با چشای پر داشتم می رفتم سمت خونه یاد حرفش افتادم چطور دلش اومد بگه دوست ندارم لعنتی من دوست داشتم خدایا
تو را یهو پاهام بی حس شد با دوتا زانو هام افتادم زمین دیگه هیچی برام مهم نبود فقط اینو فهمیدم که تو خونم نگو وصط راه از حال میرم و مهدی منو می بره خونه
خیلی برام سخت بود پریسا همش می پرسید چی شده حوصله حرف نداشتم تا اینکه عصری شد را افتادیم رفتیم تو راه چشامو بستم که اون باغ و کوه که با عباس توش خاطره داشتم و نبینمتا اینکه از اونجا دور شدم دراز کشدم نفهمیدم کی رسیدیم نصف شب بود رفتیم تو ویلا من رفتم حموم عرق کرده بودم نمی تونستم بخوایم از حموم که اومدم همه خواب بودن زدم به دل دریا کنار شنا نشستم زل زدم به دریا به اسمون هرچه قدر نگاه می کردم خسته نمی شدم تا اینکه متوجه اومدن مهدی شدم نشست کنارم بدون اینکه چیزی بگه گوشی شو در اورد یه اهنگ گذاشت
نگو نگو دوست ندارم **نمی تونم بدون تو اخه دوم بیارم
بیا بیا شکسته قلب من**بیا بزار تموم شه انتظارم
تو رو به هرچی می پرستی**قسم میدم یه بار دیگه بیا بمون کنارم
اخه خودت میدونی غیر تو کسی رو من ندارم**بگو که رفتنت یه خوابه
یه قلب بی گناهه**که داره می ره زیر پای تو
چشام پر شده بود من عادت نداشتم جلو کسی گریه کنم زانو هامو گرفتم بفلم ازش خواستم صدای اهنگو کم کنه بهم گفت
-درکت می کنم ولی باید فراموشش کنم
-نه نمی تونی نمی تونی درکم کنی کسی قبلتو میسپاری بهش می شکونتش
-ولی اون تو رو دوست نداشت
-میدونم از این به بعدم دیگه به هیچ پسری پا نمی دم حالم از همشون بم می خوره
-باشو بریم بخوابیم هوا سرده دوباره مریض میشی
پاشدیم رفتیم تو صبح دور بره ساعت 12 از خواب بیدار شدم با پریسا رفتیم تو اب خیلی حال داد مهد ی رو زیر شنا خاک کردیم زدیم رقصیدیم دیگه واسم مهم نبود عباس از یاد بردم نفهمیدم کی رسیدیم تهران مهدی اومد خونه ما فردا صبحش منم با مهدی رفتم خونه مامان بزرگم واسه خاله مجردم همه چی رو تعریف کردم ولی دیگه واسم مهم نبود شبش وقتی داشتیم ظرفارو می شستیم خالم از سرکارش تعریف می کرد خالم منشی یه کارخونه هست ولی چون کارش کمه بیشتر میره به ادمای توی کارخونه کمک میکنه تعریف می کرد میگفت دختر پسر قاطیه خیلی خوش میگذره همه با هم راحتن یه دختره هم هست اونجا اسمش درساست 16 سالشه هم درس می خونه هم کار می کنه تابستونا از ساعت 6 میاد سرکار پائیز ساعت 2 به بعد سرکار تا ساعت 7 هست خیلی از دختره تعریف می کرد دوست داشتم دخترو ببینم بهش گفتم
-حالا میزارن منم یه روز بیام
-اره اگه بخوای میشه میای فردا
-اره میام
شب خوابیدیم صبح ساعت 5:30 دیقه خالم رویا بیدارم کرد پاشدم رفتم صبحونه خوردم بعدش رفتم دست صورتمو شستم داییم جواد رو دیدم تازه نامزده بیچاره از بس خواب بود هیج جا رو نمی دید با تعجب نگاش کردم اشتباهی پیچید تو حموم ضداش کردم
-دایی
-ها ها چیه
-میری حموم
-نه اشتباه شد ببخشید
منم خندیدم رفتم تو اتاق رویا ساکمو که توش لباس گذاشته بودم رو برداشتم سارافون ابیم که تقریبن تیره بود رو پوشیدم با شلوار سفید روسری سفید براق پوشیدم موهامم دادم بقل خیلی ساده خالمم حاظر شد 10 دیقه مونده بود 6 که رفتیم بیرون سوار ماشین خالم شدم خالم ال 90 سفید داره خیلی باحاله ماشینش من عاشق ال نودم رفتیم دنبال دوستش شیرین شیرین زن بود از شوهرش جدا شده بود خیلی زن باحالی بود همش ادمو می خندوند رفتیم تو کار خونه بعد رفتیم تو رخ کن من منتظر موندم تا لباساشون رو عوض کنن رویا یه مانتو سرمه ای خیلی شیک با یه مغنه مشکی پوشید رفتیم تا از رخت کن اومدم بیرون یهو ی پسره جلو چشم سبز شد قیافه خیلی عادی داشت نه خوشگل بود نه زشت قیافه مضلومی داشت به رویا سلام داد رویا هم جوابشو داد رفتیم تو که رویا درسا رو از دور بهم نشون داد یه دختره سبزه خیلی خوشگل مانتو سغیدی که پوشیده بود جذب تنش بود خیلی شیک بود خیلی ناز مهاش خیلی بلند بود از پشت مقنه زده بود بیرون موهاش فر فر بود از موهاش خیلی خوشم اومد نشسته بود رو یه چارپایه داشت با یه پسره به اسم محمد می گفت می خندید تا رویا رو دید از محمد دور شد و امود سمت ما منم از فرصت استفاده کردم
درسا-سلام رویا جون
رویا -سلام درسی چطوری
درسا - خوبم مهمون اوردی
رویا -اره نازنینه همون که تعریفشو میکردم
به من نگاه کرد
-سلام نازنین خانوم
-سلام عزیزم
-خوش اومدی گلم می خوای اینجا ها رو بهت نشون بدم
-اره چرا که نه
دستمو گرفت رویا رفت سمت میزش تا پرونده ها رو درست کنه بعد بیاد پیش ما تقربا همه جارو نشون داد همه رو بهم معرفی کرد رفتیم اونجا بیش خاله شیرین
چند ساعتی گذشت که رفتیم صبحونه خوردیم رو میز نشسته بودیم که یه زنه به اسم پروین اومد سمتم خیلی باحال بود ادم فکر میکرد دختره بهم گفت
-ببین
-جانم
-با یکی از پسرای اینجا رفیق میشی
تا این حرفو زد خشک شدم یاد عباس افتادم خیلی جدی عصبی گفتم
-من نیومدم اینجا که رفیق پیدا کنم
پاشدم رفتم پیش درسا با درسا خیلی جور شده بودم نیم ساعت استراحت بود نشستیم یه گوشه خیلی دوست داشتم بدونم کی بود که می خواست رفیق شه بیخیال شدم
درسا زل زده بود با تعجب ازش پرسیدم
-چیه نگاه میکنی
-دلت شکسته نه؟
-تو از کجا میدونی ؟
-از قیافت فهمیدم
نشستم همه چی رو براش تعریف کردم بهش قضیه پروینم گفتم
گفت
-شاید بهمن باشه
-شاید
-اخه اون ریاد با دخترا رفیق میشه
-هه
-می خوای امارشو برات دربیارم
-اره می خوام
همین جوری داشتیم حرف می زدیم که اون پسره که صبح دیده بودمش درسا رو صدا زد بردش پایین اون پسره خیلی به دلم نشسته بود درسا بعد از یه ربع اومد
-سلام
-چی شد
-هیچ میای بریم اونجا من شیرنی ها رو بچینم تو ظرف
-باشه بریم رفتیم
بالاسرش نشستم رو یه چارپایه گفت
-فهمیدم کی می خواد باهات رفیق شه
-کی
-مهران
-مهران کیه
-همون پسره که چند دیقه پیش منو برد پسر خوبیه
-بیخیال نمی خوام چیزی بشنوم
-نازنین اون پسره خوبیه
-درسا بیخیال شو
-اخه چرا اون دوست داره
-درسا م حوصله یه شکست دیگه رو ندارم
-نازنین مهران پسر خوبیه بهش اعتماد کن
چشام پرشد اشکم ریخت رو گونه ها تا اشکمو دید گفت
-الهی قربونت بشم ببخش نمی خواستم ناراحتت کنم
-اشکالی نداره
ساعت 2 بود اون روز ساعت 5 مرخص می شدن بالا خره رویا اومد از مهران برا رویا گفتم رویا گفت
-مهران پسر مورد اطمینانیه ولی با خودته من دخالت نمی کنم
هیچی نگفتم هی از من می خواستن براشون چا بریزم مهران رفت کنار سماور منتظر بودم اون بره بعد برم وقتی رفت پاشدم رفتم سینی رو که برداشتم زیرش شماره مهران بود محل ندادم اومدم چای بریزم همش تو فکر این شماره بودم قندون برداشتم خواستم که برم دیدم مهران با حسرت داره منو نگاه میکنه منتظر بود شماره رو بردارم
خوب شمارو برمیدارم ولی بهش دل نمی بندم برگشتم شمارو برداشتم مهران خندید منم کاری نکردم رفتم پیش رویا به رویا گفتم درسا خوشحال شد وقتی اومدیم خونه منو مهران واس 4 یا 5 روزی با هم اس بازی می کردیم تا اینکه من 1 هفته اصلا بهش زنگ نزدم نه اس دادم نه کاری اونم هیچکاری نمی کرد خوشحال بودم که بهش دل نبستم رو مبل دراز کشیده بودم و بهش فکر می کردم
یعنی الان چیکار می کنه بیچاره فقط اسگل خودم کردمش یهو واسم اس اومد مهران بود نوشته بود
-بی معرفت تا من اس ندم شما به خودت زحمت نمیدی
یجورایی به دلم نشت ازش خوشم اومد یکاری کرد که فهمیدم دوسم داره خیلی خوش حال بود کم کم وابستش شدم هر روز بشتر به هم علاقه پیدا می کردیم تا اینکه وقتی داشتم می رفتم باشگاه مهران بهم اس داد
-مامانم همه چی رو فهمید
-هیچی که نگفت
-چجوری بگم ام میگه یا من یا دختره وگر نه شیرمو حلالت نمی کنم
-پس مامانتو ...
-مجبورم
-باش اشکالی نداره زندگی خوبی رو برات ارزو می کنم قبونت بشم خداحافظ
هیچی نگفت همش تو فکر بودم نمی تونستم هیچی بگم رفتم باشگاه باشگاه تموم شد ولی من باورم نمی شد منو مهران هم دیگه رو دوس داشتیم چطور..
داشتم شلوارمو می پوشیدم که ارمیتا دوستم بهم گفت
-نازنین چی شدی امروز حالت خوب نیست
-با مهران تموم کردم
-واس چی
-مامانش فهمید گفته یا من یا اون مهران مامانشو انتخاب کرد
-اشکالی نداره اراحت نباش
اشک رو گونه ها جاری شد گفتم
ولی منو مهران هم دیگه رو دوست داشتیم چطور باورم نمی شه بدون اینکه به حرفاش گوش کنم ساکمو برداشتم دم در باشگاه منتظرش موندم تا بیا د تو راه 4 تا پسر از کنارمون رد شدن یه پسره خیلی برام اشنا بود سرم انداختم پایین ارمتیا گفت
- این پسره خیلی بهت نگاه می کنه ها
-به درک ولش کن
از کنارمون رد شدن که یهو شنیدم یکی از پشت صدام کرد برگشتم یه پسره بود قیافش خیلی اشنا بود بیشتر که دقت کردم دیدم عباس بود عصابانی شدم یادم رفته بودم اونم هم محلمه خندید گفت
-نازنین خوبی
-از تو بهترم
-چقدر قیافت داغون شده
اومد نزدیگ تر
-نمی خواستم دلتو بشکونم شرمنده
تا جایی که توان داشتم یه سیلی محکم زدم تو گوشش
-بیشور نفهم چطور به خودت جرعت میدی این حرفو بزنی تو خر کی هستی که بخاطر تو این طوری بشم نه جانم این قافم بخاطر سادگیم اینطوری شد
اشگ از چشمام در اومد
ارمیتا-نازنین ولشون کن اینا خر کین بیا بریم
عباس - عوض شدی
-اره عوض شدم چون دیگه اون نازنین قبلی چطور جرعت میکنی تو صورتم نگاه کنی اصلا می تونی واقعا که
-نازنین باید برات تعرف کنم به حرفام گوش کن
-روت میشه تعرف کنی احتیاژ تعریف نیست تو اون موقع باهام رفیق شد ی چون کسی بهت پا نمی داد تا اینکه اون دختره بهت زنگ زد تهمت دزدی بهم زدی بعدش وقتی خواستم اشتی کنم خیل راحت گفتی دوسم نداری ای کاش هیچی وقت نمی دیدمت رامو انداختمو رفتم خیلی عصبی بودم انتظار دیدن عباس رو نداشتم پس فردا عروسی بود رفتم خونه پشت نت نشستم همین جور که داشتم تو کوچه پس کوچه های نت م چرخیدم یه چیزی به چشم خورد خیلی قشنگ بود خوش خط نوشتم نو کاغذ شب عروسی دادمش به رویا که بده به مهران
محبت شدیدی كه صادقانه به تو ابراز میكردم
2- دروغ و بی اساس بود و در حقیقت نفرت من نسبت به تو
3- روز به روز بیشتر می شود و هر چه بیشتر تو را می شناسم
4- به پستی و دورویی تو بیشتر پی میبرم و
5- این احساس در قلب من قوت میگیرد كه بالاخره روزی باید
6- از هم جدا شویم و دیگر من به هیچ وجه مایل نیستم كه
7- شریك زندگی تو باشم و اگرچه عمر دوستی ما همچون عمر گلهای بهار كوتاه بود اما
8- توانستم به طبیعت پست و فرومایه تو پی ببرم و
9- بسیاری از صفات ناشناخته تو بر من روشن شد و من مطمئنم
10- این خودخواهی ، حسادت و تنگ نظری تو را هیچ كس نمیتواند تحمل كند و با این وضع
11- اگر ازدواج ما سر بگیرد ، تمام عمر را
12- به پشیمانی و ندامت خواهیم گذراند . بنابراین با جدایی ازهم
13- خوشبخت خواهیم بود و این را هم بدان كه
14- از زدن این حرفها اصلا عذاب وجدان ندارم و باز هم مطمئن باش
15- این مطالب را از روی عمق احساسم مینویسم و چقدر برایم ناراحت كننده است اگر
16- باز بخواهی در صدد دوستی با من برآیی . بنابراین از تو میخواهم كه
17- جواب مرا ندهی . چون حرفهای تو تمامش
18- دروغ و تظاهر است و به هیچ وجه نمیتوان گفت كه دارای كمترین
19- عواطف ، احساسات و حرارت است و به همین سبب تصمیم گرفتم برای همیشه
20- تو و یادگار تلخ عشقت را فراموش كنم و نمتوانم قانع شوم كه
چون رویا بهم گفته بود که مهران خواسته بپیچونتت تصمیم گرفتم اینو بدم به مهران شب عروسی کلی گریه کردم باورم نمی شد بازم شکست خوردم چند ماه گذشت تا منم خطمو عوض کرده بودم بخاظر عباس خیلی مزاحمم می شد تا اینکه شماره مهرانو دیدم زنگ زد بهم جواب دادم
-الو
-الوسلام عشقم
-گیرم که علیک چرا زنگ زدی
-دلم برات تنگ شده بود
-من الان نمی تونم بحرفم فعلا بای
گوشی رو قطع کردم باورم نمی شد اون مهران بود کلی خوشحال بودم اس دادم به رویا بهش گفتم ولی رویا یه چیزی فرستاد دلم شور رفت
-باید یه چیزی رو برات تعریف کنم ولی پشت تلفن نمی شه فعلا جواب مهرانو نده فردا که افطار اومدی خونمون برات تعرف می کنم
هیچی نفرستادم خیلی دلم شور میزد تا انکه تو رخت خواب خوابم برد
تو را یهو پاهام بی حس شد با دوتا زانو هام افتادم زمین دیگه هیچی برام مهم نبود فقط اینو فهمیدم که تو خونم نگو وصط راه از حال میرم و مهدی منو می بره خونه
خیلی برام سخت بود پریسا همش می پرسید چی شده حوصله حرف نداشتم تا اینکه عصری شد را افتادیم رفتیم تو راه چشامو بستم که اون باغ و کوه که با عباس توش خاطره داشتم و نبینمتا اینکه از اونجا دور شدم دراز کشدم نفهمیدم کی رسیدیم نصف شب بود رفتیم تو ویلا من رفتم حموم عرق کرده بودم نمی تونستم بخوایم از حموم که اومدم همه خواب بودن زدم به دل دریا کنار شنا نشستم زل زدم به دریا به اسمون هرچه قدر نگاه می کردم خسته نمی شدم تا اینکه متوجه اومدن مهدی شدم نشست کنارم بدون اینکه چیزی بگه گوشی شو در اورد یه اهنگ گذاشت
نگو نگو دوست ندارم **نمی تونم بدون تو اخه دوم بیارم
بیا بیا شکسته قلب من**بیا بزار تموم شه انتظارم
تو رو به هرچی می پرستی**قسم میدم یه بار دیگه بیا بمون کنارم
اخه خودت میدونی غیر تو کسی رو من ندارم**بگو که رفتنت یه خوابه
یه قلب بی گناهه**که داره می ره زیر پای تو
چشام پر شده بود من عادت نداشتم جلو کسی گریه کنم زانو هامو گرفتم بفلم ازش خواستم صدای اهنگو کم کنه بهم گفت
-درکت می کنم ولی باید فراموشش کنم
-نه نمی تونی نمی تونی درکم کنی کسی قبلتو میسپاری بهش می شکونتش
-ولی اون تو رو دوست نداشت
-میدونم از این به بعدم دیگه به هیچ پسری پا نمی دم حالم از همشون بم می خوره
-باشو بریم بخوابیم هوا سرده دوباره مریض میشی
پاشدیم رفتیم تو صبح دور بره ساعت 12 از خواب بیدار شدم با پریسا رفتیم تو اب خیلی حال داد مهد ی رو زیر شنا خاک کردیم زدیم رقصیدیم دیگه واسم مهم نبود عباس از یاد بردم نفهمیدم کی رسیدیم تهران مهدی اومد خونه ما فردا صبحش منم با مهدی رفتم خونه مامان بزرگم واسه خاله مجردم همه چی رو تعریف کردم ولی دیگه واسم مهم نبود شبش وقتی داشتیم ظرفارو می شستیم خالم از سرکارش تعریف می کرد خالم منشی یه کارخونه هست ولی چون کارش کمه بیشتر میره به ادمای توی کارخونه کمک میکنه تعریف می کرد میگفت دختر پسر قاطیه خیلی خوش میگذره همه با هم راحتن یه دختره هم هست اونجا اسمش درساست 16 سالشه هم درس می خونه هم کار می کنه تابستونا از ساعت 6 میاد سرکار پائیز ساعت 2 به بعد سرکار تا ساعت 7 هست خیلی از دختره تعریف می کرد دوست داشتم دخترو ببینم بهش گفتم
-حالا میزارن منم یه روز بیام
-اره اگه بخوای میشه میای فردا
-اره میام
شب خوابیدیم صبح ساعت 5:30 دیقه خالم رویا بیدارم کرد پاشدم رفتم صبحونه خوردم بعدش رفتم دست صورتمو شستم داییم جواد رو دیدم تازه نامزده بیچاره از بس خواب بود هیج جا رو نمی دید با تعجب نگاش کردم اشتباهی پیچید تو حموم ضداش کردم
-دایی
-ها ها چیه
-میری حموم
-نه اشتباه شد ببخشید
منم خندیدم رفتم تو اتاق رویا ساکمو که توش لباس گذاشته بودم رو برداشتم سارافون ابیم که تقریبن تیره بود رو پوشیدم با شلوار سفید روسری سفید براق پوشیدم موهامم دادم بقل خیلی ساده خالمم حاظر شد 10 دیقه مونده بود 6 که رفتیم بیرون سوار ماشین خالم شدم خالم ال 90 سفید داره خیلی باحاله ماشینش من عاشق ال نودم رفتیم دنبال دوستش شیرین شیرین زن بود از شوهرش جدا شده بود خیلی زن باحالی بود همش ادمو می خندوند رفتیم تو کار خونه بعد رفتیم تو رخ کن من منتظر موندم تا لباساشون رو عوض کنن رویا یه مانتو سرمه ای خیلی شیک با یه مغنه مشکی پوشید رفتیم تا از رخت کن اومدم بیرون یهو ی پسره جلو چشم سبز شد قیافه خیلی عادی داشت نه خوشگل بود نه زشت قیافه مضلومی داشت به رویا سلام داد رویا هم جوابشو داد رفتیم تو که رویا درسا رو از دور بهم نشون داد یه دختره سبزه خیلی خوشگل مانتو سغیدی که پوشیده بود جذب تنش بود خیلی شیک بود خیلی ناز مهاش خیلی بلند بود از پشت مقنه زده بود بیرون موهاش فر فر بود از موهاش خیلی خوشم اومد نشسته بود رو یه چارپایه داشت با یه پسره به اسم محمد می گفت می خندید تا رویا رو دید از محمد دور شد و امود سمت ما منم از فرصت استفاده کردم
درسا-سلام رویا جون
رویا -سلام درسی چطوری
درسا - خوبم مهمون اوردی
رویا -اره نازنینه همون که تعریفشو میکردم
به من نگاه کرد
-سلام نازنین خانوم
-سلام عزیزم
-خوش اومدی گلم می خوای اینجا ها رو بهت نشون بدم
-اره چرا که نه
دستمو گرفت رویا رفت سمت میزش تا پرونده ها رو درست کنه بعد بیاد پیش ما تقربا همه جارو نشون داد همه رو بهم معرفی کرد رفتیم اونجا بیش خاله شیرین
چند ساعتی گذشت که رفتیم صبحونه خوردیم رو میز نشسته بودیم که یه زنه به اسم پروین اومد سمتم خیلی باحال بود ادم فکر میکرد دختره بهم گفت
-ببین
-جانم
-با یکی از پسرای اینجا رفیق میشی
تا این حرفو زد خشک شدم یاد عباس افتادم خیلی جدی عصبی گفتم
-من نیومدم اینجا که رفیق پیدا کنم
پاشدم رفتم پیش درسا با درسا خیلی جور شده بودم نیم ساعت استراحت بود نشستیم یه گوشه خیلی دوست داشتم بدونم کی بود که می خواست رفیق شه بیخیال شدم
درسا زل زده بود با تعجب ازش پرسیدم
-چیه نگاه میکنی
-دلت شکسته نه؟
-تو از کجا میدونی ؟
-از قیافت فهمیدم
نشستم همه چی رو براش تعریف کردم بهش قضیه پروینم گفتم
گفت
-شاید بهمن باشه
-شاید
-اخه اون ریاد با دخترا رفیق میشه
-هه
-می خوای امارشو برات دربیارم
-اره می خوام
همین جوری داشتیم حرف می زدیم که اون پسره که صبح دیده بودمش درسا رو صدا زد بردش پایین اون پسره خیلی به دلم نشسته بود درسا بعد از یه ربع اومد
-سلام
-چی شد
-هیچ میای بریم اونجا من شیرنی ها رو بچینم تو ظرف
-باشه بریم رفتیم
بالاسرش نشستم رو یه چارپایه گفت
-فهمیدم کی می خواد باهات رفیق شه
-کی
-مهران
-مهران کیه
-همون پسره که چند دیقه پیش منو برد پسر خوبیه
-بیخیال نمی خوام چیزی بشنوم
-نازنین اون پسره خوبیه
-درسا بیخیال شو
-اخه چرا اون دوست داره
-درسا م حوصله یه شکست دیگه رو ندارم
-نازنین مهران پسر خوبیه بهش اعتماد کن
چشام پرشد اشکم ریخت رو گونه ها تا اشکمو دید گفت
-الهی قربونت بشم ببخش نمی خواستم ناراحتت کنم
-اشکالی نداره
ساعت 2 بود اون روز ساعت 5 مرخص می شدن بالا خره رویا اومد از مهران برا رویا گفتم رویا گفت
-مهران پسر مورد اطمینانیه ولی با خودته من دخالت نمی کنم
هیچی نگفتم هی از من می خواستن براشون چا بریزم مهران رفت کنار سماور منتظر بودم اون بره بعد برم وقتی رفت پاشدم رفتم سینی رو که برداشتم زیرش شماره مهران بود محل ندادم اومدم چای بریزم همش تو فکر این شماره بودم قندون برداشتم خواستم که برم دیدم مهران با حسرت داره منو نگاه میکنه منتظر بود شماره رو بردارم
خوب شمارو برمیدارم ولی بهش دل نمی بندم برگشتم شمارو برداشتم مهران خندید منم کاری نکردم رفتم پیش رویا به رویا گفتم درسا خوشحال شد وقتی اومدیم خونه منو مهران واس 4 یا 5 روزی با هم اس بازی می کردیم تا اینکه من 1 هفته اصلا بهش زنگ نزدم نه اس دادم نه کاری اونم هیچکاری نمی کرد خوشحال بودم که بهش دل نبستم رو مبل دراز کشیده بودم و بهش فکر می کردم
یعنی الان چیکار می کنه بیچاره فقط اسگل خودم کردمش یهو واسم اس اومد مهران بود نوشته بود
-بی معرفت تا من اس ندم شما به خودت زحمت نمیدی
یجورایی به دلم نشت ازش خوشم اومد یکاری کرد که فهمیدم دوسم داره خیلی خوش حال بود کم کم وابستش شدم هر روز بشتر به هم علاقه پیدا می کردیم تا اینکه وقتی داشتم می رفتم باشگاه مهران بهم اس داد
-مامانم همه چی رو فهمید
-هیچی که نگفت
-چجوری بگم ام میگه یا من یا دختره وگر نه شیرمو حلالت نمی کنم
-پس مامانتو ...
-مجبورم
-باش اشکالی نداره زندگی خوبی رو برات ارزو می کنم قبونت بشم خداحافظ
هیچی نگفت همش تو فکر بودم نمی تونستم هیچی بگم رفتم باشگاه باشگاه تموم شد ولی من باورم نمی شد منو مهران هم دیگه رو دوس داشتیم چطور..
داشتم شلوارمو می پوشیدم که ارمیتا دوستم بهم گفت
-نازنین چی شدی امروز حالت خوب نیست
-با مهران تموم کردم
-واس چی
-مامانش فهمید گفته یا من یا اون مهران مامانشو انتخاب کرد
-اشکالی نداره اراحت نباش
اشک رو گونه ها جاری شد گفتم
ولی منو مهران هم دیگه رو دوست داشتیم چطور باورم نمی شه بدون اینکه به حرفاش گوش کنم ساکمو برداشتم دم در باشگاه منتظرش موندم تا بیا د تو راه 4 تا پسر از کنارمون رد شدن یه پسره خیلی برام اشنا بود سرم انداختم پایین ارمتیا گفت
- این پسره خیلی بهت نگاه می کنه ها
-به درک ولش کن
از کنارمون رد شدن که یهو شنیدم یکی از پشت صدام کرد برگشتم یه پسره بود قیافش خیلی اشنا بود بیشتر که دقت کردم دیدم عباس بود عصابانی شدم یادم رفته بودم اونم هم محلمه خندید گفت
-نازنین خوبی
-از تو بهترم
-چقدر قیافت داغون شده
اومد نزدیگ تر
-نمی خواستم دلتو بشکونم شرمنده
تا جایی که توان داشتم یه سیلی محکم زدم تو گوشش
-بیشور نفهم چطور به خودت جرعت میدی این حرفو بزنی تو خر کی هستی که بخاطر تو این طوری بشم نه جانم این قافم بخاطر سادگیم اینطوری شد
اشگ از چشمام در اومد
ارمیتا-نازنین ولشون کن اینا خر کین بیا بریم
عباس - عوض شدی
-اره عوض شدم چون دیگه اون نازنین قبلی چطور جرعت میکنی تو صورتم نگاه کنی اصلا می تونی واقعا که
-نازنین باید برات تعرف کنم به حرفام گوش کن
-روت میشه تعرف کنی احتیاژ تعریف نیست تو اون موقع باهام رفیق شد ی چون کسی بهت پا نمی داد تا اینکه اون دختره بهت زنگ زد تهمت دزدی بهم زدی بعدش وقتی خواستم اشتی کنم خیل راحت گفتی دوسم نداری ای کاش هیچی وقت نمی دیدمت رامو انداختمو رفتم خیلی عصبی بودم انتظار دیدن عباس رو نداشتم پس فردا عروسی بود رفتم خونه پشت نت نشستم همین جور که داشتم تو کوچه پس کوچه های نت م چرخیدم یه چیزی به چشم خورد خیلی قشنگ بود خوش خط نوشتم نو کاغذ شب عروسی دادمش به رویا که بده به مهران
محبت شدیدی كه صادقانه به تو ابراز میكردم
2- دروغ و بی اساس بود و در حقیقت نفرت من نسبت به تو
3- روز به روز بیشتر می شود و هر چه بیشتر تو را می شناسم
4- به پستی و دورویی تو بیشتر پی میبرم و
5- این احساس در قلب من قوت میگیرد كه بالاخره روزی باید
6- از هم جدا شویم و دیگر من به هیچ وجه مایل نیستم كه
7- شریك زندگی تو باشم و اگرچه عمر دوستی ما همچون عمر گلهای بهار كوتاه بود اما
8- توانستم به طبیعت پست و فرومایه تو پی ببرم و
9- بسیاری از صفات ناشناخته تو بر من روشن شد و من مطمئنم
10- این خودخواهی ، حسادت و تنگ نظری تو را هیچ كس نمیتواند تحمل كند و با این وضع
11- اگر ازدواج ما سر بگیرد ، تمام عمر را
12- به پشیمانی و ندامت خواهیم گذراند . بنابراین با جدایی ازهم
13- خوشبخت خواهیم بود و این را هم بدان كه
14- از زدن این حرفها اصلا عذاب وجدان ندارم و باز هم مطمئن باش
15- این مطالب را از روی عمق احساسم مینویسم و چقدر برایم ناراحت كننده است اگر
16- باز بخواهی در صدد دوستی با من برآیی . بنابراین از تو میخواهم كه
17- جواب مرا ندهی . چون حرفهای تو تمامش
18- دروغ و تظاهر است و به هیچ وجه نمیتوان گفت كه دارای كمترین
19- عواطف ، احساسات و حرارت است و به همین سبب تصمیم گرفتم برای همیشه
20- تو و یادگار تلخ عشقت را فراموش كنم و نمتوانم قانع شوم كه
چون رویا بهم گفته بود که مهران خواسته بپیچونتت تصمیم گرفتم اینو بدم به مهران شب عروسی کلی گریه کردم باورم نمی شد بازم شکست خوردم چند ماه گذشت تا منم خطمو عوض کرده بودم بخاظر عباس خیلی مزاحمم می شد تا اینکه شماره مهرانو دیدم زنگ زد بهم جواب دادم
-الو
-الوسلام عشقم
-گیرم که علیک چرا زنگ زدی
-دلم برات تنگ شده بود
-من الان نمی تونم بحرفم فعلا بای
گوشی رو قطع کردم باورم نمی شد اون مهران بود کلی خوشحال بودم اس دادم به رویا بهش گفتم ولی رویا یه چیزی فرستاد دلم شور رفت
-باید یه چیزی رو برات تعریف کنم ولی پشت تلفن نمی شه فعلا جواب مهرانو نده فردا که افطار اومدی خونمون برات تعرف می کنم
هیچی نفرستادم خیلی دلم شور میزد تا انکه تو رخت خواب خوابم برد
چون رمانم زیاد طرف دار نداشت طولش ندادم قسمت بعدی رمانم تموم میشه تا نظر
ندیدن نمی زارم حالا با خودتونه

