قسمت چهارم
-نمیدونم چرا نمیتونم حرفتون رو باور کنم
-شما راجع من چی فکر کردید؟من اونی که ما فکر میکنید نیستم.شاید شما فکر میکنید من تشنه ی محبت و عشق و نگاه شمام
نه اصلا هم اینطور نیست.این شمایید که کمبود عشق و محبت دارین.الان هم دیگه باید برم خدافظ
-شقایق خانم صبر کنید فرکنم سوء تفاهم پیش اومده یه لحظه وایستید منم حرفمو بزنم.
به حرفاش توجهی نمی کردم و به راهم ادامه می دادم.اون راست میگفت.من داشتم بش دروغ می گفتم فقط هم برای اینکه غرور داشتم و نمی خواستم بهش بگم عاشقشم بهش بگم دوست دارم یه جورایی پشیمون شده بودم.وای شقایق حداقل وایمیستادی میرسوندت این موقع شب ی دختر تو خیابونا خیلی ترسیده بودم.هر ماشینی که از کنارم رد میشد تنم می لرزید.به راهم ادامه می دادم که یه دویست شیش کنارم نگه داشت دوتا پسر توش بودند.قدم هامو تند و بلندتر کردم تو این وضع بارونم گرفته بود.هرچی من تندتر میرفتم اونا هم تندتر میومدن.یکیشون شیشرو داد پایین گفت
-کجا میری خوشگله؟
هیچی نگفتم
-سوارشو دیگه ناز نکن میرسونیمت
کم کم حرصمو داشتن در می اوردن برای همین گفتم
-تا کی می خواین به این کارتو ادامه بدین؟
-تا وقتی سوار شی
-هع پس اینقدر وایستین تا علف زیر پاتون سبزشه
-مثل اینکه حرف ادم سرت نمیشه یه کاری نکن به زور سوارت کنیما
-برین گم شین اشغالا
ووااای پاهام از ترس می لرزید.یکیشون در و باز کردو اومد سمتم
-ببین من اصاب ندارم سوارشو ا اون روی منو بالا نیوردی
-اگه سوار نشم چی میشه؟
دستمو گرفت و منو انداخت تو ماشین یه جوراییی بیهوش شده بودم چشمام تار میدید صدای دادو فریاد به گوشم میومد یه صدای اشنا.وقتی چشمامو باز ردم تو ماشین بودم ولی نه ماشین اون پسرا ماشین شایان.میگفت
-شقایق خانوم حالتون خوبه ؟الان می رسیم بیمارستان
انگار دنیارو بهم دادن وقتی صداشو شنیدم
-بببب بله خوبم
-اون کثافتارو تحویل پلیس دادم
خودشم کنار لبش خونی بود
-شما خوبین؟
-بله خوبم.شما کار اشتباهی کردین.باید وایمیستادین من میرسوندمتون.شما که میدونین این شهر پره این ادماست.این موقع شب یه دختر تنها توی این بارون.کار درستیه؟
-خب از دستون عصبانی شدم
-نباید عصبانی می شدید من که چیزی نگفتم
یه چش خوره بهش رفتم و چیزی نگفتم
-خب رسیدیم بیمارستان
-من که چیزیم نیست خودتون اگه مشکلی دارین بریم
-نه من به خاطر شما اومدم
-لطفا منو برسونین خونه خیلی خستم
-باشه بریم
چشمام سنگین شده بود از بس خوابم میومد کم کم داشت خوابم میبرد که
-شقایق خانم رسیدیم
-اا ممنون.با من کاری ندارید؟
-نه.فقط اگه چیزی بدی گفتم عذر می خوام
-شما تقصیر نداشتید مقصر اصلی میناست.خب خدانگه دار
-خداحافظ
وااای خیلی خسته بودم انقدر که با همون لباسا روی تخت خوابم برد
ساعت 1 بعد از ظهر از خواب بیدار شدم.سریع صورتمو اب زدمو یه لباس دیگه پوشیدم و به مینا زنگ زدم
-الو
-الو سلام شقی جونم
-میشه همدیگرو ببینیم؟
-چرا که نه
-پس همین الان بیا همون کافی شاپی که اون روز رفتیم
-باشه بای
بدون خداحافظی قطع کردم خیلی از دستش عصبانی بودم.سریع تاکسی گرفتمو رفتم
همزمان باهم رسیدیم
-سلا مینا
-سلام عزیزم.عصبانی به نظر میای
-اره درست میگی.چرا این کارو کردی؟
-کدوم کارو؟
-خودت میدونی کدومو میگم.چرا رفتی همه چیزو به شایان گفتی؟
-اها.ببین به حرف من خوب گوش کن.تا کی می خواستی این حرفو تو دلت نگه داری؟تا کی می خواستی منتظر بمونی تا اون بهت بگه دوست دارم؟تا کی گمراه و بی قرار باشی؟من یه باریرو از روی دوش تو برداشتم.به خدا من خوب تورو می خوام شقایق.من خودم از تو 4سال بزرگ ترم.از تو خیلی بیشتر این چیزارو تجربه کردم
-اخه...
-هیس هنوز حرفم تموم نشده.تو باید باور کنی که عاشق شایانی باید باورکنی که دوسش داری.تا اونم عاشق تو باشه و تورو دوست داشته باشه
-من خودم میخواستم همه چیزو بهش بگم.ولی خب تو خودت میگی اون یه نفر دیگرو دوست داره
-اووو .تو هنوز به فکر اون دختره ای.اون رفته لندن با دختر عمه هاش
-راستی اسمش چیه؟
-شیدا
-جدی رفته لندن؟
-اره به هم زده با شایان
نمیدونم چرا از شنیدن این حرف خیلی خوشحال شدم خیلی
-ااا چه خوب.شایان هم میخواسته با اون به هم بزنه یا فقط دختره می خواشته؟
-نه جفتشون می خواستن .نمی تونستن باهم کنار بیان.از من می شنوی امشب با شایان قرار بذار همه چیزو بهش بگو
-نه نه نه نه.دیشب پیشش بودم وقتی گفت تو ین حرفا رو زدی عصبانی شدم هرچی از دهنم در اومد بهش گفتم
-وای دیوونه چیکار کردی؟
-خب دست خودم نبود
-خب شقایق جون من باید دیگه برم قراره با دوستم بریم بیرون خرید.تو نمیای؟
-نه ممنون باشه برو خوش بگذره
-نمیدونم چرا نمیتونم حرفتون رو باور کنم
-شما راجع من چی فکر کردید؟من اونی که ما فکر میکنید نیستم.شاید شما فکر میکنید من تشنه ی محبت و عشق و نگاه شمام
نه اصلا هم اینطور نیست.این شمایید که کمبود عشق و محبت دارین.الان هم دیگه باید برم خدافظ
-شقایق خانم صبر کنید فرکنم سوء تفاهم پیش اومده یه لحظه وایستید منم حرفمو بزنم.
به حرفاش توجهی نمی کردم و به راهم ادامه می دادم.اون راست میگفت.من داشتم بش دروغ می گفتم فقط هم برای اینکه غرور داشتم و نمی خواستم بهش بگم عاشقشم بهش بگم دوست دارم یه جورایی پشیمون شده بودم.وای شقایق حداقل وایمیستادی میرسوندت این موقع شب ی دختر تو خیابونا خیلی ترسیده بودم.هر ماشینی که از کنارم رد میشد تنم می لرزید.به راهم ادامه می دادم که یه دویست شیش کنارم نگه داشت دوتا پسر توش بودند.قدم هامو تند و بلندتر کردم تو این وضع بارونم گرفته بود.هرچی من تندتر میرفتم اونا هم تندتر میومدن.یکیشون شیشرو داد پایین گفت
-کجا میری خوشگله؟
هیچی نگفتم
-سوارشو دیگه ناز نکن میرسونیمت
کم کم حرصمو داشتن در می اوردن برای همین گفتم
-تا کی می خواین به این کارتو ادامه بدین؟
-تا وقتی سوار شی
-هع پس اینقدر وایستین تا علف زیر پاتون سبزشه
-مثل اینکه حرف ادم سرت نمیشه یه کاری نکن به زور سوارت کنیما
-برین گم شین اشغالا
ووااای پاهام از ترس می لرزید.یکیشون در و باز کردو اومد سمتم
-ببین من اصاب ندارم سوارشو ا اون روی منو بالا نیوردی
-اگه سوار نشم چی میشه؟
دستمو گرفت و منو انداخت تو ماشین یه جوراییی بیهوش شده بودم چشمام تار میدید صدای دادو فریاد به گوشم میومد یه صدای اشنا.وقتی چشمامو باز ردم تو ماشین بودم ولی نه ماشین اون پسرا ماشین شایان.میگفت
-شقایق خانوم حالتون خوبه ؟الان می رسیم بیمارستان
انگار دنیارو بهم دادن وقتی صداشو شنیدم
-بببب بله خوبم
-اون کثافتارو تحویل پلیس دادم
خودشم کنار لبش خونی بود
-شما خوبین؟
-بله خوبم.شما کار اشتباهی کردین.باید وایمیستادین من میرسوندمتون.شما که میدونین این شهر پره این ادماست.این موقع شب یه دختر تنها توی این بارون.کار درستیه؟
-خب از دستون عصبانی شدم
-نباید عصبانی می شدید من که چیزی نگفتم
یه چش خوره بهش رفتم و چیزی نگفتم
-خب رسیدیم بیمارستان
-من که چیزیم نیست خودتون اگه مشکلی دارین بریم
-نه من به خاطر شما اومدم
-لطفا منو برسونین خونه خیلی خستم
-باشه بریم
چشمام سنگین شده بود از بس خوابم میومد کم کم داشت خوابم میبرد که
-شقایق خانم رسیدیم
-اا ممنون.با من کاری ندارید؟
-نه.فقط اگه چیزی بدی گفتم عذر می خوام
-شما تقصیر نداشتید مقصر اصلی میناست.خب خدانگه دار
-خداحافظ
وااای خیلی خسته بودم انقدر که با همون لباسا روی تخت خوابم برد
ساعت 1 بعد از ظهر از خواب بیدار شدم.سریع صورتمو اب زدمو یه لباس دیگه پوشیدم و به مینا زنگ زدم
-الو
-الو سلام شقی جونم
-میشه همدیگرو ببینیم؟
-چرا که نه
-پس همین الان بیا همون کافی شاپی که اون روز رفتیم
-باشه بای
بدون خداحافظی قطع کردم خیلی از دستش عصبانی بودم.سریع تاکسی گرفتمو رفتم
همزمان باهم رسیدیم
-سلا مینا
-سلام عزیزم.عصبانی به نظر میای
-اره درست میگی.چرا این کارو کردی؟
-کدوم کارو؟
-خودت میدونی کدومو میگم.چرا رفتی همه چیزو به شایان گفتی؟
-اها.ببین به حرف من خوب گوش کن.تا کی می خواستی این حرفو تو دلت نگه داری؟تا کی می خواستی منتظر بمونی تا اون بهت بگه دوست دارم؟تا کی گمراه و بی قرار باشی؟من یه باریرو از روی دوش تو برداشتم.به خدا من خوب تورو می خوام شقایق.من خودم از تو 4سال بزرگ ترم.از تو خیلی بیشتر این چیزارو تجربه کردم
-اخه...
-هیس هنوز حرفم تموم نشده.تو باید باور کنی که عاشق شایانی باید باورکنی که دوسش داری.تا اونم عاشق تو باشه و تورو دوست داشته باشه
-من خودم میخواستم همه چیزو بهش بگم.ولی خب تو خودت میگی اون یه نفر دیگرو دوست داره
-اووو .تو هنوز به فکر اون دختره ای.اون رفته لندن با دختر عمه هاش
-راستی اسمش چیه؟
-شیدا
-جدی رفته لندن؟
-اره به هم زده با شایان
نمیدونم چرا از شنیدن این حرف خیلی خوشحال شدم خیلی
-ااا چه خوب.شایان هم میخواسته با اون به هم بزنه یا فقط دختره می خواشته؟
-نه جفتشون می خواستن .نمی تونستن باهم کنار بیان.از من می شنوی امشب با شایان قرار بذار همه چیزو بهش بگو
-نه نه نه نه.دیشب پیشش بودم وقتی گفت تو ین حرفا رو زدی عصبانی شدم هرچی از دهنم در اومد بهش گفتم
-وای دیوونه چیکار کردی؟
-خب دست خودم نبود
-خب شقایق جون من باید دیگه برم قراره با دوستم بریم بیرون خرید.تو نمیای؟
-نه ممنون باشه برو خوش بگذره