08-03-2014، 19:13
علیرضا به مامانش گفت
مامان ، میشه بریم خونه ی پسر خاله افشین ) مامان
چرا نمی شه عزیزم ) آنها آماده شدند ورفتند به خانه ی خاله
در خانه ی پسر خاله افشین
علیرضا زنگ خانه ی خاله اش را زد ، افشین آمد ودر را باز کرد ، بعد ازسلام وروبوسی و
احوال پرسی مامان علیرضا وخواهرش به پذیرایی رفتند ومثل دیگر بزرگتر ها با هم می
گفتند ومی خندیدند ، افشین وعلیرضا هم به اتاق بازی رفتند وبا اسباب بازی ها بازی
کردند . علیرضا از یک ماشین اسباب بازی قرمز رنگ خوشش آمده بود به افشین گفت :
( پسر خاله میشه بااین بازی کنم ) افشین
چرا نمیشه با هرچی می خوای بازی
کن ) بعد از مدتی مادر علیرضا او را صدا کرد وبه او گفت
بسه دیگه علیرضا الان بابات
میاد بیا بریم خونه مون ) علیرضا و مادرش به خانه یشان رفتند بعد از مدتی افشین
داشت اتاقش را مرتب می کرد. که نا گهان دید ماشین قرمزش نیست ، فورا به پیش
مادرش رفت وبه او گفت
مامان ماشین قرمزم نیست ) مادر
اتاقتو خوب
گشتی ) افشین
آره مامان ) مادر وافشین به اتاق رفتند وهمه جا را خوب گشتند اما
اسباب بازی پیدا نشد افشین شروع کرد به گریه کردن هی زار می زد ومی گفت :
( من می دونم که علیرضا اون را برداشته ) مادر
بسه دیگه افشین تهمت زدن کار
خوبی نیست ) افشین همین طور گریه می کرد وپایش را به زمین می کوبید مادر مجبور
شد به خواهرش زنگ بزند و به گفت
خواهرافشین یه ماشین قرمز داشت می گه دادم
به علیرضا ، تو اونو ندیدی ) مادر علیرضا
نه ندیدم بذار ازش بپرسم بهت زنگ می
زنم ) مادر علیرضا روبه او کرد وگفت
ماشین افشین گم شده تو اونو ندیدی )
علیرضا
نه ندیدم ) مادر
آخه می گه به تو داده ) علیرضا با فریاد گفت
گفتم نمی
دونم کجاست چند بار باید بگم ) بعد به اتاقش رفت ودر را محکم بست مادر به
خواهرش زنگ زد وبه او گفت
علیرضا میگه، ماشین افشینو ندیده ) شب موقع خواب
علیرضا یک خواب عجیبی دید. در خواب دید که فرشته ای مهربان با بچه های کوچک
بازی می کرد علیرضا به طرف فرشته رفت وبه او گفت
فرشته ی مهربون میشه
با من هم بازی کنی ) فرشته گفت
یه شرطی داره ) علیرضا: (چه شرطی ) فرشته:
( ببین همه ی این بچه ها باهم دیگه دوست هستند. اما تو با یکی از این بچه ها
دوست نیستی اون هم از دست تو خیلی ناراحته ) علیرضا
اون کیه ) فرشته :
( افشین پسر خاله ات ) علیرضا
اگه من ماشین قرمز اونو بهش پس بدم، با من
دوست میشه تو هم بامن بازی می کنی ) فرشته
بله تو فقط این کارو بکن
من هر شب میام، توی خوابت باتو بازی می کنم ) در این لحظه علیرضابیدار شد واز
رخت خواب پرید ، ماشین اسباب بازی افشین را برداشت وبه مادرش گفت
مامان
میشه بریم خونه ی علیرضا می خواهم ماشینش را پس بدهم ) مادرش هم اورا بغل
کرد وبوسید وبه او آفرین گفت علیرضا از افشین معذرت خواست افشین هم
اورا بخشید . علیرضا هر شب خواب فرشته ی مهربون را می دید وبا او بازی می کرد


در خانه ی پسر خاله افشین
علیرضا زنگ خانه ی خاله اش را زد ، افشین آمد ودر را باز کرد ، بعد ازسلام وروبوسی و
احوال پرسی مامان علیرضا وخواهرش به پذیرایی رفتند ومثل دیگر بزرگتر ها با هم می
گفتند ومی خندیدند ، افشین وعلیرضا هم به اتاق بازی رفتند وبا اسباب بازی ها بازی
کردند . علیرضا از یک ماشین اسباب بازی قرمز رنگ خوشش آمده بود به افشین گفت :
( پسر خاله میشه بااین بازی کنم ) افشین

کن ) بعد از مدتی مادر علیرضا او را صدا کرد وبه او گفت

میاد بیا بریم خونه مون ) علیرضا و مادرش به خانه یشان رفتند بعد از مدتی افشین
داشت اتاقش را مرتب می کرد. که نا گهان دید ماشین قرمزش نیست ، فورا به پیش
مادرش رفت وبه او گفت


گشتی ) افشین

اسباب بازی پیدا نشد افشین شروع کرد به گریه کردن هی زار می زد ومی گفت :
( من می دونم که علیرضا اون را برداشته ) مادر

خوبی نیست ) افشین همین طور گریه می کرد وپایش را به زمین می کوبید مادر مجبور
شد به خواهرش زنگ بزند و به گفت

به علیرضا ، تو اونو ندیدی ) مادر علیرضا

زنم ) مادر علیرضا روبه او کرد وگفت

علیرضا



دونم کجاست چند بار باید بگم ) بعد به اتاقش رفت ودر را محکم بست مادر به
خواهرش زنگ زد وبه او گفت

علیرضا یک خواب عجیبی دید. در خواب دید که فرشته ای مهربان با بچه های کوچک
بازی می کرد علیرضا به طرف فرشته رفت وبه او گفت

با من هم بازی کنی ) فرشته گفت

( ببین همه ی این بچه ها باهم دیگه دوست هستند. اما تو با یکی از این بچه ها
دوست نیستی اون هم از دست تو خیلی ناراحته ) علیرضا

( افشین پسر خاله ات ) علیرضا

دوست میشه تو هم بامن بازی می کنی ) فرشته

من هر شب میام، توی خوابت باتو بازی می کنم ) در این لحظه علیرضابیدار شد واز
رخت خواب پرید ، ماشین اسباب بازی افشین را برداشت وبه مادرش گفت

میشه بریم خونه ی علیرضا می خواهم ماشینش را پس بدهم ) مادرش هم اورا بغل
کرد وبوسید وبه او آفرین گفت علیرضا از افشین معذرت خواست افشین هم
اورا بخشید . علیرضا هر شب خواب فرشته ی مهربون را می دید وبا او بازی می کرد