22-02-2014، 18:30
(آخرین ویرایش در این ارسال: 22-02-2014، 18:32، توسط ғдф!ทд ^ــ^.)
پوشش معمولی داشتم تاروی زانو به علاوه یک شال البته بدون آرایش.تا اینکه سال سوم راهنمایی که با یکی از همکلاسی هایم آشنا و دوست شدم که ظاهری متدین و چادری داشت بعد از مدتی هم نشینی با او ظاهر او بر من اثر گذاشت.او اهل مسجد بود و گاهی به بهانه ی اینکه با دوستم درمسجد قرار دارم با چادر از خانه خارج می شدم و به مسجد می رفتم.اما در مهمانی ها بدون چادر بودم با این که پوششمتغییر کرده بود و محجوب تر شده بودم.دوستم که روز به روز با او صمیمی تر می شدم انسانی مذهبی و متدین بود. به من گفت:"دوست دارم دوستی که دارم شبیه خودمباشد"دوستش داشتم و به راهی که می رفت اطمینان پیدا کردم و باراهنمایی های روحانی مدرسه حرف های دوستم برایم به اثبات رسید(صحبت های روحانی مدرسه بعد از هر نماز).تصمیمم را گرفتم.
از پول توجیبی های خودم یک چادر مناسبخریدم و موقع رفتن به مدرسه در کوچه جلوی درب خانه بدون اطلاع خانواده چادرم را سرم کردم.اولین روزی که باچادر وارد مدرسه شدم همه ی همکلاس ها به من لبخند زدند؛لبخند شیرین و محبت آمیز برای اینکه تغییر کرده بودم.دوستی که باعث چادری شدنم شده بود با این جمله به من تبریک گفت:"تو خوب بودی ,با چادر بهتر شدی"
بعد از مدتی مادرم مرا دید که در کوچهچادر سر می کنم و از چادر پوشیدنم با اطلاع شد(پوشش من برخلاف بقیه بود) بعد از کلی صحبت و اعتراض ,من استوارتر از قبل چادر بر سر به مدرسه می رفتم.
سال بعد از طرف مدرسهبه حج مشرف شدم از آن به بعد به بهانه ی اینکه حاجیه خانم باید چادری باشد همه جاچادر می پوشیدم.بعد از گذشت مدتی پوششم در خانواده عادی شده بود حداقلخانواده ام با حجابم مشکلی نداشتند اما اطرافیانم به خاطر این مسئله از صحبت کردن با من اجتناب می کردند و علاوه بر این گاهی اوقات مرا مورد تمسخر قرار می دادند.
به تدریج مادرم را هم به چادر علاقهمند کردم.مثلا وقتی از حجبرگشتم چون چادر می پوشیدم به مادرم گفتم:"زشته من چادر بپوشم و شما نه,زشتهدختر چادری باشه و مادر نه"یا به بهانه های مختلف مادرم را به مدرسهمی کشاندم؛اوایل هفته ای یکبار و گاهی هر روز !بهشون می گفتم :"جلوی دوستام زشته چادر نپوشید!یا کتاب فلسفه ی شهید مطهری را به مادرم می دادم تا بخواند.
چند روز تا روز مادر مانده بود.برایمادرم پارچه چادری خریدم و با یکی از چادر نماز هایش پیش خیاط بردم تا برایش بدوزد؛از آنجایی که یک مادر از هدیه ای که فرزندش برایش خریده است استفاده می کند مادر من هم از چادرش استفاده کرد و هنوز هم اون رو نگه داشته!از آن روز ها سه یا چهار سال گذشته و در حال حاضر من و مادرم هر دو باچادر وارد اجتماع می شود
از پول توجیبی های خودم یک چادر مناسبخریدم و موقع رفتن به مدرسه در کوچه جلوی درب خانه بدون اطلاع خانواده چادرم را سرم کردم.اولین روزی که باچادر وارد مدرسه شدم همه ی همکلاس ها به من لبخند زدند؛لبخند شیرین و محبت آمیز برای اینکه تغییر کرده بودم.دوستی که باعث چادری شدنم شده بود با این جمله به من تبریک گفت:"تو خوب بودی ,با چادر بهتر شدی"
بعد از مدتی مادرم مرا دید که در کوچهچادر سر می کنم و از چادر پوشیدنم با اطلاع شد(پوشش من برخلاف بقیه بود) بعد از کلی صحبت و اعتراض ,من استوارتر از قبل چادر بر سر به مدرسه می رفتم.
سال بعد از طرف مدرسهبه حج مشرف شدم از آن به بعد به بهانه ی اینکه حاجیه خانم باید چادری باشد همه جاچادر می پوشیدم.بعد از گذشت مدتی پوششم در خانواده عادی شده بود حداقلخانواده ام با حجابم مشکلی نداشتند اما اطرافیانم به خاطر این مسئله از صحبت کردن با من اجتناب می کردند و علاوه بر این گاهی اوقات مرا مورد تمسخر قرار می دادند.
به تدریج مادرم را هم به چادر علاقهمند کردم.مثلا وقتی از حجبرگشتم چون چادر می پوشیدم به مادرم گفتم:"زشته من چادر بپوشم و شما نه,زشتهدختر چادری باشه و مادر نه"یا به بهانه های مختلف مادرم را به مدرسهمی کشاندم؛اوایل هفته ای یکبار و گاهی هر روز !بهشون می گفتم :"جلوی دوستام زشته چادر نپوشید!یا کتاب فلسفه ی شهید مطهری را به مادرم می دادم تا بخواند.
چند روز تا روز مادر مانده بود.برایمادرم پارچه چادری خریدم و با یکی از چادر نماز هایش پیش خیاط بردم تا برایش بدوزد؛از آنجایی که یک مادر از هدیه ای که فرزندش برایش خریده است استفاده می کند مادر من هم از چادرش استفاده کرد و هنوز هم اون رو نگه داشته!از آن روز ها سه یا چهار سال گذشته و در حال حاضر من و مادرم هر دو باچادر وارد اجتماع می شود