22-06-2017، 15:20
منم ، من هم مثل تو هستم، ای کاش پدر مادرها به فرزندانشون بیشتر اهمیت می دادن ، بیشتر به خواسته هاشون برای ازدواج برای خوشبختی شون ، به حرفاشون ، بیشتر گوش می دادن
(06-10-2014، 20:00)آنیکا 2014 نوشته است: دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
[ -> ] آخی بمیرم برات عزیزم جیگرم کباب شد
نگران نباش گلم بالاخره تو هم عشق واقعی تو پیدا میکنی فقط تو رو به هرچی میپرستی این کارا رو نکن
به خدا عاقبتش فقط و فقط سیاهیه
دیدم که دارم بهت میگم
مقصر مادرت هست اما خودتم مقصری اگه به این رفتارا اهمیت نمیدادی و یه دختر شاد و سر زنده بودی و از خدا کمک میخواستی
الان وضعت این نبود
شنیدی که میگن در نا امیدی بسی امید است
از خدا کمک بخوا بهش رو بیار حتی اگه نماز روزتو ول کردی قلبتو بده به خدا دلتو باهاش صاف کن باور کن خدا به وجود آدما اهمیت میده
وگرنه نماز و روزه فقط واسه سلامت جسمه
فک کن یه نصیحت خواهرانه بود
هر وقت بهش عمل کردیو نتیجشو گرفتی برام یه پ.خ بفرست عزیزم.
(19-09-2014، 13:52)sϻσκε ϐσψ نوشته است: دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.واقا غمگین بود داستان زندگی من از این غمگین تره بخدا ولی همه غمهام را با دوجمله تحمل میکنم:خدایامیدانم که میبینی
[ -> ]یـه داســتان واقعـی از یه دختر مجرد از زبان خودش .......
من یک دخترم. 26 سالمه و در یکی از شهرهای کوچک ایران با مادر و پدرم زندگی می کنم. از بچگی احساس می کردم که مادرم بین من و خواهر کوچکترم فرق می ذاره. خواهرم تنها دو سال از من کوچکتر بود. احساس بدی بهم دست میداد هر موقع که بی توجهی های مادرم را میدیدم، انگار من اصلا براش مهم نیستم. درعوض به خواهرم همیشه توجه خاصی داشت. از رفتاراش دلسرد شدم. همیشه این سوال رو از خودم می پرسم: چرا مادرم من رو دوست نداره؟ من که دختر بدی نیستم.
وقتی از مادرم می پرسیدم «کدوم بچشو بیشتر دوست داره»، انگشتهای دستش رو نشونم می داد و می گفت «فرقی که ندارن، هر کدومش رو ببرن، درد می گیره.» اما حرفای مادرم به دل نمی نشست. چون اونی که چشمام میدید با اونی که میشنیدم از زمین تا آسمون فرق داشت. بی توجهی مادرم روز به روز آزاردهنده تر می شد. آخه خواهرم چی داره که من ندارم؟
یعنی من حسود شدم!؟ خدایا یعنی من آدم حسودی شدم یا تقصیر مادرمه؟ مادرم خواهر کوچکترم رو خیلی زود شوهر داد. قبل از اینکه من ازدواج کنم.
حسم راست می گفت. مادرم اصلا دوستم نداشت....
هنوز مجردم. یکی هم که میاد خواستگاریم وقتی تحقیق می کنه و می فهمه که خواهر کوچکترم زودتر ازدواج کرده، دو دل میشه، شک می کنه و پا پس میکشه. انگار جنایتی مرتکب شدم!
با هر خواستگار، خودم رو بدبخت تر از قبل می دیدم. افسرده و گوشه گیر شدم. از اعضای خانوادم متنفرم. اونها را دشمن خودم می دونم. دیگه بهشون اعتماد ندارم.
کارهای مادرم باعث شد راه زندگیم عوض بشه. دیگه نه روزه می گیرم و نه نماز می خونم. آخ مادر! کاش فقط یک بار، من رو مثل خواهرم در آغوش می گرفتی. اونوقت شاید اینقدر دنیا و آخرتم تباه نمی شد. کاش یک بار با من جدیتر حرف می زدی. کاش کمی نصیحتم می کردی و کمی هم به حرفهام گوش می کردی...
... الان کجا قرار گرفتم: دوست پسر دارم. فیلم سکس نگاه می کنم. بعضی وقتها خود ارضایی می کنم.... اگه زودتر ازدواج کرده بودم، اینجوری نمی شد.
نمی گم همه اشتباهات من متوجه مادرمه. اما قطعا اون بی تقصیر نبوده..
مادر! آیا واقعا بهشت زیر پای تو هم هست؟
دیگه قضاوت و نظرات زندگی این دختر جوان با شما ..... ؟