گریه میکنی،میری تو اتاقت!
چهار زانو میشینی رو تخت و گریه میکنی،صورتتو میبری بین بالشت و پتوت جیغ میکشی!
یه صدایی از اون طرف میاد ک،خفه!اگه یبار دیگه صداتو بشنوم بد میبینی!
جیکتم در نیاد!
رژی ک رو لبته رو با پشت دست پاک کنی،ک پخش میشه رو صورتت
اشکات و پاک میکنی ک ریمل پخش میشه رو صورتت،انقد گریه میکنی ک همونجا رو تخت بیهوش میشی!(:
پایان یک شب نحص!
و چند صاعت بعد شروع صب مزخرف
-تمام
چیزی که دوست دارم، این است که با فردی ملاقات کنم که بتوانم کلاهم را بهنشانهی احترام به او از سر بردارم و بگویم:
"متشکرم که متولد شدی، هرچه بیشتر زنده باشی، بهتر است."
دل مثه جارو برقیه
پر ک بشه
دیگع نمیکشه ... !
اونجا که میگه:[جهان در،جدالُ حالِ منو اشکهایِ نیمه شب]
چرا نمردیم خب؟ ما باید همونجا تموم میشدیم(:
_ مش قاسم : آدم چطور میفهمد عاشق شده است؟
+ والله بابام جان ... دروغ چرا ...
اونکه ما دیدیم اینجوری است که وقتی خاطر یکی را میخواهی، آن وقتی که نمیبینیش،
توی دلت پنداری یخ میبنده !
وقتی میبینیش، یک هورمی توی این دلت بلند میشه پنداری تنور نانوایی را روشن کردهاند !
همه چیزِ دنیا را، همه مال و منال دنیا را برای اون میخواهی، پنداری حاتم طائی شدی !
خلاصه آرام نمیگیری مگر آن دختر را برات شیرینی بخورند.
اما اینهم هست اگر خدایی نکرده آن دختر را به یکی دیگر شوهر بدهند، آن وقت دیگر واویلا ...!
ما یک همشهری داشتیم خاطرخواه شده بود ...
یک شب آن دختر را برای یکی دیگه شیرینی خورندند،
صبح آن همشهری ما زد به بیابان تا حالا که بیست سال گذشته هنوز هیچکی نفهمیده چی شده ...
پنداری دود شد رفت آسمان ! ❤
همیشه دوس داشتم یکیو داشته باشم که هرموقع ازش پرسیدن از چی میترسی
به من اشاره کنه و بگه از روزی که این دیوونه دیگه پیشم نباشه..(:
يكيو دوست داشتم
اونقدر بهش فكر كردم كه
تصورى كه ازش داشتم
از خود واقعيش سبقت گرفت...
بعدها
ديگه خودشو دوست نداشتم،
تصور ذهنى خودمو دوست داشتم!