تشکر از او ، در پاسخ به زحماتی که برایش کشیده بود به نتیجه دلخواهش برسد. می دانست که اکنون سیاوش نیز همچون خودش آرام و قرار ندارد و قبول شدنش می تواند بهترین قدردانی برای او باشد. پریچهر نیز نگران بود، اما برای آرامش پریوش سعی می کرد خود را خونسرد نشان دهد.
دوبار تلفن به صدا در آمد و هر بار پریوش به خیال اینکه سیاوش پشت خط است با عجله گوشی را برداشت، اما بار اول منصور و بار دوم پیمان پشت خط بودند که هردو می خواستند در صورت رسیدن خبری از جانب سیاوش، از نتیجه مطلع شوند. وقتی برای بار سوم تلفن به صدا در آمد، قلب پریوش باز هم به تپشی سخت افتاد. این بار دیگر حتما باید سیاوش باشد که نتیجه را به او اطلاع می دهد. لحظه ای تامل کرد تا کمی به خود مسلط شود، نگاهی به پریچهر کرد که او نیز منتظر و نگران بود و بعد گوشی را برداشت و با صدایی گرفته گفت:
الو؟ صدای شاد و پر هیجان سیاوش به گوش رسید که گفت:
سلام پریوش.
پریوش با عجله پرسید:
چی شد سیاوش؟
پریچهر جلوتر آمد و دکمه آیفون تلفن را فشار داد. سیاوش که شادی از صدایش می بارید گفت:
تبریک می گم پریوش.
قبول شدم؟
معلومه که قبول شدی!
چی؟
همون رشته ای که دوست داشتی، مهندسی پزشکی.
خدای من! نمی تونم باور کنم.
و بعد از شدت خوشحالی به گریه افتاد. پریچهر او را در آغوش کشید و صورتش را بوسید.
الان میام اونجا.
روزنامه رم میاری؟
باور نمی کنی؟
می خوام با چشمای خودم ببینم.
باشه میارمش، کاری نداری؟
ممنونم سیاوش، نمی دونم چطور ازت تشکر کنم.
هیچ احتیاجی به تشکر نیست، همه اش نتیجه تلاش خودته. فعلا خداحافظ.
خداحافظ.
پریوش به مادر که او نیز از شدت خوشحالی و هیجان به گریه افتاده بود نگاه کرد. پریچهر با مهربانی دستهایش را فشرد و گفت:
تبریک می گم دخترم. از صمیم قلب خوشحالم. پریوش در برابر اظهار لطف مادر لبخندی بر لب آورد و گفت:
مرسی مامان. همه شو مدیون سیاوشم. اگه اون کمکم نمی کرد هیچ وقت قبول نمی شدم.
خودتم خیلی زحمت کشیدی.
اون بود که وادارم کرد وگرنه خودم این اراده رو نداشتم که تا آخر ادامه بدمش.
مهم اینه که قبول شدی و خستگی از تن هردوتون دراومد، نمی خوای به منصور تلفن کنی و اونم خوشحال کنی؟
پریوش دوباره تبسمی کرد و گوشی را به دست گرفت و ابتدا به منصور و بعد به پیمان و پریماه تلفن کرد و آنها را با این خبر خوشحال کرد. تازه مکالمه اش به پایان رسیده بود که صدای زنگ در بلند شد. پریچهر گفت:
حتما سیاوشه، پاشو درو باز کن.
پریوش از جا برخاست و ابتدا از پشت آیفون پرسید:
کیه؟
سیاوش گفت:
منم، بازکن.
و او با فشردن دکمه در، سالن را ترک کرد. پله های ایوان را دوتا یکی طی کرد و بعد سیاوش را در حالیکه یک کیک بزرگ، یک دسته گل و روزنامه را در دست داشت دید که به سویش می آید. وقتی به او نزدیک شد و گفت:
تبریک می گم پریوش، بی نهایت خوشحالم.
و بعد دسته گل زیبایش را به سویش گرفت. پریوش که دوباره به گریه افتاده بود دسته گل را از او گرفت و آن را به سینه اش فشرد و به او چشم دوخت و گفت:
ممنونم سیاوش. نمی دونم با چه زبونی ازت تشکر کنم؟ خیلی دوستت دارم.
سیاوش تبسمی کرد و گفت:
امیدوارم در ادامه راه هم موفق باشی.
و بعد روزنامه را به او داد. پریوش روزنامه را همان جا روی زمین پهن کرد و خیلی زود نامش را که سیاوش دور آن خط کشیده بود، پیدا کرد. هیجان زده از دیدن نامش به سیاوش نگاه کرد و گفت:
خیلی خوشحالم.
سیاوش کنار او نشست و دستش را روی دست گذاشت و گفت:
باید به من قول بدی که همه تلاشتو می کنی و خیلی خوب در می خونی.
من همیشه به کمک تو احتیاج دارم سیاوش.
فکر نمی کنم از این به بعد زیاد به دردت بخورم، چون رشته هامون یکی نیست.
می تونم هر وقت به مشکلی برخوردم ازت کمک بگیرم؟
با اینکه دوست ندارم بدعادتت کنم، اما هر کاری از دستم بربیاد با کمال میل انجام می دم.
متشکرم سیاوش، می دونم که هیچ تغییری نکردی و قلبت مهربونتر از همیشه می تپه.
سیاوش تبسمی کرد و هیچ نگفت. پریوش پرسید:
روز ثبت نام با من میای؟
و او به علامت موافقت سر جنباند. سپس از جا برخاست و گفت:
البته اگه الان بریم تو و یه چیزی بدی من بخورم تا از گرسنگی نمیرم، چون دلم حسابی داره ضعف می ره.
و بعد هردو خوشحال و خندان به داخل ساختمان رفتند.

با فرا رسیدن تابستان، پریوش یک سال از تحصیلش را در دانشگاه با موفقیت پشت سر گذاشت . در بیست سالگی ده برابر چها سال گذشته و زمانی که سیاوش برای اولین بار عشق به او را در خود احساس کرد زیباتر شده بود و سیاوش این موضوع را خوب درک می کرد، بخصوص حالا که تعداد خواستگارانش چند برابر شده بودند. خواستگارانی با شرایط مناسب برای شروع یک زندگی آرام و مرفه که وجود هر یک در زندگی هر دختری که برای خود آرزوی سعادت می کند یک رو یاست ، اما پریوش بدون توجه به همه آنها در راه خود قدم بر می داشت و با بهانه های مختلف آنان را رد می کرد و با این عمل، سیاوش را بیشتر رنج می داد.
در اواسط تابستان همان سال ، اشکان پس از شش سال انتظار سرانجام به آرزویش رسید و جشن عروسی خود و پرستو را برگزار کرد. فریدون جشن با شکوهی ترتیب داد و آندو را برای گذراندن ماه عسل به اروپا فرستاد. پریوش بادیدن سرانجام خوش اشکان در راهی که قدم بر می داشت مصمم تر پیش می رفت. او همیشه اشکان و صبر و امید بی پایانش را برای خود الگو قرار داده بود و اکنون معتقد بود که خدای مهربان روز ی نیز به خواسته دل او پاسخ مثبت می دهد و روزی خواهد رسید که سیاوش به پیمانش وفا می کند و او نیز نتیجه صبر و ایمانش را می بیند، اما این زندگی امن و آرام برای او همیشگی نبود. این بار با وجود شهاب به زندگی اش می رفت که سرنوشتش یک بار دیگر تغییر یابد و در راهی دیگر پیش رود. آن روز وقتی سیاوش به منزل منصور رفت، پریوش در دانشگاه بود و پریچهر را در آشپزخانه یافت. به آنجا رفت و در خشک کردن میوه ها به او کمک کرد. در همان حین پریچهر که از مدتها پیش می خواست در فرصتی مناسب با او صحبت کند بدون مقدمه پرسی:
سیاوش تو برای آینده ات چه برنامه ای داری؟
سیوش که از این سوال جا خورده بود به او چشم دوخت و با تعجب پرسید:
واسه آینده ام؟
پریچهر کارش را رها کرد و گفت:
می خوام در مورد پریوش با تو صحبت کنم.
