امتیاز موضوع:
  • 4 رأی - میانگین امتیازات: 4.5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان عروس 18ساله (اگه اینو از دست بدی دیگه از دستش دادی حالا خودتون میدونین)

#5
دوستان عزیز با عرض پوزش که یه سه هفته ای رفته بودیم مسافرت اینم بقیش قول می دم که دیگه دیر پست نزارم فقط بقیشو بخونید
________________________________________________________________________________​__________________
. با چشم غره ای به فرهاد سوار ماشینش شد و زیر لبی سلامی داد .. مادرش هم در صندلی عقب جای گرفت ... فرهاد به گرمی و با حترام شروع به احوال پرسی با مادرش کرد ...
مادر یاسی : فرهاد جان مادر سریعتر برو که کلی دیر کردیم خانم رحیمی با ناراحتی زنگ زد که هنوز عروس و نیاوردین ظهر شده من کی امادش کنم ....
فرهاد خونسرد :مادر یاسی که به ارایشگاه نیاز نداره ...
از این حرف یاسی کلی ذوق زده شد اخه فکر کرد منظور فرهاد اینه که از بس یاسی خوشکله احتیاجی به ارایش نداره...
که فرهاد سریع با خنده گفت این هر چقدرم ارایش کنه باز همون گربه وحشی میمونه ....
مادر یاسی: وا فرهاد جون از این شوخیا جلوی کسی نکن مادر یکی ندونه باورش میشه... دخترم عین دسته گل خانم ... کدبانو اداب دون ....
فرهاد : مادر مگه شما دختر دیگه ای هم دارین...؟؟
مادر یاسی : وا .. نه مادر تو که خودت بهتر میدونی ...چرا اینو پرسیدی؟
فرهاد : اخه اینایی که گفتی من تا حالا تو یاسی ندیدم .... و شروع کرد به خندیدن...مادر یاسی هم سری تکان دادو با خنده گفت امان از دست شما جونا

یاسی داشت از کوره در میرفت که به ارایشگاه رسیدن او هم با عصبانیت در ماشین را باز کرد و بدون خداحافظی پیاده شد و با همه قدرتی که داشت در ماشین خوشکل فرهاد و به هم کوبید .....و رفت....
در ارایشگاه همه منتظر ورودش بودند ...سریع لباسهاشو بیرون اوردن...بدن کم موی یاسی رو موم انداختن و کارهای پاکسازی پوست ش رو انجام دادند ... دوش اب گرم... ماساز .. رنگ موهاشو طبق مد سال به رنگ شرابی در اورد نو هایلایت های زیبایی روی موهاش نشوندن ...ارایش ملایم صورتش هم تموم شده بود که مادرش اومد تا مهارت دست خانم رحیمی رو ببینه که با دهانی باز گفت:جلال خالق....دست تون درد نکنه مهری جون اگه اینجا نبودم محال بود یاسی خودمو بشناسم ...خانم رحیمی : ما که کاری نکردیم دختر گلت خودش خوشگله و ترکیب صورت نازی داره از همه مهمتراون پوست سفید و نازشه با اون چشای میشی که حتی بدون ارایشم دل همه پسرا رو میبره.. حالام با این رنگ مو یاسی امشب باید خیلی حواسش به خودش باشه .....و همه خندیدند...یاسی که از این همه تعریف به هیجان اومده بود سریع رفت جلو ایینه خودشو ببینه ....... همیشه میدونست بیشتر از انکه زیبا باشه لوند وجذاب ...اما حالا به واقع زیبا هم شده بود ان هم فقط با تغییر رنگ مویش .....
در دل گفت یعنی فرهاد م نظر بقیه رو داره؟نمیدانست چرا دلش میخواهد در نظر او زیبا جلوه کند .....یاسی که هیچ وقت نظرکسی براش مهم نبودحالا مشتاقانه منتظر امدن فرهاد بود تا ببیند او چه خواهد گفت.........

فرهاد دسته گل یاسمنی روکه سفارش داده بود از گل فروشی گرفت و به سمت ارایشگاه روان شد ...
در راه او نیز به اینده نا معلوم خود و یاسی میاندیشید...
زنگ در را زد ...در باز شد و او از پله ها بالا رفت ...
فرهاد دید عروسی شنل به دست منتظر دامادش ایستاده اما خبری از یاسی نبود گوشه ای ایستاد تا او بیاید ...
زیر چشمی نگاهی به عروس منتظر که بصورت نیم رخ ایستاده بود انداخت...چه شاهکاری خدا خلق کرده بود ...
نیم تاجی از گل مریم همراه با تور سفید بلند ی زینت بخش موهای همچون شراره های اتشش شده بود .... لبهای قلبه ای سرخ.رنگش درآن پوست سفید به لطافت گلهای بهاری میمانست..که اتش هوس بوسه از ان در دل هر بیننده ای افروخته میگشت... اندام کشیده اش در ان لباس عروس سفیدو نیمه عریان همچو اهن ربایی چشمها را به خود جذب میکرد ...
.ناگهان به مردی که امشب این پری اسمونی رو در اغوش میگرفت احساس حسادت کرد .......
فرهاد مادر چرا اونجا وایستادی ... هنوز یاسی رو نبردی ...
نکنه منتظر من بودی ...
فرهادکه تازه بخ خود امده بود اسم یاسی رو با خود زمزمه کرد و گفت:یاسی .. کو یاسی من که یاسی رو ندیدم منتظرم بیاد ...
مادر یاسی : حقم داری یاسی منو نشناسی ... اخه گربه وحشیت تبدیل به یه پری رویایی شده ...و با لبخند به سمت یاسی رفت ودست او را گرفت و نزدیک فرهاد برد و گفت اینم دختر من سپردمش اول به خدا بعدم به تو.... تاکسی اومده دنبالم من باید برم شما هم سریع بیاین تالار فکر کنم دیگه همه مهمونا اومده باشن.. دیر نکنیدا....
یاسی که کلی از اینکه فرهاد اونو نشناخته ذوق زده شد بود ... اروم سرش رو بالا اورد و به فرهاد که بهت زده به او زل زده بود نگریست ...
دسته گل زیبایش را از دستان افتاده فرهاد بیرون کشید ساقه یکی از گلها رو شکست و اونو در جیب کت مشکی و خوش دوخت فرهاد گذاشت و با لحن ارومی گفت: بریم ..؟؟؟
و خودش زودتر از فرهاد از پله ها اومد پایین... 2 تا پله دیگه مونده بود که دامنش زیر پاش گیر کرد ونزدیک بود با مخ بخوره زمین ... شنل از دستش رها شد و از ترس چشاشو بست .. اما همین موقع فرهاد رسید ... بازوی اورا گرفت و به سمت خود کشید وانو تو اغوش گرم خود ش فشرد ...
حرم نفسهای گرم فرهاد داشت پوست صورت و گردنشو به اتش میکشید ..اومد که از بغل فرهاد خودشو رهاکنه که یدفعه .. نرمی لبهای فرهادو رو لباش حس کرد .. بازم همون احساس برق گرفتگی بهش دست داد.... ضربان قلبش تند شد..گیج ومنگ شده بود که یه هو فرهاد انو هل داد عقب و از در خارج شد .....
یاسی که گویی سطل اب یخی روی او خالی کرده باشند ...شکه از رفتارفرهاد شنلش را براشت و انداخت رو شونه هاش بدون حرفی دنبال اون رفت سوار ماشین .... یاسی که غرورش رو خورد شده میدید تا رسید ن به محل تالارحتی نگاهی هم به فرهاد نکرد ...
هیس⇦⇦چوب خدا صدا ندارد
پاسخ
 سپاس شده توسط elnaz-s ، ♫♪ RoZa ♪♫ ، سلنا15 ، AMIRESESI ، asieh_alef ، نفسممممممم ، neg@ar ، -Demoniac-


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: رمان عروس 18ساله (اگه اینو از دست بدی دیگه از دستش دادی حالا خودتون میدونین) - نایریکا-13 - 07-09-2013، 16:15

موضوعات مرتبط با این موضوع...
  *رمان اسرار يك شكنجه گر*
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان:خاطرات روزانه یه دختر اسکل 15 ساله
  رمان راغب | به قلبم بانوی نقابدار (زمان آنلاین دز حال تایپ)
Heart رمان خیانت به عشق (غم انگیز گریه دار هیجانی)
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان