06-09-2013، 18:11
[rtl]))برخی معتقدند این داستان واقعی است و جوان اول قصه علامه جعفری بوده است.(([/rtl]
[rtl]جوان خیلی آرام و متین به مرد نزدیک شد و با لحنی موأدبانه گفت :[/rtl]
[rtl]ببخشید آقا! من می تونم یه کم به خانوم شما نگاه کنم و لذت ببرم؟[/rtl]
[rtl]مرد که اصلا توقع چنین حرفی را نداشت و حسابی جا خورده بود، مثل آتشفشان از جا در رفت و میان بازار و جمعیت، یقه جوان را گرفت و عصبانی، طوری که رگ گردنش بیرون زده بود، او را به دیوار کوفت و فریاد زد[/rtl]
[rtl]مردیکه عوضی، مگه خودت ناموس نداری ... می خوری تو و هفت جد آبادت ... خجالت نمی کشی؟ ... [/rtl]
[rtl]جوان امّا، خیلی آرام، بدون اینکه از رفتار و فحش های مرد عصبی شود و عکس العملی نشان دهد، همانطور موأدبانه و متین ادامه داد[/rtl]
[rtl]خیلی عذر می خوام فکر نمی کردم این همه عصبی و غیرتی شین، دیدم همه بازار دارن بدون اجازه نگاه میکنن و لذت می برن، من گفتم حداقل از شما اجازه بگیرم که نامردی نکرده باشم ... حالا هم یقمو ول کنین، از خیرش گذشتم[/rtl]
[rtl]مرد خشکش زد ... همانطور که یقه جوان را گرفته بود، آب دهانش را قورت داد و زیر چشمی زنش را برانداز کرد ...[/rtl]