طوری شده خاله؟
تو تصمیم قطعیتو گرفتی سیاوش ؟ هنوزم نمی خوای با اون ازدواج کنی؟
ساوش سر به زیر انداخت و گفت:
خاله جون من نمی تونم ریسک کنم. پریوش در کنار من آینده ای نداره.
من و منصور چون مطمئن نبودیم که تصمیم تو چیه بهانه های پریوشو در مورد خواستگاراش قبول می کردیم.
خواستگار جدیدی داره؟
زندگــی ...
به من آموخــــت...
همیشه منتظر حمله ی ....
احتمالیه کسی باشم ..........
که به او...
محبت فراوان کــــــــــردم............
:499:
پاسخ
 سپاس شده توسط cute flower ، L.A.78
#9
آره ، از بچه های دانشگاه خودشه. هم رشته ان. پسره توی دوره فوق لیسانس درس می خونه...مثل تو. خانواده اش چند بار اومدن اینجا، خیلی سماجت می کنن، البته خانواده خوب و محترمی به نظر میان.
نظر پریوش چیه؟
مثل همیشه. می گه نمی خوام ازدواج کنم. می گه ازش خوشم نمیاد.
داره با زندگی خودش بازی می کنه. من سعی می کنم مجابش کنم.
کاش تو...کاش این بیماری لعنتی...
سیاوش کلام او را قطع کرد و گفت:
خاله جون خواهش می کنم! حقیقتو باید پذیرفت.
دلم می خواست تو پریوش با هم ازدواج کنین.
شایدم من لیاقت اونو نداشتم و خدا از این طریق نشون داد که باید از سر راهش برم کنار.
و بعد اشکهای خاله اش را از صورتش پاک کرد و گفت:
آروم باشین خاله، من دوست ندارم شما رو نارحت ببینم.
دوستت دارم سیاوش، مثل بچه های خودم دوستت دارم.
منم شما رو مثل مادرم دوست دارم. دیگه خودتونو ناراحت نکنین، خب؟
پریچهر بزور تبسمی کرد و هیچ نگفت. ساعت هفت و نیم بالاخره آخرین کلاس آن روز خسته کننده نیز به پایان رسید. بقدری خسته بود که نای انجام هیچ کاری را نداشت. تصمیم گرفت در مقابل دانشگاه خارج شود، سیاوش را دید که انتظارش را می کشید. با خوشحالی به سمتش رفت و در حین ورود به اتومبیل سلام کرد. سیاوش با لبخندی گرم پاسخش را داد و گفت:
خسته نباشی خانم مهندس.
پریوش تبسمی کرد و گفت:
متشکرم، حالت چطوره؟
خوبم تو چطوری؟
تو رو که می بینم خوبه خوبم از کجا میای؟
خونه شما.
شام میای پیشمون؟
می خوام تورو به صرف شام در یه رستوران شیک و مجلل دعوت کنم. دعوتمو می پذیری؟
پریوش با هبجان دستهایش را در هم گره کرد و گفت:
وای عالیه! نمی دونی امروز چقدر خسته شده ام. به یه تنوع حسابس احتیاج داشتم.
و بعد با قدر دانی نگاهش کرد و ادامه داد:
تو همیشه در مواقعی که من نیازمندم ، به دادم می رسی.
سیاوش با احساس رضایت لبخندی زد و پریوش پرسید:
امروز رفتی پیش دکترت؟
او به علامت تصدیق سر تکان داد.
خب چی شد؟
هیچی، همون داروهای همیشگی، همون حرفا و سفارشات همیشگی، دیگه خودم یه پا متخصص شده ام.
پریوش با لحنی غم آلود پرسید:
خیلی اذیتت می کنه سیاوش؟
او لبخند تلخی به لب آورد و گفت:
دیگه بهش عادت کرده ام .
کاش من جای تو بودم.
بس کن دهتر. تو که خوش باشی منم روحیه می گیرم.
می دونی چقدر دوستت دارم؟
خواهش می کنم دوباهر شروع نکن پریوش. می دونی دیگه اعصاب این بحثا رو ندارم؟
می دونم، واسه همین بیشتر از اونچه که حرف بزنم دعا می کنم.
سیاوش نگاه با محبتی به او کرد و گفت:
دعاهای تو همیشه حافظ منه، پس نگران هیچی نباش و غصه نخور.
رستوران شیک و زیبایی بود. محیط شاعرانه داشت و فضای نیمه تاریکش انسان را به رویا می کشاند. اینجا معمولا پاتوق زوجهای جوان و دلداده های عاشق بود. فریبا عاشق این رستوران بود و سیاوش هر بار که می خواست با او ششام بخورد او را به اینجا می آورد. نگاهی به پریوش کرد که تحت تاثیر محیط اطرافش قرار گرفاته بود. برای شام ته چین مرغ سفارش داد و پریوش که هنوز محو گیرایی سالن و شکوه خاصش بود پرسید:
چطوری اینجا رو پیدا کردی؟ خیلی رمانتیکه.
سیاوش تبسمی کرد و گفت:
کشف فریباست. اینجا احساس آرامش می کنه.
با شنیدن نام فریبا خطوطی در چهره پریوش پدیدار شد و به فکر فرو رفت. هرگاه که از فریبا سخنی به میان می آمد، او محزون و غمگین می شد و سیاوش نیز کاملا به این امر واقف بود.
اینجا با هم شام می خورین؟
آره، جای دنج و آرومیه.
پریوش با غیظ گفت:
خوش به حال فریبا که تورو داره. سیاوش به او چشم دوخت و پرسید:
داری بهم کنایه می زنی؟
پریوش از این حرف خودش لجش گرفت. سیاوش تنها برای اوست، قلب و احساس سیاوش تنها به او تعلق دارد، پس این حسادت زنانه برای چیست؟ وقتی او را عصبانی و هیجان زده دید، لبخندی به لب آورد و گفت:
معذرت می خوام سیاوش، قصد بدی نداشتم. تورو خدا اخماتو واکن.
مثل بچه هایی پریوش، مثل بچه ها زود قهر می کنی و خیلی زود هم آشتی می کنی. چقدر ماهی تو.
پریوش این بار درحالی که تمام توانش را به کار می برد تا خود را نسبت به فریبا بی تفاوت نشان دهد، پرسید:
حالش خوبه؟
سیاوش سری تکان داد و گفت:
آره خوبه، خیلی خوبه.
و بعد دستهایش را در هم قلاب کرد و گفت:
قراره با هم ازدواج کنیم .
پریوش با ناباوری به او نگاه کرد. فکر کرد که عوضی شنیده است، اما سیاوش ادامه داد:
به خاطر شرایطی که داریم بعد از یه سال آشنایی، حالا هر دومون احساس می کنیم که به درد هم می خوریم.
پریوش تقلا کرد تا از ریزش اشکهایش جلوگیری کند، اما صورتش در عرض چند لحظه بارانی شد. چهره آرام و خونسرد سیاوش حکایت از عزم جزمش داشت و به نظر می رسید که در انتخابش مصمم است. در حالی که به او چشم دوخته بود با لکنت گفت:
اما تو...تو به من... به من....
اما من چی؟ پری، من به تو گفته بودم که اون روزا به آخر رسیده ان، به تو گفته بودم که هرکدوم باید بریم دنبال سرنوشت خودمون. فریبا مثل منه. لااقل در صورت ازدواج با اون دیگه غصه آینده شو نمی خورم. تصمیم گرفتیم ازدواج کنیم، اما بچه دار نشیم، می فهمی که منظورمو؟
دوستش داری؟
اون منو درک می کنه، به احساساتم اهمیت می ده... و دیگه اینکه از همه دنیا براش مهمترم، خب توقع هر مردی از همسرش همینه.
پریوش با زاری گفت:
اما منم درکت می کنم، منم احساستو می شناسم، منم دوستت دارم، برای منم مهم هستی، نیستی؟
سیاوش با مشت روی میز کوبید و با صدایی بلند گفت:
وضعیت تو فرق می کنه دیوونه.

پریوش فریاد زد:
گور پدر آینده.
به تو گفته بودم که دیگه هیچ احساسی بهت ندارم. حالا توی زندگی من یه زندیگه وجود داره، من به اون فکر می کنم و تو هیچ شانسی نداری پریوش، هیچ شانسی.
فکر می کردم که همیشه به من فکر میکنی، فکر می کردم تا همین جاشم خیلی خوشبختم، فکر می کردم همه حرفات به خاطر آروم کردن منه، من...من هیچ وقت سعی نکردم که فراموشت کنم، هیچ وقت سعی نکردم به یکی دیگه فکر کنم چون...چون فکر می کردم که تو همیشه به فکر منی، فکر می کردم که...فکر می کردم که فقط منو دوست داری.
به هق هق افتاده بود. اطرافیان با تعجب به او نگاه می کردند. پریوش از جا برخاست و به سوی در خروجی رفت. سیاوش نیز بلند شد و دنبالش نیز به راه افتاد. چند استکناس درشت روی پیش خوان باجه متصدی صندوق گذاشت و از سالن بیرون رفت. پریوش که از شدت هیجان و ناراحتی نمی توانست راه برود، به درختی تکیه داد و همان طور که به خود می پیچید به او نگاه کرد و گفت:
بی رحم!
سیاوش سر به زیر انداخت و هیچ نگفت. پریوش ناله کنان اداما داد:
همیشه از این دختر می ترسیدم، احساس می کردم یه رقیب بزرگه، اما...اما به تو اعتماد داشتم، احساسمو خفه می کردم و به ایمانم پناه می بردم. نمی دونستم اون تو رو ازم گرفته و من بیخبرم.
سیاوش نوک کفشش را روی خاک کشید و گفت:
من بهش پیشنهاد ازدواج دادم.
پریوش با دلی شکسته تر از پیش گفت:
اما اون از تو بزرگتره، چهار سال.
چه اهمیتی داره؟
پریوش نگاهش را از چهره سرد او گرفت و پوزخندی زد و گفت:
راست می گی. چه اهمیتی داره؟ شما با هم ازدواج می کنین، می شینین کنار هم و واسه رسیدن روز مرگتون روز شماری می کنین، دوتایی با هم. این کار که دیگه به سن و سال ربطی نداره. خوش به حالتون.چه زوج خوشبختی.
این جمله آخر را با کنایه گفت و دوباره پوزخند زد. سیاوش سر بلند کرد و گفت:
من اونو از همین حالا شریک زندگیم می دونم و دوستش دارم.
این جمله آخر بی نهایت به پریوش گران آمد و غرورش را یکجا خرد کرد. نگاه پر شراره اش را به او دوخت و فریاد زد:
ازت متنفرم، ازت بیزارم، دیگه یهچ وقت نمی خوام ببینمت.
وبعد دوباره به راه افتاد. سیاوش در پی اش آمد و گفت:
می رسونمت خونه.
پریوش برای آخرین بار نگاهش کرد و گفت:
احتیاجی نیست حضرت آقا. خودم می تونم برم خونه.
و بعد تاکسی گرفت و از آنجا دور شد

لحظاتی بعد چند ضربه به در خورد و بعد سیاوش وارد اتاق شد و سلام کرد. فریبا به سویش آمد ، لبخندی زد و گفت:
سلام، خوش آمدی.
و بعد پرسید:
بریم توی سالن؟
سیاوش به علامت نفی سر تکان داد و گفت:
نه همین جا خوبه.
و روی مبل ولو شد. فریبا در مقابلش نشست و پرسید:
روبراه نیستی؟
داغون داغونم.
امروزم پریوشو دیدی؟
سیاوش به علامت تصدیق سر تکان داد و چنگی به موهایش زد. فریبا با تعجب به او نگریست و پرسید:
چی شده سیاوش؟
حالش نابسامان تر از آن بود که فریبا تصور کند که باز هم دلش گرفته است و به همدردی او احتیاج دارد. ناگهان سیاوش به گریه افتاد. دستش را جلوی دهانش گرفت و نفسهای بلندی کشید و گفت:
به کمکت احتیاج دارم فریبا.
فریبا با نگرانی گفت:
خب بگو چی شده، تو که داری منو می کشی.
من...من یه کاری کردم.
چه کاری؟
به...به پریوش گفتم...گفتم که قراره با تو ازدواج کنم.
فریبا با ناباوری به او چشم دوخت و پرسید:
تو به اون چی گفتی؟
مجبور بودم فریبا، به خاطر خودش، داره...داره زندگیشو خراب می کنه. تمام خواستگارای خوبشو رد کرده. این طوری امیدش بکلی قطع می شه و می ره پی سرنوشتش.
نتیجه ای هم گرفتی؟
سیاوش سری تکان داد و گفت:
فکر می کنم.
و بعد به فریبا چشم دوخت و گفت:
معذرت می خوام فریبا.
چه کاری از دست من ساخته اس؟
اون میاد سراغ تو. برای اینکه مطمئن بشه حتما این کارو می کنه. می خوام با من همکاری کنی.
بهش دروغ بگم سیاوش؟
چاره دیگه ای نیست.
گناه داره. این دختره یه پارچه شور و احساسه. چرا باهاش این طور معامله می کنی؟
پس چه کار کنم؟ اون بهترین خواستگارا رو داره، اما همه رو به خاطر من رد می کنه. من این طوری بیشتر احساس گناه می کنم.
فریبا آهی کشید و گفت:
بسیار خوب، من کمکت می کنم، فقط امیدوارم اون خوشبخت بشه و از زندگیش راضی باشه.
سیاوش که کمی آرومتر شده بود لبخندی زد و گفت:
متشکرم.
و بعد از جا برخاست.
فریبا پرسید:
داری می ری؟
آره، الان مامان نگران می شه. بازم ممنونم فریبا، کاری نداری؟
فریبا به علامت نفی سر تکان داد و گفت:
مراقب خودت باش.
و او را تادر خروجی ویلا بدرقه کرد. به در بزرگ آهنی تکیه داد و همان طور که دور شدن اتومبیلش را تماشا می کرد به حالش دل سوزاند. بیچاره سیاوش! چه اوضاع نابسامانی داشت. بارها شاهد بود که او چگونه از عشقش به پریوش حرف می زد و تا چه حد او را می پرستید، اما اکنون به خاطر همین عشق و علاقه مجبور بود که خود و احساسش را نادیده بگیرد و به آینده محبوبش بیندیشد. بیچاره سیاوش چه دل پر طاقت و صبوری داشت. روح این پسر چقدر بزرگ بود.

یک هفته انتظار برای پریوش به درازای هفت قرن به طول انجامید. می خواست از بابت سیاوش خیالش را آسوده کند. با شنیدن این خبر غیرمنتظره ضربه روحی شدیدی را به جان خریده بود، اما حالا دیگر می دانست که همه چیز به پایان رسیده است و سیاوش به کس دیگری تعلق دارد.
آن روز قید آخرین کلاس رو زد و ساعت پنج و نیم از دانشگاه خارج شد. وقتی به مطب دکتر محمودی رسید، چند دقیقه ای از ساعت شش گذشته بود. می دانست که سیاوش هر هفته ساعت شش بعدازظهر با دکتر قرار ملاقات دارد. باران شدیدی می بارید و او بمحض پیاده شدن از تاکسی داخل مطب پرید. در سالن انتظار در میان دیگر بیماران ، فریبا را دید، به سویش رفت و کنارش نشست و گفت:
سلام فریبا خانم.
فریبا با لبخندی گرم پاسخش را داد و گفت:
سلام پریوش جون، حالت خوبه؟
ممنونم، سیاوش امروز اومده؟
آره ، الان پیش دکتره.
لازم دونستم که بیام و بهتون تبریک بگم. به خاطر قرار ازدواجتون با سیاوش.
فریبا گفت:
متشکرم عزیزم. سیاوش مرد بزرگ و مهربونیه. من بهش افتخار می کنم.
در نظر پریوش او شادابتر و سرحالتر از پیش بود. چرا که نباشد؟ او صاحب مزدی به خوبی سیاوش شده بود. باید هم خوشحال باشد و به افتخار کند. از این اندیشه قلبش تیر کشید و احساس تنهایی و بی پناهی شدیدی گریبانگیرش شد. بغض خفه اش می کرد و تنفس را برایش مشکل کرده بود. از جا برخاست. فریبا پرسید:
منتظر سیاوش نمی مونی؟
او به علامت نفی سر جنباند و گفت:
نه، فقط اومده بودم که تبریک یگم.
فریبا لبخندی زد و گفت:
متشکرم.
و پریوش بدون هیچ حرف دیگری مطب را ترک کرد.
زیر باران شدید زار زار شروع به گریستن کرد. حالا بهتر می توانست نفس بکشد. دیگر همه چیز برایش تمام شده بود. اندک امیدی را که در دل داشت نیز با دیدن فریبا محو شد. چقدر آسان سیاوش را از دست داده بود. او چقدر ساده به دیگری دل سپرده و عشق گذشته را فراموش کرده بود.
به چهار سال پیش اندیشید. به آن روز که سیاوش ادعای یک عشق پاک را داشت،آن روز که می گفت همه زندگی اش را می دهد تا او را دوستش داشته باشد، آن روز که می گفت دلش تنها او را می خواهد. باغ دایی فریبرز را به یاد آورد، روزی را که در زیر درختان سیب سوگند خورده بودند که هرگز یکدیگر را فراموش نکنند و تنها به یکدیگر بیندیشند. تعطیلات عید را در شیراز به یاد آورد. آنجا که بار دیگر در حافظیه تجدید عهد و پیمان کرده بودند.
سیاوش چقدر ساده از کنار این خاطرات گذشته بود. سه سال بود که سیاوش از او می گریخت، اما او در این مدت حتی یک لحظه نیز به زندگی بدون سیاوش نیندیشیده بود. روزی به سیاوش گفته بود که بعدها از این عشق پشیمان می شوی و به سلیقه ات می خندی وحالا آن روز فرا رسیده بود. دیگر هیچ چیز برای او باقی نمانده بود. نه عشقی...نه محبوبی...نه غروری...تنها یک احساس جریحه دار شده و یک قلب شکسته، حاصل این عشق نافرجام بود. حالا سیاوش را از دست داده بود و دیگر هیچ امیدی به او نداشت. همانطور که زیر باران شدید راه خانه را پیاده می پیمود به این موضوع می اندیشید که باید کاری کند. حالا که سیاوش او را فراموش کرده بود، او نیز از این به بعد سعی می کرد همین کار را بکند . اگر تا به امروز کوچکترین سعی و تلاشی برای فراموش کردن او و عشقش نکرده بود، ولی از امروز باید این کار را بکند. از امروز باید خودش باشد. از امروز باید به خودش بیندیشد، چون دیگر محبوبی نیست تا برایش فداکاری کاند، دیگر عشقی نیست که به آن ارج نهد و دیگر عهد و پیمانی نیست که به آن وفادار باشد.
وقتی سیاوش از مطب خارج شد، با دیدن چهره غمگین و درخود فرو رفته فریبا کنارش نشست و پرسید:
طوری شده فریبا؟
پریوش اومده بود اینجا.
سیاوش با تعجب پرسید:
پریوش؟
فریبا سری تکان داد و گفت:
اومده بود به من تبریک بگه.
اومده خیال خودش رو راحت کنه. نقشتو خوب بازی کردی؟
دلم براش می سوزه. بغض کرده بود. من حالشو درک می کنم. می دونم چی داره می کشه، منم یه روزی به وضع اون گرفتار بودم، فقط خدا کنه که خوشبخت بشه.
سیاوش به پشتی صندلی اش تکیه داد و نفس عمیقی کشید و گفت:
بزرگترین آرزوم اینه که اون ازدواج کنه، اون وقت با خیال راحت می میرم. کاش دنیا این قدر بی رحم نبود.
و آهی دیگر کشید و به فکر فرو رفت
زندگــی ...
به من آموخــــت...
همیشه منتظر حمله ی ....
احتمالیه کسی باشم ..........
که به او...
محبت فراوان کــــــــــردم............
:499:
پاسخ
 سپاس شده توسط cute flower ، FARID.SHOMPET ، L.A.78
#10



پریچهر یک برش کیک برایش آورد و مقابلش نشست و پرسید:
چرا این بلاها رو به سر خودت میاری؟
معذرت می خوام مامان.
من نگرانتم پریوش.
من که بچه نیستم مامان، دیگه بیست سالمه.
اگه یه چیزی بگم عصبانی نمی شی؟
پریوش لبخندی زد و پرسید:
چرا باید عصبانی بشم؟
امروز مادر شهاب دوباره با من تماس گرفت.
خب!
اونا هنوزم به خواستگاری تو اصرار دارن. نمی خوان عقب بکشن. نمی خوای روی این قضیه یه کمی بیشتر فکر کنی؟
اتفاقا همین کارم کرده ام.
جوابت چیه؟
شرایط منو بهشون بگین، اگه پذیرفتن منم حرفی ندارم.
تصمیمش را گرفته بود. حتی دیگر نمی خواست تا موقعی که سیاوش و فریبا رسما نامزد می شوند صبر کند. می خواست زودتر از اونها سر و سامان بگیرد و نشان دهد که زندگی به آخر نرسیده است. پریچهر با ناباوری به او چشم دوخت و پرسید:
راست می گی پریوش؟
او لبخند پر مهری به مادر زد و گفت:
سه سال به انتظار سیاوش نشستم، اما حالا دیگه مطمئنم که انتظار بی فایده اس. می خوام بچسبم به زندگی خودم. این طوری اونم راحت تره.
پریچهر لبخندی به لب آورد و در دل به خاطر اینکه دخترش سر عقل آمده است خدا را شکر کرد. مطمئن بود که سیاوش او را قانع کرده، اما این که چه روشی راغ برای رام کردن او به کار گرفته بود، برایش مهم نبود.
امشب فراره مادر شهاب دوباره با من تماس بگیره. قرار خواستگاری رو بذارم؟
هر کاری که دوست دارین بکنین. من همه چیز رو می سپارم به شما.
و بعد از جا برخاست و گفت:
تا اومدن بابا می رم یه خورده استراحت کنم.
و از آشپزخانه خارج شد و به اتاقش رفت. روی تخت افتاد و دوباره گریه کرد. احساس خوبی نداشت. مطمئن نبود کاری که می کند درست باشد، اما دیگر هیچ چیز برایش مهم نبود. فقط باید طبق میل پدر و مادر رفتار می کرد و آندو را خوشحال می ساخت . شهاب هرکه می خواهد باشد، مهم این است که او را از این زندگی جدا می کند و به سوی سرنوشتی جدید می کشلند. برای فراموش کردن سیاوش هر کاری که لازم است باید انجام دهد، باید پای در راه جدیدی بگذارد و زندگی گذشته را فراموش کند.
همه چیز خیلی سریع صورت گرفت. مراسم خواستگاری و بله برون در عرض دو هفته انجام و پایان پذیرفت. پریوش بی هدف در راهی که در مقابل پایش قرار داده شده بود قدم بر می داشت و هیچ اراده ای از خود نشان نمی داد. در جمع دیگران شرکت نمی کرد و آنها برای زندگی اش تصمیم می گرفتند و او بدون هیچ مخالفتی حکم صادر شده را پذیرفت.
شهاب را دید، با او حرف زد، از عقایدش آگاه شد، اما هیچ کششی نسبت به او در خود احساس نکرد، با این حال مخالفتی هم نکرد و خیلی راحت تر از آنچه که تصورش می رفت او را پذیرفت. پس از آن مقدمات برگزاری جشن نامزدی مهیا شد، بی آنکه پریوش دخالتی در این مورد بکند، حتی در خرید حلقه نامزدی نیز بدون این که نظری بدهد انتخاب شهاب را پذیرفت. در مورد انتخاب لباسش نیز پریماه و شهاب تصمیم گرفتند و او باز بدون هیچ مخالفتی تنها آن را پرو کرد. او در کنار گود ایستاده بود و تلاش سایرین را در سامان دادن به زندگی خود تماشا می کرد، اما احساس یک عروس را نداشت. هیچ اشتیاقی در خود مشاهده نمی کرد و جذابیتی در این اتفاقات نمی دید.
سرانجام روز برگزاری جشن نامزدی فرا رسید. در آرایشگاه بودند و تمام همراهانش برای برگزاری این جشن اشتیاق و هیجان داشتند. با دیدن جنب و جوش دیگران، ناگهان به خود آمد. او در اینجا چه میکند؟ برای برگزاری جشنی آماده اش می کنند که آن را درک نمی کند و هیچ احساسی نسبت به این مراسم ندارد. در عرض یک ماه بر او چهها گذشته بود؟ مثل یک چشم برهم زدن از رویای داشتن سیاوش به همسری شهاب رسیده بود. چرا؟ با کدام عشق؟ با کدام علاقه و اراده؟ پس سیاوش چه می شود؟ آیا به راستی هنوز هم او را نمی خواهد؟ آیا هنوز هم عاشقش نیست؟ آیا خواهد توانست او را فراموش کند؟ اصلا شهاب کیست؟ از کجا آمده؟ اینجا چه می کند؟ او عروس می شود، اما مردی که همراه اوست کیست؟ سیاوش؟ مردی که چهار سال به یادش بود و به او عشق می ورزد؟ چرا این ازدواج را پذیرفت؟ لج کرد؟ با چه کسی؟ می خواست غرورش را نشان دهد؟ به چه کسی؟ سیاوش؟ یعنی به همین زودی موفق شد او را فذاموش کند؟ چرا خودش را فریب می دهد؟ چه چیزی را می خواهد ثابت کند؟
جوابی برای پرسشهایش نداشت. انگار اکه از خواب یک ماهه بیدار شده باشدف محیط اطرافش را دگرگون شده می یافت. در آینه نگاهی به چهره اش انداخت و از خود پرسی:
((پریوش1 اینجا چه میکنی؟ پس سیاوش چی ؟ پس اون عشق عمیق و خدایی چی میشه؟))
ناگهان به گریه افتاد. آرایشگر با تعجب پرسید:
چی شده عزیزم؟ اتفافی افتاده؟
و با این پرسش سایرین را متوجه پریوش کرد. اول از همه پریمهر به سراغش آمد و پرسی:
چی شده خاله جون؟
پریوش در حالی که مثل بچه ها اشک می ریخت گفت:
می ترسم خاله...می ترسم.
پریمهر دستش را فشرد و گفت:
آروم باش عزیزم. داری عروس میشی. این که دیگه ترس نداره.
پریوش سرش را روی میز توالت گذاشت و بلند بلند گریست. شهلا مادر شهاب، متعجب از این عمل او ، دست روی شانه هایش گذاشت و با مهربانی پرسید:
چی شده عروس قشنگم؟ امشب دوباره بر میگر دی خونه پدرت، چرا گریه می کنی؟
پریوش هیچ عکس العملی نشان ندا و این بار پریچهر به سویش آمد و آرام زیر گوشش زمزمه کرد:
پریوش! مادر جون اتفاقی افتاده؟
پریوش سرش را بلند کرد و خود در آغوش مادر انداخت و به او آویزان شد. پریمهر از بقیه خواست که سالن را ترک کندد و آنها را تنها بگذارند. پریچهر او را نوازش کرد و گفت:
آروم باش پریوش، حرف بزن، به من بگو چی شده؟
پریوش نگاه غمگینش را به او دوخت و گفت:
من سیاوشو دوست دارم، شهاب رو دوست ندارم.
پریچهر با درماندگی به پریمهر و پریماه نگاه کرد تا آندو به فریادش برسند. پریماه گفت:
این چه حرفیه پریوش؟ تو دیگه الان همسر شهابی. سعی کن اینو درک کنی.
می ترسم...می ترسم.
تو رو خدا فکر آبروی بابا باش. بچگی نکن پریوش. الان دیگه وقت این حرفا نیست.
پریوش سرش را زیر انداخت و با دلی پر غوغا و آشوب گریست. پریمهر پیشانی او را بوسید و گفت:
تو کار درستی کردی پریوش. سیاوشم همینو می خواست.
پریوش چشمان پر تلاطمش را به او دوخت و گفت:
من هیچ وقت سیاوشو فراموش نمی کنم خاله جون.
شهاب پسر لایقیه. آرزوی سیاوشم اینه که شما دوتا با هم خوشبخت بشین. حالا دیگه اشکاتو پاک کن. نذار فامیل شوهرت متوجه چیزی بشن. حیف نیست این روز قشنگو با اشک ریختن خراب کنی؟
و بعد خودش اشکهای او را از صورتش پاک کرد و گفت:
حالا دیگه همه چیز رو فراموشکن. باشه؟
پریوش باز هم سر به زیر انداخت و سکوت کرد.
قبل از آغاز جشن، مسعود یکبار دیگر به خانه رفت، شاید که نظر سیاوش عوض شده باشد و همراه او به باشگاه برود. سیاوش به ظاهر مشغول تماشای تلویزیون بود، اماحقیقتا روحیه اش هیچگاه تا بدین حد بد نبود. همه چیز به آخر رسیده بود. امروز پریوش حلقه نامزدی شهاب را به انگشت می کرد و برای همیشه از دست می رفت. روزهای پر عشق گذشته همچون نوار فیلم سینمایی در برابر چشمانش به حرکت درآمدند. چه رویاهایی داشت. ازدواج با پریوش. موضوعی که همیشه به ان فکر می کرد و حالا این رویا برای همیشه رنگ باخته بود. چقدر دوست داشت که یک دختر چشم آبی به زیبایی پریوش داشته باشد.
