امتیاز موضوع:
  • 3 رأی - میانگین امتیازات: 3.67
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

داستان کوتاه گدای احمق

#1
بینوایی هر روز در بازار گدایی میکرد و مردم حماقت او را دست می انداختند. دو سکه به او نشان میدادند که یکی طلا بود و دیگری از نقره. اما او همیشه سکه نقره را انتخاب میکرد! داستان در تمام منطقه پخش شد. هر روز گروهی زن و مرد به دیدن این گدا می آمدند و دو سکه طلا و نقره به او نشان می دادند و او همیشه نقره را انتخاب میکرد مردم او را دست می انداختند و به حماقت او می خندیدند. تا اینکه مرد مهربانی از راه رس...ید و از اینکه او را آن طور دست می انداختند ناراحت شد. او را به گوشه ای دنج از میدان کشید و گفت: هر وقت دو سکه به تو نشان دادند تو سکه طلا را بردار. این طوری هم پول بیشتری گیرت می آید و هم دیگر دستت نمی اندازند. گدا پاسخ داد: ظاهرا حق با شماست اما اگر سکه طلا را بردارم دیگر مردم به من پول نمی دهند تا ثابت کنند که من احمق تر از آنهایم! شما نمی دانید تا حالا با این کلک چقدر پول گیر آوردم! بدان که اگر کاری میکنی که هوشمندانه است هیچ اشکالی ندارد که مردم تو را احمق پندارند!
روزگاری شده است که شیطان فریاد میزند : آدم بیاورید سجده خواهم کرد!!!
پاسخ
 سپاس شده توسط paniz ، houman ، fat.k ، any body ، saye _ h ، aCrimoniouSs ، னιSs~டεனσή ، GHASEM ، ★☆❤❤❤angel_love❤❤❤★☆ ، Mไ∫∫ ∫MΘKξЯ ، ❤уαѕαмιη❤
آگهی
#2
ابجی شما این داستانک ها رو باید در تاپیک داستان های کوچک بګذاری!!!
اگر اینجا قدیمی هستی و دوست داری یک گفتگو عجیب 
درباره گذشته و حال داشته باشی، راه‌های ارتباطی رو گذاشتم پروفایل!











پاسخ
 سپاس شده توسط houman
#3
ببخشیدSadSadSadSad
......میشه شما درجای درستش بذاری؟؟؟؟
روزگاری شده است که شیطان فریاد میزند : آدم بیاورید سجده خواهم کرد!!!
پاسخ
 سپاس شده توسط houman
#4
صابر تو انجامش بده لطفا. چون من نمی دونم چرا هر کاری می کنم ادغام نمیشه!!!
اگر اینجا قدیمی هستی و دوست داری یک گفتگو عجیب 
درباره گذشته و حال داشته باشی، راه‌های ارتباطی رو گذاشتم پروفایل!











پاسخ
 سپاس شده توسط houman
#5
gun
داستان کوتاه گدای احمق 1
پاسخ
#6
این بینواهه همون ملا نصرالدین بوده!
من که اینجوری شنیده بودمBig Grin
داستان کوتاه گدای احمق 1
پاسخ
آگهی
#7
چه گدای باهوشی.. اورین اورین..:cool:
داستان کوتاه گدای احمق 1
پاسخ
#8
این گدائه می دونستی ملا نصر الدینه؟؟؟؟
هــــــــــــــــ....
خیـــلی عجیبه....
همیشه تو لحظه هایی که داغونی فقط یه نفر میتونه آرومت کنه.....
اونم کسییه که داغونت کرده....
p336
پاسخ
#9
Big GrinBig GrinBig GrinBig Grin
I'm happy because she's happy and in favor of his Halh
پاسخ


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

موضوعات مرتبط با این موضوع...
  داستان کوتاه عاشقانه
  بار کج هیچ گاه به مقصد نمی رسد: داستان الاغ سخت کوش و بز حسود
  داستان اموزنده به خدایت نگو چرا
  داستان عشق مرا بغل کن
Book داستان ترسناک
  داستان وحشتناک(یکمی)
  داستان خنده دار و طنزی
  پای راست شما احمق است، باور نمی کنید؟ پس این تست را انجام دهید!!؟
  داستان به دنیا اومدن سید پوتین
  داستان واقعی ترسناک درباره اتفاقات عجیب

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان