امتیاز موضوع:
  • 1 رأی - میانگین امتیازات: 5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان تنهایی به قلم خودم

#16
فرداش وقتی گوشیمو روشن کردم دیدم چقدر  بهم زنگ زده کلی بهم اس داده بود همه اسارو بدون اینکه بخونم پاک کردم بهش
-بهت یه فرصت دیگه میدم بازم بخوای ولم کنی یا خیانت هر غلط دیگه زندگیتو جهنم می کنم برات
-قربونت برم مطمئن باش من غیر از تو کسی دیگه رو دوس ندارم ادم وقای یه بار سرش میخوره به شنگ دیگه اون کارو نمی کنه
-امید وارم همین طور باشه
دوماه از رفاقت منو مهران گذشت که بالاخره مدرسه ها شروع شد یعنی در اصل رقابت منو یاسر سال جدیدم بود اول متوسته میدونستم که تو راه مدرسه عباسو می بینم ولی برام مهم نبود هر روز علاقه منو مهران نسبت به هم بیشتر می شد طوری بود که مهران بخاطر دوری من از اون گریه می کرد باورم نمی شد رفاقت منو مهران معرکه بود درس منم هر روز بهتر می شد هی توی ازمون ها کلاسای درسی شرکت میکردم  بالاخره تو ازمون رتبه اول تو مدرسه رو اوردم ولی به درد من نمی خورد می خواستم پوز یاسرو بزنم توی منطقه هم رطبه دوم اوردم تا اینکه رسید شهر یاسر رطبه اولو اورد من سوم متاسفانه توی کشور رتبه 9 اوردم ولی به درد نمی خورد یاسر رطبه دوم اورد باورم نمی شد چطوری می خوند اصلا از بچگی ازش بدم میومد ولی منم یجورایی شدمورد زبونا یه سال گذشت اصلا نفهمیدم چی شد ولی رفاقت منو مهران سرجاش بود یه روز درسا اومد دنبال منو رویا که بریم بیرون مهدی مرخصی گرفته بود مهدی هم باهامون اومد رفتیم یه پارک مهدی یه جورایی از درسا خوشش اومده بود اون روز خیلی خوش گذشت بعد چند روز فهمیدم درسا با مهدی رفیق شده  دیگه از اون به بعد زن دایی صداش می کردم خیلی خوش گذشت
تابستونم مثل نور گذشت من هیچی نفهمیدم عباسم زیاد نمی دیدم یعنی اگه میدیدم هم نمی شناختم
بعد ما یه روز رفتیم خونه دوست مامانم عمه عباس میشد وقتی رفتیم عباس و مامانو ابجیشم بودن به رو خودم نیاوردم همش چسپیده بودم به مامانم هیچی نمی گفتم سرم تو کتاب رمان بود بعد از ظهر بود که مامانینا تو اشبز خونه بودن منو عباس و سجاد کوچولو شش سالشه کپ عباسه تو حال بودیم من تو بهر کتابم بودم تا واسم اس اومد گوشیمو از سایلنت در اوردم که عباس بشنوه مهران بود من همین طوری که داشم با مهران اس بازی میکردم عباسم حواسش به من بود تا اینکه نوید وبرداشتم و رفتم طبقه بالا تا نوید رو بخوابونم مهران زنگ زد همین جوری داشتم باهاش حرف می زدم درم باز گذاشتم که بعد 1 ربع اینا عباس اومد بالا بره دسشویی منم گوشی رو قطع کردم نوید خوابید اومدم پایین الهی اومد پیشم نشست
-زن داداش تحویل نمی گیری
-من زن داداش تو نیستم بعدشم من تو رو تحویل بگیرم بعد اون حرفت با چه رویی با من حرف میزنی
-ببخشید دست خودم نبود
-بیخیال نمی خوام بشنوم اوم روزا رو یادم نیار
-هنوزم دوسش داری
-اون دوسم داشت واسم ارزش قائل شد چیه اون تو رو فرستاده
-نه خودم اومدم اون تو اتاق رفت یکم چرت بزنه
-اها
-دوسش داری
-من فراموشش کردمو نم خوام چیزی ازش بشنوم دیگه چیزی بین منو اون نمونده
-باش
یکم حرف زدیم نهار خوردیم  بعدش ساعت 5 رفتیم بیرون اون روز پنچ شنبه بازار بود رفتیم یکم گشتیم اومدیم خونه که بابام اومد دنبالمون وقتی می خواستیم بشنیم تو ماشین  یهو مامان عباس اومدو شماره خونه مادر بزرگمینا رو گرفت خیلی تعجب کردم از مامانم پرسیدم گفت داداش عباس سعید میخوان برن خواستگاری رویا من خوشحال شدم
مامانم زنگ زد به مادر بزرگم بگه که مامان بزرگم بهش گفت فردا رویا خواستگار داره و مثل اینکه از خواستگارش خوشش اومده می خواد بگیرتش
بعد چند روز رویا جواب بله رو داد پسره رفیقش بود بیشور به من نگفته بود اون سعیدم رد کرد بیچاره دلم براش سوخت ولی به هرحال هفته دیگه عقد کنون رویاست وا چقدر خوش حالم زنگ زدم به مهران و همین طور که داشتیم حرف میزدیم مهران گفت
-نازنین
-جانم
-یه قولی بهم میدی
- بیا منو تو تا اخرش با هم باشیم من م خوام توتا اخر واسه خودم باشی قول بده هیچ وقت ولم نکنی
-باش مهران
-خیلی دوست داشتم تو زنم باشی
-هه منم دوست داشتم ولی سن من خیلی کمه
-اره میدونم واس همین م ترسم
-چرا
-می ترسم وقتی بزرگ تر شی ادمای بهتر از من باهات رو به رو بشن تو منو ول کنی تو منو رد کنی
-خیالت راحت هیچ وقت این کارو نمی کنم
-نازنین نگ برا خریدم دادم به رویا بده بهت
-مهران
-این چیزی نیست شما از ما جون بخواه
روز نامزدی رویا حلقه رو بهم داد  باورم نمی شد طلا بود خیلی خوشگل یه مروارد خوشگل روش بود وای چقدر ناز بود
خیل خوش حال بودم بخاطر همه چی
نامزدی خیلی خوش گذشت خیلی رقصیدیم درسا هم اومده بود همه میدونن درسا با مهدی رفیقه هم خانواده مهدی هم خانواده درسا انگار یه عروسی تو راهه
چند روز بعد مهران اومد رفتیم امام زاده حسن مهران ساعت خرید ساعتامون عین هم بود قرار گذاشتیم هیچ وقت اونو از دستمون در نیاریم انگار منو اون زنو شوهر بودیم رفتیم لباس عروس انتخاب می کردیم وای عجب روزی بود رفتیم ا کنار پارک سرکچمون که داشتیم رد می شدیم عباس منو مهران دید ولی هیچ اکصول عملی انجام نداد ماشین سوار ماشینش شدو رفت منم رفتم خونه ساعته خیلی خوشگل بود دوسال همین جوری گذشت من الان 16 سالمه فردا مهدی درسا می خوان برن محظر اونا هم ادواج کردن ما بعد از محظر تو خونه همه جمع بودیم مادر بزرگ من گفت حالا بچه هام تموم شدن رفتیم نوبت نوه ها یاسر یه نیش خند زد منم تو بهر کتابم بودم
یاسر رفت نوشابه بخره که مادر بزرگ یاسر به مامانم گفت یاسرو به غلامی قبول کنید پسر خوبیه البته ترکی گفت و من هیچی حالیم نشد بعد از مهدی پرسیدم بهم گفت یکم خوشجال شدم یکم ناراحت چون من مهرانو دوست داشتم
تا اینکه مهرا ن اومد خواستگاریم قرار شد سهه سال نامزد باشیم 4 رودیگه منو مهران به نام  هم بشیم مهران بهم زنگ زد گفت بیا می خوام ببینمت دلم برات تنگ شده رفتیم پارک نشستیم رو نیم کتا که مهران گفت پیتزا می خوری برم بخرم گفتم اره داشتم از خیابون رد می شد که عباس با موتور با یکی از دوستای دیگش محکم خوردن به مهران موتور  ول کردن و در رفتم سری رفتم سمت مهران همه جاش خونی بود دستم گرفتم دور گردش بلندش کردم
-مهران
-نازنین دوست دارم
-مهران نه
یهو یه مرده مارو دید زنگ زد اروژانس
-نازنین به قولی بهم میدی
-شما جون بخواه
-منو تو که تو ان دنیا واسه هم نشدم اون دنیا با همین قول بده ازدواج کنی سرو سامون بگیری فقط اسم بچه هاتو اگه پسر شد مهمد مهدی اگه دختر شد عسل من خیلی دوست داشتم اسم بچه هام این باشه ولی قسمت نشد
-مهران این حرفو نزن چیزی نشده الان امبولانس میاد نگران نباش منو تو مال هم میشیم بچه ها دار میشیم مهران نه چشاتو نبند
-نازنین چشام نمی بینه
-مهران یعنی چی
-بخدا نمی بینم همه جا سیاه شده امبولنس اومدو سری مهرانو بردن بیمارستان شریعتی زنگ زدم به مامانم همه چیو گفتم
مهران بیناییشو از دست داد ولی به حر حال زنده موند
خیلی ناراحت بودم
(:
پاسخ
 سپاس شده توسط gisoo.6 ، elnaz-s


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: رمان تنهایی به قلم خودم - درسا11 - 11-09-2013، 11:55

موضوعات مرتبط با این موضوع...
  *رمان اسرار يك شكنجه گر*
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان:خاطرات روزانه یه دختر اسکل 15 ساله
  رمان راغب | به قلبم بانوی نقابدار (زمان آنلاین دز حال تایپ)
Heart رمان خیانت به عشق (غم انگیز گریه دار هیجانی)
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان