امتیاز موضوع:
  • 0 رأی - میانگین امتیازات: 0
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

داستان زیبای وصال شهید ایرج میرزایی

#1
جوانی آرام ، متدین و باوقار بود ، از یک خانواده مذهبی

چند ساعت پیش در کنار برادر شهید بزرگوار ایرج میرزایی بودم که خاطره زیبایی برایم نقل کرد حیفم آمد آن را در وبلاگ قرار ندهم:
بعد از اصرار زیاد خانواده شهید ایرج راضی شد که کسی را برای ازدواج انتخاب کند، شهید حاج محمد آزادبخت که از دوستان نزدیک شهید ایرج بود پیشنهاد داد با دختر یکی از خانواده همرزمانشان ازدواج کند. پس از چند روز که شهید ایرج به مرخصی آمده بود، به همراه خانواده دور هم جمع شدند و دوباره موضوع مطرح شد ، تصمیم بر این شد که گزینه شهید حاج محمد آزادبخت انتخاب شود. تدارک مراسم خواستگاری چیده شد و یک دو ماه پس از انجام خواستگاری و پذیرش موضوع و خوانده شدن خطبه عقد ،شهید به منطقه رفت و خانواده تدارک مراسم ازدواج را دیدند.
کلیه موارد مورد نیاز از قبیل شیرینی و گوسفند حنا زده آماده شده بود ، آن زمان شهید به همراه برادر بزرگشان مرحوم نصرت در مهاباد بودند ، که برای انجام مراسم عروسی خبردار شد و شهید چند روز قبل از مراسم به کوهدشت آمد ، خانواده در شور و حال عجیبی بود ، همه خوشحال بودند ، یکی شیرینی ها را آماده میکرد یکی در حال تدارک مواد غذای مراسم بود و دیگری به دنبال لباس عروس ،خلاصه هرکسی مشغول انجام کاری بود .
قرار بود مرحوم نصرت هم روز قبل از مراسم بیاید ، اما گویا خدا نمی خواست شهید ایرج را با کسی تقسیم کند و او را فقط یرای خود ش انتخاب کرده بود ، در همان زمان و درست دو یا سه شب مانده به مراسم در حالی که همه خوشحال بودند تلفن به صدا در آمد ، تلفن تقی نظری را می خواست ولی کسی تقی نظری را نمی شناخت ، بار اول تلفن را قطع کردیم به نیت اینکه اشتباه شده اما بار دوم شهید که پرسید با چه کسی کار دارند و نام تقی نظری را شنید لبخندی زد و خود تلفن را برداشت چون تقی نظری کسی نبود جز خودش .
از فرماندهی قرارگاه حمزه با او تماس گرفته بودند که کسی از مطلب آن مکالمه خبر نداشت ، مرحوم پدر از او پرسید موضوع چیست و شهید جواب داد موضوع مهمی نیست و بامن کار داشتند .پس از رفتن مهمانها و خلوت شدن منزل شروع به بستن ساک و جمع آوری لباسهای پاسداریش شد ،مرحوم مادر از او پرسید خبری شده و کمی هم ناراحت شد، شهید لبخندی زد و گفت نه، برای انجام کاری باید تا منطقه بروم و زود برگردم ، ولی پدر که متوجه شده بود، پرسید: ایرج جان خبری شده ، و شهید همان جواب اول را با متانت تمام به پدر هم داد . پدر و مادر اصرار کردند که لااقل بمان و بعد از مراسم برو ولی شهید پاسخ داد نمیشود ، این موضوع مهمتر است، اما گویا پدر می دانست اگر این بار فرزند دلبندش برود شاید دیگر بازگشتی در کار نخواهد بود و می گفت اگر برود دیگر بر نمی گردد و شهید خواهد شد و بسیار نگران شده بود، ولی گویا دیدار دوست همه چیز را تحت الشعاع قرار داده بود.
آن شب تا صبح پدر و مادر هیچکدام نخوابیدند ، یادش بخیر صدای زیبای مرحوم حاج حسن (متولی مسجد جامع) خانواده را برای نماز بیدار کرد ، شهید بعد از نماز و خوردن صبحانه لباسهایش را پوشید و مرحوم مادر در حالی که چون ابر بهاران می بارید اورا از زیر قرآن رد کرد و مرحوم پدر نیز با حسرت در حال نگاه کردن به قد رعنای شهید بود و شاید در اعماق وجودش می دانست که دیدار آخر است ،و شهید رفت.
دو روز بعد از رفتن شهید ایرج با منطقه تماس گرفتیم و با مرحوم نصرت صحبت کردیم و او گفت که برای جلسه به پیرانشهر رفته . همان شب اخبار اعلام کرد که پیرانشهر و ستاد فرماندهی توسط هواپیماهای عراقی مورد بمبباران قرار گرفته است ، همان لحظه پدر آهی کشید و گریه کرد و گفت که ایرج حتما شهید شده .
بعد از پیگیری مشخص شد که شهید ایرج به همراه چند تن دیگر از همرزمانش از جمله شهید شمسعلی اهرون در آن حمله هوایی شهید شده اند . روز بعد پیکر پاک او و شهید اهرون به کوهدشت منتقل شد و همان گوسفند حنا زده ای که می بایست پیش پای دامادیش سر بریده شود پیش پای پیکر پاره پاره اش ذبح شد و بدرقه او برای وصال یار شد.

به خدا پکیدم اینقدر نوشتم سپاس نداره.
پاسخ
آگهی


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

موضوعات مرتبط با این موضوع...
  داستان کوتاه عاشقانه
  بار کج هیچ گاه به مقصد نمی رسد: داستان الاغ سخت کوش و بز حسود
  داستان اموزنده به خدایت نگو چرا
  داستان عشق مرا بغل کن
Book داستان ترسناک
  داستان وحشتناک(یکمی)
  داستان خنده دار و طنزی
  داستان به دنیا اومدن سید پوتین
  داستان واقعی ترسناک درباره اتفاقات عجیب
  هدا نیکو-مدل و بازیگر زیبای ایرانی مقیم کره جنوبی+عکس

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان