20-06-2025، 12:01
جنگ که تموم شه ازدواج میکنیم و در مزرعه ی ما گلهایی خواهد رویید به زیبایی تو، در رحم تو دختری خواهد بود شبیه تو..
|
بغض قلم ❥ .. (نسخه یازدهم) |
||||||||||||||||||||||||||||||||
20-06-2025، 12:01
جنگ که تموم شه ازدواج میکنیم و در مزرعه ی ما گلهایی خواهد رویید به زیبایی تو، در رحم تو دختری خواهد بود شبیه تو..
20-06-2025، 13:37
دوستت میدارم...
چونان بلوطی که زخم یادگارِ عشقی برباد رفته را! ستارهای که شب را برای چشمک زدن! و پرندهای اسیر که پرندهی آزادی را! تا رهایی به بار بنشیند، آن سوی حیرانیِ میلههای قفس!
20-06-2025، 18:23
یکی از ناراحت کنندهترین چیزها تو زندگی اینه که با پشیمونی زندگی کنی و بدونی که میتونستی زندگی بهتری داشته باشی.
تا حالا شده است، حرفهایت با یک نفر تمامی نداشته باشد؟ تا حالا شده است نفهمی زمان با چه سرعتی گذشته؟ و تا حالا شده است با یک نفر فقط بعد از چند کلمه حرف زدن خسته شوی و دیگر دلت نخواهد به حرف زدن ادامه دهی؟ دست خود آدم نیست!
بعضیها عجیب به دل مینشینند، اصلا دلت جذب دلش میشود! رفیق دلش میشود!
به عقیدهی من، هرگاه حرفهایت با آن یک نفر تمامی نداشت و آفتاب طلوع کرد و شما هنوز مشتاق به حرف زدن بودید، شما فراموش نشدنیترین آدمهای زندگی هم هستید!
23-06-2025، 8:47
وقتی محمود درویش (فلسطینی) عاشق ریتا(اسرائیلی) شد
برای او نوشت: «من بر خلاف قبیله و وطن و باورهامون، عاشقت شدم... ولی می ترسم تو مرا نا امید کنی.» بعدها فهمید ریتا جاسوس #اسرائیل بود، برایش نوشت: «حس میکنم وطنم دوباره اشغال شده، شاید برای تو چیز بی اهمیتی باشد، ولی آن قلب من بود»
23-06-2025، 11:08
خانواده بلقیس با ازدواجش با نزار قبانی به شدت مخالف بودن، ولی با وساطت دیگران بهم رسیدن.
نزار میگه چندبار ازش پرسیدم چرا با وجود مخالفت قبیلهت با من ازدواج کردی و دردسراشو به جون خریدی؟ میگه بلقیس هربار، من رو مثل یه طفل در آغوش میکشید و میگفت؛ «أنت قبیلتی»، قبیلهی من تویی.
24-06-2025، 13:16
خاکستری، خاکستری، خاکستری
صبح، مِه، باران اَبر، نگاه، خاطره در من ترانهای نبود، تو خواندی در من آینهای نبود، تو دیدی ریشهای بودم در خوابِ خاکهای مُتُبَرک بیباران، در نگاه تو سبز شدم برق از چشمانم برخواست، نگاهم بارانی شد گونههایت خیسِ باران، چشمهایت آفتابی گرگها میزایند، برهها را دریابیم تو، با چشمانت مرا بنواز چوبدست چوپانیم سلاحی کارگر خواهد شد بعد از جنگ، با چوبدستم انجیرهای تازه را برای تو خواهم چید با تو خواهم ماند، با تو خواهم خواند و تورا در بُهتِ آفتابیات خواهم بوسید اگر اَبرها بگذارند…
24-06-2025، 15:03
میدونی؛ مشکل از اونجایی شروع شد که با سلولسلولِ وجودمون فهمیدیم قرار نیست هیچی درست بشه و هیچوقت کسی نمیاد که هرچی خلاء تو زندگیمون داریم پُر کنه،
ولی این امیدِ کوفتیِ تهِ وجودمون، همش منتظره یهروز خوب بیاد
جنگ که شد،
برای اولین بار از ته دلم، دلم میخواست برای کسی مهم باشم! آیا کسی شخصِ من را یادش می ماندد؟ آیا بعد از مرگم، کسی سینه ترگ میکند و با عزاداریش، دلهای مهمانان را میسوزاند؟ آیا کسی تا صبح، برایم پیامک میفرستد؟ یا کسی هست که نترسد و زیر این بمباران هر روز را به هوای آخرین دیدارم بیاید؟ جنگ که شد، شجاعت زنانه میخواستم، شهامت زنانه میخواستم، از آنهایی که بگویی بیخیال مهاجرت، بیخیال تحصیل، بیخیال پول، بیا دست هم را بگیریم و زیر بمباران شهر، بدویم و پشت دیواری پناه بگیریم و در چشم های هم نگاه کنیم، گویی که که انگار کلاغی قالب پنیری دزدیده است و دلش نمیاید بخورد. جنگ که شد، میخواستم کسی به صورت نصفِ ساعت، نصفِ ساعت مزاحم افکارم شود، مزاحم افکاری که آینده و امیدم را میبلعید، مزاحمی که مثل اینترانت، مرا از دنیای افکار دیسکانکت کند و در محبت خود محدود! جنگ که شد، دوست داشتم محبت بورزم، کشف کرده بودم که در من توانایی محبت هم هست! فهمیدم آری، میشود راحت تر دوست داشت، چقدر صحبت های ساده درباره کتاب های نخوانده زیباست.
24-06-2025، 23:57
(04-02-2018، 17:37)ⓢⓘⓛⓔⓝⓒⓔ نوشته است: دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید. کسی چی میدونه در پس هر کلماتی که میگیم چیه؟ و چقدر بیهوده از کنار بعضی از کلمات میگذریم ![]() 7سال از آخرین گفتگو با الههی عزیز گذشت♥
| ||||||||||||||||||||||||||||||||
|
![]() |
|||||||
![]() |
![]() |
![]() |
![]() |
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید | ||
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید | ||
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
|
یا |
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.
|