امتیاز موضوع:
  • 2 رأی - میانگین امتیازات: 3
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان بی کسی ها حتما بخونید

#9
بخش چهارم
از روی تختم بلند شدم به اینه روی کمدم نگاه کردم چشمانم دو برابر همیشه بزرگتر شده بود بینی ام هم خیلی سرخ بود. می دانستم اگر با این قیافه از این جا خارج شوم همه چیز دو چندان بدتر خواهد شد. چشمانم را بستم و سعی کردم مدتی بخوابم؛ شاید می توانستم این همه تحول در صورتم را به گردن خوابیدن بیندازم. همه مدت به این فکر می کردم که اقای امیری خواهد امد و که نمی دانم چه چیزی بگویم خیلی ناراحت تر از همیشه خواهم بود. دیدم خوابیدن خیلی خیلی برایم سخت شده. به کنار پنجره رفتم و به گل ها که همچنان شاد بودند چشم دوختم. برگشتم، به پشت سرم نگاه کردم؛ کسی را در اینه دیدم که هزاران بار باخته؛ هزاران و هزاران بار، و هیچ کاری هم نمی تواند بکند. دستی به چشمانم کشیدم. به میزم نزدیک شدم و برای پنهان کردن ناراحتی هایم کمی رژ به لبم مالیدم. لباس هایم را درست کردم و با خودم فکر که چهقدر امروز، روز پر ماجرایی بوده. با خودم فکر کردم که هیچ اتفاقی نیافتاده، پس دلیلی هم برای ناراحتی وجود ندارد. با همین افکار در را باز کردم بیرون رفتم و راهرو را به مقصد اتاق اقای قاسمی ترک کردم. ایشان روز قبل از من خواسته بودند تا یک سری کتاب برایشان ببرم. کتاب ها را زده بودم زیر بغلم و راهرو ها را یکی یکی پایین میرفتم. در راه خانم یکتا را دیدم نمی خواستم به کارش افتخار کند. اول گفتم بی اعتنا از کنارش رد خواهم شد تا بفهمد  که کارش چه قدر زشت بوده. اما بعد به یاد حرفهایم در جلوی اینه افتادم. هیچ اتفاقی نیفتاده. به خاطر همین با ساختگی ترین لبخندم به ایشان سلام دادم و او هم خیلی بی اعتنا جوابم را داد. انگار با ان همه گریه هنوز هم چشمانم ارام نگرفته بود. دلم می خواست دوباره سیل اشک هایم جاری شود.  ولی در این همه جمعیت کار درستی نبود.وارد اتاق اقای قاسمی شدم و گفتم: سلام آقا. سلام خانم ستایش بفرمایید. و مرا دعوت به نشستن کرد. کمی درباره موضوعات همیشگی صحبت کردیم و من کتاب ها را به ایشان دادم که بعدش حرف اقای امیری را به میان کشید. من هم گفتم: بله اقای امیری؛ فکر میکنم آیدین امیری. پسر خوبی است کم کم هم به مدرسه عادت میکند.
- بله حتما همینطور  است. نیامده غلغله ای به راه انداخته معلوم استپسر جالبی است. امروز هم که برای ناهار نزد تو نشسته بود.(و به کتاب ها نگاهی انداخت)
- بله خب اما من زود سالن را ترک کردم،فکر میکنم بیشتر نزد خانم صبا بودند.
- خیر. من از حرکات خانم یکتا خیلیشگفت زده شده بودم به خاطر همین  هم خیلیدقت کردم بعد از رفتن تو و خانم یکتا تقریبا کمتر از پنج دقیقه بعد او هم انجا را ترک کرد.
من هم که د ان لحظه انگار دنیا را بهمداده بودند گفتم: راستی نمی دانستم.
- بله فکر میکنم رفتار سارا خیلی اورا عصبانی کرده میدانی که؟
- بله من به رفتارش أشنایی دارم.
و بعد از ان هم کمی صحبت کردیم و منانجا را ترک کردم. در راه بازگشت سارا را دیدم که کنار یک سری از بچه ها ایستاده بود همانطور که خودش میدانست سر ناهار همه هواس شان به مهمان تازه امد بود و این همنشینی برای همه جالب و قابل توجه بود. اما من دوستی نداشتم که گزارش ان ظهر ننگین را بدهد. به همین خاطر به خودش اجازه داد جلوی راهم را بگیرد. بدترین درد این است که رقیب نقطه ی ضعفت را بداند. به چشمانم خیره شد و گفت: دیدی باختی مطمئن باش از دیگر دیدار ها هم محروم خواهی ماند. من هم خندیدم و گفتم: مثل خودت؟ و راهم را کشیدم و رفتم. کلاس بعدیمان به زودی شروع میشد و من باید وسایلم را برداشته و به آزمایشگاه فیزیک میرفتم. به همین خاطر به سرعت پله ها را بالا رفته و گاهی زیر چشمی اطرافیانم را می پاییدم. ارد اتاقم شد وسایلم را برداشتم. خیلی سر خوش گل ها را بوییدم مقنعه ام را درست کردم و از اتاق خارج شدم. خیلی سریع خودم را به کلاس فیزیک می رساندم. هنوز زیاد نزدیک نشده بودم که اقای امیری را دیدم. از دور نگاهم کرد من هم ارام نزدیک رفتم دوباره سر صحبت میانمان باز شد. گفت: حتما کلاس خوبی خواهد بود. من هم حرف هایش را با سر تصدیق کردم. و راجع به یک سری معادلات صحبت کردیم وارد کلاس شدیم وارد کلاس شدم و چند تا از معادلاتی که خودم نوشته بودم و در ان هفته ها اول شده بودند را به اقای امیری نشان دادم را با غرور به او نشان دادم او هم با دیدن هر دام مرا تحسین می کرد. به یکی از نزدیک ترین میز ها که رو میزی سفیدی داشت نگاه کردم: مایلید روی ان میز بنشینیم؟ حدس می زنم وسایلش هم کامل باشند. اوهم در کمال ارامش گفت بله حتما. و هر دو به طرف میز رفتیم که صدای سارا در گوشم پیچید: اقای امیری اگر مایل باشید با هم بر ان میز بنشینیم. وسایل انجا ن ر است و برای کلاس فیزیک هم به تخته اشراف خوبی دارد. اقای امیری هم همانطور که به سمت میز میرفت گفت: خیر من همین جا راحت تر هستم. سارا هم سریعا حرفی تازه به میان اورد: مایلید من هم اینجا بنشینم اقای امیری؟
-من مشکلی ندارم از خانم ستایشبپرسید. او ه مبدون این که از من سوالی بپرسد صندلی نزدیک به مصاحب مرا عقب کشید و بر  ان نشست. اقای امیری هم همین طور به مننگاه می کرد متوجه شدم متنظر استمن چیزی بگویم. خودم هم می دانستم این همه کم رویی من باعث پر رویی های سارا می شود. اما من حتی نتوانستم کلامی بگویم. کنار هم نشستیم و اقای قاسمی وارد شدند. برگه های هفته بعد را در بین مان تقسیم کردند مرور اولیه انجام شد و از ما خواستند تا تحقیقات مربوط به این هفته را انجام دهیم و تا قبل از صبح فردا به ایشان تحویل دهیم. همه دست پاچه بودیم چون واقعا کار مشکلی بود. می خواستم یک مقوای سفید بزرگ از قفسه بردارم و صد البته از سارا هم کمی دور بشوم. بلند شدم یک مقوا و چند خودکار برداشتم. من دوست دارم کار هایم زیبا و پر ثمر باشند. سارا هم همین طور به اقای امیری خیره بود. من هم دفترم را باز کردم و تحقیقاتی را که دیروز در کتابخانه انجام داده بودم را روی مقوا می اوردم که سارا شروع کرد به صحبت های مسخره کردن: اقای امیری چه عطر خوبی زده اید. با ودم فکر کردم ایا واقعا از این حرف مسخره تر می تواند وجود داشته باشد؟ اما من چیزی نگفتم. اجازه دادم راحت باشند. اما بی صبرانه منتظر جواب اقای امیری بودم زیر چشمی هم به او نگاهی کردم به وسایل هایم خیره بود و نگاهی به دفترم می انداخت.
-متشکرم. خانم ستایش چه کار می کنید؟
-سعی میکنم ان ها را (به مطالب دردفترم اشاره کردم) به درستی روی مقوا بیاورم.
-می توانم کمکتان کنم حتما برای من هممرور خوبی خواهد بود.
سارا هم که قرمز شده به من نگاه میکرد. من هم گفتم بله حتما اقای امیری و او هم امد و کنار من نشست. سارا هم گفت: خب حالا مطالبت را در رابطه با کدام تمرین اورده ای؟
-تمرین بدی نیست ولی اصلا هم سخت نیست.
-اصلا سخت بودنش در انتخابم تاثیرینمی گذاشت. من سعی می کنم موضوعات مورد علاقه ام را انتخاب کنم. برایم زیاد مهم نیست که سخت است یا راحت. بیشتر توضیحاتم برایم اهمیت دارند.
- حتما خیلی از بچه های این کلاس اینموضوع را انتخاب کرده اند. چون موضوع خیلی عادی است.
-زیاد مهم نیست.
به خودکار سبزی که در ان گوشه بود ویک خط کش  اشاره کردم و گفتم انها را به منمی دهید اقای امیری؟ او هم گفت بله حتما بفرمایید. و رو به سارا کردم و گفتم شما قرار نیست چیزی بنویسید؟ کاملا می دانستم که او هیچ چیزی ننوشته و متکی به نوشته های مینا و سینا است. او هم گفت خیر نوشته های من نزد مینا است. و بلند شد و رفت به سمت میز مینا. من که کاملا خیالم از رفتنش راحت شده بود، با اشتیاق بیشتری به کارم مشغول شدم. با هم صفحه را کادر بندی کردیم و شروع کردم به نوشتن در همین حال مطالب را با هم برسی می کردیم. تا این که دوباره مینا و سارا در کمال پر رویی برگشتند و نشستند روی میز ما. خیلی ناراحت بودم ولی چیزی نگفتم و کارم را انجام دادم. دوباره اقای امیری سر صحبت را راجع به یکی از موضوع هایم باز کرد. من جواب کوتاهی دادم و سارا هم مطالبش را که سخت به دو صفحه می رسید به اقای امیری نشان داد. به او نگاهی انداختم. او را خیلی ناراحت یافتم. از ناراحتی او من هم خیلی ناراحت شدم. به خاطر همین از او خواستم در امر نوشتن کمکم کند او هم در  کمال میل پذیرفت. اما هنوز حظور سنگین سارا ومینا را هر دویمان احساس می کردیم و بیشتر او. زیرا یک پسر بود و حالا در میان چند دختر گم شده بود. سارا هم متوجه شد و به مینا اشاره یی کرد و مینا هم رفت و سینا را بر سر میز ما اورد.  هرگز انقدر اطرافمموقع انجام دادن یک تکلیف شلوغ نبوده. کم کم داشتم اذیت میشدم سارا و مینا تمام مدت حرف می زدند و سعی می کردند پسر ها را هم به حرف زدن وا دارند. سینا که کاملا مایل بود ام اقای امیری اصلا احساس ارامش نمی کرد . کم کم بحث به طرف من برگشت. سارا گفت اه نوشتن را تمام کن دیگر. من به جای تو خسته شدم. و خودکار از دستم قاپید و در همین حین  روی برگه ام خطی کشید.من هم که موقعیت را برای فرار مناسب دیدم با عصبانیت گفتم به شما مربوط نیست. و بلند شدم وسایلم را جمع کردم و از اقای امیر عذر خواهی کردم و روی میزی دیگر نشستم. چه طور انها می توانند مرا اذیت کنند ؟چرا من سعی نمی کنم رفتارشان را جبران کنم. خیلی ناراحت بودم و زیر چشمی میزشان را می پاییدم. انقدر حواسم پرت بود که متوجه صدای ای قاسمی که مرا می خواست نشدم . وقتی با صدای خنده ی بچه ها به خودم امدم از خجالت سرخ شدم. دویدم طرف اقای قاسمی. اقای قاسمی هم راجع به کارم و کتاب ها چند سوال پرسید. من هم خواستم بیاید و ظرش را راجع به تحقیقم بگوید. اقای قاسمی در بیشتر موارد با من بودند. چون ایشان همیشه طرف حق را می گرفتند. سر میز من امد مطلبم را دید و گفت این مطلب از مطلب هم بهتر است. بعد به من نگاه کرد. احساس می کنم فهمیده ود که سارا چه کار کرده. خیلی سریع اقای امیری را صدا زد. بحث سر میز ما داغ شد بعد از چند دقیقه اقای قاسمی هم رفت اما اقای امیری نزد من ماند. به او نگاه کردم اصلا مشخص نیست که یک نیم روز است که با یک دیگر اشنا شدیم انگار سال ها با هم دوست بودیم. کارم تمام شده بود و می خواستم ان را تحویل دهم.  گفتم: اقای امیری ممنونم شما امروز خیلی به منکمک کردید. و بعد نام خودم و او را در جای تهیه کنند گان نوشتم. او هم گفت ولی من هیچ کاری نکرده ام. شما قبلا این مطال را اماده کرده بودید. چیزی نگفتم با هم رفتیم و کارمان را تحویل دادیم و در مدتی که مانده بود من و ایشان راجع به درس هایی که نبوده اند صحبت کردیم. همه چیز خیلی ارام و بی سر صدا تمام شد. نهایتا زنگ خورد و کارمان را اول اعلام کردند و روی برد هفته زدند. اقای امیری به من گفتند که حتما دیدار ظهرمان هم یک جشن دیگر خواهد بود و در طبقه دوم از هم جدا شدیم. قرار شد تا یک ساعت بعد یک دیگر را ببینیم.
 سپاس شده توسط neda13 ، jinger ، ~JaSmIn~ ، لرد خشمگین ، elnaz-s ، عشقم 2afm ، RєƖαx gнσѕт ، pegah 13 ، sara 12 ، elika.ja ، اگوری پگوری


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: رمان بی کسی ها حتما بخونید - ارتادخت - 12-09-2013، 20:32

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
Heart یه داستان عاشقانه غمگین و زیبا از یک دختر((( حتما بخونید)))
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Heart رمان[انتقام شیرین]
  رمان تمنا برای نفس کشیدن
  رمان الناز (عاشقانه)

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان