شنبه
امروز اولین روز مدرسه بود و من قبراق و سرحال منتظر بودم تا به مدرسه بروم و با بقیه کیف ها دوست شوم. دیشب از شدت ذوق زدگی خوابم نبرده بود، اما این دانش آموزی که قرار است مرا به دست بگیرد انگار، نه انگار تا خود صبح خرو پف کرد. خر و پف که چه عرض کنم. صدای انواع حیوانات وحشی جنگل از گلوی او خارج میشد. دیشب احساس کردم توی یک باغ وحش هستم. پسرک از خواب بیدار شد هر چه دم دستش رسید توی من ریخت، از زیر شلواری گرفته تا دستمال توالت. آخرش هم برای کتاب هایش جا پیدا نشد و کتاب هایش را با کش به من بست و راهی مدرسه شد. حالا شبیه یک ماشین قراضه شده بودم که روی باربندش کتاب بسته اند.
یکشنبه
امروز آن قدر به در و دیوار و زمین و آسفالت کشیده شده ام که تمام بدنم سیاه و کبود است. انگار کامیون از رویم رد شده. یکی نیست به این دانش آموز بگوید بی وجدان! من کیف مدرسه هستم نه گونی ذغال
دوشنبه
امروز احساس کردم قرن ها به عقب بر گشته ام و در جنگ رستم و دیو سفید شرکت کرده ام. گاهی نقش سپر را بازی می کردم و گاهی نقش گرز رستم را. آن قدر به سر و کله ی دیگران خوردم که احساس می کنم کج و کوله شده ام. آخر ناجوانمرد من یک کیف بینوا هستم نه ابزار جنگی. شانس آوردم که جنگ دیو و رستم بود وگرنه باید مثل نارنجک پرتاب میشدم و منفجر می شدم.
سه شنبه
وقتی سال هاست فرش و صندلی اختراع شده، چرا من باید به عنوان زیر انداز به کار گرفته شوم. تمام تنم زیر این دانش آموز له شد. امروز زنگ آخر مراسم جشن در مدرسه برگزار شد و این دانش آموز نه چندان محترم از ایستادن سر صف خسته شد و من را به عنوان صندلی زیرش گذاشت و با کمال پر رویی رویم نشست و تا آخر جشن هم بلند نشد تازه مرا به هم کلاسی دیگرش که دو برابر خودش وزن داشت هم تعارف کرد و چند لحظه ای هم او روی من جلوس اجلال کرد. فکر نکنم هیچ کس به اندازه ی من از یک جشن مدرسه ای خاطره ی بد داشته باشد. دیگر هر وقت اسم جشن به گوشم می خورد، یاد پایمال شدن حقوق یک کیف می افتم.
چهارشنبه
آخر نمی دانم چرا با وجود تخته سیاه و دفتر و کاغذ باید روی من یادگاری بنویسند. امروز دست یکی از بچه ها شکسته بود و آن را گچ گرفته بودند. همه ی بچه ها با ماژیک روی آن یادگاری نوشتند وبعد که جای جای روی گچ تمام شد، دانش آموز صاحب من پیشنهاد داد که بقیه یادگاری ها را روی من بنویسند.
پنجشنبه
امروز مدرسه تعطیل بود، اما من تعطیل نبودم و در بازی عجیبی به اسم فوتبال شرکت کردم. نمی دانم این بازی مسخره فوتبال را چه کسی اختراع کرده است. چه معنی دارد که 22 تا آدم به یک توپ بی زبان لگد بزنند. علاوه بر آن میلیون ها نفر آدم بیکار دیگر از تلویزیون به تماشای بد بختی های آن توپ بنشینند و کف بزنند و هورا بکشند. پس این سازمان دفاع از حقوق اشیاء چه کار می کند؟! امروز وقتی که به جای توپ فوتبال، مورد هجوم لگدهای بی رحمانه ی دانش آموز و دوستانش قرار گرفتم، دلم به شدت به حال توپ های بینوا به درد آمد. می خواهم یک نامه به فدراسیون جهانی کشتی بنویسم و به صورت رسمی از فدراسیون جهانی فوتبال شکایت کنم.
جمعه
امروز دانش آموز به مادرش گفت که کیفم کهنه و پاره شده و باید برایم یک کیف بخرید. مادرش هم گفت : یا از همین کیف استفاده کن یا کتاب هایت را با کش ببند و به مدرسه ببر. فکر نکنم باید کتاب هایش را با کش ببندد، چون دیگر چیزی از من باقی نمانده تا اسمش را کیف بگذارند.
امروز اولین روز مدرسه بود و من قبراق و سرحال منتظر بودم تا به مدرسه بروم و با بقیه کیف ها دوست شوم. دیشب از شدت ذوق زدگی خوابم نبرده بود، اما این دانش آموزی که قرار است مرا به دست بگیرد انگار، نه انگار تا خود صبح خرو پف کرد. خر و پف که چه عرض کنم. صدای انواع حیوانات وحشی جنگل از گلوی او خارج میشد. دیشب احساس کردم توی یک باغ وحش هستم. پسرک از خواب بیدار شد هر چه دم دستش رسید توی من ریخت، از زیر شلواری گرفته تا دستمال توالت. آخرش هم برای کتاب هایش جا پیدا نشد و کتاب هایش را با کش به من بست و راهی مدرسه شد. حالا شبیه یک ماشین قراضه شده بودم که روی باربندش کتاب بسته اند.
یکشنبه
امروز آن قدر به در و دیوار و زمین و آسفالت کشیده شده ام که تمام بدنم سیاه و کبود است. انگار کامیون از رویم رد شده. یکی نیست به این دانش آموز بگوید بی وجدان! من کیف مدرسه هستم نه گونی ذغال
دوشنبه
امروز احساس کردم قرن ها به عقب بر گشته ام و در جنگ رستم و دیو سفید شرکت کرده ام. گاهی نقش سپر را بازی می کردم و گاهی نقش گرز رستم را. آن قدر به سر و کله ی دیگران خوردم که احساس می کنم کج و کوله شده ام. آخر ناجوانمرد من یک کیف بینوا هستم نه ابزار جنگی. شانس آوردم که جنگ دیو و رستم بود وگرنه باید مثل نارنجک پرتاب میشدم و منفجر می شدم.
سه شنبه
وقتی سال هاست فرش و صندلی اختراع شده، چرا من باید به عنوان زیر انداز به کار گرفته شوم. تمام تنم زیر این دانش آموز له شد. امروز زنگ آخر مراسم جشن در مدرسه برگزار شد و این دانش آموز نه چندان محترم از ایستادن سر صف خسته شد و من را به عنوان صندلی زیرش گذاشت و با کمال پر رویی رویم نشست و تا آخر جشن هم بلند نشد تازه مرا به هم کلاسی دیگرش که دو برابر خودش وزن داشت هم تعارف کرد و چند لحظه ای هم او روی من جلوس اجلال کرد. فکر نکنم هیچ کس به اندازه ی من از یک جشن مدرسه ای خاطره ی بد داشته باشد. دیگر هر وقت اسم جشن به گوشم می خورد، یاد پایمال شدن حقوق یک کیف می افتم.
چهارشنبه
آخر نمی دانم چرا با وجود تخته سیاه و دفتر و کاغذ باید روی من یادگاری بنویسند. امروز دست یکی از بچه ها شکسته بود و آن را گچ گرفته بودند. همه ی بچه ها با ماژیک روی آن یادگاری نوشتند وبعد که جای جای روی گچ تمام شد، دانش آموز صاحب من پیشنهاد داد که بقیه یادگاری ها را روی من بنویسند.
پنجشنبه
امروز مدرسه تعطیل بود، اما من تعطیل نبودم و در بازی عجیبی به اسم فوتبال شرکت کردم. نمی دانم این بازی مسخره فوتبال را چه کسی اختراع کرده است. چه معنی دارد که 22 تا آدم به یک توپ بی زبان لگد بزنند. علاوه بر آن میلیون ها نفر آدم بیکار دیگر از تلویزیون به تماشای بد بختی های آن توپ بنشینند و کف بزنند و هورا بکشند. پس این سازمان دفاع از حقوق اشیاء چه کار می کند؟! امروز وقتی که به جای توپ فوتبال، مورد هجوم لگدهای بی رحمانه ی دانش آموز و دوستانش قرار گرفتم، دلم به شدت به حال توپ های بینوا به درد آمد. می خواهم یک نامه به فدراسیون جهانی کشتی بنویسم و به صورت رسمی از فدراسیون جهانی فوتبال شکایت کنم.
جمعه
امروز دانش آموز به مادرش گفت که کیفم کهنه و پاره شده و باید برایم یک کیف بخرید. مادرش هم گفت : یا از همین کیف استفاده کن یا کتاب هایت را با کش ببند و به مدرسه ببر. فکر نکنم باید کتاب هایش را با کش ببندد، چون دیگر چیزی از من باقی نمانده تا اسمش را کیف بگذارند.