با یادآوری این آرزو ، پوزخندی زد و بار دیگر سیل اشک از چشمانش جاری شد. چقدر ساده آرزوهایش برباد رفته بودند. حالا دیگر پریوش از آن دیگری بود و او هیچ حقی بر او نداشت. ملکه قصر آرزوهایش به دیاری دیگر کوچ کرده و او در دنیایی از حسرت باقی مانده بود. چرا این دختر مهربان را بزور کوچ داده بود؟ برای خوشبختی؟ آیا او خوشبخت می شود؟ اگر این گونه نشد چه؟ آیا در آن زندگی که سایه مرگ نباشد خوشبختی کامل وجود دارد؟ این افکار دیوانه اش می کردند.
وقتی مسعود در را گشود و وارد سالن شد، با دیدن او در آن حال پریشان به سویش آمد و پرسید:
حالت خوبه باباجون؟
سیاوش به سختی سری تکان داد و گفت:
خویم.
هنوزم دوست نداری بیایی؟
او به علامت نفی سر تکان داد و گفت:
تحملشو ندارم. چیزی توی خونه جا گذاشتین؟
نه، گفتم شاید نظرت عوض شده و...مطمئن باشم که حالت خوبه؟
خوبم بابا.
می خوای یک دوتا از بچه ها رو بفرستم پیشت؟
نه، نمی خوام به خاطر من از خوشیشون محروم بشن. همه دوست دارن توی جشن نامزدی پریوش شرکت کنن.
تو چی؟
اونجا جای من نیست، تازه....تنهایی راحت ترم، شما برین بابا.
مسعود دستی به شانه او زد و گفت:
مراقب خودت باش.
و بعد به سوی در خروجی رفت، اما ناگهان برگشت وگفت:
سیاوش کار احمقانه ای نکنی.
سیاوش لبخندی تلخ به لب آورد و گفت:
نگران نباشین، اونقدرا هم بچه نیستم.
مسعود سری تکان داد و بعد بدون هیچ حرف دیگری سالن را ترک کرد.

مسعود بامهربانی پیشانی اش را بوسید و گفت:
مبارکت باشه عزیزم.
پریوش که به گریه افتاده بود پرسید:
سیاوش نیومد عموجون؟
مسعود با چشمانی گریان به علامت نفی سر تکان داد. بر شدت اشکهای پریوش اضافه شد. حالا دیگر هیچ ابایی از گریستن نداشت. سیاوش حتی حاضر نشده بود در جشن نامزدی دختری که زمانی محبوبش بود شرکت کند. شاید هم خلوت کردن با فریبا را به حضور در این مجلس ترجیح داده بود. مسعود او رادر بر گرفت و آرام زیر گوشش زمزمه کرد:
آروم باش دختر قشنگ من. آروم باش.
پریمهر نیز همان طور که اشک می ریخت بوسه ای به صورتش زد و گفت:
تبریک می گم پریوش جون.
و هر دو هدیه هایشان را به او دادند. سپس مسعود دستبند پوشیده از زمردی را به دست او انداخت و گفت:
هدیه سیاوشه، برات آرزوی خوشبختی کرد.
احساس بد در باطن شهاب جانگرفت. سیاوش کیست؟ پس چرا او را تا به حال ندیده؟ چرا نامی از او نشنیده؟ چرا او در جشنشان شرکت نکرده، اما برای پریوش هدیه فرستاده است؟ پریوش چشمان محزون و پر رازش را به مسعود دوخت و گفت:
ممنونم عموجون.
مسعود بار دیگر او را بوسید و بعد به همراه پریمهر کنار رفتند. چقدر دوست داشتند که سیاوش آنها در این مجلس داماد بود. چه آرزوهایی برای چنین روزی داشتند. عروسی سیاوش و پریوش و تولد یک نوه چشم آبی. قلب مسعود از این اندیشه به درد آمد. از بیست سال پیش پریوش را عروس خود می دانست، اما حالا او را به دست دیگری می سپرد. هوای سالن برایش سنگین بود و نمی توانست را حت تنفس کند. از آنجا خارج شد و بهحیاط رفت. به درختی تکیه داد و سیگاری آتش زد. می دانست که پریوش از ته دل راضی به انجام این وصلت نیست. همه این موضوع را می دانستند. دختر بی نوا در این دقایق چه زجری می کشید. بیچاره سیاوش در این ساعات چه حالی داشت. آرزوها به پایان رسیده بودن و پریوش عروس شده بود، اما نه عروس سیاوش. چه نقشه هایی برایآندو کشیده بود. چه خیالهایی در سر داشت. افسوس که همه...
صدایی آشنا به گوشش رسید که می پرسید:
مسعود حالت خوبه؟
پریمهر چند قدمی به سوی او برداشت و پشت سرش ایستاد. مسعود بدون آنکه سر به عقب برگرداند پرسید:
تو هم حال منو داری پری؟
دختر بی نوا چه زجری میکشه. دلم براش می سوزه.
به سیاوش چیزی نگو، بذار فکر کنه پریوش احساس سعادت می کنه. اگه بفهمه بیشتر غصه می خوره.
من از آینده پریوش می ترسم. هیچ شوقی نداره. وجود شهابو در کنار خودش درک نمی کنه.
توی حال خودش نیست. لعنت به این دنیا که این طوری دو تا جوونو....
و بعد هر دو سکوت کردند و برای دقایقی آرام گریستند. پس از مدت کوتاهی ستاره به آنها نزدیک شد و در حالی که درک می کرد در درونشان چه انقلاب و محشری برپاست گفت:
مامان! بابا! می خوان کیک و ببرن. عمو جون میگه بیاین تو سالن.
و هر دوی آنها را به سالن بازگرداند.
جشن به پایان رسید، در حال یکه خانواده شهاب رضایت چندانی از رفتار پریوش نداشتند. اقوام نزدیک عروس و داماد برای صرف شام در منزل منصور میهمان بودند. پریوش در اتاقش با ستاره خلوت کرده بود و هیچ علاقه ای به همراهی با شهاب نشان نمی داد. منصور و پریچهر آشفته و در فکر بودند، اما مسعود و پریمهر سعی می کردن این وضع را تحمل کنند و از میهمانان پذیرایی می کردند. جوانها می رقصیدند و بزرگترها گفتگو می کردند، اما عروس و داماد حال خوشی نداشتند. شهاب مبهوت بود و دلیل برای توجیه رفتار پریوش نیز در دنیای آشفته و نابسامان خودش سیر می کرد.
آخر شب، قبل از خانواده مسعود، خانواده شهاب آخرین کسانی بودند که منزل منصور را ترک کردند و البته دلگیر به نظر می رسیدند. شهلا رو به شهاب که قصد برخاستن نداشت کرد و پرسید:
مگه تو نمیای؟
شهاب سری تکان داد وگفت:
الان میام.
و بعد برخاست و به اتاق پریوش رفت. کنارش روی لبه تخت نشست و پرسید:
حالت خوبه پریوش؟
او به علامت تصدیق سرتکان داد و شهاب دوباره پرسید:
می خوای بمونم اینجا؟
نه حالم خوبه.
مطمئنی که لازم نیست؟
آره. خسته ام، می خوام بخوابم.
شهاب سری تکان داد وگفت:
باشه...نمی خوای با خانواده ام خداحافظی کنی؟
پریوش از جا برخاست و همراه او به طبقه پایین آمد. مادر و خواهرهای شهاب با دیدن او به سمتش آمدند و صورتش را بوسیدند. پریوش به طور مختصر از آنها تشکر کرد و شب به خیر گفت:
وقتی آنها رفتند دختر نفس آسوده ای کشید و روی مبل نشست و زار زار گریست. حاضرین انتظار چنین عکس العملی را داشتند. پیمان در کنارش نشست و پرسید:
پریوش. چرا داری خودتو اذیت می کنی؟
پریوش هیچ نگفت و بازهم گریه کرد. پیمان به دیگران نگاه کرد و با ناامیدی سری تکان داد. پریماه به سوی خواهر آمد و دستش را گرفت و گفت:
خسته ای پریوش، پاشو بریم لباساتو عوض کن و بخواب.
وبه همراه مینا او را به طبقه بالا بردند. دیگرا با تاسف به یکدیگر نگاه کردند. پریچهر در حالی که اشک می ریخت گفت:
به من می گفت راضیه. می گفت قبول کرده که نباید منتظر سیاوش بمونه. می گفت می خواد یه زندگی جدید رو شروع کنه، اما نمی دونم چرا امروز دوباره...
به هق هق افتاده بود. بی نهایت نگران آینده دخترش بود. مسعود گفت:
فرصت می خواد. یه مدت دیگه آروم می گیره. الان تحت فشار قرار گرفته. هم می خواد به فکر آینده اش باشه و هم یاد گذشته اذیتش م یکنه. یه مدت می فهمه کار درستی انجام داده و آروم می گیره.

سیاوش روی تخت دراز کشیده بود و صورتش خیس از اشک بود که در اتاقش باز شد و پریمهر و در پی او مسعود وارد اتاق شدند. برای لحظاتی به هردوی آنها خیره شد و بعد برخاست و روی لبه تخت نشست. مسعود روی صندلی کنار تخت و پریمهر کنار او روی لبه تخت نشستند. مدتی به سکوت گذش. سیاوش هرچه سعی کرد نتوانست از ریزش اشکهایش جلوگیری کند. مسعود و پریمهر نیز توان حرف زدن نداشتند. می دانستند پسرشان چه حالی دارد و شرایط موجود را کاملا درک م یکردند. بالاخره خودش سکوت را شکست و پرسید:
تموم شد؟
پریمهر که آرام و بی صدا اشک می ریخت سری تکان داد و گفت:
آره.
سیاوش با حسرتی عمیق پرسید:
خوشگل شده بود؟
خیلی دردناک این سوال را مطرح کرد. حتی مسعود هم به گریه افتاد. پریمهر پسرش را در آغوش کشید و گفت:
خیلی ، مثل فرشته ها.
سیاوش سر روی شانه او گذاشت و با دلی سوخته پرسید:
پس چرا من نمی میرم؟ دیگه خسته شدم. به زانو دراومدم. دیگه حالم از این دنیا به هم می خوره. من چه گناهی مرتکب شدم که خدا این طور زجرم می ده؟
پریمهر او را سخت در آغوش فشرد و همراهش زار زد.
حرفی نزد؟
مسعود گفت:
سراغتو می گرفت. منتظرت بود سیاوش.
اگه اونجا بودم همه چیز رو بهم می زدم. طاقتشو نداشتم، نمی خواستم با چشم خودم رفتنشو ببینم، من دیگه اونو از دست داده ام، چرا باید می اومدم و ناراحتش می کردم؟
نمی دانست که پریوش امشب چقدر بی قراری کرده، نمی دانست که همین امروز به خودش آمده و بازهم همان دختر عاشق سیاوش. تنها سیاوش نمی دانست که پریوش حتی ذره ای شعاب را نمی خواهد. نمی دانست که حتی او امشب به همان اندازه که خودش اشک ریخته گریه کرده است.
مسعود پرسید دوست داری چند روز بری مسافرت؟
پیشنهاد خوبی بود، اما او پرسید:
پس دانشکده چی؟ کارم؟
یه هفته مرخصی می گیریم، هم من هم تو. دوست داری بریم شمال؟
شمال ؟ اونهم در سردترین ماه زمستان؟ با این برف و سرما؟ احمقانه به نظر می رسید، اما سیاوش را خوشحال کرد. سری تکان داد وگفت:
خوبه، دوست دارم.
بعد به پریمهر نگاه کرد و پرسید:
سینا چی؟
می ذاریمش پیش ستاره و کامیار. اون دیگه بچه نیس، ده سالشه، شرایط تو رو خیلی خوب درک می کنه.
سیاوش بازهم اندوهناک شد. همه شرایط او را می فهمیدند و در عین حال نمی فهمیدند. شرایطش را درک می کردند، اما سوز دلش را احساس نمی کردند. چقدر ضعیف شده بود، چقدر رنجور. انگار در این مواقع بیماری هم فشار بیشتری بر او وارد می کرد. هنوز با تمام وجود بلکه خیلی بیشتر پریوش را می خواست. سربلند کرد و گفت:
می خوام پریوشو ببینم. یه ماهه که ندیدمش. عجی دل سنگی دارم من.
پریمهر پرسید:
دوست داری دعوتشون کنم؟ با شهاب.
سیاوش مثل دیوانه ها فریاد کشید:
نه...نه...
وبعد دستش را جلوی دهانش گذاشت و نگاه ملتمسش را به پریمهر دوخت. اشکهای لعنتی او خیال تمام شدن نداشتند. پریمهر از حرفی که زده بود پشیمان شد. چطور توانسته بود نام شهاب را به زبان بیاورد، در حالی که پسرش این حال نابسامان را داشت. از حماقت خودش عصبانی شد و زیر لب گفت:
لعنت به من.
سیاو.ش که حرف مادر را شنیده بود با لحنی آرام گفت:
می رم می بینمش ، بدون اینکه خودش چیزی بفهمه. بعد سه تایی با هم می ریم شمال...
لبخند کودکانه ای به لب آورد و زمزمه کرد:
مثل بچه ها شدم.

او حالا همسر مرد دیگری بود و سیاوش در جشنش حاضر نشده بود. جشن که نه، عزا! این اندیشه که سیاوش از او متنفر است قلبش را به درد می آورد. تلاش برای آرام ماندن بی فایده بود و بلند بلند شروع به گریستن کرد.
ستاره خیزی به سویش برداشت و در سکوت و خلوت شب او را در آغوش کشید. حرفی نزد و تنها همراهش اشک ریخت. احتیاجی به حرف زدن نبود. می دانست پریوش به چه می اندیشد و باز هم می دانست که کسی قادر به آرام کردنش نخواهد بود. پریوش سخت به او چسبیده بود و می لرزید.
پریوش!
پریوش سرش را به سینه او فشرد.
به سیاوش فکر می کنی؟
گریه هر دو شدت گرفت. عجب سوال احمقانه ای!
دارم سعی می کنم بهش فکر نکنم و فراموشش کنم، اما نمیشه...نمی شه ستاره.
شهابو دوست نداری؟
نمی دونم. سعی می کنم همه حواسمو متمرکز کنم و فقط شهابو ببینم، اما...اما... دارم دیوونه می شم، باهاش غریبه ام، حرفاشو درک نمی کنم، اون هیچ وقت منو نمی فهمه. هیچ کس به اندازه سیاوش منو نمی شناخت، حتی مامانم. هر وقت که درمونده می شدم و به دادم می رسید، حمایتم می کرد، حرفامو گوش می کرد. همیشه یه راه حل درست در ذهن داشت، منو می فهمید، روحمو می شناخت، من...من بدون اون باید چه کار کنم؟
یه مدت صبر کن. شاید...شاید بتونی باهاش یه رابطه خوب برقرار کنی.
می ترسم که نتونم.
باید همه سعیتو بکنی پریوش، اون حالا دیگه شوهرته.
اصلا دوست ندارم ببینمش، اعصابم تحریک می شه.
پریوش بیا تقدیر رو قبول کن، سعی کن زندگی کنی.
پس سیاوش چی؟ نمی تونم فراموشش کنم.
اگه بخوای میشه. یعنی چاره ای جز این نداری. نباید از همین حالا کاری بکنی که شهاب اعتمادشو نسبت به تو از دست بده. باید از حالا پایه های زندگیتو محکم کنی. می فهمی چی می گم؟
پریوش هیچ نگفت. درک حرفهای ستاره برایش مشکل بود. او با شهاب بیگانه بود و هیچ احساسی نسبت به او نداشت. چطور می توانست با مردی که نمی خواهد زندگی کند و برای استحکام این زندگی بکوشد؟
نگاهش را از پنجره به بیرون دوخت. باز هم برف شروع به باریدن کرده بود. آرام و زیبا می بارید. برف نیز او را به یاد سیاوش می انداخت . در دوران کودکی یک روز سیاوش برایش آدم برفی بزرگی درست کرده و او را سخت هیجانزده و شادمان کرده بود . یاد گذشته مرتب به دلش چنگ می انداخت. یاد سیاوش، حرفهایش، کارهای عجیب و غریبش، شیطنتهای پسرانه اش، حتی قریادها و عصبانیت هایش. چقدر از آن روزها فاصله گرفته بود. یک ماه می شد که او را ندیده بود، اما انگار سالها می گذشت که از او فاصله گرفته بود. دستش را روی قلبش گذاشت و احساس کرد قلبش هنوز هم تنها به خاطر او می تپد. ستاره در سکوت به او می نگریست. صحبت کردن با او یب فایده بود. اصلا او در حال خودش نبود که بتواند حرف کسی را درک کند. آن چیزی را می فهمید که به آن فکر می کرد. دست از تلاش برداشت و او را به حال خودش رها کرد، به این امید که گذر زمان او را در حل مشکلش یاری کند.
ساعت از ده صبح کگذشته بود و پریوش هنوز در رختخواب بود که چند ضربه به در خورد و سپس شهاب وارد اتاق شد. با دیدن پریوش لبخندی زد و همان طور که به سویش می رفت پرسید:
هنوز توی رختخوابی؟
پریوش هیچ نگفت. شهاب روی لبه تخت نشست و با نگاهی عاشقانه به او سلام کرد. پریوش سری تکان داد و جواب سلامش را داد. از حضور او در اتاقش رنج می برد. دلش می خواست می توانست از او بگریزد، اما چگونه و به چه بهاتنه ای؟ شهاب پرسید:
حالت بهتره؟
خوبم.
پس چرا توی رختخوابی؟
یه خرده کسلم.
تو خیلی سردی پریوش، منودوست نداری؟
پریوش نگاه سردش را از او گرفت:
راحتم بذار.
سیاوش کیه؟
از شب قبل راجع به این موضوع کنجکاو بود باید این سوال را می پرسید. پریوش دوباره به او نگاه کرد و با تعجب پرسید:
سیاوش؟
آره.
چطور مگه؟
خب تو جشنمون شرکت نکرده بود، ولی برات هدیه فرستاده بود. تو از عموت سراغشو گرفتی.
پسر عمو مسعوده.
پس چرا دیشب توی جشن شرکت نکرده بود؟
پریوش با صدایی بلند گفت:
برای اینکه مریضه.
شهاب با کنجکاوی بیشتری پرسید:
مریضه؟
آره...آره...سرطان خون داره. تارک دنیا شده، داره می میره. این توضیحات کافیه؟
تو دوستش داشتی؟
پریوش روی از او برگرداند وگفت:
برو راحتم بذار لعنتی.
من که حرف بدی نزدم، فقط ازت سوال کردم.
پریوش با صدای بلندتری گفت:
برو...برو تنهام بذار، حوصله تو ندارم.
شهاب از جا برخاست و گفت:
بسیار خوب، هر وقت که حوصله داشتی خبرم کن، اینم بدون با رفتاری که تو پیش گرفتی ما به جایی نمی رسیم.
و اتاق را ترک کرد. وقتی به طبقه پایین آمد پریچهر پرسید:
داری می ری شهاب جون؟
شهاب اب ناراحتی گفت:
مادر! من نمی دونم اون چشه، ساکت و آرومه، اصلا به وجود من اهمیت نمی ده، من دوستش دارم، اما اون....
و بعد سرش را به زیر انداخت. پریچهر گفت:
حق با توئه عزیزم، اما خواهش می کنممیه مدت اونو به حال خودش رها کن. اون از جای دیگه ای دلخوره. یه مدت تحملش کن.
شهاب به علامت اطاعت سر تکان داد و گفت:
چشم مادرجون، با جازتون من مرخص می شم.
ناهار نمی مونی پیش ما؟
نه، با این اوضاع موندن من صلاح نیست.
به خانواده سلام برسون.
بزرگیتونو می رسونم.
پس از رفتن او، پریچهر به اتاق پریوش رفت. او از رختخواب بیرون آمده بود و در کنار پنجره منظره برفی باغ را تماشا می کرد. با دیدن پریچهر، لبخندی زد و سلام کرد. او با دلخوری پاسخش را داد و پرسید:
به شهاب چی گفتی؟
هیچی.
پس چرا رفت؟ چرا ناراحتش کردی؟
پریوش پشتش را به او. کرد و گفت:
راحتم بذار مامان، حوصله شو ندارم.
این چه حرفیه دختر؟ اون شوهرته، باید یه عمر باهاش زندگی کنی.
با شنیدن این جمله، بار دیگر دچار آن احساس تلخ شد. چطور باید با مردی که نم یخواست یک عمر زندگی کند؟ اشک در چشمانش حلقه زد و قلبش به تپشی سخت افتاد. پریچهر جلوتر آمد و با ملاطفت گفت:
گناه داره پریوش، چرا اذیتش می کنی؟ اون دوستت داره.
پریوش به سوی مادر برگشت و با تضرع گفت:
اما من دوستش ندارم.
تو دیوونه ای پریوش.
نیستم...نیستم، اما نمی تونم با اون زندگی کنم، حت ینمی تونم تحملش کنم.
این حرفا رو باید الان به من بگی؟ چرا اون روزی که به خواستگاریش جواب مثبت دادی فکر اینجاهاشو نکردی؟ چرا اون موقع دوستش داشتی، اما حالا...؟
پریوش که صورتش خیس از اشک بود با درماندگی گفت:
اون روز هم دوستش نداشتم، اما فکر م یکردم که اگه بخوام می تونم دوستش داشته باشم، فکر می کردم فراموش کردن سیاوش خیلی راحته و اگه بخوام می تونم سایه اش رو از زندگیم بزنم کنار، ولی نتونستم، به خدا سعیم رو کردم، اما نشد.
بازهم سعی کن، مرور زمان هر مشکلی رو حل می کنه.
می دونم که فایده ای نداره.
یعنی می خوای کنار بکشی پریوش؟
این جمله را با وحشت ادا کرد. پریوش سر به زیر انداخت و گفت:
نمی دونم.
زندگــی ...
به من آموخــــت...
همیشه منتظر حمله ی ....
احتمالیه کسی باشم ..........
که به او...
محبت فراوان کــــــــــردم............
:499:
پاسخ
 سپاس شده توسط ♥گل یخ ♥ ، cute flower ، னιSs~டεனσή ، FARID.SHOMPET ، L.A.78


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.


پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان