21-05-2012، 17:10
چند قورباغه از جنگلي عبور مي كردند كه ناگهان دو تا از آنها به داخل گودالي عميق افتادند. بقيه قورباغه ها در كنار گودال جمع شدند و وقتي ديدند كه گودال چقدر عميق است، به دو قورباغه ديگر گفتند كه راه چاره اي براي خروج از چاله نيست و شما به زودي خواهيد مُرد.
دو قورباغه، اين حرفها را نشنيده گرفتند و با تمام توان كوشيدند تا از گودال بيرون بپرند. اما قورباغه هاي ديگر مدام مي گفتند كه دست از تلاش بردارند چون نمي توانند از گودال خارج شوند.
بالاخره يكي از دو قورباغه تسليم گفته هاي ديگر قورباغه ها شد و دست از تلاش برداشت و سر انجام به داخل گودال پرت شد و مُرد.
قورباغه ديگر اما با تمام توان براي بيرون آمدن از گودال تلاش مي كرد. هر چه بقيه قورباغه ها فرياد مي زدند كه تلاشِ بيشتر فايده اي ندارد، او مصمم تر مي شد؛ تا اينكه بالاخره از گودال خارج شد.
وقتي بيرون آمد بقيه قورباغه ها از او پرسيدند: «مگر تو حرفهاي ما را نمي شنيدي؟»
معلوم شد كه قورباغه ناشنواست. در واقع او در تمام مدت فكر مي كرده كه ديگران او را تشويق مي كنند.









دو قورباغه، اين حرفها را نشنيده گرفتند و با تمام توان كوشيدند تا از گودال بيرون بپرند. اما قورباغه هاي ديگر مدام مي گفتند كه دست از تلاش بردارند چون نمي توانند از گودال خارج شوند.
بالاخره يكي از دو قورباغه تسليم گفته هاي ديگر قورباغه ها شد و دست از تلاش برداشت و سر انجام به داخل گودال پرت شد و مُرد.
قورباغه ديگر اما با تمام توان براي بيرون آمدن از گودال تلاش مي كرد. هر چه بقيه قورباغه ها فرياد مي زدند كه تلاشِ بيشتر فايده اي ندارد، او مصمم تر مي شد؛ تا اينكه بالاخره از گودال خارج شد.
وقتي بيرون آمد بقيه قورباغه ها از او پرسيدند: «مگر تو حرفهاي ما را نمي شنيدي؟»
معلوم شد كه قورباغه ناشنواست. در واقع او در تمام مدت فكر مي كرده كه ديگران او را تشويق مي كنند.








