02-01-2014، 12:00

مـטּ פֿـــیلے وقتـہ از ڪسے ناراحت نمیشم ...
تمام سختیش یـہ פֿـنــבـہ زورڪیـہ ,
و شونـہ بالا انــבاخــتــטּ الڪیـہ ...
פֿـیلے وقتـہ פֿـیلے از چیزارو میــבونم ,
و פֿـــوבمــو میزنم بـہ نــבونستــטּ ...
سخــتیش یـہ لحظـہ حرف عوض ڪرבنـہ ,
و بے פֿـــیال شــבنـہ ...
بے פֿـــیال ! ! !

هیچ اتفاق خاصی نیفتاده
فقط
زنی تصمیم گرفته
خودش را از بلند ترین آسمان خراش شهر
پرتاب کند
بعضی مردها
به اندازه ی یک ارزن هم جربزه ندارند
فقط قرص ماه که پیدا می شود
تمام دیوانگیشان را
با چند لیوان آب بالا می اندازند و بعد
آرام و بی صدا
به صحنه ی حوادث روزنامه ها زل می زنند
دست خودشان که نیست
دست سیگار و چایی ست که پشت بند روزنامه ها
هر روز
در مسیر زندگیشان اتفاق می افتد!
من اما
تا اطلاع ثانوی
از مسیر تمام بادها عبور می کنم
و آنقدر رژیم می گیرم
که وقت برخورد با زمین گوشتهایم له نشوند !
من
دیوانه ی مفردی هستم
که از درد دوست داشتن تو
آجر به آجر بالا رفته ام
حالا وقتش رسیده
با یک پرش از ارتفاع چشمهایت
مچ تمام انگشتهای شهر رابگیرم و
به سمت متلاشی شدنم
نشانه روم.

گاهی حساسیت هایمان کودکانه میشود….!!!
بی منطق میشود.. از دست خارج است،، کنترل این احساس.،،،،
ولی کاش بفهمند کودکانه دوست داشتن… بی ریا ترین دوست داشتن است!!!
.

یادت هست…؟!
روزی پرسیدی این جاده کجا میرود…؟!
و من سکوت کردم…
دیدی …! جاده جایی نرفت…!
آن که رفت ، تو بودی
راهی نمیبینم ، آینده پنهان است اما مهم نیست
همین کافیست که تو راه را میبینی و من تو را . . .
.

چه تکلیـــــفِ سنگینـــــی ست این …
بلا تکلیـــــفی ..!
وقتی نمیدانم ..
دارمـــــت ……….
یـــــا ..
ندارمـــــت

.
ﯾﻪ ﻭﻗﺘــــــﺎﯾﯽ ﻫﺴﺖ ﮐﻪ ﺟﻮﺍﺏ ﻫﻤﻪ ﻧﮕﺮﺍﻧﯿـــﺎﺕ ﻭ ﺩﻟﺘﻨﮕﯿﺎﺕ
ﻣﯿﺸــﻪ ﯾﻪ ﺟﻤﻠﻪ
ﮐﻪ ﻣﯿﻜﻮﺑﻦ ﺗﻮ ﺻﻮﺭﺗــــﺖ
"ﺑﻬﻢ ﮔﯿﺮ ﻧـــــــﺪﻩ، ﺣﻮﺻﻠﻪ ﻧﺪﺍﺭﻡ !..
.

حسرت یعنی
رو به رویم نشسته ای و باز خیسی؟ چشمانم را آن دستمال خشک و
بی احساس پاک کند.
حسرت یعنی شانه هایت دوش به دوشم باشد اما نتوانم از دلتنگی به آن پناه ببرم.
حسرت یعنی تو که در عین بودنت داشتنت را آرزو میکنم………..!!
.

.
زمیـــن قانـون عجیبی دارد…
هــفت میلیـــارد آدم…
و فقـط بـا یکی از آنهــا
احساس تنهـایی نمی کنی
و خدا نکـــنه کـه آن یـک نفـــر
تنهایت بگــــذارد،
آن وقت حتی با خودت هـــم
غریبـه می شوی..
ﺭﻓﺘــﻦ ﺭﺍﺣﺖ ﺍﺳﺖ … ﻓﻘﻂ ﺑﺎﯾﺪ ﭼﻨﺪ ﻗــﺪﻡ ﺑﺮﺩﺍﺷﺖ ﻭ ﺩﻭﺭ ﺷﺪ ! ﻭﻟﯽ ﺑــﺮﺍﯼ ﻓﺮﺍﻣـﻮﺵ ﮐﺮﺩﻥ … ﺑﺎﯾﺪ ﭼﻨــﺪ ﻗــﺮﻥ ﺑﮕﺬﺭﺩ ! ﻭﻟﯽ ﺑﺎﺯ ﻫﻢ ﻣﻤﮑﻦ ﺍﺳﺖ ﯾﮏ ﻋﻄـــﺮ ، ﺗﻤﺎﻡ ﺧﺎﻃـﺮﺍﺕ ﺭﺍ ﺯﻧــﺪﻩ ﮐﻨــﺪ !!!
.
تکثـــیر مــے شـــونــد و نــمے مــیرند …
سلـــولـــ های خـــاطـــره ات در مـــن …
.
دست خالی که نمیشود به پیشواز خاطره رفت !
من هم وقتی چمدانم پر از گریه شد راه میافتم …
