امتیاز موضوع:
  • 2 رأی - میانگین امتیازات: 3
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان بی کسی ها حتما بخونید

#3
HeartHeartخیلی ممنون از همه نظرات خوبتون.HeartHeart
این هم بقیه.Wink
ببخشید اگه دیر شدAngel

بخش دوم
من که احساس میکردم کاملا ابرویم رفته، وارد کلاس شدم و روی یکی از میزها نشستم. متوجه رفتار عجیب سارا شدم؛ حدس زدم برای این امتحان درس نخوانده و دنبال منبعی برای تقلبی میگردد. صندلی کناری من خالی بود، نزدیک شد و خواست انجا بنشیند، تا نزدیک شد سر صندلی را به میز نزدیک کردم و گفتم: اینجا جای کسی است. او هم با لبخن موذیانه ای گفت: نکند جای ان پسر زیبا؟ من هم با عصبانیت گفتم: به شما مربوط نیست. من اصلا نمی دانم او کلاس چندم است. چند دقیقه ای گذشت و اقای بهرامی وارد شد. برگه ها را بین بچه ها تقسیم میکرد که در باز شد. خانم یکتا و اقای امیری وارد کلاس شدند؛ اقای بهرامی گفت: خیر است خانم یکتا چه قدر سرزده چه اتفاقی افتاده؟
-دانش اموز جدید را اورده ام. اقای بهرامی از بچه ها در مقابل وی رفتار مناسبی را می طلبم. درز ضمن ورودم هم خیلی سر زده نبود.
بعد از ان همه چشم غره که خانم یکتا در میان حرف هایش رفته بود، متوجه شدم که این پسر مصون از هر بدبختی خواهد بود. خانم یکتا هم کلاس را ترک کرد. اقای بهرامی گفت: بفرمایید جایی بنشینید سر پا بد است. و لبخندی زد. اقای امیری هم به میزها نگاهی انداخت یک دفعه نگاهش به من افتاد؛ یک راست امد و کنار من نشست. احساس کردم سارا می خواهد چیزی بگوید اما همین طور همه جا به جز چند پچ پچ ساکت بود. اقای بهرامی گفت:نامتان چیست؟
- ایدین، ایدین امیری.
در همین لحظه کلاس غرق قهقه شد. هر کسی چیزی میگفت یک دفعه اقای بهرامی با صدی رسا فریاد زد امتحان هایتان را بنویسید. و همه کلاس ساکت شد. به صورتش نگاه کردم فهمیدم همان حس چند لحظه پیشم را دارد. همه ساکت شدیم. استاد بالای سرمان امد به او هم یک برگه داد و گفت: بعد از کلاس بمان تا کمی درباره ی درس هایی که نبوده ای صحبت کنیم این امتحان را هم بگیر ضروری نست پرش کنی اما هرچه بلد بودی بنویس. بعد گفت شروع منید دیگر منتظر چه هستید؟ همه ی هواسم را جمع برگه ام کردم و تند تند جواب سوالات را مینوشتم. کلاس ساکت بود ولی هر چند وقت یکبار یکی با داشتن سوالی نظم را بر هم میزد. کمی گذشت که استاد پرسید: چه کسانی تمام کرده اند؟ دستم را بالا بردم و گفتم فقط یک سوال دارم.صدایی شنیدم که میگفت: خود شیرین "فقط یک سوال دارم" چشمانم را بستم به گل های روی میزم فکر کردم که گاه گاهی چشمان اقای امیری یا همان ایدین درمیانشان می درخشید. نفس عمیقی کشیدم و استاد را بر سر میزم یافتم. برای دل داری ام گفت: ناراحت نباش هر کسی به اندازه ی عقلش صحبت میکند. من هم با سر حرف هایش را تصدیق کردم و سوالم را پرسیدم او هم جوابم را داد و برگه ام را خواند و رفت. من هم بلند شدم برگه ام را به استاد دادم او هم مطالب را که باید برای جلسه ی بعد ترجمه می کردیم به من داد و گفت میتوانی بنشینی و اگر مشکلی داشتی با من مطرح کنی و در همین حال در کیفش به دنبال خودکاری می گشت. من سر جایم نشستم و دیکشنری ام را باز کردم شروع کردم به معنی کردن و اصلا هم هیاهوی بچه ها را نمی شنیدم تا این که وقت امتحان تمام شد و همه برگه های ترجمه را گرفتند و سر جاهایشان نشستند استاد هم در همین حین برگه ها را صحیح می کرد و همه منتظر بودند تا نمره هایشان را بگیرند. من هم که خیلی برای این امتحان تلاش کرده بودم و کمی نا ارام بودم به سرعت با خودکارم بازی میکردم که اقای امیری گفت خانم ستایش می توانم معنی این کلمه را بدانم من هم گفتم البته و با هم مشغول ترجمه کردن شدیم که زنگ به صدا در امد. استاد گفت: بالا ترین نمره از ان خانم ستایش است کمی یاد بگیرید مدرسه امده اید چه کار؟ یکی هم در همین میان گفت ببین چه قدر خود شیرین است. چه قدر تلاش کردی این نمره را به دست اوری؟ انقدر نقش  بازی نکن من میدانم درونت چیست... استاد مان وسط حرفش پرید و گفت اقای صدرا شما بهتر است به نمره دهتان رسیدگی کنید. یک دفعه همه کلاس خندیدند استاد دوباره گفت شما هم دسته کمی از او ندارید. خانم ستایش برگه تان و برگه ها را تقسیم کرد من هم نمره ی کامل را نگرفته بودم ولی باز هم احساس غرور میکردم خیلی خوشحال بودم که این نمره را گرفتم و احساس میکردم در تمام این مدت نگاه های گاه و بی گاه اقای امیری نشان دهنده برگشتن تمام ابروی ریخته شده من است.کلاس تمام شد وما همه به جز اقای امیری انجا را ترک کردیم من به اتاقم بازگشت و از پنجره به گل های بیرون اتاقم نگاه کردم و به موفقیتم که خیلی از ان شاد بودم و احساس غرور میکردم فکر کنم نیم ساعتی گذشت و کلاس بعدی من که کلاس ورزش بود و در سالن دختران برگزار میشود تا دو ساعت اینده اغاز خواهد شد در طول این دو ساعت دوست داشتم کمی در حیاط قدم بزنم و در ضمن شکلاتی بخورم و به نحو همیشگی پیروزی ام را جشن بگیرم. پاکت کوچک شکلاتم را به همراه چند تا چیز خوردنی دیگر در کیفم گذاشتم ودرب اتاقم را ترک کردم. در راه که از پله ها پایین می امدم اقای امیری را دیدم که امده بود با من صحبت کند.
- خانم ستایش اینجا هستید؟ تبریک میگویم کسب بهترین نمره در این امتحان حتما کار دشواری بوده؟
- متشکرم بله همین طور است.
- انگار جایی میروید؟
-بله. همیشه برای خودم همچین جشنی میگیرم. خوشحال میشوم شما هم برنامه ای دیگر ندارید مرا همراهی کنید.
اما بعد پشیمان شدم این چه حرفی بود؟ اصلا چرا باید مرا همراهی میکرد این یک جشن خصوصی است اما کار از کار گذشته بود که صدایش در گوشم طنین انداخت: خیر کاری ندارم مقصدتان کجاست؟
-به باغ میروم. راستش وقتی به هدفم میرسم انجا میروم و با کمی شکلات و شیرینی از خودم پذیرایی میکنم و پیروزی ام را جشن میگیرم. اما خب هیچ کس تا به حال همراهی ام نکرده بود. و همین طور از پله ها پایین میامدیم و حرف میزدیم عجیب بود که تنها چند ساعت از اشنایمان میگذشت اما انقدر با هم صمیمی بودیم. به حیاط رسیدیم و نزدیک چند بوته گل نشستیم کیفم را باز کردم و کمی خوردنی جلوی مهمانم گذاشتم؛ سپس ضمن خوردن صحبت کردیم. اقای امیری گفتند: ساکن همین شهر هستید؟
-بله، من در همین شهر زندگی میکنم. و شما چه طور؟
-خیر من ساکن پایتخت بودم ولی مدتی است که در ویلای مان همین جا با خانواده ام زندگی می کنم انها مرا خیلی دوست دارند اما فکر میکنم رفتارشان با من مناسب سنم نیست باید برای کلاس اولی ها مناسب تر باشد.
من هم به جهت ارام کردنش گفتم: بچه ها برای پدر و مادرشان همیشه بچه هستند حتی وقتی که خیلی بزرگ باشند انها همیشه نگرانند.
و کمی شکلات به او تعارف کرده گفتم: من این طعم را خیلی میپسندم مخصوصا با چای یا قهوه ای که با شیر درست شده باشد. کمی خورد و گفت ممنونم خیلی عالی است. بعد لبخندی زد احساس کردم نه تنها چند ساعت بلکه چندها سال است که او را میشناسم. گفتم کلاس بعدی شما چه کلاسی است؟
- نمیدانم فکر میکنم کلاس ورزشباشد در سالن شماره دو.
-بله من هم ورزش دارم. اما در سالن شماره یک.
به چشمانش نگاه کردم دلم ریخت و خودم را به خاطر این سستی ملامت میکردم چرا باید انقدر اسیب پذیر باشم در همین افکار بودم که گفت: نیمکت دنجی است برای جشن گرفتن باز هم تبریک میگویم.
-خیلی متشکرم. ولبخندی مصنوعی زدم او گفت: اقای بهرامی از من خواسته اند درس های پیشین را تا سه جلسه اینده مرور کنم ایا میتوانم در این راه از شما کمک بگیرم. من هم خیلی سریع و قاطع گفتم:حتما میتوانید مطمئن هستم خیلی خیلی خوب میتوایم با هم جور شویم و با هم درس بخوانیم. در همان لحظه بی انکه خودم بخواهم به تمام لحظات شیرینی که می توانیم با هم داشته باشیم فکر کردم وقتی به خودم امدم مدتی گذشته بود. وسایلم را جمع کردم و برای اولین بار درست و حسابی به چهره ایدین امیری این دانش اموز که باعث تحول این چنین من شده بود نگاه کردم. صورتش را خیلی زیبا ظریف اما پسرانه و با یک دنیا محبت دیدم. تلفن همراهش زنگ خورد و قبل از جواب دادن من به ان سمت نیمکت رفتمتا راحت باشد و خودم را مشغول کردم. اما از صحبت هایش فهمیدم یکی از خانواده اش حال و احوال مدرسه جدید و خودش را می پرسد. چند دقیقه ای صحبتشان به طول انجامید و بعد هم که پایان یافت من به طرف او برگشتم و او گفت مادرم بود من که گفتم همیشه خیلی نگران است من هم لبخندی زدم و گفتم اقای امیری از این که مرا همراهی کردید بی نهایت سپاس گذارم لحظات خوبی را در کنار هم داشتیم مطمئنا بعد از کلاس ورزش شما را در سالن غذا خوری خواهم دید اگر مایل هستید با هم درباره ی موضوعات درسی گفت و گو کنیم. به چشمانم خیره شد و گفت: حتما من در این مدرسه تنها شما را میشناسم این مصاحبت برایم بسیار دلپذیر است. و من انجا را ترک کردم اما او همان طور بر نیمکت نشسته بود و دور شدن مرا میدید. خیلی احساس خوبی داشتم.                                 
 سپاس شده توسط RєƖαx gнσѕт ، elnaz-s ، jinger ، neda13 ، .:: هـوشـ سـفـیـد ::. ، ++saba75 ، ~JaSmIn~ ، عشقم 2afm ، pegah 13 ، اگوری پگوری


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: رمان بی کسی ها حتما بخونید - ارتادخت - 06-09-2013، 15:25

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
Heart یه داستان عاشقانه غمگین و زیبا از یک دختر((( حتما بخونید)))
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Heart رمان[انتقام شیرین]
  رمان تمنا برای نفس کشیدن
  رمان الناز (عاشقانه)

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان