امتیاز موضوع:
  • 5 رأی - میانگین امتیازات: 4.6
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان حرمت عشق (جلد دوم با من قدم بزن ، ناباورانه)

#30
گلدون روی میز رو برداشتم و به سمتش پرت کردم ، از ترس خودش و خواهرش همدیگه رو بغل کردن... داد میزدم ، هرچیزی قابل شکستن بود رو میشکوندم... فریاد میزدم...
- آدرین لعنت بهت... آدرین لعنت به تو... آدرین حالم ازت به هم میخوره.
جیغ میکشیدم... بلند ، هرچی توی بوفه بود رو شکوندم... اون دوتا فقط نگاهم میکردن ، گلسا با ترس بهم نزدیک شد و گفت:
- آروم باش... تورو خدا...
با خنده گفتم:
- آروم باشم؟ آروم باشم؟ تورو خدا؟
و بازهم بلند قهقهه زدم... کنترل هیچ کدوم از رفتارهام دست خودم نبود... زیرلب تکرار میکردم:
- اول عشمقو کشتی بعد زندگیمو نابود کردی؟ من بازیچه ی توام؟ من بازیچه ام؟ آره بازیچه ام؟
کمی به خودم اومدم ، رو به کتایون کردم و با تمام نفرتم گفتم:
- گم شو بیرون... گم شو...
نگاهش کردم ، تکون نمیخورد ، صدام رو بالاتر بردم:
- نشنیدی؟
از ترس به خودش لرزید و به سختی و با کمک خواهرش بلند شد و به سمت در خروجی رفتن ، گلسا گفت:
- الان همه ی حق ها با توئه... اما یکم فکر کن و ببین اشکال کار تو کجا بوده... کار خواهرم رو به هیچ عنوان توجیح نمیکنم... اصلا... اما به عنوان یه هم جنست فقط میخوام بهت بگم... اگه تا الان عاقلانه رفتار نکرده بودی از این به بعد یکم عاقل تر عمل کن...
گریم گرفته بود ، پست شدنم رو به چشم میدیدم ، زار زدم...
- برید بیرون... لعنت بهتون ، لعنت به همتون... برید بیرون.
و رفتن و من موندم و یه مشت ظروف شکسته دور و برم و یه دنیا فکر و خیال و تصمیم... عاقلانه ترین کار چی بود؟ وقتی که عذاب وجدان گند زدن به این زندگی رو داشتم... یکی دیگه کنارش بود که بهش آرامش میداد... وقتی به خاطر مریضی پدرش و غمش اون همه غصه خوردم... کسی کنارش بود که دلداریش بده... وقتی شب و روز تو سکوت غرق شده بودم... کسی بود بود که باهم بخندن و وقتشون رو باهم بگذرونن... آدرین چیکار کردی؟ تو چجور آدمی هستی؟ تو چه شخصیتی داری لعنتی؟ تو شیطانی؟ عزرائیل منی؟ فرشته ی عذاب منی؟ باید تمرکز میکردم ، من دیگه تو این خونه کاری نداشتم ، همه چیز قابل ببخشه اما خیانت نه... دروغ نه... احمق فرض شدن نه... تحمل ندارم... آدرین بی رحمانه با وجود من دل به یکی دیگه بست... یه چمدون برداشتم و هرچیزی که نیاز بود ریختم توش... هرچی پول و طلا متعلق به خودم بود هم جمع کردم... پدرم حامی خوبیه اما نمیخوام تکیه گاهم باشه... باید مستقل بشم ، تنهای تنها ، دیگه نمیتونم هیچ کسی رو تو زندگیم راه بدم ، چمدونم رو به طبقه ی پایین بردم و نزدیک در گذاشتم ، باید در مقابل آدرین قوی برخورد میکردم ، بی خبر نمیخواستم برم ، قبل از رفتن باید باهاش حرف میزدم ، پس صبر کردم تا بیاد ، خونه رو مرتب نکردم ، خودم آماده شدم ، نشستم تو سالن ، چند ساعتی گذشت که چرخش کلیدش رو حس کردم ، از جام بلند شدم و شالم رو مرتب کردم ، صدای قدم هاش اومد و چند دقیقه بعد مقابلم ظاهر شد ، با خشم نگاهش کردم ، با ترس به اطرافم نگاه کرد و با بهت پرسید:
- نوشیکا... اتفاقی افتاده؟
بلند شدم ، آرامش ظاهریم رو حفظ کردم و با یه پوزخند کج گفتم:
- آره... تو نبودی زلزله اومد.
اخمی کرد و گنگ پرسید:
- زلزله اومد؟
با نفرتی که تو چشم هام بود و نگاهش میکردم گفتم:
- زلزله ی زندگیم...
بار دیگه پرسید:
- تورو خدا بگو چه اتفاقی افتاده؟
عصبی شدم با صدای بلند گفتم:
- چه اتفاقی افتاده؟ چه اتفاقی افتاده؟ تو باید اینو بگی آدرین... تو.
- چیزی شده؟ درست حرف بزن...
با جیغ و اشک گفتم:
- حالم ازت به هم میخوره کثافت... وقتی که فکر میکنم اون موقعی که داشتی بهم ابراز علاقه میکردی بچه ی تو تو شکم یکی دیگه بود میخوام بمیرم... میخوام بمیریم... آره من کم گذاشتم... خیلی هم کم گذاشتم ولی توی کثافت گند زدی... نامردی کردی...
صدام به بالاترین حد خودش رسید و گفتم:
- چجوری تو و آرتیمان باهم برادر بودید؟
آدرین خیره بود ، دیگه حرفی نداشتم به سمت در رفتم ، گفت:
- نوشیکا نرو... تورو خدا.
برگشتم و باخشم گفتم: خفه شو... خفه شو... خفه شــو...
و با کف دو دستم به پیشونیم کوبیدم ، فقط نگاه میکرد ، حرفی برای دفاع نمیزد ، حرفی هم نمونده بود ، نگاهی بهش کردم و گفتم:
- لیاقت یه تفم نداری که بندازم به روت.
به سمت در رفتم ، چمدانم رو در دست گرفتم و در رو باز کردم ، کلمه ی آخر رو وقتی گفتم که حلقه ی دستم رو پرت کردم زیر پاهام...
- بی لیاقت.
و از اون خونه بیرون رفتم ، چمدونم رو تو ماشین گذاشتم و سوار ماشینم شدم ، کجا باید میرفتم؟ فقط آرامش میخواستم... تنها کسی که بهم آرامش میداد دریا بود و بس... موبایلم رو برداشتم و شمارش رو گرفتم ، مثله همیشه پرانرژی جواب داد:
- جانم؟
- دریا...
- چیزی شده عزیزم؟ صدات...
- باید ببینمت.
- بیا آموزشگاه...
- خدافظ.
قطع کردم ، سرعتم به قدری زیاد بود که معلوم بود اگه تصادف میکردم و میمردم ذره ای برام فرق نمیکرد... باید بمیری وقتی یه نفرو با همه ی خطاهاش میبخشی و بهش اعتماد میکنی و اون... چراغ قرمز ها رو پشت هم رد میکردم ، سالم رسیدم به آموزشگاه پارسا و دریا ، ماشین رو ناشیانه پارک کردم و رفتم بالا ، دریا با دیدنم گفت:
- عزیزم رنگت خیلی پریده...
بغشم رو شکوندم و با گفتن کلمه ی«دریا» پریدم تو بغلش ، نوازشم کرد...
پاسخ
 سپاس شده توسط aida 2 ، lord_amirreza ، پری خانم ، saba 3 ، sheytunak ، [ niki ] ، عاصی ، Mᴏʙɪɴᴀ ، "تنها" ، Berserk ، عاغامحمدپارسا:الکی ، پایدارتاپای دار ، SOGOL.NM ، Nafas sam


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: رمان حرمت عشق (جلد دوم با من قدم بزن ، ناباورانه) - ըoφsիīkα - 08-08-2014، 9:03

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Heart رمان[انتقام شیرین]
  رمان تمنا برای نفس کشیدن
  رمان الناز (عاشقانه)
  رمان شورنگاشت(داستانی کاملا واقعی)|ز.م

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان