ماهی سیاه کوچولو
نزدیک عید بود ودختر کوچولو همراه مادرش در خیابان قدم می زد.
مادر دختر خانم تمیزی بود. او همیشه خانه را نظافت می کرد.دوغ وپنیروکره وماست وشیرراخودش بادقت درست میکرد.(البته مااحتمال میدهیم شیرراخودس درست نمیکرد)وازبچه هانگهداری میکرد.اوخانم خیلی باسلیقه ای بود.
یک رئز که برایشان مهمان رسی اوباروغن حیوانی وچندتخم مرغ محلی،نیمروی خوشمزه ای پخت.توی یک ظرف هم ماست گذاشت.نان سنگک هم باسبزی خوردن کنار انهاچیدودرنهایت سفره ی زیبایی راتزیین کرد.امامهمان هاکه ادم های مودبی نبودند،گفتند:بروبابا،ایناچیه،ماپیتزامیخواییم.
ازانروزبه بعدان خانم محترم همه ی این چیزارو ول کردو به شوهرش گفت:یک ماکروفربخر!
بدین ترتیب اوتمام غذاهارا درمکروفرمی پخت.(همیشه از بیرون غذامیگرفت وانجاگرم میکرد)وطبعاوقت اضافه داشت تابادخترکوچولویش به بیرون برود.مثل همین امروزصبح که مشغول خرید عید بود.
دخترکوچولو ومادر،سبزه وسیروسنجدخریدند.سماق وسمنوهم خریدند.ان زمان هاکه مادردخترخانم تمیزی بودسمنو راخودش درست میکرداماچون ماکروفرسمنونمی پخت طبعابایدازبیرون خریداری میشد.
دختر کوچولو ومادرش هنگام خرید،از مقابل یک کتاب فروشی رد شدند ودختر گفت :مامان،مامان ،مامان،مامان،مامان(دقیقا پنج بار گفت
مامانش هم گفت:بله چی میگی؟ این جا که چیزی واسه خریدن نداره .اه
اما دختر گفت:من ماهی سیاه کوچولو رو میخوام. مادرش هم گفت :عزیزم مگه کوری هنوز به ماهی فروشی نرسیدیم صد قدم جلو تره.اما دختر کوچولو برای مادرش توضیح داد که ماهی سیه کوچولو اسم یک کتب است وطبعا آ نرا نمی شود آنرا از ماهی فروشی خرید.
ماد گفت: عزیزم کتاب را که نمی شود گذاشت توی تنگ پر از آب!
دختر البته تلاش های مذبوحانه ومایوسانه دیگری هم انجام امامادر به خرجش نرفت. انها صد متر جلوتر رفتند ومادر یک ماهی قرمز خرید.ماهی فروش تنگ کوچک انداخت وانرا بخ قیمت خون ابوی اش انداخت به خریدار بیچاره(که در این داستان مادر و دختر باشند)
باری مادر ودختر کوچولو رفتند خانه، سفره هفت سین را چیدند تنگ ماهی را هم گذاشتند کنارش. اما بعد نیم ساعت که ماهی در آب تقلاکرد رنگش رفت ومعلوم شد ماهی سیاه است. دختر مادرش را صدا کردوگفت:دیدی فروشنده مارو سیاه کرد.
مادر متعجب گفت:نه،مارو سیاه نکرده که،ماهی رو سیاه کرده !
دخترتلاش های مذبوحانه ومایوسانه ای ، اما مادر متوجه حرفش نشد. روز های عید پشت سر هم گذش وسیزده نوروز رسید.این سیزده نوروز،سیزده بدربود امامدتی بودکه زورکی به ان می گفتند
روزآشتی باطبیعت!
البته سوال برای ابنای بشرپیش امده بودکه مگرهمه باطبیعت قهرکرده بودندکه حالاقراربود اشتی کنند؟
اماکسی جواب ندادوسالهامردم میگفتندسیزده بدر،یک عده هم میگفتنداشتی باطبیعت،بگذریم.
مادر ودخترو پدریعنی تمام خوانواده رفتند سیزده بدر ودختر ماهی سیاه کوچولو را در ا ب انداخت وماهی هم فرتی رفت بع دریع رسید.همین تمام شد.شماکه انتظار نداری تا نهنگ شدن ماهی را برایتان تعریف کنیم.
اگه صلاح دونستین ی سپاسی،نظری چیزی بما بدید.
نزدیک عید بود ودختر کوچولو همراه مادرش در خیابان قدم می زد.
مادر دختر خانم تمیزی بود. او همیشه خانه را نظافت می کرد.دوغ وپنیروکره وماست وشیرراخودش بادقت درست میکرد.(البته مااحتمال میدهیم شیرراخودس درست نمیکرد)وازبچه هانگهداری میکرد.اوخانم خیلی باسلیقه ای بود.
یک رئز که برایشان مهمان رسی اوباروغن حیوانی وچندتخم مرغ محلی،نیمروی خوشمزه ای پخت.توی یک ظرف هم ماست گذاشت.نان سنگک هم باسبزی خوردن کنار انهاچیدودرنهایت سفره ی زیبایی راتزیین کرد.امامهمان هاکه ادم های مودبی نبودند،گفتند:بروبابا،ایناچیه،ماپیتزامیخواییم.
ازانروزبه بعدان خانم محترم همه ی این چیزارو ول کردو به شوهرش گفت:یک ماکروفربخر!
بدین ترتیب اوتمام غذاهارا درمکروفرمی پخت.(همیشه از بیرون غذامیگرفت وانجاگرم میکرد)وطبعاوقت اضافه داشت تابادخترکوچولویش به بیرون برود.مثل همین امروزصبح که مشغول خرید عید بود.
دخترکوچولو ومادر،سبزه وسیروسنجدخریدند.سماق وسمنوهم خریدند.ان زمان هاکه مادردخترخانم تمیزی بودسمنو راخودش درست میکرداماچون ماکروفرسمنونمی پخت طبعابایدازبیرون خریداری میشد.
دختر کوچولو ومادرش هنگام خرید،از مقابل یک کتاب فروشی رد شدند ودختر گفت :مامان،مامان ،مامان،مامان،مامان(دقیقا پنج بار گفت
مامانش هم گفت:بله چی میگی؟ این جا که چیزی واسه خریدن نداره .اه
اما دختر گفت:من ماهی سیاه کوچولو رو میخوام. مادرش هم گفت :عزیزم مگه کوری هنوز به ماهی فروشی نرسیدیم صد قدم جلو تره.اما دختر کوچولو برای مادرش توضیح داد که ماهی سیه کوچولو اسم یک کتب است وطبعا آ نرا نمی شود آنرا از ماهی فروشی خرید.
ماد گفت: عزیزم کتاب را که نمی شود گذاشت توی تنگ پر از آب!
دختر البته تلاش های مذبوحانه ومایوسانه دیگری هم انجام امامادر به خرجش نرفت. انها صد متر جلوتر رفتند ومادر یک ماهی قرمز خرید.ماهی فروش تنگ کوچک انداخت وانرا بخ قیمت خون ابوی اش انداخت به خریدار بیچاره(که در این داستان مادر و دختر باشند)
باری مادر ودختر کوچولو رفتند خانه، سفره هفت سین را چیدند تنگ ماهی را هم گذاشتند کنارش. اما بعد نیم ساعت که ماهی در آب تقلاکرد رنگش رفت ومعلوم شد ماهی سیاه است. دختر مادرش را صدا کردوگفت:دیدی فروشنده مارو سیاه کرد.
مادر متعجب گفت:نه،مارو سیاه نکرده که،ماهی رو سیاه کرده !
دخترتلاش های مذبوحانه ومایوسانه ای ، اما مادر متوجه حرفش نشد. روز های عید پشت سر هم گذش وسیزده نوروز رسید.این سیزده نوروز،سیزده بدربود امامدتی بودکه زورکی به ان می گفتند
روزآشتی باطبیعت!
البته سوال برای ابنای بشرپیش امده بودکه مگرهمه باطبیعت قهرکرده بودندکه حالاقراربود اشتی کنند؟
اماکسی جواب ندادوسالهامردم میگفتندسیزده بدر،یک عده هم میگفتنداشتی باطبیعت،بگذریم.
مادر ودخترو پدریعنی تمام خوانواده رفتند سیزده بدر ودختر ماهی سیاه کوچولو را در ا ب انداخت وماهی هم فرتی رفت بع دریع رسید.همین تمام شد.شماکه انتظار نداری تا نهنگ شدن ماهی را برایتان تعریف کنیم.
اگه صلاح دونستین ی سپاسی،نظری چیزی بما بدید.