04-03-2014، 20:20
(آخرین ویرایش در این ارسال: 04-03-2014، 20:52، توسط anika anti bieber.)
سلام به خوانندگان هه (5) احوال شما؟
خوب آماده این واسه داستان امروز
پس بزن بریم
امروز روز فوق العاده گندی بود!
امروز قرار بود خالم منو برسونه مدرسه چون باباجونم نمیتونست ( حاضر نیستم این خاله غرغرو منو برسونه)
از در خونشون تا مدرسه با این نامزد بیچارش دعوا کرد و غر زد به سرش
بدبخت! من اگه جای اون بودم همین الآن تصمیمم رو راجب زندگی با خاله جون
عوض میکردم (خخخخخخخخخخخخ)
مامان گیر داده بود تا در مدرسه یه موز رو بخورم
حالا خوبه خودش میدونه که من به موز حساسیت دارم و مثه یه بوفالو باد میکنم باز هی اصرار میکنه:306:
خالمم هی از تو آینه جلوی ماشین میگفت : خوردی
بهنام ( شوهر خاله آینده ) : تو رو خدا بخور نسترن حوصله ندارم سر این موضوع که تو موز بخوری یا نه غر بزنه
البته اینو غیر مستقیم گفت :جوری که خاله نفهمه!
بعدم خاله راجب این ترافیک لعنتی حرف زد(سیمین و شکوفه راجب ترافیکای اینجا که خوب میدونید!خخخخخخخخخخخخ)
خوب خلاصه ساعت 7.15 به مدرسه رسیدم و دیر کردم!
( وجدان:مثه همیشه تو کی زود میای؟
من:اصلا به تو ربطی داره پرو که میپری وسط!
وجدان:برو بمیر:ozer:
من:خودت بمیر!
s32
وارد مدرسه شدم سیمین بود ولی شکوفه نبود رفتم از کلاس بغلی یه صندلی آوردم
نشستم کنار سیمین
شکوفه اومد مثه همیشه خوش حال و سرزنده (الهی قربونش بره آ.......)
خخخخخخخخخ
شکوفه هم رفت یه صندلی آورد اونم چه صندلی ای دست چپه و کج (خخخخخخخخخخ
حقته دیر اومدی بچش خانوم!.gif)
اومد بزاره کنار صندلی من اما جا نبود که!
به این محبوبه خله گفتم برو اونور شکوفه بیاد صندلیشو بزاره
با یکم ناز و کرشمه صندلی واموندشو کشید کنار:ey1:
اونم به اندازه یه انگشت!
احمق گفتم برو اونو بعد تو واسه من انگشت انگشت میری اونور حیف الآن حالم خوبه و نمیخوام اعصابمو با تو خورد کنم مگرنه حالتو
اساسی میگرفتم(اینا رو تو دلم گفتم)
دوباره بهش گفتم برو انور یهو زهرا گوریله (خیلی ببخشید از دستتون عصبیم)
گفت یعنی چی ما نمیریم اونور تر اون وقت میریم تو دهنه معلم و تابلو میشیم
با خودم گفتم عجب اعتماد به نفسی داره
آخه کی به تو نگاه میکنه
آقا هیچی دیگه رومو کردم بهشون و گفتم: خیلی بی ادبید
واستون متاسفم

(وجدان:نه خدایی جمله رو حال کن
چه ربطی داره مگه فحش داده
من:مهم نیست
حقشه
وجدان:نیست
من:میگم هست
وجدان:نیست
من:خففففففففففففففففهههه
)
هیچی دیگه شکوفه و من در این مبارزه شکست خوردیم و پرچم سفید نشون دادیم
:4fv:آخه اون دوتا دو برابر
ما بودن و می خواستن مارو درسته قورت بدن
شکوفه رفت پشت سر من
صندلیشو گذاشت
سیمین هم که امروز یه کلداکس انداخته بود بالا و تنها تلاشش این بود که سر کلاس خودش رو بیدار نگه داره:hlp::hlp:
دبیر فیزیک ده ....... اومد
دوباره شورو کرد به چرت گفتن
اههههههههههههههههههه
بسه بابا سرمون رفت
من که دیگه مطمئنم نهایی رو میگندم
(شکوفه و سیمین شما چی؟)
آقا چرت گفت بعدم چندتا مسئله داد تا حل کنیم
آقا توضیحاتشم خودش میفهمید
ما تازه فرمول مینوشتیم اون مسئله بعد رو شروع میکرد
وای اگه الآن کارگردان فیلم اره اینجا بود یه فیلم توپ میساخت:499:
چون میخوام گردنتو بشکنم خانومههه زبون نفهم............ :ozer:
زنگ خورد و من اعصبانی تر شده بودم
کلا امروز به اعصابم ری........... شد !:rum:
زنگ بعد با امین................ دیوونه داشتیم دبیر ریاضی
یه خل تمام عیار !( آقای امین........ به جونه خودم اعصابم خورده حتی الآن که اینارو مینویسم نمیخوام بنویسم نمیییییییییخواممممممممم پس بزارید عقده هامو سر شما خالی کنم!)
خلاصه
من و شوفه این بار صندلیامون رو با سیمین بردیم اون طرف کلاس تا هرسه پیشه هم بشینیم آخه ما جونمون
واسه هم در میره ( وجدان:دیوونه چش ندارین همو ببینین
من : میشه :هیس باشی بعد از این داستان به خدمتت خواهم رسید)
این زنگ خورد
آقای امین........
رفته بود بیرون از مدرسه اینطور که بوش میومد حقوقشو نداده بودن و اون هم
با اعصبانیت مدرسه
رو ترک کرده بود:vil: (آخی بمیرم براش بیچاره ایال واره(هههههههه فکر کنم ایال رو اشتباه نوشتم نه؟))
من و شکوفه و سیمین هم تو کلاس موندیم بقیه بچه ها به علت شلوغ کردن به حیاط دعوت شدن
آخه ما ساکتیم #مظلومیم#مغصومیمو......

سیمین که شروع کرد به خوندن زبان فارسی
مثه اینکه مستر پور ........... از کلاس 10 پرسیده بود و املاء هم گرفته بود من موندم :
آقا ما دیگه هم سن خر حسن کچل سن داریم آزار دارن املاء میگیرن
من هم شروع کردم به خوندن (الکی بود کتاب رو ورق میزدم)
شکوفه هم با غلط گیر داشت رو میز یه خرابکاری هایی میکرد.gif)
چشمم بهشون افتاد
نفهمیدم چی نوشته با اون خط خرچنگ قورباغش فک کنم::89:
یه مین صبر کن آهان آرمان بود خخخخخخخخخ:am4:
بچمون چند وقته هی مینویسه و میگه اهورا نه آرمان اهورا نه ارمان آهان اهورا
خخخخخخخخخخ.gif)
خلاصه یهو سیمین داشت در رابطه با این پرهام که بچه یکی از دبیرا بود و 5 سالش بود و هفته پیش رفته بود تو دستشویی مدرسه حرف میزد
که در کلاس با جذبه باز شد
و مستر امین.......... وارد شد درحالی که از شدت اعصبانیت سرخ شده بود به ما سه نفر نگاه کرد
من که دوباره رفته بودم تو زمین
(چیه چه مرگته؟
آدم ندیدی؟
طلبکاری ؟
مگه ما گفتیم حقوقت رو ندن ؟بچه پروووووو


)
گفته گویه من با امین...... خیالی خخخخخخ
بچه ها که از حیاط اومدن
یه 15 مین درس داد و تموم و دوباره رفت این دفعه در کلاس مثه یه انسان بی تمدت و وحشی بست! (بی فرهنگ)
زنگ بعد هم مستر پور ..... اومد و با تمام تلاشهای شکوفه که فقط از پشت داد میزد آقای پور املاء نگیرین
و سرش پایین بود و مستر پور کلافه دنبال صدا میگشت و هیچکس رو پیدا نمیکرد!
و با پرسشی که از بچه ها انجام شد و اونا بلد نبودن و صفر گذاش به پایان رسید
زنگ بعدم که باز ابن ده با.................... اومد و باز حرافی کرد و مخ مارو خالی کرد
امروز ساعت 5.30 تا 7 کلاس ریاضی هم باز با این امین ...... داشتیم و ایندفعه مثه اینکه حقوقشو داده بودن چون بندری میرقصید و یه چیزایه چرتی میگفت و بچه ها هی میخندیدن!(خدا شفاشون بده!)
الآنم که تو خونه هستم و دست به دعا دارم اینارو مینویسم چون فردا امتحان خودباوری داریم و باید این امتحان رو در کمال ناباوری بدیم



ههههههههههههههه
پیام اخلاقی این داستان: شکوفه واقعا عاشق شده



اما مگه من میفهمم طرف کیه چون هرروز اسمای طرفی که ازش حرف میزنه تغییر میکنه
.............
میدونم داستان بی مزه ای بود بزارید به حساب بی اعصابیه من
بای......
خوب آماده این واسه داستان امروز
پس بزن بریم
امروز روز فوق العاده گندی بود!

امروز قرار بود خالم منو برسونه مدرسه چون باباجونم نمیتونست ( حاضر نیستم این خاله غرغرو منو برسونه)

از در خونشون تا مدرسه با این نامزد بیچارش دعوا کرد و غر زد به سرش
بدبخت! من اگه جای اون بودم همین الآن تصمیمم رو راجب زندگی با خاله جون
عوض میکردم (خخخخخخخخخخخخ)

مامان گیر داده بود تا در مدرسه یه موز رو بخورم

حالا خوبه خودش میدونه که من به موز حساسیت دارم و مثه یه بوفالو باد میکنم باز هی اصرار میکنه:306:
خالمم هی از تو آینه جلوی ماشین میگفت : خوردی

بهنام ( شوهر خاله آینده ) : تو رو خدا بخور نسترن حوصله ندارم سر این موضوع که تو موز بخوری یا نه غر بزنه

البته اینو غیر مستقیم گفت :جوری که خاله نفهمه!

بعدم خاله راجب این ترافیک لعنتی حرف زد(سیمین و شکوفه راجب ترافیکای اینجا که خوب میدونید!خخخخخخخخخخخخ)

خوب خلاصه ساعت 7.15 به مدرسه رسیدم و دیر کردم!
( وجدان:مثه همیشه تو کی زود میای؟

من:اصلا به تو ربطی داره پرو که میپری وسط!

وجدان:برو بمیر:ozer:
من:خودت بمیر!


وارد مدرسه شدم سیمین بود ولی شکوفه نبود رفتم از کلاس بغلی یه صندلی آوردم
نشستم کنار سیمین

شکوفه اومد مثه همیشه خوش حال و سرزنده (الهی قربونش بره آ.......)
خخخخخخخخخ

شکوفه هم رفت یه صندلی آورد اونم چه صندلی ای دست چپه و کج (خخخخخخخخخخ
حقته دیر اومدی بچش خانوم!
.gif)
اومد بزاره کنار صندلی من اما جا نبود که!
به این محبوبه خله گفتم برو اونور شکوفه بیاد صندلیشو بزاره

با یکم ناز و کرشمه صندلی واموندشو کشید کنار:ey1:
اونم به اندازه یه انگشت!
احمق گفتم برو اونو بعد تو واسه من انگشت انگشت میری اونور حیف الآن حالم خوبه و نمیخوام اعصابمو با تو خورد کنم مگرنه حالتو
اساسی میگرفتم(اینا رو تو دلم گفتم)

دوباره بهش گفتم برو انور یهو زهرا گوریله (خیلی ببخشید از دستتون عصبیم)
گفت یعنی چی ما نمیریم اونور تر اون وقت میریم تو دهنه معلم و تابلو میشیم
با خودم گفتم عجب اعتماد به نفسی داره
آخه کی به تو نگاه میکنه

آقا هیچی دیگه رومو کردم بهشون و گفتم: خیلی بی ادبید
واستون متاسفم


(وجدان:نه خدایی جمله رو حال کن
چه ربطی داره مگه فحش داده

من:مهم نیست

حقشه
وجدان:نیست

من:میگم هست

وجدان:نیست

من:خففففففففففففففففهههه

هیچی دیگه شکوفه و من در این مبارزه شکست خوردیم و پرچم سفید نشون دادیم

ما بودن و می خواستن مارو درسته قورت بدن
شکوفه رفت پشت سر من
صندلیشو گذاشت
سیمین هم که امروز یه کلداکس انداخته بود بالا و تنها تلاشش این بود که سر کلاس خودش رو بیدار نگه داره:hlp::hlp:
دبیر فیزیک ده ....... اومد
دوباره شورو کرد به چرت گفتن

اههههههههههههههههههه

بسه بابا سرمون رفت

من که دیگه مطمئنم نهایی رو میگندم

آقا چرت گفت بعدم چندتا مسئله داد تا حل کنیم
آقا توضیحاتشم خودش میفهمید
ما تازه فرمول مینوشتیم اون مسئله بعد رو شروع میکرد
وای اگه الآن کارگردان فیلم اره اینجا بود یه فیلم توپ میساخت:499:
چون میخوام گردنتو بشکنم خانومههه زبون نفهم............ :ozer:
زنگ خورد و من اعصبانی تر شده بودم

کلا امروز به اعصابم ری........... شد !:rum:
زنگ بعد با امین................ دیوونه داشتیم دبیر ریاضی

یه خل تمام عیار !( آقای امین........ به جونه خودم اعصابم خورده حتی الآن که اینارو مینویسم نمیخوام بنویسم نمیییییییییخواممممممممم پس بزارید عقده هامو سر شما خالی کنم!)
خلاصه
من و شوفه این بار صندلیامون رو با سیمین بردیم اون طرف کلاس تا هرسه پیشه هم بشینیم آخه ما جونمون
واسه هم در میره ( وجدان:دیوونه چش ندارین همو ببینین
من : میشه :هیس باشی بعد از این داستان به خدمتت خواهم رسید)
این زنگ خورد
آقای امین........
رفته بود بیرون از مدرسه اینطور که بوش میومد حقوقشو نداده بودن و اون هم
با اعصبانیت مدرسه
رو ترک کرده بود:vil: (آخی بمیرم براش بیچاره ایال واره(هههههههه فکر کنم ایال رو اشتباه نوشتم نه؟))
من و شکوفه و سیمین هم تو کلاس موندیم بقیه بچه ها به علت شلوغ کردن به حیاط دعوت شدن
آخه ما ساکتیم #مظلومیم#مغصومیمو......


سیمین که شروع کرد به خوندن زبان فارسی

آقا ما دیگه هم سن خر حسن کچل سن داریم آزار دارن املاء میگیرن
من هم شروع کردم به خوندن (الکی بود کتاب رو ورق میزدم)

شکوفه هم با غلط گیر داشت رو میز یه خرابکاری هایی میکرد
.gif)
چشمم بهشون افتاد
نفهمیدم چی نوشته با اون خط خرچنگ قورباغش فک کنم::89:
یه مین صبر کن آهان آرمان بود خخخخخخخخخ:am4:
بچمون چند وقته هی مینویسه و میگه اهورا نه آرمان اهورا نه ارمان آهان اهورا
خخخخخخخخخخ
.gif)
خلاصه یهو سیمین داشت در رابطه با این پرهام که بچه یکی از دبیرا بود و 5 سالش بود و هفته پیش رفته بود تو دستشویی مدرسه حرف میزد

و مستر امین.......... وارد شد درحالی که از شدت اعصبانیت سرخ شده بود به ما سه نفر نگاه کرد
من که دوباره رفته بودم تو زمین

(چیه چه مرگته؟







گفته گویه من با امین...... خیالی خخخخخخ
بچه ها که از حیاط اومدن
یه 15 مین درس داد و تموم و دوباره رفت این دفعه در کلاس مثه یه انسان بی تمدت و وحشی بست! (بی فرهنگ)
زنگ بعد هم مستر پور ..... اومد و با تمام تلاشهای شکوفه که فقط از پشت داد میزد آقای پور املاء نگیرین
و سرش پایین بود و مستر پور کلافه دنبال صدا میگشت و هیچکس رو پیدا نمیکرد!
و با پرسشی که از بچه ها انجام شد و اونا بلد نبودن و صفر گذاش به پایان رسید

زنگ بعدم که باز ابن ده با.................... اومد و باز حرافی کرد و مخ مارو خالی کرد

امروز ساعت 5.30 تا 7 کلاس ریاضی هم باز با این امین ...... داشتیم و ایندفعه مثه اینکه حقوقشو داده بودن چون بندری میرقصید و یه چیزایه چرتی میگفت و بچه ها هی میخندیدن!(خدا شفاشون بده!)
الآنم که تو خونه هستم و دست به دعا دارم اینارو مینویسم چون فردا امتحان خودباوری داریم و باید این امتحان رو در کمال ناباوری بدیم




ههههههههههههههه
پیام اخلاقی این داستان: شکوفه واقعا عاشق شده




اما مگه من میفهمم طرف کیه چون هرروز اسمای طرفی که ازش حرف میزنه تغییر میکنه
.............
میدونم داستان بی مزه ای بود بزارید به حساب بی اعصابیه من
بای......
