12-09-2013، 13:20
واسم مهم نیستم شما می خونید یا نه همین طوری می نویسم نظرم ندادین ندادین اشکالی نداره من هر روز تا جایی که بتونم می زارم
اینم ادامش:
البته نامزدیم زیاد خوش نگذشت روی صندلی منو مهران نشستیم من ست سفید رو پوشیده بودم خیلی ناز شده بودم مهران دستامو گرفت و گفت
-همیشه دوست دشتم سر قد مون زل بزنم تو چشات خیلی دوس داشتم بدونم الان چه شکلی شدی حیف
صداش می لرزید با بغض حرف می زد از این مدل حرف زدناش بدم میدومد ناراحت بودم هیشکی از نامزدی منو مهران خوشحال نشدن به غیر از رویا مهدی درسا اونا می خندیدن با هام شوخی میکردن به جهنم موقعه ای که مهران بینایی شو به دست اورد حال همتونو می گیرم
مامانم همش می رفت تو فکر بابام اخم کرده بود خیلی نامردن خیر سرم تک دخترم اصلا هیشکی خوشحال نبود اونم چی چون مهران کور بود یاسر زل زده بود تو چشام هیشکی باورش نمی شد دوستام هیشکدومشون خوش حال نبودن رویا بالا سرمون داشتن قند می سابیدن مهدی و درسا هم بارچه بالا سرمون و گرفته بودن حداقل اینا خوش حال بودن بیخیال بقیه
عاقد پرسید اصلا نفهیمدم چه زود گذشت
مهران دستاش می لرزید
-با اجازه مادر پدرم و بزرگ ترا بله
مهران یه لب خند ناراحت کنند اومد رو لبش از مهران پرسید مهران جواب بله رو گفت من خیلی خوش حال بودن همه دست زدن هورا کشیدن
مهران اصلا پا نشد برقصه فیلم بردار نمی دونست هی بهش گیر میداد که مهدی رفت در گوشش گفت فیلم بردار خشکش زد یه به من نگاه کرد .....
به مامان مهران نگاه کردم چشاش پر شد رفت تو اتاق همه داشتن می رقصیدن که م رفتم پیش مادر مهران دیدم تو اتاق بالش گرفته محکم داره از ته دل گریه می کنه رفتم سرمو گذاشتم رو شونش گفتم
-مامان جون قربونت بشم میدونم اشک شوقه ناراحت نباش
-این چه خریتی بود کردی
-من مهرانو دوس دارم
-هیچ وقت دلم نمی خواست مهران این جوری عقد کنه
-مادر جون اینجوری نگو گریم میگیره ارایشم بهم می خوره
اشکاشو پاک کردم دستشو گرفتم بردمش بیرون ولی یه جورایی خوش گذشت
یه هفته از اون قضیه گذشت مهران هر روز اعتماد به نفسشو از دست میداد افسردگی گرفته همیشه سرم داد میکشید میگفت چرا زندگی تو بخاطر من خراب کردی
هر روز می خواستم برم شکایت کنم عباس میوافتاد به پام تا اینکه یه سال با بدبختی گذروندیم داشتیم با مهران می رفتیم بیمارستان پسره راننده جووون بود یه اهنگ گذاشت من اصلا هواسم به اهنگ نبود
اخر راه اومدن با روزگار**گریه ی کوریه که بخت منه
که تموم اتفاقای بدش **شاهد زندگی سخت منه
شاید این زخمی که از تو خوردمو **از حرارتش زبون نمی کشم
که دیدم صورت مهران خیس خالی داره گریه می کنه سر راننده داد کشیدم
-اقا اهنگو قطع کن
-ببخشید خانوم شرمنده
اهنگو قطع کرد رسیدیم بیمارستان رفتیم اتاق دکتر ولی ولی دکتر گفت متاسفم
منو مهران پشیمون از پله های بیمارستان که داشتیم میومدیم بیرون مهران گفت
-همین الان میریم محظر واس طلاق نمی خوام بیشتر از این اذیت شی
-مهران من اذیت نمی شم نگران نباش این همه دکتر
مهران هیچی نگفت
رسموندمش خونه رفتم سرگوچه عباسینا نگه داشتم سرمو گذاشتم رو فرمون تا جایی که تو نستم گریه کردم بهد رفتم دم در خونشون یه تخته چوب برداشتم محکم کوبیدم به در که الهی اومد دم در
-چته ؟؟؟؟؟
-عباس کدوم گوریه
-به تو چه
-ببین پیداش کنم زنده نگهش نمی دارم پدرشو درمیارم
-چیشده مگه
مامانش اومد دم در تا چشش به من افتاد منو برد تو خونه گفتن که عباس نیست
همه چیزو براش تعریف کردم مامانش باهاش سست شد کم بود بیوفته که الهی
گرفتش عباس اومد خونه تا چشمش به من افتاد خشکش زد با همون چوبه دنبالش کردم تا حیاط تو حیاط برگشت افتاد به پام
-نازنین غلط کردم
-عباس مهران بنایشو از دست داده تا اخر عمرش باید کور باشه زندگی منو داغون کردی داداشاش دنبالت می گردن پیدات کنن جرت می دن عباس راحت نمی زارمت زندگی تو جهنم می کنم
-نازنین من یه دکتر خوب سراغ دارم کمکت می کنم
عباس دیود گریه کرد
-بخدا نمی دونستم دست خودم نبود میگم دست من نبود
الهی جیغ کشید مامان عباس از حال رفته بود بردمش بیمارستان الهی یه دکتر بهم معرفی کرد با اینکه می دونستم نمی شه یه سر رفتم قبول کرد ولی گفت هزینش 10 میلیون میداد قبول کردم به مهران گفتم مهران خوش حال شد دوتایی رفتم اونجا مهران بستری شد من به بابام گفتم بابام 15 میلیون بهم داد رفتیم هزینه کردیم قرار شد قیر از منو مهرانو بابام کسی دیگه ای نفهمه تا همه رو سورپیاز کنیم یه هفته از عملش گذشت من همه رو دعوت کردم همه تا اومدن مهرانو دیدن تعجب کردن بابام رفت چشم های مهرانو باز کنه چشامو بستم می ترسیدم چشماشو باز کرد چند تا پلک زد هیچی نمی گفت
من سری پرسیدم
-مهران منو می بینی
سرشو برگردوند هیچی نگفت
بدجور می ترسیدم
مهران خندید گفت
-نازنین شال سبز چقدر بهت یاد
همه هورا کشیدن دست کشیدیم از خوشحالیم پریدم تو بغل مهران محکم بوسش کردم همه خوش حال بودن من اون 5 میلیونم برای تشکر به اون دکتره دادم ولی هیچی به عباسینا نگفتم
که شنیدیم عباس عذاب وجدان گرفته رگشو زده رفته بیمارستان منو مهران دوتایی رفتیم ملاقاتش عباس تا مهرانو دید اشک از چشماش جاری شد مهران گفت
-یه خبر خوب اون دکتره تونست بینایمو برگردونه
عباس خوشحال شد ما دوتایی کم وایسادیم اومدیم بیرون منو مهران به خوب خوشی با هم ازدواج کردم و همونطور که مهران میگفت اسم بچه اومون شد امیر علی و بچه دومون شد عسل خیلی خوش حال بودم به کسی که دوسش داشتم رسیدم خداا یا شکرت
و این بود سر نوشتم .................
_________________________________________________________________
امید وارم از رمانم خوشتون اومده باشه اینم بگم به غیر از درسا و الهی بقیه جنستشون واقیه
البته پریسا دختر داییم نیست دختر دایی مامانمه ولی با هم جوری عباس همون نوه ی دوست مامان بزرگمه
مهدی دایمه و مهران دوس پسرمه همه جنسیت ها واقعی بود
اینم ادامش:
البته نامزدیم زیاد خوش نگذشت روی صندلی منو مهران نشستیم من ست سفید رو پوشیده بودم خیلی ناز شده بودم مهران دستامو گرفت و گفت
-همیشه دوست دشتم سر قد مون زل بزنم تو چشات خیلی دوس داشتم بدونم الان چه شکلی شدی حیف
صداش می لرزید با بغض حرف می زد از این مدل حرف زدناش بدم میدومد ناراحت بودم هیشکی از نامزدی منو مهران خوشحال نشدن به غیر از رویا مهدی درسا اونا می خندیدن با هام شوخی میکردن به جهنم موقعه ای که مهران بینایی شو به دست اورد حال همتونو می گیرم
مامانم همش می رفت تو فکر بابام اخم کرده بود خیلی نامردن خیر سرم تک دخترم اصلا هیشکی خوشحال نبود اونم چی چون مهران کور بود یاسر زل زده بود تو چشام هیشکی باورش نمی شد دوستام هیشکدومشون خوش حال نبودن رویا بالا سرمون داشتن قند می سابیدن مهدی و درسا هم بارچه بالا سرمون و گرفته بودن حداقل اینا خوش حال بودن بیخیال بقیه
عاقد پرسید اصلا نفهیمدم چه زود گذشت
مهران دستاش می لرزید
-با اجازه مادر پدرم و بزرگ ترا بله
مهران یه لب خند ناراحت کنند اومد رو لبش از مهران پرسید مهران جواب بله رو گفت من خیلی خوش حال بودن همه دست زدن هورا کشیدن
مهران اصلا پا نشد برقصه فیلم بردار نمی دونست هی بهش گیر میداد که مهدی رفت در گوشش گفت فیلم بردار خشکش زد یه به من نگاه کرد .....
به مامان مهران نگاه کردم چشاش پر شد رفت تو اتاق همه داشتن می رقصیدن که م رفتم پیش مادر مهران دیدم تو اتاق بالش گرفته محکم داره از ته دل گریه می کنه رفتم سرمو گذاشتم رو شونش گفتم
-مامان جون قربونت بشم میدونم اشک شوقه ناراحت نباش
-این چه خریتی بود کردی
-من مهرانو دوس دارم
-هیچ وقت دلم نمی خواست مهران این جوری عقد کنه
-مادر جون اینجوری نگو گریم میگیره ارایشم بهم می خوره
اشکاشو پاک کردم دستشو گرفتم بردمش بیرون ولی یه جورایی خوش گذشت
یه هفته از اون قضیه گذشت مهران هر روز اعتماد به نفسشو از دست میداد افسردگی گرفته همیشه سرم داد میکشید میگفت چرا زندگی تو بخاطر من خراب کردی
هر روز می خواستم برم شکایت کنم عباس میوافتاد به پام تا اینکه یه سال با بدبختی گذروندیم داشتیم با مهران می رفتیم بیمارستان پسره راننده جووون بود یه اهنگ گذاشت من اصلا هواسم به اهنگ نبود
اخر راه اومدن با روزگار**گریه ی کوریه که بخت منه
که تموم اتفاقای بدش **شاهد زندگی سخت منه
شاید این زخمی که از تو خوردمو **از حرارتش زبون نمی کشم
که دیدم صورت مهران خیس خالی داره گریه می کنه سر راننده داد کشیدم
-اقا اهنگو قطع کن
-ببخشید خانوم شرمنده
اهنگو قطع کرد رسیدیم بیمارستان رفتیم اتاق دکتر ولی ولی دکتر گفت متاسفم
منو مهران پشیمون از پله های بیمارستان که داشتیم میومدیم بیرون مهران گفت
-همین الان میریم محظر واس طلاق نمی خوام بیشتر از این اذیت شی
-مهران من اذیت نمی شم نگران نباش این همه دکتر
مهران هیچی نگفت
رسموندمش خونه رفتم سرگوچه عباسینا نگه داشتم سرمو گذاشتم رو فرمون تا جایی که تو نستم گریه کردم بهد رفتم دم در خونشون یه تخته چوب برداشتم محکم کوبیدم به در که الهی اومد دم در
-چته ؟؟؟؟؟
-عباس کدوم گوریه
-به تو چه
-ببین پیداش کنم زنده نگهش نمی دارم پدرشو درمیارم
-چیشده مگه
مامانش اومد دم در تا چشش به من افتاد منو برد تو خونه گفتن که عباس نیست
همه چیزو براش تعریف کردم مامانش باهاش سست شد کم بود بیوفته که الهی
گرفتش عباس اومد خونه تا چشمش به من افتاد خشکش زد با همون چوبه دنبالش کردم تا حیاط تو حیاط برگشت افتاد به پام
-نازنین غلط کردم
-عباس مهران بنایشو از دست داده تا اخر عمرش باید کور باشه زندگی منو داغون کردی داداشاش دنبالت می گردن پیدات کنن جرت می دن عباس راحت نمی زارمت زندگی تو جهنم می کنم
-نازنین من یه دکتر خوب سراغ دارم کمکت می کنم
عباس دیود گریه کرد
-بخدا نمی دونستم دست خودم نبود میگم دست من نبود
الهی جیغ کشید مامان عباس از حال رفته بود بردمش بیمارستان الهی یه دکتر بهم معرفی کرد با اینکه می دونستم نمی شه یه سر رفتم قبول کرد ولی گفت هزینش 10 میلیون میداد قبول کردم به مهران گفتم مهران خوش حال شد دوتایی رفتم اونجا مهران بستری شد من به بابام گفتم بابام 15 میلیون بهم داد رفتیم هزینه کردیم قرار شد قیر از منو مهرانو بابام کسی دیگه ای نفهمه تا همه رو سورپیاز کنیم یه هفته از عملش گذشت من همه رو دعوت کردم همه تا اومدن مهرانو دیدن تعجب کردن بابام رفت چشم های مهرانو باز کنه چشامو بستم می ترسیدم چشماشو باز کرد چند تا پلک زد هیچی نمی گفت
من سری پرسیدم
-مهران منو می بینی
سرشو برگردوند هیچی نگفت
بدجور می ترسیدم
مهران خندید گفت
-نازنین شال سبز چقدر بهت یاد
همه هورا کشیدن دست کشیدیم از خوشحالیم پریدم تو بغل مهران محکم بوسش کردم همه خوش حال بودن من اون 5 میلیونم برای تشکر به اون دکتره دادم ولی هیچی به عباسینا نگفتم
که شنیدیم عباس عذاب وجدان گرفته رگشو زده رفته بیمارستان منو مهران دوتایی رفتیم ملاقاتش عباس تا مهرانو دید اشک از چشماش جاری شد مهران گفت
-یه خبر خوب اون دکتره تونست بینایمو برگردونه
عباس خوشحال شد ما دوتایی کم وایسادیم اومدیم بیرون منو مهران به خوب خوشی با هم ازدواج کردم و همونطور که مهران میگفت اسم بچه اومون شد امیر علی و بچه دومون شد عسل خیلی خوش حال بودم به کسی که دوسش داشتم رسیدم خداا یا شکرت
و این بود سر نوشتم .................
_________________________________________________________________
امید وارم از رمانم خوشتون اومده باشه اینم بگم به غیر از درسا و الهی بقیه جنستشون واقیه
البته پریسا دختر داییم نیست دختر دایی مامانمه ولی با هم جوری عباس همون نوه ی دوست مامان بزرگمه
مهدی دایمه و مهران دوس پسرمه همه جنسیت ها واقعی بود