امتیاز موضوع:
  • 1 رأی - میانگین امتیازات: 5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان تنهایی به قلم خودم

#20
(12-09-2013، 23:38)lord_amirreza نوشته است: دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
 
خیلی عالیه فقط تو واقعی با مهران که یعنی دوست پسر واقعیته ازدواج کردی؟

ادامه بده من که تا اخرش میخونمHeartHeartHeart
 نه ولی متاسفانه مهران رفیقمه و اون بهم خیانت کرد من بازم بخشیدمش من مهرانو خیلی دوس دارم ولی نمی دونم اون واقعا دوسم داره یا نه باش ادامه میدم  ولی امروز یعنی جعمه من باید برم نامزدی دوستمSmileامروز نمی شه ادامه بدم از فردا می زارم بقیشو

4 سال از ازدواج منو مهران گذشت من 22 سالم بود یه پسر 5 ساله و یه دختر 2 ساله داشتم خیلی زود بچه دار شدم ولی خوب چه میشه کرد هیشکی باورش نمی شد من 2 تا بچه داشته باشم مهرانم همیشه کارشو با ذوق شوق انجام میداد مهران لیسانشو گرفت رفت پیش بابام تو اداره کار کرد منم به درسم ادامه میدادم یاسر از موقع ادواجم با من خیلی سرد شده بود دلیلشو نمی دونستم ولی اون اصلا جواب سلامم نمی داد  مهران با یاسر خیلی صمیمی بود ولی یاسربا کاراش نشون میداد که از من بدش میاد نمی دونم چرا هروقت داشت با مهران حرف میزد وقتی من می رفتم پیششون یاسر بدون اینکه چیزی بگه می رفت واسم خیلی عجیب و ناراحت کننده بود ما زیاد می رفتیم خونه خالمینا امیر مهدی پسر خالش یاسین که 7 سالش بود رو خیلی دوست داشت یاسین از عسل خیلی خوشش میومد همش بوسش میکرد و بعضی وقتا هم می گفت من بزرگ شم با عسل ازدواج میکردم امیر علی هم ناراحت میشد  عسل موهای فرفری روشنی داشت سفید بود یکم هم لپ داشت امیر مهدی شبیه باباش بود چشمای ابی  داشت نمی دونم چشماش به کی رفته بود شاید به یاسر سفید بود چون من همیشه کلاسای ورزشی میذارمش هیلکش خیلی باحاله تو خونه خاله اینا من نشسته بودم و داشتم با خاله حر ف میزدم مهرانو یاسرم اون طرف بودن یاسر همش به من نگاه می کرد خیلی از دستش عصابانی بودم چرا با من اونجوری رفتار میکرد سر سفره من پارچ ابو از یاسر خواستم یاسر هیچ کاری نکردمن خیلی عصابی شدم مهران دلا شدو پارچو بهم داد منم خیلی عصبانی گفتم
-من از یاسر می خوام
مهران -چه فرقی میگنه من دادم
-گفتم من از یاسر میخوام
یاسر غذاش تموم شد  و تشکر کرد و رفت بیرون خالم خیلی تعجب کرده بود  من همش تو دلم به یاسر فوش میدادم بعد نهار ما پاشیدیم می خواستیم بریم خونه مهدی
تو ماشین من سرمو چرخوندم سمت مهران شروع کردم
-مهران
-جانم
-یاسر چرا با من اینجوری میکنه
-نمی دونم
-میدونی
-نه به خدا به منم نمی گه
-پس چرا با تو حرف میزنه با من نه
-منو یاسر با هم هم مدرسه بودیم تو دبیرستان منو یاسر باهم صمیمی بودیم
-اها بگو پس
-ولی از موقعه ای که فهمید من با تو رفیقم با من لج شد تو کلاس
-پس چی شد الان با هم خوب شدین
-هیچی بعد عروسی مون  یاسر با من می گفتو می خندید
-ا باشه
رسیدیم دیدیم یه امبولانس جلو دره سری از ماشین پیاده شدم رفتم سمت ماشین مادر بزرگم حالش خوب نبود درسا داشت جیغ میکشید گریه می کرد مهدی خشکش زده بود رفتم جلو گفتم چی شده
مهدی گفت
-مثل اینکه تموم کرده
-وااااااای
-موندم چجوری به بابا بگم
-چی شد یهو
-هیچی اومد خونمون گفت حالم خوب نیست
درسا پرید بغلم کلی گریه کرد درسا مامان بزرگو خیلی دوست داشت بریدیم بیمارستان مهران به همه خبر داد
(:
پاسخ
 سپاس شده توسط gisoo.6 ، elnaz-s


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: رمان تنهایی به قلم خودم - درسا11 - 13-09-2013، 9:40

موضوعات مرتبط با این موضوع...
  *رمان اسرار يك شكنجه گر*
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان:خاطرات روزانه یه دختر اسکل 15 ساله
  رمان راغب | به قلبم بانوی نقابدار (زمان آنلاین دز حال تایپ)
Heart رمان خیانت به عشق (غم انگیز گریه دار هیجانی)
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان