امتیاز موضوع:
  • 6 رأی - میانگین امتیازات: 3.83
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان بیتا

#12
داشتم با کیان شام ی خوردم که بابک به دیدنمان امد وقتی داشت وارد خانه می شد با دیدن میز شام به شوخی گفت :اگر مامانم بود دوباره می گفت مادر زنت دوستت داره که سر شام رسیدی یک دفعه هر دو ساکت شدیم انگار تازه یادش امده بود که پیش کی و کجاست نمی دانم چرا به یاد مامان افتادم اگر زمان به عقب بر می گشت و ما با هم ازدواج می کدیم مامان عاشقانه بابک را دوست داشت ارام زمزمه کرد معذرت می خوام نمی دونم چی شد که ..به صورت سرخ از خجالتش خیه شدم و حرفش رو قطع کردم -مهم نیست فراموشش کنروی یکی از مبل ها نشست و برای عوض کردن حال و هوا به کیان گفت :-چطوری عمو؟با مامان حسابی خوش می گذره نه؟کیان کنارش نشست و گفت :-اگه شما هم باشین بیشتر خوش می گذره!دوباره نگاهمان در هم گره خورد دستپاچه گفتم: میرم چای بیارم نگاهش را از پشت سر کاملا حس می کردم وی به عقب بر نگشتم کیان داشت می گفت:-کجا بودی عمو؟بابک صورتش رو بوسید و گفت -دلت تنگ شده بود عمو؟کیان با صداقتی کودکانه گفت: -حیلی !امروز می خواستم بهتون تلفن کنم ولی مامان نزاشت -به طرفشان برگشتم بابک داشت با حالتی سرزنش امیز نگاهم می کرد همان طور که چای می یختم گفتم:--نمی خواستم مزاحمت بشه-بابک از همان جا گفت : کیان هیچ وقت مزاحم من نیست -احساس کردم حرفش را نیمه کاره گذاشت ولی خودم را به ان راه زدم و با سینی چای از اشپزخانه خارج شدم و رو به روی ان ها نشستم .کیان تو بغل بابک بود با محبت گفتم: بهتره بشینی روی مبل عززم عمو رو خسته می کنی-بابک سرش را نوازش کرد و گفت : راحت باش عمو-بعد خطاب به من گفت :ما با هم راحتیم پس بهتره تو هم راحت باشی -یکی از فنجان ها را مقابلش گذاشتم و تازه یادم افتاد قند نیاوردم همان طور که برای اوردن قند به اشپزخانه می رفتم گفتم: چند روز طول می کشه که بدونم چی کجاست؟-بابک از همان جا گفت: اگر اشتباه نکنم قندون توی کابین اوله همون کابینت بالای لباسشویی -در کابینت را باز کردم درست می گفت با قندان برگشتم و به مسخره گفتم :-خنده داره که ادم تو خونه ی خودش این قد غریبه باشه !-بابک گفت:-یکی دوروز بیشتر طول نمی کشه راستی این جا چطوره؟راضی هستی؟-سر به زیر انداختم و گفتم:-من در شرایطی نیستم که به خودم حق اظهار نظر بدم اما اگه راستش رو بخوای از سر من زیادیه !-بعد صادقانه به صورتش خیره شدم و گفتم:-_مامان گفت که چقدر بهشون محبت داشتی !نمی دونم چی بگم-لبخند زد و از کیان برای عوض کردن وضوع پرسید :-شامت رو تموم کردی عمو؟-کیان گفت :- –بله عمو جون شما شام خوردین؟-اصلا حواسم نبود بپرسم قبل از ان که حرفی بزنم بابک در جواب کیان گفت :اشتها ندارم عمو جون -گفتم:تعارف نکنید غذا هنوز گرمه !-در حال برداشتن فنجانش گفت :-ممنونم همین چای کافیه-به کیان گفتم:خیلی خوب دیگه بهتره مسواک بزنی و به عمو شب به خیر بگی چون فردا خواب می مونی !افرین پسرم-بابک هم لبخند تایید امیز زد و سرش را تکان داد بعداز رفتن کیان پرسید: امروز رفته بودی دیدن عمه؟-سرم را تکان دادم پرسید :-حالش چطور بود؟-گفتم: فکر کنم طی یکی دو روز اینده مرخص بشه -به عقب تکیه داد و گفت : اول تلفن زدم خونه دیدم نیستی حدس زدم رفتی دیدن عمه و اومدی این جا-خیی برایم سخت بود ولی اعتراف کردم :-اره باهاش حرف زدم ولی مطمئن نیستم من رو بخشیده باشه !-بابک با لبخند گفت:پس معلومه هنوز مادرت رو نشناختی مطمئن باش اگر این طور بود الان این جا نبودی -سر به زیر انداختم و ارام گفتم به هر حال خیلی هم فرق نمی کنه این جا و اون جا هر دو مال شماست اما دیگه یواش یواش باید زحمتون رو از دوشت برداریم -با پوزخند گفت: برای همینه که داری سعی می کنی لفظ قلم حرفی بزنی و اون بچه رو از من دور کنی ؟--ببین بابک....--نه !تو گوش کن!-لحنش محکم و جدی بود.--به خاطر خدا یک بار هم که شده عجله نکن قبلا هم بهت گفتم ما نا سلامتی فامیلیم ولی گاهی اوقات ازت حرف هایی می شنوم که جدا ناراحتم می کنه واقعا تو راجع به من چی فکر می کنی؟-گفتم :--الان وقت این حرفها نیست وگرنه من هم خیلی حرف ها دارم که بزنم -با قاطعیت گفت:-اتفاقا همین امشب وقتشه !-از جا بلند شدم و گفتم:--ببخشین من باید کیان رو بخوابونم -بابک با ارامش گفت:-هرگز نمیشه از حقیقت فرار کرد بیتا -به کیان که جلوی دستشویی ایستاده بود خیره شدم و همان جا ایستادم حالا که او حرف پیش کشیده بود من امادگی نداشتم نمی دانم قبلا با چه دل و جراتی می خواستم صبحت کنم کیان پرسید:چی شده مامان؟-به خودم امدم و گفتم :-طوری نیست عزیزم برو بخواب-کیان به بابک شب بخیر گفت و به اتاقش رفت بعد از رفتن او بابک گفت : قبلا شهامت بیشتری داشتی !می خوای باور کنم که اون بیتای مغرور مبئل به زنی محافظه کار و ترسو شده؟-بی ان که به صورتش نگاه کنم گفتم:--زندگی ادم رو عوض می کنه!همه عوض می شن من هم ادم سابقه نیستم ولی ای کاش تو هم بتونی این رو بفهمی!-بابک تکرار کرد:-اره ای کاش می فهمیدم می فهمیدم که تو واقعا چی می خوای؟-به طرفش برگشتم و گفتم:-خیلی وقته که دیگه به خواسته های خودم فکر نمی کنم گاهی اوقات زندگی بی اونکه بخواهیم خیلی چیز ها رو به ما تحمیل می کنه در دایره قسمت ما نقطه پرگاریم -با پوزخند گفت:-خوب پس خودت رو این طوری توجیح می کنی-!-در اتاق کیان را بستم و رو به رویش نشستم انگار غم عالم را به دوش داشت یک سیگار رون کرد و پاکت سیگار را به طرفم گرفت جواب رد دادم و گفتم:-من...... واقعا نمی خوام خودم رو توجیح کنم قسم می خورم مطمئنا تو هم این همه برو بیا نکردی که سرزنشم کنی اگر چه فقط خدا می دونه که تو بیشتر از همه حق داری ملامتم کنی در واقعا حق هیچ کس به اندازه ی تو روی دوشم سنگینی نمی کنه اما حقیقا نمی دونم چطوری باید ازت دلجویی کنم یا لا اقل گوشه ای از زحماتت رو جبران کنم شاید کمترینش این باشه که زحمتمون رو کم کنم این جوری عذاب وجدان خودم کمتر می شه باور کن شبی نبوده که بتونم راحت و اسوده سر بر روی بالش بگذارم -با لحنی سرزنش امیز گفت-تو خیال کردی دل من رو از سنگ و اهنگ ساخته اند؟-محکم گفتم :-نه اما قلب من حالا از شیشه هم نازک تره بابک-اشکم سرازیر شد عصبی از جا بلد شد و رو به پنجره ایستاد سال ها قبل می گفت طاقت دیدن اشکم را ندارد با صدایی لرزان گفتم:-شدم مثل چینی بند زده تو راست می گی من ادم سابقه نیستم دیگه حتی خودم هم خودم رو نمیشناسم دائم خیال می کنم دارم روی یه توئه ابر راه میرم انگار اعتماد به نفسم رو از دست دادم حالا تو از چنین ادمی چه توقعی داری ؟ به خدا قسم به جون تنها چسرم اگر حرفی می زنم اصلا قصدم رنجااندن تو یا هر کس دیگه ای نیست فقط می خوام به خودم کمک کنم که به ارامش برسم -به طرفم برگشت و گفت:-این جوری با عذاب دادن اون پیرزن و اذیت کردن این بچه؟ خیال می کنی یک زن تنهای جوون به تنهایی می تونه از پس این همه مشکل بر بیاد؟-باید بر بیاد-رو به رویم نشست و ارام گفت : می خوای تجربه ی تلخ گذشته رو تکرار کنی؟-مصمم گفتم: من باید این زندگی رو اداره کنم!-پرسید: به چه قیمتی؟ به قیمت ازار اون دوتا و خودت؟-محض رضای خدا دست از این کله شقی بی مورد بر دار و کمی منطقی باش !-گفتم می رم سر کار یه کار ابرومند اگر به من کمک کنی تا یه شل ابرومند پیدا کنم تا اخر عمر ازت ممنون میشم -کلافه گفت: تو احتیاجی به کار کردن نداری! می تونی ادامه تحصیل بدی ! به کیان و مادرت برسی بلاخره اون ها هم حق دارند -گفتم از حالا به بعد هر نفسی که می کشم فقط به خاطر اونهاست -با لبخند گفت: خوبه هدفمون مشترکه-فورا گفتم: لطفا خودت رو پاسوز ما نکن تا همین جا هم حسابی مدیونت هستیم -ارام گفت: ببین بیتا شاید الان برای برای طرح این موضوع زمان مناسبی نباشه اما ما می تونیم با هم.......-حرفش را فوری قطع کردم و گفتم: چیزی نگو خواهش می کنم-متعجب نگاهم می کرد با صدایی بغض الود گفتم : به خاطر خدا حرفی نزن بابک ! نخواه که بیشتر از این خرد شدن خودم رو به چشم ببینم-مکثی کرد و از جا بلند شد سکوت سنگینی توی خانه حاکم بود همان طور ساکت به طرف در رفت باید تا جلوی در بدرقه اش می کردم اما نتوانستم از جا بلند شدم قبل از ان که خانه را ترک کند خداحافظی کرد لبم برای دادن جواب جنبید ولی حتی خودم هم صدای خودم را نشنیدم فقط شانه های فرو افتاده ی او را از پشت موج اشک می دیدم در که پشت سرش بسته شد دانستم بار دیگر قلبش را شکسته امنا امید و خسته کلید را به قفل انداختم و وارد اپارتمان شدم این چندمین روزی بود که دنبال کار بودم همان طور که از پله ها بالا می رفتم روزنامه ای را که در دست داشتم لوله کردم و اضطراب سرتاپایم را فراگرفت هرگز فکر نمی کردم ان قد زود خسته شوم بیچاره مامان از روزی که به خانه برگشته بود فکر و خیال مرا به سر داشت حرفی نمی زد ولی من در چشمانش حس می کردم که چقدر نگران است قبل از انکه در واحمان را باز کنم به ساعتم نگاه کردم قطعا کیان هم به خانه بگشته بود به محض این که در را باز کردم کیان به استقبالم امد مثل همیشه شاد و سرحال و پر حرف صورتش را بوسیدم و شکلاتی را که خریده بودم به دستش دادم معلوم بود مهمان داریم از کفش ها فهمیدم مامان از همان جا گفت :اومدی مادر؟برای برگشتن دیر شده بود راهروی کوتاه و باریک را رد کردم و وارد پذیرایی شدم دایی و زن دایی بودند ان قد از دیدنشان جا خوردم که زبانم بند امد انگار زمان از روی صورت هیچ کدامشان رد نشده بود دستپاچه سلام کردم و روزنامه را روی میز ناهار خوری گذاتم دایی با دیدنم با لحنی معنی دار گفت:به به بتا خانم چه عجب بلاخره ما خام رو دیدیم!مسلما لحنش لحن همیشه نبود سر به زیر اندختم و صبر کردم که زن دایی هم متک بارم کند -ای بابا اولاد که به ادم وفا نمی کنه حتج اقا اولاد هم اولاد های قدیم ! مادر برای عوض کردن فضا گفت -دایی و زند دایی ات زحمت کشیدند اومدند دیدن من ارام گفتم: خیلی لطف کردند زن دایی با اشاره به مبل کنار خودش گفت: خوب بیتا جون بیا بنشین از خودت بگو !واقعا دلمون برات تنگ شده بود ! کنارش نشستم و گفتم -من هم همین طور زن دایی جون! فرشته جون چطوره؟ زن دایی گفت: -حال اون هم خوبه !بعد ماه محرم عروسیشه با لبخند گفتم: واقعا از شنیدنش خوشحالم! زیر نگاه های دایی معذب بودم زن دایی با کنایه گفت: -شوهرش خدا رو شکر تا حالا که پسر خوبی بوده!از بعدش بیخبریم واا به خدا ادم توی این دوره زمونه باید به جای دو تا چشم چهار تا داشته باشه تازه اون هم برای شناختن ادم ها کمه ! عرق سردی روی پیشانیم نشست مقصودش شوهر سابقم کامران بود.سر به زیر انداختم و حرفی نزدم دایی پرسید: -کی امدی؟ مامان به جای من جواب داد : -یکی دو هفته ای می شه داداش دایی بی رودربایستی گفت: -انتظار داشتم توی بیمارستان ببینمت گفتم: کم سعادت بودم دایی جون من صبح تا ظهر بیمارستان بودم و بعد به خاطر کیان باید بر می گشتم اما در جریان محبت های شما نسبت به مادرم بودم و واقعا ازتون ممنونم دایی با لحنی نیش دار گفت: -من وظیفه ام رو انجام دادم حالا درسته که تو به خاطر اون پسره ی شارلاتان لگد زدی به بخت خودت و زندگی مادرت رو تباه کردی اما ما هنوز هم خواهر برادریم ! زیر چشمی به مامان نگاه کردم و لب به دندان گرفتم اصلا انتظارش را نداشتم توی برخورد اول ان هم بعد از سال ها دایی ان طور بی رودربایستی متلک بارم کند زن دایی پشت چشمی نازک کرد و تیر اخر را زد -لابدقسمت نبوده حاج اقا برای بابک هم که خدا رو شکر دختر کم نیست کافیه فقط لب تر کنه !هرکس بخت و اقبالی داره !حالا هم که دکتر ها دایم دارند میگن ازدواج فامیلی نکنید کار خدا بی حکمت نیست اون بچه ام که فقط به فکر این واونه پاک از خودش غافل شده داشتم از شدت تحقیر خرد می شدم ولی حقم بود انگار اصلا خبر نداشتند که چند روز خانه ی بابک بودم وگرنه حرفی می زدند به یاد چند سال قبل افتادم چقدر همه چیز فرق کرده بود زمانی تاج سر ان خانواده بودم و حالا.... اهی بی صدا کشیدم و به یاد حرف های مامان افتادم که می گفت ((گاهی یک نادان سنگی به چاه می اندازد که صد عاقل نمی توانند درش بیاورند)) هر چه بر سرم امده بود تقصیر خودم بود عشق عقل از سرم پرانده بود و کامران ان موجود حقه باز و کثیف با برنامه ی قبلی وارد زندگی ام شده بود من باید تاوانش را تا سال ها بعد می پرداختم ان حرفها و کنایه ها که در برابر ان چه به سرمان امده بود چیزی نبود . به بهانهی اوردن چای به اشپزخانه رفتم مامان سفارش کرد: -برای دایی ات کم رنگ بریز مادر ! زن دایی از مامان پرسی: -حالا چرا این خانم خانما این قدر کم حرف شده؟ بلخند زدم و از همان جا گفتم -از شوق دیدن شما زبونم بند اومده زن دایی جون ! -زن دایی گفت: ما که دائم احوالت رو از مادرت می پرسیدیم انگار جنوب بودی !چه کار می کری توی این مدت؟ - -با سینی چای برگشتم و به دروغ گفتم: --دوره ی جدید می دیدم!اون جا یکی دوتا کارخونه هست که برای کارخونه های تهران نیرو تربیت می کنند -ن دایی با کنجکاوی پرسید: --اون وقت برای چه کاری؟ -خواستم جواب بدهم که دایی بی حوصله گفت: --چه کار داری خانم؟حالا هر کاری! -انگار اب سرد روی تنم ریختند باورم نمیشد این دایی همان دایی چند سال قبل باشد در گذشته انقدر نگران ومراقبم بود که گاهی کلافه می شدم و حالا ان طور بی تفاوت از کنار من و زندگی ام می گذشت گمانم مامان هم کمی دلخور شد ولی حرفی نزد چند دقیقه بعد دایی به طرف تلفن رفت و زیر لب غرید : --معلوم نیست این پسره کجا مونده؟ هزار تا گرفتاری دارم! oمامان با محبت گفت : ناهار پسش ما باشید داداش! زن دایی گفت : -نه قربونت فرشته منتظره!نمی دونم بابک کجا مونده!گفت ظهر می یاد دنبالمون انگار دایی با موبایلش تماس گرفته بود هنوز هم به قدر گذشته مقتدر بود معلوم نبود بابک چی می گفت که دایی کلافه شده بود وقتی تلفنش تمام شد به ن دایی گفت: بلند شو خانم بابک نزدیکه! مامان گفت: -حالا مگه عجله دارید داداش بنشینید تا بابک بیاد بالا! زن دایی که انگار چندان به این کار راضی نبود بلافاصله گفت: -نه خواهر حاجی هزار تا کار داره تا ما بریم پایین بابک هم رسیده خودت که می دونی ن عین لاک پشت از پله ها می رم پایین بعد با اکراه با من دست داد و صورت مامان را بوسید دایی هم از او سردتر بود او حتی اجازه نداد تا پایین همراهشان باشم وقتی رفتند مامان در توجیح رفتارشان گفت: -خوب.... به اونا حق بده !در حقشون بی مهری کردیم همان طور که فنجان ها و پیش دستی ها را جمع می کردم گفتم: -من که حرفی نزدم مامان! شاید هم همین مامان را کلافه کرده بود بی مقدمه پرسید : -خوب امروز چه کار کردی؟ از وقتی به خانه برگشته بودم مامان مثل سایه دنبالم بود این که کجا می روم کی بر می گردم با کی می روم یا برای چی می روم!شاید هم حق داشت بعد از افتضاحی که بالا اورده بودم اعتمادش سلب شده بود با لبخندی زورکی گفتم: -هیچی دست از پا دراز تر! توی این دوره و زمونه یا باید تخصص داشته باشی یا پارتی! مامان گفت: خودم با بابک صحبت می کنم اون می تونه کمکت کنه فورا گفتم نه مامان توروخدا این کار و نکنید به قد کافی توی این مدت برامون زمت کشیده مامان گفت : -اخرش که چی؟ اون بیچاره که حرفی نداره! سر به زیر انداختم و گفتم: -می دونم مامان اون روح بزرگی داره اما در دیزی بازه حیای گربه کجا رفته؟ -هیچ می دونید دایییا زن دایی اگر بفهمند چه فکر هایی می کنند؟ -مامان گفت: --اونا می دونند که سرپرستی کیان رو به عهده داره! -با پوزخند گفتم: --پس متلک های زن دایی بی منظور نبود -مامان گفت: --گفتم که تو باید به اون ها حق بدی بابک هنوز م بعد از این همه سال زن نگرفته خیال می کنی از دلش خبر ندارم؟ -بی حوصله گفتم: --بس کنید مامان ! ما دیگه هیچ ربطی به هم نداریم !شما هم توروخدا حرفی جلوی بابک و بقیه ننید اصلا فراموش کنید که یه روزی قول و قراری با هم داشتیم بگذارید اون هم بره دنبال زندگی خودش -مامان عصبی گفت: --هنوز هم جز نوک دماغت هیچ چیز رو نمی بینی! -مقابلش نشستم و با محبت گفتم: --مامان جان من احساس شمارو نسبت به بابک می فهمم ولی این خودخواهیه که ما فقط خودمن رو بینیم من هر چی که می گم به خاطر خودش می گم اون که نباید تاوان اشتباهات من رو پس بده -اشک توی چشم های مامان حلقه زد و با صدایی بغض الود گفت --چقدر بهت گفتم عجله نکن !چقدر بهت گفتم که اون پسره به دردت نمی خوره؟! -حرفی نزدم و سر به زیر انداختم کی از دل من خبر داشت؟ -ارام گفتم: --ابیست که ریخته مامان می خواین تا اخر عمرم سرزنشم کنید؟ -مامان بی مقدمه پرسید: --بینتون اتفاقی افتاده؟ -گفتم :چطور مگه؟ -مامان گفت: --خبری از بابک نیست درست از روزی که مرخص شدم ندیدمش -! حرفی نزدم و به بهانه ی شستن فنجان ها و ظرف های میوه به اشپزخانه رفتم دردم برای خودم خیلی بزرگ بود اما چه کسی می فهمید؟ وقتي فرم استخدام را پر كردم منتظر نشستم تا براي مصاحبه نوبتم شود.توي آن فاصله همان طور كه دور وبرم را ازنظر مي گذراندم به افرادي كه مثل من به انتظار نشسته بودند با دقت نگاه كردم.اكثر آنها دختران جوان زير سي سال بودند وبعضي از آنها آنقدر آرايش كرده بودند كه نميشد سنشان را تشخيص داد.از دختر جواني كه كنارم نشسته بود آرام پرسيدم: _شما هم از طريق آگهي روزنامه آمديد؟ دختر جوان گفت: _بله!چطور مگه؟ گفتم: _نميدونيد به چند نفر احتياج دارند؟ مكثي كردو گفت: _درست نميدونم.اما خانم منشي ميگفت هر كسي واجد شرايط باشه استخدام ميشه.انگار مدير كار گزينيشون خيلي ريز بين وحساسه! آنجه يك آژانس بزرگ ومعروف املاك در الهيه بود،به منشي جواني كه پشت ميز نشسته بود به دقت نگاه كردم.آراي او هم كمتر از بقيه نبود وچنان با ناز وادا به تلفن ها جواب مي داد كه ببينده را ناخوداگاه متوجه خودش ميكرد. احساس خوبي از حضور در آنجا نداشتم .با خود فكر كردم من نه اطلاعاتي در آن مورد دارم ونه به بقيه شبيه هستم.پس بي سروصدا به طرف در خروجي رفتم ولي هنوز درا باز نكرده بودم كه منشي صدايم كرد: _دارين تشريف ميبرين؟ به دروغ گفتم : _بر ميگردم. با لبخند گفت: _نوبت شماست.اگه تشريف ببريد ممكنه نوبتتون رو از دست بدين.بفرماييد داخل. با اكرا به طرف اتاق مديري كه مصاحبه مي كرد رفتم ،چند ضضربه به در زدم وقتي در آتاق را باز كردم،در وهله ي اول بوي تند ادكلن مشامم را پر كرد وبعد مردي ميانسال را ديدم كه در كت وشلوار شيكش روي صندلي چرمي لم داده بود ومرا برانداز ميكرد.آرام سلام كردم وروي صندلي كه اشاره كرد نشستم.اما زير نگاه خيره او به قدري معذب بودم كه سر به زير انداختم.گره كرواتش را سفت كرد وگفت: _خانم سپهري!درسته؟ تاييد كردم.با اشاره به برگه ايي كه مقابلش بود گفت: _وضعيت تاهل مجرد، سن سي ويك سال. آرام زمزمه كردم : _بله! به شوخي گفت: _شما هميشه انقدر معضب وخجالتي هستيد؟ جا خوردم.پرسيدم: _چطور؟ به عقب تكيه داد وگفت: _از لحظه ايي كه وارد اتاق شديد سرتون پايين بوده.ميدونيد؟اينجا ظاهر شخص هم به اندازه خدماتش اهمييت داره! پرسيدم: _كار من دقيقا چيه؟ با لحني نيمه جدي ونيمه شوخي گفت: _ولي من هنوز با استخدام شما موافقت نكردم! خون داغي به صورتم دويد .خنديد وگفت: _شوخي كردم .براي شما كار هست. لحنش معني دار بود.حس خوبي نداشتم واين را مديون تجربيات تلخ گذشته با مردها بودم.خواستم بلند شوم كه گفت: _ما همان طور كه ميبينيد يك آژانس بزرگ املاك هستيم كه در سطح تهران دو سه تا شعبه داريم،چند نفري تو بايگاني كم كداريم.اونجا فايل ها را بررسي ميكنن،بازار يابي ميكنند وبه كمك كامپيوتر به آنها نظم وتر تيب ميدن.گويا توي فرم هم نوشتيد تا حدودي به كامپيوتر وزبان هم تسلط داريد! به سردي گفتم: _بله تا حدودي ،اما گمان نميكنم به كار شما بيايد. با پرويي گفت: _عيب نداره ، باگذشت زمان تقويت ميشه، چون به آنها احتياج دارين. _سر در گم گفتم:من رابطه زبان رو با كار شما نميفهمم! بالبخند گفت: _اتفاقا هرچي به زبان مسلط تر باشيد به نفع ماست،چون ما با خارجي هايي سرو كار داريم كه مايلند در اين نقطه از شهر اسكان كنند.چنانچه شما زبانتون رو تقويت كنيد، ميتونيد توي اون قسمت به ما كمك كنيد، به خصوص با چهره يجذاب وگيرايي كه دارين! البته خب بايد يك مقدار آراسته تر باشيد...منو ببخشيد قصدم اصلا ايراد گرفتن از ظاهرتون نيست اما فضاي اينجا مي طلبه كه... ديگر طاقت ناوردم.با قاطعيت از جا بلند شدم وبا تندي گفتم: _ببخشيد انگار اشتباهي رخ داده! متعجب گفت: _چي شد؟! گفتم: _بدبخت كساني كه واقعا به اين كار احتياج دارند! با لحني پر غرور گفت: _هركسي تو آزمون استخدامي ما قبول بشه بايد خيلي خوش شانس باشه خانوم. ملاحظه بفرماييد!هم ي اين فرم هاي استخدامي توي اين يك هفته پر شده اند.شما بايد خيلي بي تجربه وبي فكر باشيد كه به بختتون لگد ميزنيد. داشت دود از سرم بلند ميشد.در را باز كردم وبي هيچ حرفي از اتاق خارج شدم.انگار از ظاهرم پيدا بود حال وروز خوبي ندارم ،چون بقيه با تعجب نگاهم ميكردند.براي چند لحظه دلم به حالشان سوخت، ولي فورا از شركت خارج شدم.همه ي بدنم خيس عرق بود.باد خنك شهريور ماه حالم را جا آورد.آنقدر توي فكر بودم كه نفهميدم چطور به خانه رسيدم.زماني به خود آمدم كه كسي از پشت سر صدايم ميكرد.وقتي به عقب برگشتم وبابك را ديدم جا خوردم.مشكوك پرسيد: _حالت خوبه؟! _آره چطور؟! سردر گم گفت: _درست از بغل ماشينم رد شدي ولي من رو نديدي .انگار اصلا اينجا نبودي! حق با او بود.هنوز هم شوكه بودم،اما گفتم: _درسته.حواسم اين روزا سر جاش نيست.چرا نرفتي بالا؟! مكثي كرد وگفت: _حقيقتش منتظر تو بودم.ميتونم يه جاي خلوتچند كلمه با هات حرف بزنم؟ مردد بودم.ارام گفت: _زياد وقتت رو نميگيرم. با هم به طرف ماشينش رفتيم وسوار شديم.همانطور كه رانندگي ميكرد پرسيد: _امروز هم دنبال كار بودي؟ _آره! _خب؟!به كجا رسيدي؟ _هنو هيچي! _بهت كه گفتم .واقعا احتياجي به كار كردن تو نيست. _تو لطف داري اما من تصميمم رو گرفتم. _عمه نگرانته! _پس باز مامان چغلي منو كرده؟ _نه !من از زير زبونش كشيدم.فكر نكن كه اومدم تو را نصحيت كنم ، اما تو واقعا داري اشتباه مي كني.خيال مي كني پيدا كردن كار به همي راحتيه؟اونم براي تو؟ _مگه من چه ايرادي دارم؟ _تو ايرادي نداري ،جامعه گرگ وپلنگ داره! _من رو از اون ها نترسون!حالا انقدر شعور دارم كه بفهمم چي درسته .چي نادرست! _به خودت نگير.نميفهمم!...تو چطور ميتوني انقدر به سرعت عصباني بشي!؟ توي صورتش زل زدم وگفتم: _يعني واقعا نميدوني؟من جدا از اين كه تو مادرم نقش يه نگهبان رو برام بازي كنيد خسته شدم بابك.آخه من هم براي خودم آدمم.شخصيت وشعور دارم.تا كي ميخواي مثل سايه دنبالم كني؟شايد هم مامان اين طور خواسته! كلافه گفت: _ببين بازم داري زود قضاوت ميكني!آخه مگه تو زنداني من هستي كه نگهبانت باشم؟گرچه حتي يك زنداني هم با نگهبانش اين طوري رفتار نمي كنه كه تو با من رفتار ميكني. به نيمرخش نگاه كردم. تلاش ميكرد آرام باشد اما رگ گردنش برجسته شده بود وپوست صورتش به قرمزي ميزد. بالاخره كنار يك پارك توقف كرد وگفت: _اينجا يك تريا ميشناسم كه جاي دنج وخلوتيه! توي تريا مدتي هر دو ساكت بوديم تا بابك پرسيد: _تو چته بيتا؟!از روزي كه برگشتي حس ميكنم از آدم وعالم گله داري. از رفتار خودم پشيمان بودم.واقعا تقصير او چه بود؟آرام گفتم: _حق با توست! باور كن خودم هم نميدونم چم شده.شدم مثل يك كلاف سردرگم. چنان با دقت نگاهم ميكرد كه قادر به گفتن دروغ نبودم.چقدر در كنارش احساس آرامش ميكردم.وقتي قهوه آوردند شير وشكر را مقابلم گذاشت وگفت: _بالاخره كمي هم بايد به فكر عمه و اون بچه باشي.ميدونم چقدر دوستشون داري. سكوت تريا را موزيك ملايمي ميشكست. براي عوض كردن حال وهوا پرسيدم: _زياد مياي اينجا؟ قهوه اش را شيرين كرد وگفت: _گاهي كه بي حوصله ميشم ميام اينجا.جاي دنج وساكتيه!از اون گذشته ديدن جوونها باعث ميشه به ياد سالهاي جواني خودم بيفتم. متعجب گفتم: _سالهاي جواني؟!!اما تو نوزهم جواني! سرس تكان داد وبا لبخندي تلخ گفت: _جواني اون عدد ورقمي نيست كه به عنوان سن وسال تو شناسنامه نوشته شده! دل بايد جوان باشد. در تاييد حرفش گفتم: _حق با توست.شايد فرصت خوبي باشه كه حرف دلم رو بزنم! صاف توي صورتم نگاه كرد وساكت ماند. _نمي توني تصور كني كه چقدر اعتراف كردن برام سخته اونم جلوي تو! مكثي كردم وسر به زير ادامه دادم. _من سال هاي زيادي رو تباه كردم،ولي فقط خودم نبودم كه تو اين آتيش سوختم.ظاهرا تو روهم آزار دادم. به دستانش كه دور فنجان حلقه كرده بود خيره شدم.سر او هم پايين بود. بي مقدمه گفتم: _من رو ببخش بابك! به تو بيش از همه ظلم كردم. زمزمه كرد: _من خرد شدم بيتا !دلم نميخواد به عقب برگردم اما بعد از تو شب ها روزهايي رو گزروندم كه ديگه حتي دلم نمي خواد توي خواب مرورشون كنم. صادقانه گفتم: _متاسفم!باور كن از صميم قلب ميگم. با لبخندي يك بري گفت: _ديگه واداري ولغاتي مثل اون برام بي معني شده.شايد لزومي نداشته باشه كه بگم،اما بعد از تو نتونستم مهر هيچ دختري رو به خلوت قلبم راه بدم. گاهي حس ميكنم سنگ شدم،ولي خوب كه فكر ميكنم ميبينم هنوز هم بعد از اون همه بي مهري به تو علاقه دارم .به نظرت عجيب نيست؟ عرق سردي روي پيشانيم نشست.اصلا انتظار چنين صحبتي را نداشتم.كار هاي او هميشه غافلگير كننده بود.امگار توقع نداشت سكوت كنم كه آنطور با دقت رفتار وحركاتم را زير نظر گرفته بود.وقتي شروع به حرف زدن كردم از لرزش صداي خودم جا خوردم. _من..من واقعا توقع شنيدن اين حرف هارو نداشتم. صادقانه گفت: _خودم هم تعجب ميكنم،ولي واقعيت داره!خوشبختانه يه پسر بچه ي احساساتي هم نيستم كه بگم از روي احساسات حرف ميزنم. گفتم: _چرا احساساتي هستي!!تو دوباره داري اشتباه ميكني بابك،چون من اون بيتاي سابق نيستم .بهتره كمي منطقي باشي! مصمم گفت: _ببين ! من مي دونم كه قبلا حرفات رو زدي ،اما تو مجال ندادي من هم حرف بزنم. سري تكان دادم وگفتم: _بي فايده است بابك.پس خواهش ميكنم تمومش كن!نكنه اومده بودي همين حرف هارو بزني؟ رنجيده گفت: _تو هيچ وقت به من فرصت حرف زدن ندادي. با صداي بغض آلودي گفتم: _به خدا قصدم رنجوندن تو نيست ولي... _ولي داري همين كار رو ميكني!تو مي توني به جاي خودت تصميم بگيري اما فقط به جاي خودت!اومدم بگم من فكر هام وكردم ديگه اجازه نمي دم به جاي من تصميم بگيري. جمله اخرش را با چنان قاطعيتي گفت كه زبانم بند آمد.عزمم را جزم كردم واز جا بلند شدم اما او خيلي جدي وامرانه گفت: _بنشين!هنوز حرفهام تموم نشده! با ترديد سر جايم نشستم وزمزمه كردم: _تو ديوونه شدي! با لبخند گفت: _ميگن بايد از ديوونه ها ترسيدو با جديت گفتم: _ديگه شوخي كافيه! من بايد برگردم خونه! با سماجت گفت: _اما تو هنوز جواب من رو ندادي! بي حوصله گفتم: _چه جوابي؟منظورت رو نمي فهمم! توي چشمانم خيره شده وگفت: _من دارم ازت براي دومين بار درخواست ازدواج ميكنم! عصبي گفتم: _بس كن بابك.فكر بعدش رو كردي؟جواب دايي ومادرت را چي ميخواي بدي؟ با پوزخند گفت: _پس اون ها دلايل مخالفت تو هستند؟ محكم گفت: _فقط اونها نيستند مكثي كردم وارام گفتم: _من اصلا به خودم اجازه نمي دم حتي بهش فكر كنم.لطفا نخواه غرورم بيش از اين جريحه دار بشه! پرسيد: _اين حرفا رو به حساب چي بزارم؟ناز واداهاي زنانه؟ كلافه گفتم: _موضوع اصلا اين نيست.ديگه نه موقعيتم ايجاب ميكنه نه سن وسالم.تو هم لازم نيست در برابر ما تا اين حد احساس مسئوليت كني/برو دنبال زندگي خودت. اخم كرد وگفت: _تو هم لازم نيست براي من تلكيف معين كني. قبلا گفتم بازهم ميگم.من تصميم خودم را گرفتم ومطمئنم اگر باز هم به دنيا مي اومدم همين تصميم رو ميگرفتم.بيتا من بي تو نمي تونم زندگي كنم.اين رو خيلي وقته كه فهميدم. قلبم فروريخت.براي چند ثانيه صورتم را با دست پوشاندم.انگار زبانم هم بند آمده بود.فقط گوشم صداي آرام وعاشقانه اورا مي شنيد: _بگذار اعتراف كنم ،خيلي با خودم كلنجار رفتم كه همه چيز رو فراموش كنم،ولي نتونستم،حتي وقتي كه اون طور عجولانه با كامران ازدواج كردي ،يك حسي به من ميگفت بر ميگردي .تا مدتي مثل ديوونه ها بودم.نمي دونم اگر بقيه نبودند چي به روزم مي اومد؟شايد سر به بيابون مي گذاشتم،ولي حالا كه هستي ديگه نمي گذارم دوباره همه چيز رو به بريزي. سعي كردم متقاعدش كنم. _ببين بابك.من ديگه خيال ندارم ازدواج كنم.اين رو جدي ميگم.ميخوام بشينم وكيان رو بزرگ كنم.در حال حاظر اين تنها چيزي است كه بهش فكر ميكنم وگرنه كي از تو بهتر؟ با ملاحظه گفت: _اگه راجع به پدر ومادرم ميگي، اون ها رو هم متقاعد ميكنم.آقا جون تو روهنوز به اندازه گذشته دوست داره! به ظاهر عبوسش نگاه نكن.از اين گذشته اون ها هيچي درباره ي تو نمي دونند... گفتم: _خودت چي؟خودت كه مي دوني من تويچه كثافتي دست وپا ميزدم! سر به زير انداخت وآرام گفت: _من به اون چيز ها فكر نميكنم.حس ميكنم عشق تو انقدر جدي بوده كه بتونم همه چيز رو فراموش كنم.خواهش ميكنم ديگه راجع به اون حرف نزن. با پوزخند گفتم: _چرا؟چون دلت ميخواد روي حقيقت سرپوش بگذاري؟شايد هم واقعا گذشته ام رو فراموش كردي؟ديگه كافيه بابك!نمي خواد اداي آدم هاي از خود گذشته رو در بياري.بدون اينام ميدونم كه به ما علاقه داري.برو به دنبال زندگيت ومن وبه حال خودم بگذار. خواستم كه بلند شوم كه تير آخر را زد. _من با عمه صحبت ميكنم. _تو اين كاررو نمي كني. _حالا ديگه مطمئن اش كه اين كارو ميكنم.چون تو واقعا نميفهمي كه داري چه كار ميكني. _بابك به خاطر خدا منطقي باش. _تو هم كمي جدي باش.من دارم از احساس واقعي ام صحبت ميكنم.اينكه چه حسي نسبت به تو دارم.واقعا برات مهم نيست؟تو چته؟بيتا؟از چي ميترسي؟ _از همه چيز ،از تو از حرف مردم،از اين كه كمي بعد خودت رو به خاطر اين انتخاب ملامت كني!از اينكه به خاطر من مجبور بشي خيلي از چيز هارو از دست بدي! بي صدا خنديد وگفت: _من يك بار داشتن همه چيز رو دون تو تجربه كردم گمان نمي كنم اين يكي سخت تر از اون باشه كه از سر گزروندم.خواهش ميكنم بيتا.به حرفهام فكركن!من هيچ وقت نتونستم متل يك عاشق حرف بزنم اما ميخوام باور كني كه هيچ وقت تو زندگيم تا اين حد جدي نبودم. تقريبا خلع سلا حم كرده بود.با ترديد گفتم: _راستش من حسابي غافلگير شدم.خواهش ميكنم فعلا به مامان چيزي نگو! پرسيد: _كي به من جواب ميدي؟ خيلي گيج بودم گفتم: _نميدونم. ** ** ** ** ** باز هم بي خوابي هاي شبانه به سراغم آمده بود.پاور چين پاور چين به آشپزخانه رفتم ويك قرص ارام بخش خوردم.انگار زمان را به عقب كشيده بودند كه دوباره آن شوريدگي ها والتهاب ها شروع شده بود.زماني براي كامران وحال به خاطر بابك.از پنجره اشپزخانه به آسمان خيره شدم.آيا اين ظلم در حق بابك نبود؟ او آرزوي هر دختري بود.آيا تصميمش از سر احساست ودلسوزي نبود؟حالم بد شد.پس مانده يغرورم اجازه نميداد قبول كنم.به يادرفتار دايي وزن دايي افتادم. آنها را بايد كجاي دلم مي گذاشتم؟ به پذيرايي رفتم وتوي تاريكي روي كاناپه نشستم.زندگيم روي هوا بود،مامان مريض احوال بود،دايي وزن دايي علنا از من پرهيز ميكردند وبابك عاشق شده بود!هوس يك نخ سيگار كرده بودم ولي از ترس مامان جرئت نمي كردم سيگار بكشم.او هنوز از خيلي عاداتم بي خبر بود.همان جا روي كاناپه دراز كشيدم وسعي كردم به افكار درهم ريخته ام نظم وترتيب بدم.بيشتر از آنكه عاشق بابك باشم مديونش بودم.تا به حال اين حس را تجربه نكرده بودم. كلافه نشستم وسرم را به دست گرفتم.خيلي سخت بود كه بدون در نظر گرفتن عواطف واحساستم فكر كنم وتصميم بگيرم.با خود كلنجار ميرفتم كه صداي مامان سكوت را شكست. _چرا تو تاريكي نشستي؟ چه خوب بود كه صورتم را نميديد وگرنه بلا فاصله متوجه تغيير حالم ميشد.با لحني ساختگي گفتم: _خوابم نمي بره! مامان هم روي يكي از مبل ها نشست وپرسيد: _چرا؟ به دروغ گفتم: _نميدونم.شاد به خاطر خستگي زياد باشه. مامان با لحن معني داري گفت: _فقط همين؟ پرسيدم: _پس ميخواستين چي باشه؟ مكثي كرد وگفت : _كارت به كجا رسيد؟ مختصر گفتم: _هيچي بازم بايد دنبال كار بگردم. آهي كشيد وگفت: _من كه تا عمر دارم مديون اون بچه ام!اينجا رو بدون هيچ چشمداشتي داده دست ما.توروخلاص كرده.هواي اون بچه رو هم داره! پرسيدم: _مگه اينجا مال دايي نيست؟ _نه مال بابكه!من هم تا چند وقت پيش نمي دونستم.وقتي خودش گفت پيش داداشم حرفي نزنم ،فهميدم. مكثي كرد وبا حتياط ادامه داد: _من مطمئنم اون هنوزم تورودوست داره وتمام اين كار ها رو به خاطر دلش ميكنه. با پوزخندي گفتم: _خيال ميكنيد فقط عشق كافيه؟ مامان با نرمش گفت: _مادر جون كمي با هاش مهربون باش. با كنجكاوي گفتم: -چطور مگه؟ مامان بي خبر از احوالم گفت: _من هم يه روز جوون بودم.وقتي از تو حرف ميزنه چشماش برق ميوفته.نمي دوني در تمام مدتي كه تو گرفتار بودي چه حالي داشت.به احترام من حرفي از تو نمي زد.ولي من كاملا مي فهميدم تو دلش چه خبره! اعتراف كردم: _من واقعا لياقت اون رونداشتم مامان. مامان با محبت گفت: _هر كسي ممكنه مرتكب اشتباه وگناه بشه! با لبخند تلخي گفتم: _مثل فيلم ها حرف ميزنيد مامان. ديگه گذشت اون زمان ها كه روي سر زنها اب توبه ميريختند. مامان به نرمي گفت: _اين قدر سخت نباش دختر جون.خدا خيليبزرگ ومهربونه!بالاخره تو هم يك مادر هستي.شايد هر مادري جاي تو بود به خاطر نجات جون بچه اش... حرفش را قطع كردم. _نه مامان جون اينها فقط بهانه ايي براي توجيح كردنه!هدف هم هيچ وقت وسيله روتوجيه نمي كنه.حقيقت اينه كه من راه رو اشتباه رفتم. بغض گلويم را فشرد.صورتم را بادست پوشاندم تا گريه ام را نبيند.كنارم نشست وسرم را در آغوش گرفت.گريه ام شديد تر شد.آرام زمزمه كردم: _من روببخش مامان زندگ تون روتباه كردم. دست نوازش به موهايم كشيد وگفت: _توي بيمارستان هم بهت گفتم.فكر آينده باش.گذشته رو فراموش كن.من مطمئنم روزايروشني در پيشه!حالا هم پاشو برو بخواب. مثل بچه ها حرف شنو از جا بلند شدم وپرسيدم: _شما چي؟نمي خوابين؟ مامان با محبت گفت: _يك ربع ديگه اذان صبحه!نماز ميخونم بعد ميخوابم. انگار قرص آرام بخشي كه خورده بودم اثر كرده بود كه آن طور گيج به بستر رفتم. وقتی از خانه خارج شدم، بابک را کنار ماشینش به انتظار دیدم. چه سماجت شیرینی داشت! شاید فقط یک زن شکست خورده و ناکام در عشق ،مثل من، بتواند شیرینی آن لحظات را درک کند. یک زن هر قدم هم محکم و شکست ناپذیر باشد، باز هم یک زن است و به یک تکیه گاه قابل اعتماد احتیاج دارد، کسی که هر وقت خسته شد بتواند بی هیچ دغدغه ای بارش را به او بسپارد. سلام کردم و با خنده گفتم: - جنابعالی کار و زندگی ندارید؟ با لبخند گفت: - من عادت ندارم ذهنم را مشغول دو کا ربکنم. باید اول یکی رو به نتیجه برسونم، بعد برم سراغ اون یکی . سوار شو. وقتی سوار ماشین شدم پرسیدم: - پس تکلیف شرکت چی میشه؟ نمیگی صدای دایی در میاد؟ همانطور که رانندگی میکرد گفت: - تو نمیخواد نگران کارهای من باشی. این آن بابکی نبود که می شناختم. خیلی مصمم تر از همیشه بود. پرسید: - کجا میرفتی؟ گفتم: - از روی آگهی روزنامه به یکی دو جا تلفن زده بودم.داشتم میرفتم فرم پر کنم. با لحن گله مندی گفت: - مگه قرار نبود روی حرفهام فکر کنی؟ خندیدم و گفتم: - درسته، اما قرار نیست تا اون موقع باد هوا بخوریم. با تعجب گفت: - مگه قراره تا کی من رو پا در هوا نگه داری؟ خیلی جدی گفتم: - من همچین قصدی ندارم، ولی بهتره تو هم خیلی امیدوار نباشی که همه چیز مطابق میلت باشه! با تعجب به نیمرخم خیره شد و گفت: - منظورت چیه؟ مگه با هم حرف نزدیم؟! گفتم: - آره ،اما هر چی فکر میکنم، میبینم اصلا منطقی نیست. من خیلی چیزها رو از دست دادم، اما تو چرا باید به خاطر من خیلی چیزها رو از دست بدی؟ این خودخواهی است. عصبی گفت: - خودخواهی اینه که تو فقط به خواسته های خودت توجه کنی. گفتم: - لطفا نگه دار من همین جا پیاده بشم، ما از این بحث هیچ نتیجه ای نمیگیریم. با پوزخند گفت: - پس میخوای فرار کنی! با لبخندی تلخ گفتم: - سعی نکن من و سر دنده غرور بیندازی، چون من دیگه چیزی ندارم که ببازم.حالا هم لطفا نگه دار، وگرنه دیر به قرارم میرسم. کنار خیابان توقف کرد و گفت: - به خدا قسم دچار سوءتفاهم شدی! من فقط دارم به میل دلم عمل میکنم. در ماشین را باز کردم و گفتم: - دل ِ آدم همیشه هم درست نمیگه آقای مهندس. من قبلا تجربه کردم. قصدم این نبود که ناراحتش کنم، ولی انگار باز هم او را رنجاندم. با این حال حتی به عقب برنگشتم. * * * وقتی به خانه برگشتم مامان آنقدر خوشحال بود که تا جلوی در به استقبالم آمد.همان طور که در را میبستم از او پرسیدم: - چیه مامان؟ انگار خیلی خوشحالی؟ کیفم را گرفت وگفت: - چرا نباشم؟ حدس بزن کی اومده بود؟! قلبم ریخت! حدسم بابک بود ولی حرفی نزدم. مامان خندید و گفت: - چرا این جوری نگاه میکنی؟ به اطرافم نگاه کردم و گفتم: - مامان، آنقدر خسته ام که اصلا حوصله شوخی ندارم. قبل از اینکه مامان حرفی بزند کسی از پشت سرم گفت: - ما هم با کسی شوخی نداریم. به عقب برگشتم و از دیدن فرشته آن قدر جا خوردم که تقریبا جیغ زدم. هر دو همدیگر را محکم بغل کردیم و بارها بوسیدیم. آنقدر خوشحال بودم که صدایم از بغض می لرزید. - تو کجا؟! اینجا کجا؟ کمی از من فاصله گرفت و با دقت توی صورتم خیره شد. پرسیدم: - دنبال چی میگردی؟ به شوخی گفت: - دنبال یه جو معرفت! با لبخند تلخی گفتم: - اومدی زخم زبون بزنی؟ شانه هایم را فشار داد و گفت: - حتی کی ذره هم عوض نشدی! با لبخند گفتم: - اما تو خوشگل تر شدی! شنیدم که بالاخره ازدواج کردی، نکنه اینها اثرات معجزه آسای شوهرداری است؟! از ته دل خندید و گفت: - وقتی میگم حتی یک ذره هم عوض نشدی ،واسه همینه! مامان گفت: - حالا بنشینید، چرا سر پا ایستادید؟ دستم را دور کمرش حلقه کردم و تا وقتی روی مبل نشست دنبالش کردم. مامان با خوشحالی گفت: - مادر جون تو بنشین پیش فرشته! من چای میارم. لابد خیلی حرفها واسه هم دارین! وقتی مامان به اشپزخانه رفت با محبت گفتم: - فرشته جون تبریک میگم. شنیدم پسر خوبیه! به شوخی گفت: - شنیدن کی بود مانند دیدن! گفتم: - پس چرا تنها اومدی؟ با هم می اومدین که من هم ببینم این آقای داماد خوشبخت کیه! دستی میان موهای بلندش کشید و گفت: - باور کن کلی کار داشت. آقا جونم رو که می شناسی! مو رو از ماست بیرون میکشه! از وقتی عقد کردیم نتونستیم یه مسافرت بریم. همش میگه وقت بسیاره! برای یه مرد کار واجبتر از هر چیزه! خلاصه که ما از نامزدی چیزی نفهمیدیم. مامان از توی آشپزخونه گفت: - آخه شوهر فرشته جون یکی از مدیرهای کارخونه داداشه. گفتم: - جدا؟ مبارک باشه! خب! چی شد یادی از ما کردی؟ فرشته اخم کرد و گفت: - تو چرا اینقدر بی وفا شدی؟ - باور کن از وقتی برگشتم اون قدر کار سرم ریخته که نمیدونم از کجا شروع کنم. مامان با فنجانهای چای برگشت و گفت: - راست میگه فرشته جون! بهش خرده نگیر. شاید باور نکنی که چقدر دلتنگ تو بود! من هم همینطور! فرشته گفت: - باور میکنم، اما نمیبخشم! هر سه خندیدیم. از مامان پرسیدم: - فرشته از کی اینجاست؟ فرشته گفت: - نیم ساعتی میشه! چطور مگه؟ گفتم: - اگر میدونستم، امروز خونه می موندم تا بیشتر با هم باشیم. با لحن معنی داری گفت: - من هم قرار نیست به این زودی برگردم. با خوشحالی گفتم: - چه بهتر!پس خبر بده ناهار با مایی! بعد از ناهار، وقتی مامان برای خواباندن کیان به اتاق رفت تنها شدیم، حس کردم فرشته، فرشته یک ساعت قبل نیست یک ظرف میوه مقابلش گذاشتم و برای باز کردم سر حرف گفتم: - خب دیگه چه خبر؟ از خودت بگو! آرام گفت: - من گفتنی ها رو گفتم.تو بگو! بگو حالا که بعد از مدتها برگشتی، چی توسرته؟ یا بهتر بگم با این برادر بیچاره من میخوای چیکار کنی؟ جا خوردم! بی مقدمه تر از آن بود که فکر میکردم، آنقدر که زبانم بند آمد! مکثی کرد و گفت: - خودت بهتر از هر کسی میدونی که اون هنوز دوستت داره! گفتم: - چقدر ساده ام که فکر میکردم برای دیدن ِ من اومدی! با صداقت گفت: - اون برادر منه بیتا. نمیتونم رنج کشیدنش رو ببینم. تو که میدونی چقدر دوستش دارم! آرام گفتم: - پس بهتره بدونی که من حرفهام رو با برادرت زدم. نیازی نبود تو رو واسطه کنه! سری تکان داد و گفت: - باز هم که داری جلو جلو قضاوت میکنی! بابک حتی خبر نداره که من اومدم اینجا! پرسیدم: - بیاد باور کنم؟ به سردی گفت: - به خودت مربوطه! کاش کمی خوش بین بودی بیتا! گفتم: - کاش تو هم یک کم منطقی بودی فرشته! محکم گفت: - چند سال پیش هم وقتی برای آخرین بار از تو خواستم عجله نکنی، همین رو گفتی! آخرش چی شد بیتا؟ من نیومدم اینجا تا به قول خودت زخم زبون بزنم، ولی تو هم کمی انصاف داشته باش. چطور میتونی به این راحتی احساست ِ یک آدم رو نادیده بگیری؟! گفتم: - تو حق داری! به هر حال، بابک برادرته! آرام گفت: - تو بهتر از هر کسی اون رو میشناسی! شاید هم برای همین خردش میکنی! عصبی شدم، ولی آهسته گفتم: - من هرگز چنین قصدی نداشتم! این رو به خودش هم گفتم! فرشته بی حوصله گفت: - من نیومدم که با هم بحث کنیم. رک وراست بگو چی تو سرته؟! بیتا من و تو گذشته از رابطه خانوادگی، مثل دو تا دوست با هم بزرگ شدیم. پس با من رو راست باش! به خدا بابک پسر خوبیه! نه اینکه چون برادر منه این رو بگم! خودت بهتر از من اون رو میشناسی! سر به زیر انداختم و گفتم: - من با خودم مشکل دارم فرشته! اشکال از بابک یا هیچ کس دیگه نیست! بعضی از حرفها رو نمیشه به زبون آورد. بابک کاملا منظور من رو می فهمه، اما من دلیل سماجتش رو نمی فهمم! لطفا این رو بفهم که صلاحش رو میخوام، به جون کیان راست میگم! آخه من چرا باید برای آدمی مثل بابک تردید داشته باشم؟! فرشته با لبخند گفت: - یک جوری حرف میزنی که انگار گناه کبیره کردی! درسته که ازدواج تو با کامران اثر خیلی بدی تو روحیه بابک گذاشت، اما اون همه چیز رو فراموش کرده و حالا فقط به تو فکر میکنه! من این رو از کارها و رفتار و حرکاتش می فهمم! از روزی که برگشتی، زندگی برای رنگ و بوی تازه ای پیدا کرده! پیش از این خودش رو توی آپارتمانش حبس کرده بود، ولی حالا بیشتر به ما سر میزنه! اون عاشقته بیتا! مفهمی؟! این نشون میده که گذشت زمان هیچی روبراش تغییر نداده! حالا تو میخوای همه چیز رو خراب کنی؟ میخوای یک بار دیگه قصر آرزوهاش رو به آتش بکشی؟ اشک درچشمانم حلقه زد. حرفهای ناگفته در دلم غوغا میکرد، ولی بهتر دیدم ساکت بمانم.فرشته با محبت گفت: - من میدونم که تو اون رو دوست داری، ولی دلیل تردیدت رونمی فهمم!شاید تقدیر خواسته شما رو یک بار دیگه سر راه هم قرار بده. با صدایی بغض آلود گفتم: - من فقط میخوام اون خوشبخت باشه! دستم را با مهربانی فشار داد و گفت: - اون فقط در کنار تو به خوشبختی میرسه!یعنی این رو نفهمیدی؟ نور امید درخشان تر از همیشه به قلبم تابید. با صداقت گفتم: - پس دایی و زن دایی چی؟ خندید و گفت: - لازم نیست به اون ها فکر کنی! ممکنه هنوز از دستت دلخور باشند، ولی اگر خوشبختی بابک رو بخوان، کوتاه میان! حالا هم تا عمه نفهمیده اشکهات رو پاک کن! گفتم: - واقعا نمیدونم چی بگم! به شوخی گفت: - هر چی لازمه به خود بابک بگو! نمیدونم تازگی ها چی به او گفتی، ولی دو روزه حسابی پکره! صورتش را با محبت بوسیدم. * * * یکی دو روز بعد ازملاقات بافرشته وقتی مامان حمام بود با تلفن همراه بابک تماس گرفتم. نمیدانستم چطور باید سر صبحت را باز کنم، همینقدر میدانستم که خودم هم برای شنیدن صدایش بی قرار بودم! گمانم او هم از تماسم جا خورد که متعجب پرسید: - خودتی بیتا؟ با صدایی که تلاش میکردم لرزشش مشخص نشود گفتم: - انگار انتظار نداشتی! صادفانه گفت: - راستش رو بگو؟ نه! - میتونیم همدیگه رو ببینیم؟ با لحن معنی داری گفت: - بین حرفهات چیزی از قلم افتاده؟ لحنش بوی دلخوری میداد. به نرمی گفتم: - به خاطر همه چیز معذرت میخوام بابک پرسید: - کجا بیام دیدنت؟ گفتم: - نمیخوام ساعتی باشه که به کارت لطمه بزنه! غروب چطوره؟ پرسید: - بیام خونه؟ گفتم: - نه! بهتره بیرون از خونه همدیگر رو ببینیم. مکثی کردو گفت: - ساعت 5سر کوچه منتظرم باش! راستی عمه چطوره؟ کیان خوبه؟ گفتم: - همه خوبتند! فقط لطفا مامانم نفهمه که بین ما چه اتفاقی افتاده! الان هم اینجا نیست! به شوخی گفت: - گاهی اوقات فکر میکنم این فقط عمه است که پس تو بر میاد! متقابلا گفتم: از پس ِ تو هم فقط دایی بر میاد! خندید و گفت: - بالاخره این خواهر و برادر کله شق به هم رفته اند! من هم متقابلا خندیدم . اصلا دلم نمیخواست به آن زودی تماس را قطع کنم، اما هر لحظه ممکن بود مامان از حمام خارج شود. وقتی گوشی را گذاشتم روی کاناپه دراز کشیدم. حالم مثل روزهای اول ِ نامزدی با بابک بود. چقدر آن روزها از ذهنم دور بود! انگار فرسنگها با من فاصله داشت.هنوز هم صدای نرم بابک توی گوشم بود. چه خیالاتی برای آینده داشتیم! آن روز تا عصر مثل کسی که روی ابرها راه میرود ، سبک و بی قرار بودم. عصر که شد دستی به سر و صورتم کشیدم و بهترین مانتویی که داشتم را پوشیدم. میخواستم کاملا آراسته به نظر بیایم. البته این آراستگی از نظر مامان دور نماند. وقتی داشتم به کیان سفارش میکردم، با کنجکاوی پرسید: - کجا میری؟ مختصر گفتم: - زود برمیگردم مامان جان.ولی اگر دیر کردم شامتون رو بخورید. پرسید: - نباید بدونم کجا میری؟ باید به او حق میدادم که بعد از آن روزهای سیاه کمی نگران و مشکوک باشد. با محبت گفتم: - نگران نباش مامان جان. میرم دیدن یک دوست. ولی الان چیزی نپرسید! کیان گفت: - من رو هم میبری مامان؟ صورتش را بوسیدم و گفتم: - نه عزیزم! بهتره تو پیش مامانی باشی که تنها نمونه! سعی کن پسر خوبی باشی! مامان گفت: زود برگرد، شام نمیخورم تا برگردی! لحنش جوری بود که جای هیچ بحثی باقی نمیگذاشت. با لبخند گفتم: - باشه مامان، ولی نگرانی تون واقعا بی دلیله! بعدا متوجه میشین! مطمئن نبودم متقاعد شده باشد، با این حال در برابر چشمانش مثل دختر بچه ها، پله ها را دوتا یکی پایین رفتم. * * * بابک زودتر از زمان مقرر سرکوچه منتظر بود. انگار داشتم پرواز میکردم.در حقیقت بعد از مدتها این اولین شادی شخصی من محسوب میشد. تا آن روز فکر میکردم باید تا آخرعمرم به صدای قلبم بی اعتنا باشم ولی وقتی بابک را از دور دیدم، دانستم هنوز هم میتوانم دوست بدارم، با دقت بیشتری براندازش کردم. میخواستم جز به جز آن لحظات را در ذهنم ثبت کنم داشت به سعات مچی اش نگاه میکرد، باد غروب موهای نرمش را به بازی گرفته بود، شاید به اندازه من بی قرار بود. مطمئن بودم هرگز این لحظه را فراموش نمیکنم. زیر لب گفتم: به من نگاه کن تا زیبایی این لحظات را کامل کنی! وقتی به طرفم برگشت، عینکش را از چشم برداشت و لبخند زد. من هم لبخند زدم. انگار هر دو با زبان نگاه هر چه باید میگفتیم، گفتیم، که بی هیچ حرفی سوار ماشین شدیم. تا چند دقیقه هر دوساکت بودیم تا اینکه بابک پرسید: - خوبی؟ گفتم: - هیچ وقت به این خوبی نبودم. با رضایت لبخند زدو گفت: - خوشحالم که سر حال میبینمت. پرسیدم: - معطل شدی؟ سر چهار راه توقف کرد وگفت: - نه! به موقع اومدی! گفتم: - داشتم بازجویی میشدم. کارم به جایی رسیده، که باید مثل دختر مدرسه ای ها حساب پس بدم. پرسید: - بهتر نبود، به عمه میگفتی با منی؟ گفتم: - صلاح ندیدم. وقتی چراغ سبز شد حرکت کرد و پرسید: - خب! حالا بفرمایید کجا بریم؟! به نیمرخش نگاه کردم وگفتم: - واقعا فرقی نمیکنه. مهم اینه که با هم هستیم. گمانم شنیدن آن حرفها را از زبانم باور نداشت. چون با تعجب نگاهم کرد. خندیدم و گفتم: - چیه؟ چرا این جوری نگام میکنی؟ با لبخند گفت: - موندم چی میتونه تا این درجه تو رو تغییر بده؟! گفتم: - شاید بهتر باشه بپرسی کی؟ با کنجکاوی نگاهم کرد. گفتم: - کیه که دائم نگرانته؟ تو تا وقتی این خواهر رو داری غم نداری بابک! با ناباوری گفت: - فرشته؟! بهت تلفن زد؟ گفتم: - اومد دیدنم. زیر لب گفت: - پس بالاخره کار خودش رو کرد! گفتم: - میگفت تو خبر نداری! به شوخی گفت: - دیگه چی میگفت؟ گفتم: - خیلی چیزها!خودت چی فکر میکنی؟ بی آنکه به صورتم نگاه کند گفت: - من فکر مکینم هر چی گفته بی ارتباط با اومدن ِامروزت نیست! هر دو ساکت شدیم. کنار یکی از پارکها توقف کرد و پرسید: - حالش رو داری کمی پیاده روی کنیم؟ قبول کردم. همانطور که در حاشیه پارک پیاده روی میکردیم گفت: - هیچی عوض نشده! گفتم: - فقط ما آدمهاییم که عوض میشیم! بعضی وقتها که به خودم توی آیینه نگاه میکنم، باورم نمیشه! با لبخندی تلخ گفت: - زمان برای آدم، وقتی که هیچی بر وفق مرادش نیستف دیرتر وسخت تر هم میگذره! مکثی کردم و بی مقدمه گفتم: - هنوز هم..تصمیمت جدیه؟! منظورم اینکه... حرفم را قطع کرد و گفت: - منظورت روشنه، اما اون روز جوابم روندادی! گفتم: - فرض کنیم جواب من مثبت باشه، فکر پدر و مادرت رو کردی؟ به نظر نمیاد اون ها راضی باشند! با لبخند معنی داری گفت: - تا یکی دو روز پیش که نگران من بودی حالا نوبت اونهاست؟ گفتم: - ببین بابک،من اصلا دلم نمیخواد مجبور باشی بین من و پدر و مادرت،یک طرف رو انتخاب کنی! پرسید: - کی همچین حرفی زده؟ نکنه فرشته چیزی گفته؟ گفتم: - نه، فرشته حرفی نزده، اما من هم بچه نیستم! با پوزخند گفت: - مسئله اینه که من هم بچه نیستم و میدونم چه کار باید بکنم. پس نگرانی تو بی مورده! بعد خیلی جدی گفت: - ببین بیتا! جواب من یا منفیه یا مثبت. پس بهتره رک و پوست کنده بگی و بقیه مسائل رو به خودم بسپری! لابد منکه چنین تصمیمی گرفتم فکر بعدش رو هم کردم. از قاطعیتش خوشم آمد. با این حال صادقانه گفتم: - میترسم بابک! میترسم تصمیم نادرستی باشه! اشتباه نکن! من نگران خودم نیستم. نگران تو هستم. هیچ دلم نمیخواد یک بار دیگه باعث آزارت بشم! ایستاد صاف توی چشمانم خیره شدو گفت: - یه لطفی به من بکن وگذشته رو فراموش کن! ممکنه؟ حس کردم دارم زیر نگاهش ذوب میشوم. سر به زیر انداختم و جوابی ندادم. مکثی کرد و گفت: - بیتا، دیگه از من و تو ناز کردن و ناز کشیدن گذشته! هر دومون هم سرد و گرم روزگار رو چشیدیم، پس دلیلی نداره این قدر حساسیت به خرج بدیم. تو رونمیدونم، ولی من مدت زیادی وقت داشتم که به این موضوع فکر کنم . حالا جای خالی ات روبیش از هر وقت دیگه ای توزندگی ام حس میکنم. قلبم آن قدر تند میزد که ترسیدم. زانوهایم هم میلرزید. روی نیمکتی که پشت سرم بود نشستم وگذاشتم احساساتم رسوب کنند. باباک هم کنارم نشست و آرام ادامه داد: - کیان هم انگارپسر خودمه! به لطف خدا اگه قبول کنی کاری میکنمکه رنج ها و فشارهای گذشته رو فراموش کنی! برای عمه هم نگران نباش!هیچ کس نمیتونه جای اون رو توی قلبم بگیره. شهامت خیره شدن توی چشمانش را نداشتم. به توهی آن همه عشق و احساس خوشبختی خارج از ظرفیتم بود بعدها، بارها آن لحظات را درذهنم به تصویر کشیدم، مثل خواب بود... ز وقتی با بابک قول و قرار گذاشته بودم، انگیزه قوی تری برای زدگی کردن داشتم. بدون ش احساس تعلق زیباترین حس دنیاست. اسنکه بدانی و مطمئن باشی به کسی تعلق داری و سرنوشتتان به نوعی به هم مربوط است، روح زندگی را در وجودتان پرورش می دهد. بابک می خواست دیگر نگران کارم نباشم و اصلا غصه اینده رو نخورم، اما هنوز حرفی به مامان نزده بودم و این در حالی بود که کاملا نگرانی او را درباره قرارهای وقت و بی وقتم با بابک حس می کردم. یکی از دفعاتی که اماده می شدم تا به دیدن بابک بروم مامان به اتاقم امد و بی مقدمه پرسید: کجا؟ لحنش خیلی جدی بود. از حالت صورتش خنده ام گرفت. گفتم: ترسیدم مامان! این چه قیافه ایه؟! من زندانی ام یا شما زندانبان؟ به سردی گفت: هر چی دوس داری فکر کن، ولی این رو بدون تا ندونم کجا میری و با کی می گردی، اجازه نمی دم پات رو از این در بگذاری بیرون. متعجب گفتم: یعنی چی؟ این چه رفتاریه مامان؟ جلوی اون بچه زشته! باهمان لحن گفت: فکر نکن می تونی سرم شیره بمالی! درسته که پیر شدم، ولی هنوز اون قدر خنگ و خرفت نشدم که نفهمم دور و برم چه خبره؟ خندیدم و گفتم: مثلا دور و برتون چه خبره؟ صاف تو چشمهایم خیره شد و گفت: تو بگو چه خبره؟ کیه که به خاطرش وقت و بی وقت میری بیرون؟ همانطور که دکمه های مانتو ام را می بستم از توی ایینه نگاهش کردم و گفتم: غریبه نیست! تکرار کرد: میگم کیه؟ خودم هم از قبل دنبال فرصت بودم، ولی هرگز فکر نمی کردم مجبور شوم این طور بی مقدمه بگم. به طرفش برگشتم و با محبت گفتم: - مامان جان، من دیرم شده! شب با هم سر فرصت حرف می زنیم. لبه تختم نشستم و با تحکم گفت: - همین الان بگو ! سیر تا پیاز! کنارش نشستم و گفتم: - الهی قربونت برم. مگه به من اعتماد نداری؟ پشت چشمی نازک کرد و گفت: - مطلب همونه که گفتم! خودت می دونی که اگر نگی، ولت نمی کنم! میگی یا تلفن بزنم به بابک؟ با لبخند گفتم: - به بابک برای چی تلفن بزنی؟! بی ملاحظه گفت: - تا بیاد ته و توی قضیه رو برام دربیاره! خندیدم ولی حرفی نزدم. اگر می فهمید او هم یک سر ماجراست چه می کرد؟ عصبی پرسید: - به چی می خندی؟ لابد به ریش من! - نه! به اینکه هنوز مثل بچه ها باهام رفتار می کنید! محکم گفت: - عیب شما بچه ها اینه که نمی فهمید حتی وقتی هم موهاتون سفید بشه، برای پدر و مادر هنوز بچه اید! بعضی هاتون هم قد و هیکل بزرگ می کنید، ولی به اندازه بیست تا خروس هم عقل ندارید. فکر می کنی باز هم از تو غافل می شم؟ نه جونم! از قضا این دفعه چهارچشمی ایستادم تا بابات رو دربیارم. از لحنش خنده ام گرفت. پرسیدمک - مامان! بفرمایید من حالا چه کار باید بکنم؟ گفتم که! برمی گردم براتون توضیح می دم! با قاطعیت گفت: - میگی یا تلفن بزنم؟ کلافه گفتم: - به کی تلفن بزنی؟ به بابک! اون الان منتظرمه. اصلا انتظارش را نداشت، با تعجب گفت: - داری میری پیش بابک؟ لبخند زدم و سرم به زیر انداختم. چانه ام را با دست بالا گرفت و چشم تو چشمم گفت: - پس چرا زودتر نگفتی؟ یعنی.... این همه وقت با بابک قول و قرار داشتی؟! گفتم: - دنبال یک فرصت بودم. به جون کیان نمی خواستم چیزی رو ازتون مخفی کنم. می خواستم اول به نتیجه برسم بعد بهتون بگم! تکرار کرد: - به نتیجه برسین؟! بابک... حرفی زده؟! برق شادی را در چشمانش می دیدم. گفتم: - شما که از خدا می خواستین! با خوشحالی گفت: - می دونستم دلش هنوز پیش توست! این رو از چشمهاش می خوندم! بعد ناگهان خیلی جدی پرسید: - دایی ات می دونه؟ - قراره توی این هفته باهاشون حرف بزنه! محکم بغلم کرد و با صدایی بغض الود گفت: - خدارو شکر! خدا رو شکر! بعد با چشمانی اشکبار توی صورتم نگاه کرد و گفت: - مبارک باشه! پس ... پس چرا بابک نیومد اینجا؟ صورتش را بوسیدم وگفتم: - اون نمی دونه که موضوع رو می دونید! راستش توی این مدت هم اصرار داشت هر چه زودتر بهتون بگم ولی من فکر کردم کمی صبر کنیم! - باز کارهات رو دزدکی کردی دختر؟ کی از مادر به آدم محرم تره؟! - مامان جان، هنوز اون طرف نمی دونند، مبادا حرفی بزنید؟ بگذارید بابک خودش مطرح کنه! حالا اجازه می دین برم؟ سردرگم گفت: - اره برو! مادر برو! معطلش نکن! فقط مبادا حرفی بزنی که.... از شوری که در وجودش بود خنده ام گرفت. تا جلوی در بدرقه ام کرد و تند تند حرف دلش را زد. - بابت کیان خاطرتت اسوده باشه! شامش را میدم و می خوابونمش! اگر هم خواستین شامتون روبیرون بخورین! لازم نیست نگران من باشی، خودت که می دونی شبها سبک می خورم! فقط ارواح خاک پدرت این دفعه نزنی کاسه کوزه ها رو مثل اون دفعه بشکنی! به خدا لنگه این پسر توی دنیا پیدا نمی شه! معلومه که پات ایساده! تو هم دست از قد بازی بردار و کمی عاقل باش! به قران باید این چشمت از اون چشمت راضی تر باشه! کلافه گفتم: - چی میگی مامان؟! اگه راضی نبودم که نمی رفتم، در ثانی لازم نیست این قدر توی سر من بزنی! مامان مثل کسی که به خودش امده باشد گفت: - نمی دونم چرا دلم شور می زنه؟ - اون وقت میگی چرا زودتر به من نگفتی؟ بفرمایید! هنوز هیچی نشده دلشوره گرفتی! برای عوض کردن موضوع گفت: - برو! مادر! معطلش نکن! من نمی دونم این بچه چه گناهی کرده که باید خاطر خواه تو باشه؟! هم عصبانی بودم هم خنده ام گرفت. همان طور که پله ها را پایین می رفتم سفارش کردم: - قرص هاتون یادتون نره! صادقانه گفت: - من امشب اگر از خوشحالی سکته نکنم، طوری نمیشم! ************************************************** ** وقتی خودم را به سر کوچه رساندم، بابک را منتظر دیدم. قبل از انکه سلام کنم پرسیدم: - خیلی وقته که منتظری؟ با لبخند گفت: - نه! اما فکر نمی کنم جلوی خونه اشکالی داشته باشه! نمی فهمم تو چه اصراری داریسرکوچه منتظر باشم؟ همان طور که سوار ماشین می شدم گفتم: - به خاطر حرف مردم! خودت که این جماعت رو بهتر می شناسی! دوبار که ما رو با هم ببینند فکرهای نابجا می کنند! خندید و گفت: - همچین حرف می زتی کها نگار گناه کبیره کردیم! نا سلامتی هم فامیلیم و هم........ گفتم: - هم چی؟ باز هم گز نکرده پاره کردی؟ هنوز نه به داره نه به باره! با قاطعیت گفت: - انشالله هم به داره و هم به باره! البته اگه جنابعالی اینقدر استخاره نکنید. من رو بگو که خیال می کردم به خاطر عمه میگی نیام در خونه. گفتم: - نه! دیگه راحت باشین. عمه تون ته و توی قضیه رو درآورد. پرسید: - پس بالاخره بهش گفتی؟ گفتم: - ماشالله با سماجت حرف رو از دهن من کشید بیرون! خوبی اش اینه که دیگه کمتر به من پیله می کنه! امشب به من مجوز داده که تا هر وقت می خوام بیرون باشم. خندید و گفت: - بهتر! چی بود؟ مثل سیندرلا باید راس ساعت خونه می رفتی! خودم هم خندیدم. پرسیدم: - تو چی؟ تونستی با دایی صحبت کنی؟ سرش را تکان داد و گفت: - هیچ نمی دونستم گفتنش این قدر سخته! شدم مثل پسر بچه های بیست ساله! - لازم نیست عجله کنی! - اتفاقا باید در مورد تو عجله کرد. کارات اصلا حساب و کتاب نداره! پرسیدم: - متلک میگی؟ فکر می کردم دیگه به خاطر گذشته دلخور نیستی! - نه نیستم! اما نمی دونم چرا دلم شور می زنه؟! - تو دیگه خیلی بدبینی! ولی عجیبه که مامانم همین رو می گفت! انگار سابقه بدی دارم! بی انکه به صورتم نگاه کند گفت: - وقتی اون طور بی مقدمه به کامران بله گفتی و رفتی، دائم از خودم می پرسیدم توی اون چی بود که به من ترجیحش دادی! مغزم سوت کشید، ولی حرفی نزدم. بابک مکثی کرد و گفت: - معذرت می خوام. قصدم ناراحت کردنت نبود. گفتم: - یادمه که دفعه قبل از من قول گرفتی دیگه حرف گذشته رو پیش نکشم. با لحنی دلجویانه گفت: - حق با توست! راست میگی! بهتره از خودمون بگیم. آرام گفتم: - ببین بابک! من واقعا به خاطر اتفاقاتی که در گذشته افتاد متاسفم ولی....... حرفم را قطع کرد و گفت: - لطفا حرفش رو نزن! گفتم: - اتفاقا برای یک بار هم که شده، باید حرفم رو تا اخر بزنم! مکثی کردم و گفتم: - تو اصلا قابل قیاس با کامران نیستی پس لطفا خودت رو با اون مقایسه نکن. حالا اصلا جاش نیست که درباره دلائم برای ازدواج با اون بگم اماهمین قدر بدون که با یک اشتباه همه زندگی ام رو تباه کردم تا دوباره برگردم سر پله اول! این طور فرض کن که برای لحظه لحظه زندگی ام بهای سنگینی پرداختم، بنابراین خیلی باید احمق باشم که یک اشتباه رو دوباره تکرار کنم! بابک با محبت گفت: - این قدر خودت را ملامت نکن! فقط به من قول بده که تخت هیچ شرایطی پا پس نمی کشی! گفتم: - من نمی دونم تونگران چی هستی، اما قول می دم! کنار خیابان نگه داشت و گفت: - حالا افتخار میدین شام در خدمتتون باشم؟ رستوران به نظرم آشنا بود. پرسیدم: - این همون رستورانی نیست که اولین بار با هم شام خوردیم؟ با لحنی عاشقانه گفت: - چه خوب که یادته! خواست پیاده شود که گفتم: - بابک! به طرفم برگشت و ساکت نگاهم کرد. نمی دانم چی در نگاهش بود که زبانم بند آمد. پرسید: - طوری شده؟ به زحمت گفتم: - به خاطر همه چیز ممنونم! تو، من رو دوباره به زندگی برگردوندی! به شوخی گفت: - فکر کردم این بدترین تنبیهی است که می تونم برات در نظر بگیرم! هر دو خندیدیم. شاید خودش هم نمی دانست چه سعادتی را به من هدیه کرده! ************************************************** * با صدای مامان به زحمت چشم باز کردم و پرسیدم: - چی شده مامان؟ مامان با عجله گفت: - بابک اومده! الان می رسه بالا! بلند شو! گیج به ساعت نگاه کردم. باورم نمی شد تا غروب خوابیده باشم! اصلا مرا چه بع خواب عصر؟! با عجله خودم را جلوی ایینه مرتب کردم و از رفتار مامان خنده ام گرفت. طوری دور خودش می چرخید که انگار بابک را برای اولین بار می دید. از اتاق که بیرون آمدم کیان با خوشحالی گفت: - سلام عمو! قلبم تند تند می زد. نفس عمیقی فرو دادم و به راهرو سرک کشیدم. حالا مامان داشت صورتش را می بوسید. یک دسته گل زیبا دستش بود و توی لباسهای شیکش برازنده تر از همیشه به نظر می رسید. همان طور که کیان را در اغوش داشت سلام کردم. جوابم را با لبخند داد و دسته گل را به طرفم درز کرد. گل ها را گرفتم و گفتم: - چرا زحمت کشیدی؟ مختصر گفت: - قابلت رو نداره! کیان پرسید: - گل ها مال مامانه عمو! صورتم گر گرفت. مامان کیان را از بابک گرفت و به وشخی گفت: بیا ببینم وروجک چی بلبل زبونی می کنی؟ بعد به بابک گفت: - بیا تو مادر! بیا تو! کتت را دربیار! برای گرفتن کتش جلو رفتم و گفتمک - بده به من! کتش را دستم داد وو پرسید: - انگار خواب بودی! گفتم: - دیگه باید بلند می شدم. سرزده میای؟ می خواستی سورپریزمون کنی؟ مخصوصا بلند طوری که مامان بشنود گفت: - واسه دیدن عمه هم باید از شما اجازه بگیرم؟ مامان همان طور که به اشپزخانه می رفت گفت: - الهی فدات شم عمه! دلک برات یک ذره شده بود. جدیداً بی وفا شدی! روی یکی از میبل ها نشست و گفت: - هر جا که باشم زیر سایه شما هستم عمه جان ! گل ها را توی گلدان گذاشتم و گفتم: - از شرکت میای؟ کیان را روی پاهایش نشاند و گفت: - آره گفتم قبل از اینکه برم خونه بیام دیدنتون. بعد کمی ارام تر پرسید: - امروز سراغی از ما نگرفتی؟ گفتم: - نخواستم مزاحمت بشم! با اخمی ساختگی نگاهم کرد و حرفی نزد. زبان نگاهش هم قشنگ بود. مامان با فنجان های چای امد و با محبت گفت: - خب، دیگه چطوری مادر؟ دادشم چطوره؟ بابک سر کیان را نوازش کرد و گفت: - همه خوبند! به خودم گفتم امروز دیگه هر وطری شده باید بیام دست بوس. مامان گفت: - قربونت مادر! جویای حالت از بیتا هستم. اشاره هوشمندانه ای بود به آمد و رفت ما! بابک دستپاچه گفت: - بیتا گفت که... باهاتون صحبت کرده! فکر کردم اول نظر شما رو بدونم بعد با آقاجون و مادر حرف بزنم. رطوبت را روی پیشانی ام حس می کردم. مامان با صدایی بغض الود گفت: - مبارکتون باشه مادر! من سعادت هر دوتون رو می خوام. بابک پرسید: - گریه تون رو به حساب شادی بگذارم؟ - ناگفته ها رو خودت می دونی مادر! - همه چیز به امید خدا داره رو به راه میشه! باقی چیزهام اونقدر ارزش نداره که به خاطرشون غصه بخورید. - بار اولی نیست که بچه ها رو بهت می سپارم بابک جان! - خاطره تون اسوده باشه عمه جون! مثل چشام هوای هردوشون رو دارم. برای چند ثانیه نگاهمان در هم گره خورد. مامان که نمی توانست جلو اشکش را بگیرد به بهانه ای ترکمان کرد و به اشپزخانه رفت. کیان پرسید: - مامانی چرا گریه می کنه؟ بابک سرش را بوسید و گفت: - طوری نیست عزیزم. بعد به من گفت: - امشب می خوام موضوع رو مطرح کنم. - از روی دایی شرمنده ام. با اطمینان گفت: - اون هنوز هم تو رو به اندازه سابق دوست داره! من مطمئنم! - اگر هم غیر از این باشه بهش حق میدم! - نگران نباش! همه چیز رو بسپار به من! یکی دو روز از دیدار بابک نمی گذشت که فرشته سرزده به دیدنمان آمد و به بهانه خرید لباس مرا از خانه بیرون کشید. به محض اینکه سوار ماشینش شدیم با نگرانی پرسیدم: طوری شده فرشته؟! همان طور که عینکش را می زد گفت: - چطور؟! کلافه گفتم: - بس کن! به محض اینکه اومدی توی خونه فهمیدم که مثل همیشه نیستی! حالا بگو چه اتفاقی افتاده! استارت زد و گفت: - اتفاق؟ به خدا من هم نمی دونم! یعنی مطمئن نیستم! با نگرانب گفتم: - بابک؟ واسه اون اتفاق افتاده؟ حالش خوبه؟ با لبخند گفت: - آره بابا، حالش خوبه! بپرس بقیه چطورن؟ گیج شده بودم. پرسیدم: - منظورت چیه؟ یالا بی مقدمه بگو ببینم چی شده! دایی، مادرت؟ همهخوبند؟ مکثی کرد وو گفت: - باید بریم خونه ما. مامان می خواد تو رو ببینه! بی مقدمه تر از ان بود که فکر می کردم. با صدایی لرزان گفتم: - برای چی؟ - چرا رنگت پریده؟ - زن دایی با من چیکار داره؟ - به خدا نمی دونم، امروز صبح، از خواب که بیدار شد، گفت بیام دنبالت. حتی نگذاشت قبلش بهت تلفن کنم. قسم داد به بابا و بابک هم چیزی نگم. من هم صلاح ندیدم به عمه چیزی بگم. - دلم شور می زنه فرشته! نکنه بابک چیزی گفته؟ - این قدر نگران نباش! گمونم بابک با مامان حرف زده! راستش اول می خواست با آقا جون صحبت کنه، من پیشنهاد کردم با مامان حرف بزنه و همه چیز رو بگذاره به عهده اون. پرسیدم: - نکنه بابک با زن دایی جر و بحث کرده؟ فرشته با تردید گفتک - فکر نمی کنم. اگر این طور بود مامان به من می گفت. راستش یکی دو شب خونه نبودم. با بیژن رفته بودیم لواسان. پدرش اونجا یک ویلای بزرگ داره. جات خیلی خالی بود.... باقی حرفهای فرشته را نمی شنیدم. فقط دلم مثل سیر و سرکه می جوشید. بی توجه به اینکه چه می گوید حرفش را قطع کردم و گفتم: - بهتر نیست به بابک تلفن بزنیم؟ خندید و گفت: - چیه ؟ می ترسی؟ - فرشته تو رو خدا دست از شوخی بردار. انگار دارند توی دلم رخت می شورند. نکنه تو از چیزی باخبری؟ - تو هنوز بعد از اینهمه مدت نفهمیدی من توی جناح شماها هستم؟! به خدا قسم، بیشتر از اونی که گفتم، چیزی نمی دونم. همین قدر بگم که مامان حال عجیبی داشت. حساب کن یکی اول وقت بیاد بی مقدمه بگه برو دنبال فلانی! اول فکر کردم خواب نما شده! البته خواب که برات دیده.... - چه دا خجسته ای داری فرشته جون. لااقل می گذاشتی برای بعدازظهر. من الان اصلا امادگی ندارم. - اونی که باید بپسنده، پسندیده! لازم نیست اینطور نگران باشی! اصلا نمی فهمم! از کی تا حالا دیدن مامان من این همه وحشتناک شده؟! مگه تا حالا چیزی ازش شنیدی یا دیدی؟ زیر لب گفتم: - از همین می ترسم! می ترسم یک ذره حرمت باقی مونده هم از بین بره! چقدر به بابک گفتم ملاحظه کن! - ای بابا! تو هم محاکمه نکرده دار می زنی ها! حالا مگه چی شده؟ اول بگذار ببینم چه خبره، بعد شروع کن! فرض کن داری میری دیدن زن دایی ات! مگه دید و بازدید بهانه می خواد؟! دلم با این حرفها ارام نمی گرفت. دلشوره ام وقتی زیاد شد که فرشته جلوی خونه توقف کرد. از اخرین باری که به انجا رفته بودم سالها می گذشت. نمی دانستم دلم انقدر برای ان خانه تنگ شده! درختها با وقار کنار هم ایستاده بودند و باغ مثل سابق قشنگ بود. فرشته که جلوتر از من می رفت بالای پله ها گفت: - پس چرا معطلی؟! همان طور که از پله ها بالا می رفتم، گفتم: - یادش به خیر، چقدر از این خونه خاطره دارم! انگار همین دیروز بود! فرشته با محبت گفت: - یادته؟ چه روزهایی بود! اتفاقاً دیشب داشتم درباره ات با بیژن صحبت می کردم. - مگه تو وقت می کنی درباره من هم حرف بزنی؟ - عیب نداره! نوبت من هم میشه! حالا هی تیکه کنایه بارم کن! وقتی وارد خانه شدیم فرشته گفت: - خوش اومدی! بعد صدا زد: - مامان! مامان ! کجایید؟ مهمونی که منتظرش بودید اومده! قلبم خیلی تند تند می زد. فرشته با محبت گفت: - بنشین بیتا جون! الان برمی گردم! وقتی فرشته از پله ها بالا رفت روی یکی از مبل ها نشستم و اطراف را از نظر گذراندم. هیچ چیز عوض نشده بود و خانه شکوه گذشته را داشت! روزی خودمان هم صاحب چنین خانه و زندگی ای بودیم اما انقدر به نظرم دور بود که باورم نمی شد. فرشته همانطور که از پله ها پایی می آمد گفت: - الان مامانم میاد بیتا جون. چای می خوری یا شربت؟ - فرق نمی کنه فرشته جون! زحمت نکش! به طرف اشپزخانه رفت و گفت: - چای میارم. از تو چه پنهون صبحانه نخوردم. - انگار اینجا هیچی عوض نشده! زن دایی از بالا گفت: - این آدمها هستند که عوض می شن این چیزها که عوض نمی شه! از لحن کنایه امیزش دلم ریخت. از جا بلند شدم و سلام کردم. زن دایی مثل امپراطور از پله ها ایین امد و به سردی گفت: - خوش اومدی! برای بوسیدنش جلو رفتم و گفتم: - حالتون چطوره؟ دایی جان خوبند؟ روی یکی از مبل ها نشست و گفت: - بدنیستیم. اگر این پادرد بگذاره، نفسی میاد و میره! مادرت چطوره؟ گفتم: - نمی دونه اومدم اینجا و گرنه سلام می رسوند. گفت: -بنشین چرا ایستاده ای؟ روی مبلی که روبروی او بود نشستم وسر به زیر انداختم. بعد از چند لحظه سکوت به سردی گفت: - باید ببخشی که اول صبح بهت زحمت دادم بیتا جون! با لبخندی لرزان گفتم: - این چه حرفیه؟ خودم خیال داشتم بیام دیدنتون ولی از روزی که برگشتم اون قدر گرفتار شدم که نتونستم. فرشته با سینی چای امد و گفت: - بفرمایید ، این هم چایی تازه دم! بعد کنار من نشست و رو به مادرش گفت: - می بینی مامان، حتی یک ذره هم عوض نشده! زن دایی با لحن کنایه امیزی گفت: -چطور این همه تغییر رو نمی بینی دختر؟ منکه باورم نمی شه این بیتا همون بیتای سابق باشه! گوشم سوت کشید و صورتم گر گرفت اما سر به زیر انداختم و حرفی نزدم. فرشته با خنده ای مصنوعی گفت: - ای بابا! گذشته ها گذشته مامان جان! مهم حالاست که دوباره همه دور همدیگه ایم! زن دایی پوزخندی زد و گفت: - یادته بیتا جون؟ یادته با بابک من چیکار کردی؟ شجاعت خیره شدن در چشمانش را نداشتم، ترجیح دادم بگذارم بار دیگر ان حقایق تلخ برایم تکرار شود. فرشته خواست حرف زن دایی را قطع کند اما او با جدیت گفت: - تو ساکت باش دختر! انگار یادت رفته برادرت اون روزها چی کشید؟ نکنه فراموش کردی بابات داشت از غصه سکته می کرد؟ بیچاره اون پیرمرد! چقدر خودش رو به در و دیوار زد تا مانع اشتباهت بشه اما تو گفتی مرغ یک پا داره بیتاجون! اون روزها شاید فکر می کردی ما به خاطربابک میگیم یا دشمنتیم. اما قربون خدا برم که هیچ کارش بی حکمت نیست! فرشته معترض گفت: - اون همه اصرا برای دیدن بیتا به خاطر زدن این حرفها بود مامان؟! اینکه قبرستون کهنه بشکافی؟ به شدت احساس حقارت می کردم و بدنم از داخل می لرزید. به زحمت از جا بلند شدم و گفتم: - منو ببخشید، اگه اجازه بدین رفع زحمت می کنم! زن دایی با خونسردی گفت: - بگیر بنشین! هنوز حرفهام تموم نشده! اینها مقدمه حرف اصلی بود. فرشته با دلخوری گفت: - مامان! زن دایی بی اعتنا به او، صاف به من نگاه کرد و گفت: - بگیر بشین دختر جون! مستاصل روی مبل پشت سرم نشستم و سر به زیر انداختم. رنگ پوست زن دایی به صورتی می زد و صدایش می لرزید. فشته یک فنجان چای در مقابلم گذاشت و دستم را با محبت فشار داد. من هم در جوابش به زور لبخند زدم و منتظر نشستم. انگار بغضی به بزرگی یک فریاد راه گلویم را بسته بود. زن دایی با صدایی لرزان گفت: - بابک با من صحبت کرده و خواسته که یک بار دیگر تو رو براش خواستگاری کنیم. بی مقدمه تر از ان بود که انتظار داشتم. نفسم به شماره افتاده بود و قلبم تند می زد که می ترسیدم سکته کنم، اما حتی روی مبل جم نخوردم. زن دایی ادامه داد: - من نمی دونم بین شما چی رد و بدل شده، ولی بهتره بدونی این کار شدنی نیست. البته من هنوز به بابک حرفی نزدم و فکر کردم اول با تو صحبت کنم. چون معتقدم تو در قیاس با اون پسره احمق، عاقل تری! بهتره خودت باهاش حرف بزنی و متقاعدش کنی! خدا رو شکر دایی ات هنوز نفهمیده تا قشقرش به پا کنه. من هم دلم نمی خواد به خاطر حماقت های شما دو نفر یک بار دیگه رشته فامیلی از هم پاره بشه و این خواهر و برادر بیچاره از هم دور بمونند. اگر هم امروز ازت خواستم بیای اینجا برای این بود که ملاحظه قلب بیمادر مادرت رو کردم. اشک توی چشمانم حلقه زده بود اما همه تلاشم این بود که فرو نچکد. فرشته با ناراحتی گفت: - این حرفها چیه مامان؟ مگه بابک بچه است که شما براش تصمیم می گیرید؟ زن دایی با تحکم گفت: - تا امروز فکر می کردم نیست ولی حالا می بینم پاک عقلش رو از دست داده! ببین بیتاجون! بابک پسر ساده و دلسوزیه اما شک نکن که تصمیمش غلطه! من مطمئنم تو هم دلت راضی نمی شه که جلوی سعادت و خوشبختی اش رو بگیری. فرشته کلافه گفت: - اما مامان بابک در کنار بیتا احساس خوشبختی می کنه! یعنی این رو هنوز نفهمیدین؟ خیال می کنید چرا تا به حال ازدواج نکرده؟ اون هنوز بیتا رو ... حرفش را قطع کردم و از جام بلند شدم. - اگه اجازه بدین زحمت رو کم کنم. زن دایی به نرمی کفت: - امیدوارم از دست من دلخور نباشی بیتاجون! باور کن چاره ای نداشتم. فکر کردم تو منطقی تری! من... با خانواده حکاک برای دخترشون قول و قرار گذاشتم فقط مونده که بابک رو راضی کنم. با لبخنی زورکی از پشت شیشه اشک گفتم: - می فهمم! اما شما هم بهتره بدونید من اگر هم روزی به بابک جواب مثبت می دادم مشروط به رضایت شما و دایی جون بود ولی الان که موافق نیستید محاله که قبول کنم. فرشته با تعجب گفت: بیتا! هیچ معلومه چی داری میگی؟ خم شدم و صورت فرشته رو بوسیدم و گفتم: ازت ممنونم. تو همیشه به من محبت داشتی. بعد به طرف زن دایی برگشتم و در خال فشردن دستش با لبخند گفتم: - مطمئن باشین همه چیز همونطور که شما می خواین پیش میره! زن دایی پرسید: - باهاش صحبت می کنی؟ اون ازت حرف شنوی داره! فرشته به جای من گفت: - چی میگی مامان؟ هیچ می دونی چی از بیتا می خوای؟ با ارامش دور از انتظار گفتم: - بله باهاش صحبت می کنم. فرشته عصبی گفت: - چی چی رو حرف می زنی؟ نکنه می خواین بابک رو نابود کنید؟ با صدایی لرزان گفتم: - زن دایی حق دارند! این حق بابکه که زندگی بی دغدغه ای داشته باشه! زن دایی گفت: - من همه چیز رو راجع به تو وبابک می دونم. اگر هم حرفی می زنم به صلاح هردوتونه! زمزمه کردم: - نه! هنوز خیلی چیزهاست که شما نمی دونید! فکر کردم اگر از گذشته و زندگی من و اینکه چه وضعی داشتم بدانند، چطور رفتار می کنند؟ ایا همین اندازه هم احترامم را نگه می دارند/ انجا بود که حس کردم بابک چه روح بزرگی داره! نه! واقعا منصافه نبود که زندگی متزلزلم را روی ستون های او بنا کنم. او لایق بهترینها بود. کیفم را برداشتم و با چشمانی پر از اشک به طرف در رفتم. فرشته دنبالم دوید و دستم را گرفت ولی من که نمی خواستم اشکم را ببیند به طرفش برنگشتم. آرام گفت: - بیتا جون من واقعا متاسفم. باور کن اگر حتی حدس می زدم مامانم چی می خواد بگه... با صدایی بغض الود گفتم: - مهم نیست فرشته جون! منو ببخش باید زودتر برم. - اقلاً بگذار برسونمت. صادقانه گفتم: - می خوام تنها باشم. ************************************************* نفهمیدم چه مدت بی هدف در خیابانها پرسه می زدم زمانی به خودم آمدم که هوا تاریک بود و داشتم کلید را داخل قفل در خانه می چرخاندم. به حض اینکه در خانه را باز کردم مامان را جلوی خودم دیدم. با یک نگاه می شد فهمید که از چیزی نگران است. آرام سلام کردم و مستقیما به اتاق رفتم. مثل سایه تا اتاق دنبالم کرد و پرسید: - کجا بودی؟ - مامان لطفا تنهام بگذاریئ اصلا حوصله سوال و جواب رو ندارم. مامان بی توجه به خواسته ام گفت: - یعنی چی؟ صبح تا حالا معلوم نیست کجا رفتی حالا هم که برگشتی جواب سر بالا میدی؟ با فرشته بودی؟ لباسم را عوض کردم و همان طور که روی تخت دراز می کشیدم مختصر گفتم: - نه! - چته؟ من نباید بدونم؟ - هیچی مامان! باور کن چیز به در بخوری واسه گفتن ندارم، فقط سرم درد می کنه! - معلومه! هر کسی هم به اندازه تو گریه کنه سرش می ترکهً به قیافه خودت توی ایینه نگاه کردی؟ چرا فکر می کنی می تونی مثل اب خوردن به من دروغ بگی؟ دوباره بغض گلویم را فشرد. ترسیدم اگر لب باز کنم با صدای لرزانم خودم را رسوا کنم. پس ساکت ماندم. مامان بعد از چند لحظه سکوت گفت: - بلند شو بیا شامت را بخور. مس دونم که از صبح چیزی نخوردی! - میل ندارم مامان. از جاش بلند شد و به طرف در رفتو دلم به حالش سوخت. گفتم: - مامان، بی زحمت چراغ رو خاموش کن. - بابک از ظهر ده دفعه زنگ زده. گفت بهت بگم اومدی بهش تلفن بزنی! حرفی نزدم. چراغ را خاموش کرد و در را بست. صدای کیان را از پشت در می شنیدم که می خواست پیشم بیاید و صدای مامان که داشت می گفت: مامانت خسته است. دلم به حال هر دوی انها که گیر من افتاده بودند می سوخت. ولی دلم به حال خودم بیشتر می سوخت ولی دلم به حال خودم بیشتر می سوخت. اشکم سرازیر شد. هیچ وقت تا ان اندازه احساس حقارت نکرده بودم. به یاد حرفهای زن دایی افتادم و فکر کردم روی چه حسابی به بابک جواب مثبت دادم؟ از خودم به خاطر چنان حماقتی به شدت عصبانی بودم! واقعا چه چیز سبب شده بود فکر کنم هنوز پیش خانواده دایی ارج و اعتبار گذشته را دارم؟ انها خیلی چیزها را نمی دانستند، اما خودم که می دانستم. آیا این نهایت خودخواهی و بی انصافی نبود که بابک را قربانی خودم کنم؟ از صدای زنگ تلفن قلبم فرو ریخت. گوش را تیز کردم تا بفهمم مامان با چه کسی صحبت می کند. بابک بود. مامان داشت می گفت: - اره مادر اومده! اما از وقتی پاشو توی خونه گذاشته، خودش رو حبس کرده! چی شده بابک جون؟ حرفتون شده؟ این دختره که حرف نمی زنه لااقل تو بگو! صورتم را پاک کردم و از اتاق بیرون امدم . بی مقدمه گوشی را از مامان گرفتم و با عصبانیت گفتم: - با من چه کاری داشتی؟ مامان که از رفتارم متعجب شده بود گفت: - این چه کاریه؟ بی توجه به حرف او به بابک گفتم: - محض رضای خدا این بازی رو تمومش کن. بابک گفت: - هر چی که باید بدونم از زبون فرشته شنیدم. هیچ فکرش رو نمی کردم این قدر زود جا بزنی! با صدایی بغض الود گفتم: - آره جا زدم! همین رو می خوای بشنوی؟ بابک با ارامش گفت: - من این روزها رو پیش بینی می کردم اما نه به این زودی. - حوصله شنیدن موعظه ندارم. تو هم بهتره بری دنبال زندگی خودت. مامان متعجب گفت: چی میگی؟! با اشاره دست ساکتش کردم و گفتم: - ببین بابک این کار عملی نیست! پس بهتره انرژیت رو هدر ندی! - من مثل تو فکر نمی کنم. چیزی که ما بهش احتیاج داریم کمی زمانه! باید به اونها فرصت داد. لبیته به خاطر رفتار مادرم واقعا متاسفم و ازت معذرت می خوام ولی به عقیده من این دلیل قانع کننده ای برای عقب نشینی نیست! - چرا نمی خوای واقع بین باشی؟ من که قرار نیست با کسی بجنگم. اونا حق دارند. - تو دائم راجع به حق و حقوق دیگران حرف می زنی! پس حق من چی؟! گفتم که به خاطر رفتار مادرم متاسفم ولی گناه من چیه؟ تو که قرار نیست با مادرم زندگی کنی! - چرا متوجه نیستی بابک؟ هیچ فکرش رو کردی که اگر اونا حقایق رو راجع به من بشنوند چی میشه؟ زن دایی همین الان فکر می کنه من برات نقشه کشیدم، وای به روزی که باقی حقایق رو بدونه! لابد فکر می کنه............ - افکار دیگران مهم نیست. قبلا هم بهت گفتم . من و تو دیگه بچه نیستیم. من هم کسی نیستم که اجازه بدم دیگران برای زندگی ام تصمیم بگیرند. - برو بابک! به خاطر خدا دست از سرم بردار! از حالا به بعد بین ما همه چی تموم شده! فقط می خوام بدونی که تا اخر عمر به خاطر محبت هایی که به خودم و خانواده ام کردی ازت ممنونم. بعد بی انکه به او اجازه حرف زدن بدهم گوشی را روی تلفن گذاشتم. حالا مامان هم گریه می کرد. به کیان که یک گوشه کز کرده بود نگاه کردم و زیر لب گفتم: دیگه همه چیز تموم شد! مامان میان گریه گفت: - لااقل به من هم بگو چی شده؟ - کار ما از اول غلط بود مامان. حق با زن دایی است! من نباید با خودخواهی ام سعادت بابک رو تباه کنم. مکثی کردم و گفتم: - امروز با فرشته به دیدنش رفتم. - اما بابک می گفت........ - اون الان با عقل تصمیم نمی گیره مامان! از اون گذشته، من هم ادمی نیستم که بدون رضایت دایی و زن دایی با بابک ازدواج کنم! - من خودم با داداش صحبت می کنم. میان گریه گفتم: - مامان به خاطر خدا بیشتر این من رو خرد نکن. از این به بعد هم، هر وقت بابک تلفن زد بگو خونه نیستم. به خدا، به جون کیان هر کاری می کنم به خاطر خودشه! دلم نمی خواد یک عمر به خاطر من سرکوفت بشنوه یا مجبور بشه بین من و خانواده اش یکی رو انتخاب کنه! خیال می کنید زندگی با نفرین و نارضایتی پدر و مادر شروع بشه دوامی داره؟! - کاش نبودم و این روزها را نمی دیدم! تحمل دیدن گریه اش را نداشتم. دوباره به اتاق رفتم و در را به روی خودم بستم. انگار بخشی از قلبم را کنده بودند ولی ان قدر بابک را دوست داشتم که به خاطرش هر کاری می کردم تا خوشبخت باشد. فردای ان روز صبح اول وقت بابک به دیدنم امد توی اتاقم نشسته بودم که زنگ زد تمام شب را بیدار نشسته و فکر کرده بودم درست مثل یک مجسمه صدای او ا که با مامان حرف می زد شنیدم صحبت های مامان مفهوم نبود چون ارام حرف می زد ولی صدای مصمم بابک را شنیدم که پرسید -الان کجاست؟ چند ثانیه بیشتر طور نکشید که در زد حال عاشقی را داشتم که به خاطر عشقشاز خیلی چیز ها چشم پوشی کند دوباره در زد اما چون جوابی نشنید در را باز کرد و وارد اتاق شد مامان هم درست پشت سرش ایستاده بود طاقت خیره شدن به صورتش را نداشتم سر به زیر انداختم و به گل های و تختی چشم دوختم رو صندلی مقابل ایینه نشست و در سکوت نگاهم کرد مامان دستپاچه گفت: -من می رم چای بیارم عمه جون بعد از رفتن مامان بابک گفت : -چرا خودت و این پیرزن بیچاره رو این قدر ازار می دی؟ به سردی گفتم: -لازم نیست نگران ما باشی!مکثی کرد و گفت: -پاشو بریم بیرون حال و هوات عوض میشه!خودت و حبس کردی که چی بشه؟ سر بند کردم و با جدیت گفتم: -فکر کنم قرار شد دیگه همدیگه رو نبینیم چنان نگاهم کرد که دلم به خاطر مظلومیتش ضعف رفت ولی سعیکدم به احساساتم غلبه کنم صورتش اصلاح نشده و خسته بود اما چیزی از جذابیتش کم نمی کرد فقط خدا می دانست که قصد ازارش را ندارم ارام گفت: -به خاطر عصبانیتت به تو حق می دم ولی تو نمی تونی ترو خشک و با هم بسوزونی! -فایده زدن این حرفا چیه؟ تو باید واقع بین باشی با قاطعیت گفت: -گمونم بعد از 30 و نه سال که از خدا عمر گرفتم فرق بین خوب و بد رو می فهمم !بهتره کمی خودت رو نصیحت کنی !تو دقیقا داری اشتباه گذشته رو تکرار می کنی! فریاد زدم: -تا کی می خوای گذشته و مثل چماق بکوبی تو سرم؟ با تعجب نگاهم کرد و گفت: -من نمی فهمم!دلیل این همه سر سختی چیه؟مگه چه اتفاقی افتاده؟ مطمئن بودم مامان صدای هردویمان را شنیده با اینحال خیلی ارام گفتم: -من پشیمونم بابک !ما داشتیم اشتباه می کردیم!به خاطر مامان هم که شده همین جا تمومش کن! عصبی گفت: -پشیمون شدی؟منظورت چیه؟ سعی کردم ارامشم را حفظ کنم گفتم: -باور کن تقصیر کسی نیست بابک شاید قسمت ما نیست کنار هم زندگی کنیم! بابک کلافه گفت -این مزخرفات چیه که می گی؟ما با هم قول و قرار گذاشتیم! گفتم: -هنوز هیچ اتفاقی نیافتاده ! باپوزخند گفت -تا به چی بگی اتفاق! کنایه اش را نشنیده گرفتم و گفتم: -اما هیچ کدوم از این مسائل سبب نمیشه که محبت هات رو فراموش کنم. عصبی گفت: تو نمی تونی به همین راحتی همه چی رو خراب کنی! صاف تو صورتش نگاه کردم و گفتم: -تو پیشنهاد بهتری داری؟! مکثی کرد و گفت: -ما با هم ازدواج می کنیم نه تو بچه ای نه من بقیه هم بعد از مدتی واقعیت رو قبول می کنند با لبخندی تلخ گفتم: -تو دیوونه شدی !پاشو برو گمونم حالت خوش نیست مصمم گفت: -من کاملا جدی گفتم !حالا که مانع بلنده از روش می پریم! با پوزخند گفتم: -ولی ممکنه سر و کله ات بشکنه -عواقبش رو به گردن می گیرم! اشکال کار اینه که تو هیچ وقت عاشق نبود گفتم : نمی خواد واسه من از عشق و عاشقی بگی به یاد کامران افتادم روزگاری عاشقش بودم ولی حالا حتی شک داشتم که به معنی واقعی کلمه عاشقش بوده باشم!اما عشق بابک چیز دیگری بود او زلال عشق بود موجودی وفادار و تکیه گاهی محکم! کسی که با علم به واقعیت همچنان پشتم استاده بود با این همه باز هم قلب راضی نمی شد شانس داشتن زندگی بهتر را از او بگیرم پرسید: خب چی می گی؟ با صدایی لرزان گفتم: -نه!بابک من واقعا اون قدر ارزش ندارم که به خاطر من چیز های با ارزش تری رو از دست بدی از جا بلد شد و کلافه گفت -جدا موجود لجباز و خودخواهی هستی من به خاطر تو با همه یز و همه کس در افتادم اون وقت تو حاضر نیستی به خاطر من حتی قدمی برداری؟ گفتم: -نمی تونم کاش می تونستم! ارام پرسید: -حرف اخرته؟ جوابی ندادم بغض راه گلوم را بسته بود همان طور که دستگیره در را در دست داشت گفت: -خیال می کردم بعد از اون همه دوری و فشار می تونیم در کنار هم زندگی قشنگی رو شروع کنیم اما انگار خیال می کردم هیچ وقت نمی بخشمت بیتا! لحنش تا عمق قلبم را سواند چه حرفها در سینه ام بود و دلم می خواست به زبان بیاورم اما باز هم سکوت کردم وقتی از اتاق بیرون رفت در را پشت سر خودش بست صدای ریختن دیوار های قلبم را شنیدم بعد از رفتن او مامان به اتاق امد و با دیدن گریه ی من اشکش سرازی شد انتظار داتم حرفی بزند اما چیزی نگفت ارام گفتم: -همه چیز تموم شد مامان تا چند روز مثل دیوانه ها بودم راه می رفتم می نشستم حرف می زدم می خوابدیم ولی انگار توی این دنیا نبودم سعی می کردم جلوی مامان و کیان عادی باشم اما به خودم که نمی توانستم دروغ بگویم شده بودم مثل کسی که مسخ شده !ان روز ها بیش از هر زمان دیگری برای بابک دلتنگ بودم اما به احساساتم دهنه می زدم این حس به قدری جدی بود که یکی دوبار به سرم زد که به بابک تلفن کنم اما هر بار جلوی خودم را گرفتم بیچاره مامان!گمانم حالم را می فهمید که پاپیچم نمی شد !نمی دانم از اخرین دیدارم با بابک چد روز می گذشت که یک شب فشته تلفنزد راستش با حالی که بابک ترکم کرد نگران بودم و لحظه ای تصویرش از ذهنم بیرون نمی رفت انتظار داشتم فرشته خبر تازه ای بدهد ولی حرف های او نگران ترم کرد -از بابک خبر داری بیتا جون؟ قبم فرو ریخت اما با ارامشی ساختگی گفتم: -بابک ؟ نه چطور؟ فرشته با ناراحتی گفت: -یک هفته است که پاش رو تی خونه نگذاشته! با نگرانی پرسیدم: -یعنی اصلا ازش خبر ندارین؟ فرشته گفت: -همچین بی خبر هم نیستم میره اپارتمان خودش!گمونم اقا قهر کرده! حرفی نزدم فرشته پرسید: -تو بهش چی گفتی بیتا؟حتی با من هم حرف نمی زنه!نه موبایلش رو جواب می ده نه تلفن خونه و می خوام برم دیدنش تو هم میای؟بلکه حرفای تو ارومش کنه گفتم: -ما حرفهامون رو با هم زدیم فرشته جون!بهتره خودت تنها بری! ارام گفت: -دست بردار بیتا!نمی دونم تو چی به بابک گفتی ولی خودت هم می دونی که اون خیلی دوستت داره! گفتم: -ولی برای تشکیل زندگی مشترک فقط دوست داشتن کافی نیست مامان که داشت تلویزیون نگاه می کرد برگشت و نگاهم کر فرته گفت -تو نباید پشت بابک رو خالی کنی!اون به عشق تو تمام این سال ها رو در تنهایی گذرونده گفتم: -فرشته جون خیلی چیز ها هست که تو نمی دونی!پس لطفا بیشتر از این پا فشاری نکن پرسید: -هنوز از حرف های مامانم دلخوری؟ گفتم: -برعکس حرف های زن دایی باعث شد به این موضوع منطقی تر فکر کنم به خاطر خود بابک ! فرشته با پوزخند گفت: -بیچاره بابک !انگار همه صلاحش رو همه بهتر از خودش می دونند! گفتم: -منظورت چیه؟ فرشته گفت: -اخه مامان هم همین حرف رو می زد! پرسیدم: -بابک با زن دایی حرفش شده؟ فرشته گفت: -از اون روز تا حالا نیومده سر بزنه حرفش بشه؟طفلک انگار توی خودش جمع شده! -صادقانه گفتم: --فرشته جون تو خیال می کنی من از این وضع راضیم؟تو هم غصه نخور !اوضاع این طوری نمی مونه!من مطمئنم بابک یه روز متوجه میشه من هر کاری کردم به خاطر خودش کردم -فرشته با سماجت گفت: اما من باز هم می گم که داری اشتباه می کنی !بابک اون قدر توی تصمیمت جدیه که حتی حاضر نشد با ما بیاد خواستگاری مامان بار ها خواست سر و سامونش بده ولی قبول نکرد اون تمام این سال ها رو با خیال تو گذرونده اون وقت تو می خوای به همین زودی عقب نشینی کنی؟ -گفتم: --تو هم داری حرف های بابک رو می زنی هیچ کس از دل دیگری خبر نداره! -!فکر می کنی به من توی این سال ها خیلی خوش گذشت فرشته جون؟خوبه چند بار خودم رو به خاطر ازدواج با کامران سرزنش کرده باشم؟ قد یک عمر اما یه چیز هایی هست که اگر ادم فقط یک ذره وجدان داشته باشه نمی تونه اون ها رو نادیده بگیره -فرشته گفت: --من که سر در نمیارم تو درباره ی چی حرف می زنی؟ولی باز هم دلیل نمیشه که همچین تصمیمی بگیری -وقتی با فرشته خداحافظی کردم و گوشی را روی تلفن گذاشتم مامان را متوجه خودم دیدم زیر نگاهش معذب بودم داشتم به اتاق می رفتم که گفت: --هنوزم دوستش داری؟ -جوابی ندادم ارام گفت: --بیا بنشین ! -لحنش طوری بود که نتوانستم درخواستش را رد کنم رو به رویش نشستم و ساکت نگاهش کردم کیان همان طور که سرش را روی پای مامان گذاشته بود خوابش برده بود موهای اورا نوازش کرد و گفت: --نیش و کنایه شنیدن و حرف نزدن صبر ایوب می خواد اما بعضی چیز ها ارزشش رو داره!من زمانی که بر خلاف میل خانواده ام زن بابات شدم اون قدر مطمئن بودم که حتی یک ذره هم تردید نداشتم که کارم نادرست باشه! حالا تو درست جای من ایستادی!پس درست تصمیم بگیر -گفتم: --شما هم مثل فرشته فکر می کنید که به خاطر حرف های زن دایی به بابک جواب رد دادم؟ نه مامان! نمی خوام مانع سعادت بابک باشم! -مامان پرسید: --از کجا مطمئنی که این جوری بابک خوشبت تره؟ -جوابی نداشت مامان گفت: --بیشت فکر کن مادر جون بعضی اتفاقات فقط یک بار توی زندگی ادم اتفاق می افته -با لبخندی زورکی گفتم : --می دونم مامان!می دونم که شما هم فکر سعادت من رو می کنید اما من هم نمی تونم نمک بخورم و نمکدان بشکنم! -بعد کیان را بغل کردم و به اتاقی بردم این بهانه ی خوبی بود که به ان گفتگو خاتمه دهم کیان را توی تختش گذاشتم و در تاریکی اتاق کنارش نشستم او تمام امیدم و انگیزه ام برای زندگی بود فکر کردم اگر کیان نبود چگونه باید این اوضاع را تحمل می کردم تلاش کردم فکر بابک را از ذهنم دور کنم در حقیقت فکر کردن من به او باعث می شد احساس گناه کنم پیشانی کیان را بوسیدم و از اتاق بیرون امدم مامان سر سجاده سرگرم راز و نیاز با خدا بود ارام به اتاق خودم رفتم و در را بستم باید فکری برای این زندگی می کردم حالا که همه چیز به هم ریخته بود صلاح نمی دیدم بیشتر از این زیر دین بابک باشیم لبه ی تخت نشستم و سرم را به دست گرفتم مغزم داشت منفجر میشد انگار همه ی در ها به رویم بسته شده بود
زندگــی ...
به من آموخــــت...
همیشه منتظر حمله ی ....
احتمالیه کسی باشم ..........
که به او...
محبت فراوان کــــــــــردم............
:499:
پاسخ
 سپاس شده توسط ♥گل یخ ♥ ، AmItiSe ، cute flower ، L.A.78


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: رمان بیتا - AmItiSe - 05-05-2012، 13:03
RE: رمان بیتا - Magical Girl - 05-05-2012، 13:44
RE: رمان بیتا - Armina - 05-05-2012، 14:28
RE: رمان بیتا - AmItiSe - 06-05-2012، 12:48
RE: رمان بیتا - pink devil - 20-05-2012، 22:18
RE: رمان بیتا - ♥ Sky Princess♥ - 21-05-2012، 14:37
RE: رمان بیتا - cute flower - 18-06-2012، 12:46
RE: رمان بیتا - pink devil - 18-06-2012، 13:23
RE: رمان بیتا - Albert wesker - 18-06-2012، 18:00
RE: رمان بیتا - cute flower - 23-06-2012، 14:06
RE: رمان بیتا - AmItiSe - 27-06-2012، 1:07
RE: رمان بیتا - L.A.78 - 24-08-2012، 12:39
RE: رمان بیتا - Apathetic - 15-10-2012، 20:57

موضوعات مرتبط با این موضوع...
  *رمان اسرار يك شكنجه گر*
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان:خاطرات روزانه یه دختر اسکل 15 ساله
  رمان راغب | به قلبم بانوی نقابدار (زمان آنلاین دز حال تایپ)
Heart رمان خیانت به عشق (غم انگیز گریه دار هیجانی)
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان