بخش پنجم
ساعت تقریبا چهار می شد و برای ساعت چهار و نیم قرار داشتیم. از قبل هم از من پرسیده بودند که کجا یک دیگر را ببینیم . او به من گفت: کجا یک دیگر را ملاقات بکنیم؛ مایلید روی همان صندلی یک دیگر را ببینیم. من هم با اشتیاق جواب بله به او دادم و گفتم ان جا خیلی جای خوبی است. از این که قرار بود بر سر صندلی رویاهایم با او ملاقات کنم خیلی خوشحال بودم. من امروز با کسی اشنا شده بودم که شاید تنها دوست زندگی ام باشد که هم سن و سال من است. چرا که در خانه ی عموی من ادم های چهل، پنجاه ساله فقط رفت و امد دارند. ناگهان چشمم به اینه افتاد. چه قدر صورتم بی رمق بود. بلند شدم کمدم را باز کردم یک شال و یک ژاکت مشکی داشتم انها را با هم ست کردم؛ جلوی اینه ایستادم.، سری برس هایم را که در تولدم از عمویم گرفته بودم را برداشتم و در مو هایم کشیدم. خیلی خرسند بودم. لباس هایم را تنم کردم و از اتاقم خارج شدم. پا در راهرو گذاشتم از کنار پنجره که عبور می کردم صندلی مان را دیدم که خالی بود حدس زدم حتما هنوز نیامده اند. همین طور راهرو را طی می کردم سر راه سارا را دیدم برای امروزم کافی بود دیگر تحمل او را نداشتم. راهم را عوض کردم و از راهروی پشتی پایین رفتم. انجا در باغ کمی قدم زدم تا به صندلی رسیدم و بعد هم منتظرانه سر جایم نشستم و به گل ها و اتفاقات بی پایان امروز فکر می کردم. خب این جا، جا دارد که بگویم من عاشق گلها هستم. همانطور که پروانه برای پرواز بال می خواهد من هم برای ارمش باید در میان گل ها بنشینم، باید صبح به صبح برای اغاز بهتر ان ها را به اغوش دستم بسپارم، باید به نگاه تنهایی ام خاطره دهم از گل تا لحظاتم را فراموش نکنم. در همین افکار تکراری به ساعتم نگاهی انداختم ساعت از پنج هم گذشته بود اگر می خواست بیاید تا حالا هزار بار این جا بود. چه قدر بد است ادم خودش را گول بزند من خودم را گول زدم با خیال این که او مرا دوست خود می پندارد بی انکه فکر کند من از او خیلی پایین ترم. چه کسی سارا را با من عوض می کند؟ خیلی ناراحت بودم. ولی از طرفی هم دلم خیلی شور میزد، چون اصلا به رفتار امروز اقای امیری نمی خورد که درباره ی من اینطور فکر کرده باشد. دل شوره ام خیلی بیشتر شد بلند شدم و چند بار طول صندلی را طی کردم. و بعد هم تصمیم گرفتم احساساتم را کنار بگذارم و سریع تر به اتاقم برگردم و وانمود کنم هیچ اتفاقی نیفتاده. همه اش به این فکر می کردم که چه کاری کرده ام که اقای امیری به قراری که خودش گذاشته پایبند نبوده؟ کم کم سرم داشت درد میگرفت خیلی عصبانی بودم. نمی دانم ان شب از فرط ناراحتی، درد یا شاید هم دلشوره کی خوابم برد. صبح روز بعد هم مثل روز های دیگر بیدار شدم و بعد از حمام در کتابخانه درس خواندم ولی در تمام مدت صورت اقای امیری از جلوی چشم هایم پاک نمی شد.شاید به خاطر این نیامد که از سستی من در مقابل دختران افاده ای چون سارا ناراحت بود. ولی من که نمی توانم چیزی را که هفده سال پرورانده ام به همین راحتی ها و یک روزه کنار بگذارم. دلم خیلی گرفته بود وسایلم را جمع کردم تا به اتاقم بروم و بعد هم در حیاط کمی قدم بزنم. گل هایم را مثل هر روز چیدم. اما این افکار پریشان مرا راحت نمی گذاشت. خیلی سریع کارهایم را تمام کردم قبل این که زنگ بیداری بخورد شاید چون نسبت به کارهایم بی اهمیت بودم و فکرم جایی دیگر بود به اتاقم برگشتم. در اهرو که به سمت اتاقم می رفتم اقای امیری را دیدم.
بقیش هم برای شب دیگه حال ندارم


ممنون از دیده هایتان که مرا تنها مگذاشت:cool:
ساعت تقریبا چهار می شد و برای ساعت چهار و نیم قرار داشتیم. از قبل هم از من پرسیده بودند که کجا یک دیگر را ببینیم . او به من گفت: کجا یک دیگر را ملاقات بکنیم؛ مایلید روی همان صندلی یک دیگر را ببینیم. من هم با اشتیاق جواب بله به او دادم و گفتم ان جا خیلی جای خوبی است. از این که قرار بود بر سر صندلی رویاهایم با او ملاقات کنم خیلی خوشحال بودم. من امروز با کسی اشنا شده بودم که شاید تنها دوست زندگی ام باشد که هم سن و سال من است. چرا که در خانه ی عموی من ادم های چهل، پنجاه ساله فقط رفت و امد دارند. ناگهان چشمم به اینه افتاد. چه قدر صورتم بی رمق بود. بلند شدم کمدم را باز کردم یک شال و یک ژاکت مشکی داشتم انها را با هم ست کردم؛ جلوی اینه ایستادم.، سری برس هایم را که در تولدم از عمویم گرفته بودم را برداشتم و در مو هایم کشیدم. خیلی خرسند بودم. لباس هایم را تنم کردم و از اتاقم خارج شدم. پا در راهرو گذاشتم از کنار پنجره که عبور می کردم صندلی مان را دیدم که خالی بود حدس زدم حتما هنوز نیامده اند. همین طور راهرو را طی می کردم سر راه سارا را دیدم برای امروزم کافی بود دیگر تحمل او را نداشتم. راهم را عوض کردم و از راهروی پشتی پایین رفتم. انجا در باغ کمی قدم زدم تا به صندلی رسیدم و بعد هم منتظرانه سر جایم نشستم و به گل ها و اتفاقات بی پایان امروز فکر می کردم. خب این جا، جا دارد که بگویم من عاشق گلها هستم. همانطور که پروانه برای پرواز بال می خواهد من هم برای ارمش باید در میان گل ها بنشینم، باید صبح به صبح برای اغاز بهتر ان ها را به اغوش دستم بسپارم، باید به نگاه تنهایی ام خاطره دهم از گل تا لحظاتم را فراموش نکنم. در همین افکار تکراری به ساعتم نگاهی انداختم ساعت از پنج هم گذشته بود اگر می خواست بیاید تا حالا هزار بار این جا بود. چه قدر بد است ادم خودش را گول بزند من خودم را گول زدم با خیال این که او مرا دوست خود می پندارد بی انکه فکر کند من از او خیلی پایین ترم. چه کسی سارا را با من عوض می کند؟ خیلی ناراحت بودم. ولی از طرفی هم دلم خیلی شور میزد، چون اصلا به رفتار امروز اقای امیری نمی خورد که درباره ی من اینطور فکر کرده باشد. دل شوره ام خیلی بیشتر شد بلند شدم و چند بار طول صندلی را طی کردم. و بعد هم تصمیم گرفتم احساساتم را کنار بگذارم و سریع تر به اتاقم برگردم و وانمود کنم هیچ اتفاقی نیفتاده. همه اش به این فکر می کردم که چه کاری کرده ام که اقای امیری به قراری که خودش گذاشته پایبند نبوده؟ کم کم سرم داشت درد میگرفت خیلی عصبانی بودم. نمی دانم ان شب از فرط ناراحتی، درد یا شاید هم دلشوره کی خوابم برد. صبح روز بعد هم مثل روز های دیگر بیدار شدم و بعد از حمام در کتابخانه درس خواندم ولی در تمام مدت صورت اقای امیری از جلوی چشم هایم پاک نمی شد.شاید به خاطر این نیامد که از سستی من در مقابل دختران افاده ای چون سارا ناراحت بود. ولی من که نمی توانم چیزی را که هفده سال پرورانده ام به همین راحتی ها و یک روزه کنار بگذارم. دلم خیلی گرفته بود وسایلم را جمع کردم تا به اتاقم بروم و بعد هم در حیاط کمی قدم بزنم. گل هایم را مثل هر روز چیدم. اما این افکار پریشان مرا راحت نمی گذاشت. خیلی سریع کارهایم را تمام کردم قبل این که زنگ بیداری بخورد شاید چون نسبت به کارهایم بی اهمیت بودم و فکرم جایی دیگر بود به اتاقم برگشتم. در اهرو که به سمت اتاقم می رفتم اقای امیری را دیدم.
بقیش هم برای شب دیگه حال ندارم



ممنون از دیده هایتان که مرا تنها مگذاشت:cool: