امتیاز موضوع:
  • 6 رأی - میانگین امتیازات: 3.83
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان بیتا

#18
بگین دیگه من رمان بیتا رو کامل نوشتم آخهSad
پیدا کردمSleepy
از وقتی به بابک جواب منفی داده بودم برای فرار از فکر و خیال سعی می کردم بیشتر وقتم را با کیان بگذرانم تقریبا هر روز عصر با هم به پارک می رفتیم و من تلاش می کردم برایش مصاحب خوبی باشم می خواستم روز های جدایی را جبران کنم ولی یاد ان روز ها مثل موریانه تار و پود مغزم را می جوید به نظر می رسید روز های تاریک زندگی من به ان سادگی از صفحه ی ذهنم پاک نمی شود عصر یکی از روز های سرد با نماه که روی نیمکت پارک با فکر و خیالاتم سرگرم بودم برای چند لحظه از کیان غافل شدم و ان حادثه ای که نباید رخ داد یکی از بچه ها توپ را محکم شوت کرد و کیان برای اوردنش دوید دلم گواهی بدی می داد اما مثل ادم های مسخ شده فقط با نگاهم اورا دنبال می کردمتوپ حالا درست وسط خیابون بود و کیان هم دنبالش می دوید ازهمان فاصله پراید سفید رنگی را دیدم که با سرعت می امد تقریبا روی نیمکت نیمخیز شدم ذهنم فریاد می زد کیان اما زبانم بند امده بود صدای بوق ممتد ماشین باعث شد کیان همان جا بیاستد چشمانش از وحشت گد شده بود انگار زمان هم ایستاده بود همه ی توانم را جمع کردم و فریاد زدم :
-کیان!
قتی صدای کشیده شدن لاسیتیک های ماشین را روی اسفالت خیابان شنیدم ناخوداگاه چشمانم را بستم اخرین صحنه ای که در ذهنم ضبط شد تصویر مماس شدن ماشینبا بدن کیان بود وقتی چشم باز کردم تقریبا همه ی مردم می دویدند ولی قب من انقدر ضعیف میزد که نای جنبیدن نداشتم یکی در حال عبور به دیگری می گفت:
-بچه اگر زنده باشه شانس اورده!
کیان را می گفتند؟باورم نمی شد! مثل ادم های گیج راه افتادم ولی پاهایم به دنبالم کشیده میشد
یکی در حال عبور تنه زد و معذرت خواست انگار همه چیز را در خواب می دیدم به زحمت از میان جمعیت راهی به جلو باز کردم درست مل عبور از دالان وحشت بود حالا چهره ی بهت زده و هراسان راننده را می دیدم که به روی کیان خم شده بود دلم نمی خواست باور کنم انکه در خونه غلطیده و یک توپه ه شده در اغوش دارد کیان است نفسم به شماره افتاد بود همان جان بالا سرش روی اسفالت سرد و سخت خیابان زانو زدم هنوز تصویر چشمان وحشت زده اش توی ذهنم بود حتی می ترسیدم لمسش کنم جیغ زدم:
-کیان!!!!!
راننده با وحشت پرسید:
-این بچه با شماست؟
مثل دیوانه ها فقط جیغ می زدم و گوشت بدنم ا می کندم نفهمیدم کی و چطور امبولانس امد وقتی بلندش می کردند غرقق خون بود یکی کمکم کرد و سوار امبولانس شدم ولی حتی چهره اش را به خاطر ندارم همه جا سیاه بود انگار فقط من بودم و کیان پزشکیاری که کنارم نشسته بود پرسید:
-شما مادر بچه اید؟
حتی نگاهش نکردم با دست سردم دست کیان را گرفتم بدنش گرم گرم بود و ان قدر ارام به نظر می رسید که انگار خوابیده!از پزشکی که مشغول معاینه اش بود پرسیدم:
-اون زنده است نه؟
با ارامش گفت:
-به امید خدا!
معنای حرفش را نفمیدم اما نگرانی را در صدایش حس کردم صدا زدم
-کیان!کیان!
پرستاری که روبه رویم نشسته بود گفت:
-اروم باش!اون الان بی هوشه صدای تورو نمی شنوه!
باورش نا ممکن بود ((صدای مرا نمیشنود؟)دوباره با قاطعیت صدا زدم:
-کیان !کیان!
صایم با صدای اژیر امبولانس در هم امیخته بود انقدر تکرار کردم تا از نفس افتادم نه حرف های کتر و پرستار ارومم می کرد و نه تسی دروغینی که به خودم می دادم وقتی به بیمارستان رسیدیم یک گروه سفید پوش تحویلش گرفتند و مستقیم به اورژانس بردند تازه داشتم به خودم می امدم و عمق فاجعه را درک می کردم از هر کسی که وارد اتاق می شد و از ان جا خاج می شد سوالی می پرسیدم اما هیچ کدام جواب درستی نمی دادند و به ارامش دعوتم می کردند دلم می خواست به نحوی وارد اتاق شوم ولی اجازه نمی دادند نگرانی ام وقتی بیشتر شد که یکی دو دکتر دیگر هم با عجه وارد اورژانس شدند مردی جوان جلوی یکی از پرستارها را گرفت و با نگرانی پرسید:
-حال اون بچه ای که الان اوردند چطوره؟
چهره اش به نظرم اشنا بود پرستار گفت:
-الان دکتر میاد بیرون!
مرد به دیوار تکیه داد و چشمان وحشت زده اش را به زمین دوخت تازه اورا شناختم کسی بود که با کیان تصادف کرده بود اما وحشت و نگرانی باعث شده اورا نشناسم وقتی برای چند ثانیه نگاهمان در هم گره خورد ناباور زمزمه کردم:
-قاتل!
گگمانم نفهمید چی گفتم هنوز هم شوکه بودم !با چشمانی پر از اشک جلو امد و با صدایی لرزان گفت:
-خانوم به خدا نفهمیدم چطور شد که یک دفعه اون بچه وسط خیابون سبز شد تا اومدم به خودم بیام....
-خفه شو کثافت خفه شو!
قبل از ان که دوباره حرفی بزند فریاد زدم :
-برو گم شو بیرون!گمشو نمی خوام ببینمت
یکی دو پرستار برای ارام کردنم جلو امدند ولی حال خودم را نمی فهمیدم و فقط میان گریه فریاد می زدم
-گمشو بی همه چیز !نمی خواد حال پسر من رو بپرسی!از جلوی چشمم دور شو !
یکی از پرستاران با جیت گفت:
-خانم این جا بیمارستانه اگر نمی تونید جلوی خودتون رو بگیرید بفرمایید بیرون
رد که مرا عصبانی دید همان طور که می خواستم به طرف در خروجی رفت وقتی داشت در را باز می کرد داد زدم :
-فقط وای به حالت اگر یک تار مو از سرش کم بشه!
تمام تنم مثل بید می لرزید و ته گلویم به خاطر فریاد هایی که زده بودم می سوخت پرستار ها باز هم تذکراتی دادند که نشنیدم و فقط به صورتشان از پشت موج اشک نگاه کردم رمق در بدنم نبود
روی یکی از صندلی های پشت سرم نشستم و سرم را به دیوار تکیه دادم انگار دنیا را روی سرم خراب کرده بودند
هوا تاریک شده بود که دکتر ها از اورژانس بیرون امدند از جا بلند شدم تا سراغی از کیان بگیرم سعی کردم از گفتگویشان بفهمم اوضاع از چه قرار استنمی دانم شاید شهامت نداشتم چیزی بپرسم!ان ها همان جا با هم گفت و گو می کردند ولی من از اصطلاحاتشان سر در نمی اوردم فقط فهمیدم قرار است او را به ای سی یو منتقل کنند جلوتر رفتم و به زحمت گفت و گوی ان ها را قطع کردم
-ببخشید اقای دکتر ...
هر دوی ان ها هم زمان به طرفم برگتند با صدایی لرزان پرسیدم:
-پسرم..... حالش چطوره؟
یکی از ان ها از دیگری مسن تر بود با ارامش گفت:
-باید سی تی اسکن کنیم تا جوابش نیاد نمیشه چیزی گفت اما قدر مسلم ضربه ی مغزی شده !الان هم او را به سی سی یو می برند
با نگرانی پرسیدم:
-حالا حالش چطوره؟می تونم ببینمش؟
سری تکان اد و گفت:
-بله می تونید اما اون کاملا بیهوشه!
بلافاصله پرسیدم:
-خوب میشه!
مکثی کرد و گفت:
-به امید خدا هر چی خواست خدا باشه1
دکتری که کنارش ایستاده بود گفت:
-نگران نباشید خانوم!ما هر کاری از دستمون بر بیاد واسش انجام می دیم اقای دکتر صارمی هم بهترین پرفسور مغز و اعصاب هستند!
کمی خیالم راحت شد ولی باز هم دلم شور می زد توی حال خودم بودم که کسی از پشت سرم گفت:
-شب بخیر خانم
وقتی برگشتم یکی از مامورین نیروی انتظامی را دیدم پوشه ای باز کرد و گفت:
-شما همراه اون پسر بچه اید؟
تایید کردم مختصر گفت:
-باید به چند تا سوال جواب بدید شما چه نسبتی با مصدوم دارین؟
-مادرشم
-می تونید مختصر بگین چه اتفاقی افتاده
مردی که با کیان تصادف کرده بود کمی عقب تر ایستاده بود دوباره خونم به جوش امد گفتم:
-ببخشید من اان اصلا حالم خوش نیست گمونم موضوع کاملا روشنه !می تونید هر چی لازمه از پزشکش بپرسید
مامور نیروی انتظامی با اشاره به راننده گفت:
-راجع به اون اقا اگه شکایتی دارین باید مکتوب کنید البته ایشون تا روشن شدن وضعیف مصدوم بازداشت هستند
وقتی مامور انتظامی داشت به دستانش دستبند می زد از همان فاصله گفت:
-روم سیاه خانوم به قران نمی دونم چی بگم هنوز هم باورم نمیشه
وقتی اشکش سرازیر شد بغض من هم ترکید میان گریه گفت:
-حالا حالش چطوره؟
جوابی ندادم حتی نگاهش نکردم با صدایی لرزان گفت:
-قراره از خونه پول بیارن اصلا نگران نباشید!
با صدایی بغض الود گفتم:
-زندگیم رو تباه کردی!پول به چه دردم می خوره؟
سر به زیر انداخت و گریه اش شدیدتر شد داشت از بخت و اقبال خودش گله می کرد که مامو اورا بیرون برد یک دفعه یاد مامان افتادم لابد دلش هزار راه رفته بود سرم با به دست گرفتم و سعی کردم فکرم را متمرکز کنم به او چه باید می گفتم؟ اصلا چطور باید می گفتم؟ به قول خودش تمام دلخوشی اش این بچه بود همین موقع کیان را از اورژانس بیرون اوردند تا به ای سی یو ببرند فورا به طرفش رفتم و کنار تختش ایستادم رنگ به صورتش نبود دست سردش را به دست گرفتم و از پشت موج اشک نگاهش کردم به زیبایی یک رویا خوابیده بود پرستار ها که دو مرد جوان بودند اورا با دقت سوار اسانسورکردند به من هم اجازه دادند تا ای سی یو همراهشان باشم جلوی بخش ای سی یو یکی از ان ها گفت:
-ببخشید شما نمی تونید بیاین داخل
میان گریه گفتم:
-اما من مادرشم !باید کنارش باشم
پرستاری که برای بردن بیمار امده بود با جدیت گفت:
-ورود به ای سی یو قدغنه فقط ساعت ملاقات مطمئن باشین این جا از هر لحاظ مراقبش هستند با نگرانی پرسیدم:
-من باید چه کار کنم؟ تا کی باید منتظر باشم؟
پرستار ای سی یو که زنی میانسال بود با اراش گفت:
-هیچی فقط براش دعا کن الانم برو خونه این جا موندنت بی فایده است!
وقتی در ای سی یو بسته شد همان جا روییکی از صندلی ها نشستم پای رفتن به خانه را نداشتم گفتن حقیقت به مامان هم اندازه ی پذیرفتن خود حقیقت سخت و تلخ بود چند دقیقه بعد پرستار هایی که کیان را به ای سی یو اورده بودند از بخش خارج شدند یکی از ان ها با دیدن من گفت:
-شما که هنوز این جایید؟
دلم اشوب بود پرسیدم:
-اگر خالش بدتر بشه چی؟
تایید کردم با لبخند گفت:
-ادرس و مشخصات توی فرم پذیرشه اگر لازم باشه فورا باهاتون تماس می گیرند حالا هم بهتره هر چی زودتر این جا رو ترک کنید چون اگر پرستار بخش شما رو ببینه بدخلقی می کنه!
وقتی از بیمارستان
خارج شدم مانده بودم چه کنم؟ نمی دانم چه مدت بی هدف در خیابان ها پرسه زدم زمانی به خودم امدم که سر کوچه بودم حتی نمی دانستم ساعت چند است هنوز به اواسط کوچه نرسیده بودم که از دور مامان را دیدم نگران و هراسان جوی در ایستاده بود و اطراف سرک می کشید دوباره سر تا پا اضطراب شدم و اشکم سرازیر شد کمی ایستادم تا به خودم مسلط شدم بدون شک مامان تحمل شنیدن حقیقت را نداشت کیان تنها لخوشی او بعد از ان همه فشار و مصیبت بود اول فکر کردم به خانه نروم اما بعد به این نتیجه رسیدم که نگرانی برای قلب بیمارش خوب نیست از ان گذشته دیر یا زود باید حقیقت را می فهمید بلاخره پس از کلنجار با خودم عزمم را جزم کردم و راه افتادم هنوز چند قدم به خانه مانده بود که مامان متوجهم شد خودش را به من رساند و با نگرانی پرسید:
-کجا بودی؟
نای حرف حرف زدن نداشتم دلم نمی خواست گریه کنم اما واقعا نمی دانستم چه بگویم
مامان با وحشت به صورتم خیره شد و پرسید:
-یا باب الحوائج چی شده؟ بچه ام کجاست؟
با صدایی لرزان گفتم:
-بریم تو مامان!سرما می خوری
مامان با جدیت گفت:
حرف بزن!چی شده؟ برای کیان اتفاقی افتاده؟چرا چیزی نمیگی؟
بی انکه حرفی بزنم وارد خانه شدم همان طور که پله ها بالامی رفتم اشکم سرازیر شد مامان از پشت سر دنبالم کرد و پرسید:
-چی شده؟ یه حرفی بزن دختر!نصف عمرم کردی !
خوشحال بودم که اشکم را نمی دید وقتی وارد خانه شدم یکراست به اتاقم رفتم و لبه ی تخت نشستم اشکم همین طور بی وقفه می امد صورتم را با دستانم پوشاندم انگار مغزم از کار افتاده بود مامان پشت سرم وارد اتاق شد و جلوی پاهایم نشست با دستان سردش دستانم را کنار زد و با وحشت به صورتم خیره شد قبل از انکه حرفی بزند میان گریه گفتم:
-چیز مهمی نیست ممان!تاب خورده توی صورتش الان حالش خوبه
مامان صورت خودش ا کند و داد زد:
یا امام رضا بچه ام چی شده؟ چی به روزش اومده؟ الان کجاست؟
جرات نگاه کردن توی صورتش را نداشتم سرم را پایین انداختم و گفتم:
-بیمارستانه!گفتن باید یکی دو روزی بستری باشه
مثل یخ وا رفت انگار ماتش برده بود رو به رویش نشستم و گفتم:
مامان تورو خدا نگران نباش اون حالش خوبه
اشکش سرازیر شد با صدایی لرزان گفت:
-خیال می کنی نمی فهمم داری دروغ می گی؟ اون قدر گریه کردی که چشمات باز نمیشه من باید ببینمش می خوام خودم بالای سرش باشم
گفتم:
-نمی گذارند مامان من رو هم نگذاشتند بمونم!اون الان توی ای سی یو بستریه
مامان داد زد
-ای سی یو؟یعنی این قدر حالش بده؟
همان اول کار همه چیز را لو دادم مامان محکم تکانم داد و مین گریه گفت
-به من واقعیت رو بگو ترو به جون کیان حقیقت رو بگو بیتا از وقتی که رفتید دلم داره مثل سیر و سرکه میجوشه
درمانده گفتم:
-مامان شما رو به خدا بیشتر از این نمک به زخمم نپاشین حالم به اندازه ی کافی بد هست
مامان از جا بلند شد و گفت:
-بلند شو باید من رو ببری دیدنش
کلافه گفتم:
-به خدا نمیشه مامان باید تا فردا صبر کنیم
مامان گفت:
نمی تونم ن تا فردا دیونه میشم می خوام بچه ام رو ببینم الان حتما داره بهانه می گیره چطور تونستی تنهاش بگذاری؟
میان گریه گفتم:
-مامان تورو خدا به خاطر من هم که شده اروم باشین دیدن او بی فایده استپون بی هوشه
مامان ناباور نگاهم کرد برای نشستن کمکش کردم و ارام گفتم:
-من حالم خیلی بده مامان!توروخدا صبور باشین کاش می دونستید از عصر تا حالا چی به من گذشته!چند بار خواستم تلفن بزنم ولی ترسیدم حالتون بد بشه!
زبان مامان بند ام بود رنگ به رو نداشت دویدم یکی از قرص هایش را با کمی اب اوردم و به خوردش دادم
طاقت دیدن ناراحتی اوو خارج از ظرفیتم بود
میان گریه گفتم:
-مامان تورو خدا اروم باش!کمی هم به من فکر کن به خدا دار از ناراحتی می ترکم
مامان ارام گفت:
-تو هنوز حقیقت رو به من نگفتی!
-سرم را تکان دادم و صورتم را با دستانم پوشاندم دوباره تصویر صورت وحشتزده ی کیان قبل از تصادف با ماشین در ذهنم زنده شد هنوز هم باورم نمیشد اشک هایم را پاک کردم و گفتم:
--همه چیز انقدر سریع اتفاق افتاد که هنوز هم باورم نمیشه مامان
-مامان پرسید:
--دکتر ها چی می گن؟ زنده می مونه؟
-میان گریه گفتم:
--میگن هر چی خواست خدا باشه قراره چند تا عکس و ازمایش بگیرند مامان تورو خدا دعا کن
-مامان با ارامشی ترس اور گفت:
--من یک بار دیگه هم این بچه رو از دست دادم یادت نیست؟
-یاد روز هایی که حاضر شدمبه خاطر نجات پسرم روح و جسم را معامله کنم روز هایی که سر اغاز فعالیت های نکبت بار زندگی ام بود مامان با صدایی بغض الود سر بلند کرد و گفت:
-خدایا یک بار بچه ام رو به من بگردوندی من باز هم اون رو از تو می خوام
-حس غریبی داشتم از اتاق خارج شدم و روی یکی از مبل ها نشستم انقدر به خدای بزرگ بدهکار بودم که شرمم می امد از او چیزی بخواهم هنوز صدای ضجه ی مامان را می شنیدم ولی توی دلم انقد غم بود که نمی دانشتم این یکی را کجا جا بدهم؟ان شب صلاح ندیدم به مامان بگویم کیان تصادف کرده و ضربه مغزی شده به نظرم هر چه کمتر می دانست به نفع خودش بود اما مطمئن بودم بلاخره دیر یا زود حقیقت را خواهد فهمی فقط شک داشتم بتواند تحمل کند
با مامان پشت در ِ آی سی یو نشسته بودیم و نمیدانستیم چه باید بکنیم. بیچاره مامن از لحظه ای که کیان را دیده بود ماتش برده بود، مخصوصا وقتی که فهمید تصادف کرده بیشتر شوکه شد. حالا نگرانی ِ مامان هم بر نگرانیهای دیگرم اضافه شده بود. ترسم از این بود که قلب ِ بیمارش کار دستش بدهد.
حالِ خودم هم بهتر از او نبود. دکترهای میگفتند باید صبر کنیم، اما حقیقت این بود که کیان به هیچ یک از محرک ها پاسخ نمیداد. باره با چشم خودم دیدم که سوزن به کف پایش فرو کردند و او واکنشی نشان نداد.آنقدر درمانده بودم که دلم میخواست فریاد بزنم. طی آن دور روز به غیر از ما خانوادی جوانی که با کیان تصادف کرده بود هم به ملاقات می آمدند اما هر بار با سردی من و مادر مواجه میشدند.حس میکردم نه تنها جملات حاکی از همدردی آنها آرمم نمیکند بلکه آتش خشمم را شعله ور تر میکند. البته پدر و مادر آن جوان آدمهای با شخصیت و موجهی بودند، اما حقیقت تلخِ شرایط کیان آزار دهند هتر از آن بود که بتوانم منطقی برخورد کنم. آنها تا آن لحظه کلیه مخارج بیمارستان را پرداخته بودند و کاملا درک میکردند که در چنان اوضاع و شرایطی نباید حرف پسرشان را به میان بکشند. آن روز هم مثل روزهای گذشته به دیدن ِ کیان آمدندواز سر همدردی با ما صحبت کردند. مادر آن راننده جوان در حالی که به شدت گریه میکرد به من و مادر گفت:
- به خدا از روزی که این بچه رو دیدم نه خواب دارم نه خوراک! میخوام باور کنید که ما هم به اندازه شما متاسف وناراحتیم!
مامان میان گریه گفت:
- تاسف شما به چه درد ما میخوره خانوم؟! من بچه ام رو از شما میخوام. اون همه زندگی ِ منه!
مادر آن جوان گفت:
- امیدتون به خدا باشه! اگر لازم باشه بیمارستانش را هم عوض میکنیم، فقط شما رو به خدا با این دل ِ شکسته پسر منو به خاطر این خطای غیر عمد نفرین نکنید.
میخواستم بگویم ما خودمان نفرین شده ایم،چطور میتوانیم کس دیگری را نفرین کنیم؟ اما فقط ساکت نگاهش کردم. وقتی به خانه برگشتیم مامان بعد از کلی گریه و زاری، سجاده پهنکرد تا نماز بخواند، من هم به اتاقم رفتم،اما هنوز صدای هق هق گریه اش را می شنیدم. چقدر احساس غربت میکردم.در خودم مچاله شدم و سر را روی پاهایم گذاشتم. از بازی روزگار ماتم برده بود. فکر کردم دارم تقاص گناهانم را پس میدهم، ولی گناه کیان چی بود؟ مامان همیشه میگفت:"ماران کنند، رودان کشند!"
میان گریه زمزمه کردم:
- خدایا راضی نشو که این بچه بیگناه قربانی ندونم کاریهای مادرش بشه!
جوری میگفتم که انگار از اعماق قلبم به آن حقیقت اعتقاد داشتم. همین موقع مامان در را باز کرد و نور بیرون بیرون روشنایی کمی به اتاق بخشید. سر بلند کردم. چقدر دین ِ او در آن مقنعه و چادر سفید آرامم میکرد. مقابلم روی تخت نشست و با صورتی پف کرده از گریه گفت:
- نمیخوای چیزی بخوری؟ دو روزه که لب به چیزی نزدی!
با صدایی بغض آلود گفتم:
- بچه ام هم دو روزه که لب به چیزی نزده!
اشک مامان دوباره سرازیر شد. آرام صورتم را نوازش کرد و گفت:
- من مطمئنم که اون خیلی زود به هوش میاد. تو هم باید به خودت برسی تا بتونی وقتی به هوش اومد ترو خشکش کنی!
نمیدانم چرا برایم دور از باور بود. با وحشت و نگرانی دست مامان را به دست گرفتم و گفتم:
- اگر به هوش نیاد چی؟
مامان گفت:
- زبونت رو گاز بگیر دختر! من مطئنم که همین روزها به هوش میاد براش نذر کردم، راستی! تو مطمئنی که اون جا بیمارستان خوبیه؟
گفتم:
- فعلا مجبوریم همون جا نگهش داریم.دکترش میگفت من مسوولیت انتقال بیمار رو به عهده نمیگیرم. میگفت صلاح نیست این کار رو بکنیم. از اون گذشته اون جا بیمارستان مجهزیه!
مامان گفت:
- پناه بر خدا! به جای گریه و زاری براش دعا کن!
میان گریه گفتم:
- من براش مادر خوبی نبودم مامان! هیچ وقت فرصت نشد براش جبران کنم. مامان سرم را در آغوض کشید و موهایم را نوازش کرد. گفتم:
- مگه همیشه نمیگفتی ما ران کنند، روان کـِشند!؟ من دارم تقاص میدم مامان!
اشک مامان هم سرازیر شد. توی صورتش خیره شدم و گفتم:
- حالا بگو مامان! بگو من دارم کفاره کدوم گناهم رو پس میدم؟! به خدا حاضرم جونم رو فدا کنم تا فقط بتونم یک بار دیگه صداش رو بشنوم! هر وقت یاد آخرین نگاهش می افتم لم میخواد بمیرم! چشماش از وحشن گرد شده بود ومنکنارش نبودم. من هیچ وقت کنارش نبودم!
مادر با صدایی لرزان گفت:
- پیش خدا هیچ کاری سخت نیست. کیان رو از اون بخواه!
سرم را تکان دادم و گفتم:
- اینکه دکترها حرفی نمیزنند بیشتر زجر میده! همش حس میکنم اوضاع آنقدرها که فکر میکنم خوب نیست!
مامان گفت:
- بهتر نیست بابک رو در جریان بگذارم؟ گمونم با حالی که ما داریم خوبه یک مرد در کنارمون باشه!
گفتم:
- اصلامامان! فکرش رو از سرت بیرون کن! اون به حد کافی جور مارو کشیده ! وانگهی چه کاری ازش برمیاد که بیخودی ناراحتش کنیم؟
مامان با محبت گفت:
- میدونم که به خاطر اتفاقاتی که افتاده دلخوری، اما الان وقت این نیست که به خودت فکر کنی. ما به بابک احتیاج داریم. اون هم مُرده و هم دست و پاش بیشتره!
با جدیت گفتم:
- حرفش رو هم نزن مامان! شما رو به خدا به حرفم گوش کنید!
مامان سری به علامت تسلیم تکان داد و بی هیچ حرفی از اتاق بیرون رفت. شاید حق با مامان بود . وجود بابک با آنهمه عشقی که به کیان داشت توی آن اوضاع و شرایط مایه قوت قلب بود اما این اولین باری نبود که میخواستم فارغ از احساسات زنانه راجع به بابک تصمیم بگیرم.
* * *
وقتی از آی سی یو خارج شدم به مامان گفتم:
- بهتره منتظر بمونیم تا دکترش بیاد. میخوام باهاش حرف بزنم.اون هنوز هیچی راجع به آزمایشات کیان نگفته!
مامان با محبت گفت:
- مطمئن باش آزمایشتاتش ایرادی نداره! ندیدی؟! امروز بچه ام مثل ماه بود.
با نگرانی گفتم:
- پس چرا به هوش نمیاد؟ دلم خیلی شور میزنه مامان! امروز وقتی دستش توی دستم بود یک دفعه حالم بد شد. انگار یه چیزی از بالای دلم افتاد پایین.
مامان با اطمینان گفت:
- هیچ اتفاقی نمی افته! من بچه ام رو بیمه امام رضا کردم، خیال دارم وقتی از بیمارستان مرخص شد ببرمش پابوس آقا!
بعد سر به آسمان برداشت و با قلبی شکسته و صدایی لرزان گفت:
- یا امام رضا، بچه ام رو از خودت میخوام!
از اخلاصش حالم دگرگون شد و برای چند ثانیه نفسم بند آمد. برای آنکه مامان اشکم را نبیند، به بهانه خوردن آب به طرف آب سرد کن رفتم و چند مشت آب خنک به صورتم پاشیدم. حق با مامان بود شاید ایمانم ضعیف شده بود، ولی دلم هنوز می لرزید. داشتم همان جا قدم میزدم که پروفسور صارمی را دیدم.
داشت به طرف آی سی یو میرفت که با عجله به طرفش دویدم و صدایش زدم. با دیدنم جلوی در ایستاد و به سلامم جواب داد.
قبل از آنکه چیزی بپرسم مامان خودش را به ما رساند و بی طاقت پرسید:
- حال ِمریض ما چطوره آقای دکتر؟
دکتر با لبخندی کمرنگ گفت:
- تا خواست ِخدا چی باشه!
دلم ریخت! جرئت سوال کردن نداشتم، با این حال به زحمت پرسیدم:
- کی به هوش میاد آقای دکتر؟ به نظر ما این وضع تا کی ادامه داره؟
مکثی کرد و گفت:
- اتفاقا میخواستم دیروز باهاتون صحبت کنم ولی... فکر کردم بهتره کمی صبر کنیم...
با صدایی لرزان گفتم:
- اتفاقی افتاده؟
دکتر که کاملا مستاصل به نظر میرسید با احتیاط پرسید:
- توضحیش کمی مشکله! یعنی....یعنی نمیدونم حرفهام متقاعدتون میکنه یا نه، ما کاری از دست مون بر می امد کردیم ولی...
دلم نمیخواست چیز نا امید کننده ای بشنوم، فورا حرفش را قطع کردم و پرسیدم:
- راجع به آزمایش هاست؟!
دکتر با مهربانی گفت:
- ببین دخترم! من باید با توجه به عکس ها پسرت رو عمل میکردم.
چرا میگفت"عمل میکردم؟"، قلبم گواهی بدی میداد. بی آنکه پلک بزنم به صورت ِ دکتر چشم دوخته بودم. دکتر عینکش را از چشم برداشت و سکوت کرد. مامان پرسید:
- خب، چرا عملش نمیکنید آقای دکتر؟!
دکتر بی مقدمه گفت:
- متاسفم! دیگه بی فایده ست مادر جون! مرگ مغزی شده!
مامان تکرار کرد:"
- مرگ مغزی؟مرگ مغزی؟!
همان جا به دیوار تکیه دادم. حتی نفهمیدم دکتر چه گفت و کی رفت! انگار آن حرفها را در خواب شنیده بودم. مامان که منظور دکتر را نفهمیده بود با وحشت از من پرسید:
- اینا چی میگن بیتا؟! کیان که هنوز زنده ست! مرگ مغزی چیه؟
ناخودآگاه گفتم:
- یعنی از نظر پزشکی، کیان مّرده!
مامان جیغ زد:
- چی؟
انگار یک سطل آب یخ روی بدنش ریختند. حال من هم بهتر از اون نبود. در واقع خودم هم حرفهای دکتر را جدی نگرفته بودم. چطور ممکن بود؟! همان جا روی زمین نشستم. مامان که به نظر می رسید حرفهای دکتر را باور نکرده رو به رویم نشست و با قاطعیت گفت:
- می بریمش یه بیمارستان بهتر!اینا همش حرف مفته! میخوان بچه ام رو دستی دستی به کشتن بدن!
چیزی راه نفسم را گرفته بود! چیزی مثل یک بغض بزرگ،اما گریه ام نمی آمد. مامان صورتم را میان دستانش گرفت ! چقدر دستانش بر عکس ِمن داغ بود. مستقیم به صورتم زل زد و مصمم گفت:
- بلند شو! چرا ماتم گرفتی؟ نکنه حرفهای اونا رو باور کردی؟
انگار روح توی تنم نبود. تا آن روز درباره مرگ مغزی زیاد شنید بودم، اما باور نداشتم به سرپسرم آمده باشد! همیشه همینطور است! از چیزی که میترسی به سرت میآید. به کمک مامان از روی زمین بلند شدم، ولی انقدر سنگین بودم که نای راه رفتن نداشتم. روی اولین صندلی که سر راهم بود نشستم و به زحمت گفتم:
- باید با دکترش حرف بزنم!
مامان کنارم نشست و گفت:
- باید خودمون به فکر راه چاره باشیم.اونا دست از کیان کشیدند.
رفتارش غیر طبیعی بود.عصبی گفتم:
- چرا متوجه نیستین مامان؟ میگن کیان مرگ مغزی شده!
رنگ از رخش پرید. چند لحظه دلم به حالش سوخت اما بعد فکر کردم به این شوک احتیاج داشت. مامان با حالتی معصومانه گفت:
- یعنی چی؟! تو باور میکنی؟
صاف نگاهش کردم. نه که باور نمیکردم! باور کردنم به منزله این بود که آن حقیقت تلخ را پذیرفته ام. یک دفعه به یاد حالت نگاه دکتر موقع زدن آن حرفها افتادم و بند دلم لرزید. به مامان گفتم:
- شما برین خونه مامان! من بعدا میام! بلند شین براتون ماشین میگیرم.
دستانش را به دست گرفتم و از جا بلندش کردم. عجیب بود که آن دستهای داغ کاملا یخ کرده بودند.
نگاهش هم مات ِمات بود. حالا منی که تا چند لحظه پیش به او تکیه کرده بودم او را با آن نگاههای بی اراده به دنبال ِ[ود میکشیدم. آنقدر حالش بد بود که ترسیدم تنهایش بگذارم. فکر کردم اول او را به خانه برسانم و بعد به بیمارستان برگردم!
* * *
به بیمارستان برگشتم ولی هنوز نگران مامان بودم، چون حتی کلامی به زبان نیاورده بود. بیچاره به شدت شوکه شده بود. فقط به یک نقطه زل زده بود و فکر میکردم. گمانم حتی حرفهای من را هم نمیشنید. نباید آنطور بی مقدمه توی ذوقش میزدم ولی حال ِخودم هم بهتر از او نبود.
وقتی به بیمارستان رسیدم یکراست به آی سی یو رفتم. میخواستم دوباره کیان را ببینم اما مانعم شدند. آنقدر عصبی بودم که داد و بیداد راه انداختنو نگهبانا میخواستند بیرونم کنند که با دخالت پرستار بخش اجازه دادند وارد آی سی یو شوم. نمیدانم! شاید دلشان به حالم سوخته بود. این را از نگاهشان میفهمیدم. کیان آنقدر آرام خوابیده بود که باورم نمیشد دکتر راست گفته باشد. با تردید به تختش نزدیک شدم و با دستی لرزان دستش را لمس کردم . آیا باید باور میکردم که او مرده؟! اتاق دور سرم چرخید. ارام زمزمه کردم:
- کیان؟ مامان؟
از پرستاری که آن نزدیکی ایستاده بود پرسیدم:
- کجا میتونم با دکترش صحبت کنم؟
پرستار گفت:
- بعید میدونم هنوز توی بیمارستان باشند.
به دستگاه هایی که بالای سرش بود خیره شدم و با ناباوری گفتم:
- به نظر شما این بچه مّرده؟
پرستار با حالتی عجیب نگاهم کرد و حرفی نزد. مصمم گفتم:
- اون هنوز زند هاست. قلبش کار میکنه!
پرستار دستی میان موهای کیان کشید و با تاسف گفت:
- آره! فقط قلبش! طفلک بیچاره!
با نگاهی سرزنش بار براندازش کردم و دوباره به کیان زل زدم.پرستار گفت:
- دیگه بهتره برین بیرون.
مثل نا امیدی که به هر ریسمانی چنگ میزند پرسیدم:
- اون به هوش میاد،نه؟ خیلی وقتها اتفاق افتاده که یه مریض دوباره برگشته!
پرستار با تردید گفت:
- بهتره هر چی لازمه از دکترش بپرسی!
بعد مرا به بیرون از اتاق هدایت کرد ودر را بست.دوباره با تردید به طرف کیان برگشتم، نه! باور کردنی نبود مریض هایی که مرگ مغزی میشوند این طوری باشند. وقتی از بخش خارج شدم هنوز هم شوکه بودم. مثل این بود که عالم و آدم همه چیز را میدانندو از من مخفی میکنند. حالا حتی رفتار نگهبان هم مهربان تر از قبل شده بود. وقتی از بیمارستان خارج شدم هوا تاریک شده بود. مدتی مثل آدمهای منگ، بی هدف توی خیابانها پرسه زدم، اما به هر حال به خانه برگشتم. دیدن ِمامان هم در آن حالت غمی مضاعف بود. انگار هنوز هم در بهت و ناباوری به سر می برد. چون معلوم بود از وقتی ترکش کردم از جایش تکان نخورده! پرسیدم:
- نماز خوندین؟
جوابی نداد.دیگر مطمئن شدم حالش طبیعی نیست، چون هیچ وقت نماز اول وقتش ترک نمیشد. دلم میخواست با صدایی بلند فریاد بزنم، اما فقط بی صدا نگاهش کردم. جانش به کیان بسته بود. میدانستم مثل من میلی به شام ندارد پس بی هیچ حرفی از اتاق خارج شدم.

وقتی وارد اتاق مامان و کیان شدم ، باز هم مامان را ماتم زده دیدم. سینی صبحانه را روی تخت گذاشتم و روبه رویش نشستم. از هلال زیر چشمانش پیدا بود خوب نخوابیده، با نگرانی گفتم:
- چرا این جوری میکنی مامان؟ میخوای وسط این همه بدبختی، شما هم مریض بشی؟
حرفی نزد .پاک ماتش برده بود. یک لقمه نان و پنیر گرفتم و به طرف دهانش بردم ولی سرش را برگرداند. گفتم:
- دیشب هم که چیزی نخوردی! اگه به خودت فکر نمیکنی لااقل به فکر من باش!
باز هم چیزی نگفت.انگار روزه سکوت گرفته بود. به عکس کیان خیره شدم و گفتم:
- دارم میرم بیمارستان. باید با پروفسورصارمی حرف بزنم. من نمیتونم حرفهاش رو باور کنم!
سکوتش زجرم می داد. از جا بلند شدم و گفتم:
- تا برگردم، خوب استراحت کنید. مطمئن باشین با خبرهای خوب برمیگردم. اگه لازم باشه بیمارستانش رو عوض میکنم.
چشمانش فروغی نداشت. از حالت صورتش ترسیدم، اما خودم را کنترل کردم و ازاتاق خارج شدم. یک دلم در خانه بود و دل ِ دیگرم در بیمارستان. در طول راه باز هم به حرفها را شنیده باشد، خون در رگهایم منجمد شد و پشتم لرزید. آنقدر حواسم پرت بود که نزدیک بود پرداخت کرایه تاکسی را فراموش کنم. وقتی به بیمارستان رسیدم باز هم پدر ومادر آن راننده جوان را به انتظار دیدم. مادر به محض دیدنم جلو آمد، ولی من که حال و حوصله درستی نداشتم قبل از آنکه حرفی بزند گفتم:
- ببخشید خانوم، من باید برم دیدن دکتر.
بازویم را گرفت و با نگرانی پرسید:
- بچه چطوره؟
موجی از عصبانیت در وجودم خیز برداشت اما به سختی خودم را کنترل کردم تا حرفی نزنم. با تردید پرسید:
- چیزهایی شنیدم اما نتونستم باور کنم...
چنان با عصبانیت به صورتش خیره شدم که حرفش را نیمه کاره رها کرد. پدر راننده که تا آن لحظه عقب تر ایستاده بود، جلو آمد و با چشمانی پر از اشک گفت:
- خدا شاهده که ما هم به اندازه شما متاسف و ناراحتیم!
با پوزخند گفتم:
- به خاطر چی؟ به خاطر پسرتون؟
سر به زیر انداخت و گفت:
- والله به خدا ما هم آدمیم خانوم! از روزی که این بچه رو دیدم صد با رخودم رو جای شما گذاشتم.
بغض گلویم را فشرد. با صدایی لرزان زمزمه کردم:
- حالا که جای من نیستید!
خواستم بروم که مادر راننده گفت:
- به دکترش بگین، هر کاری که لازمه براش بکنند. حتی اگر صلاح میدونند دستور اعزام به خارج بدن.
حرفها و حالا وحشتزده آنها سبب میشد حس کنم اوضاع بدتر ازآنست که تصور میکنم. با عجله و بی هیچ حرفی به طرف اتاق دکتر رفتم اما او هنوز به بیمارستان نیامده بود. همان جا مصمم منتظر ماندم تا اینکه بعد از گذشت نیم ساعت از راه رسید. داشت وارد اتاقش میشد که با صدایی لرزان سلام کردم . با دیدنم حالت صورتش عوض شد.پرسیدم:
- میتونم چند لحظه وقتتون رو بگیرم؟
به ساعتش نگاه کرد و گفت:
- بفرمایید داخل.
پشت سرش وارد اتاق شدم و در را بستم. کت و کیفش را به جالباسی آویزان کردم و پشت میزش نشست.
روی یکی از صندلی های روبه روی میزش نشستم و بی مقدمه گفتم:
- زیاد وقتتون رو نمیگیرم آقای دکتر!
ساکت نگاهم کرد. عصبی گفتم:
- راستش من از دیشب تا حالا دارم به حرفهاتون فکر میکنم، اما اصلا نمیتونم باور کنم که پسرم...
سرش را به علامت تایید تکان داد و حرفم را قطع کرد.
- انتظارش رو داشتم!
با تعجب نگاهش کردم . آنقدر آرام بود که انگار هیچ اتفاقی نیافتاده است! کاملا به عقب تکیه داد و با محبت گفت:
- ببین دخترم! من احساست رو درک میکنم. باور کن گفتنش برای من هم سخت بود، ولی بهتره کمی واقع بین باشی! متاسفانه دیگر برای پسر کوچولوت نمیشه کاری کرد. از نظر من همه چیز تموم شده! پس درست اینکه که نگذاری بیشتر از این زجر بکشه!
از شدت وحشت زبانم بند آمده بود. و اتاق دور سرم میچرخید. باقی حرفهای دکتر را نمیشنیدم. فقط حرکت لبهایش را میدیدم. درک مقصودش برایم دشوار بود! منظورش از اینکه میگفت نگذارم زجر بکشد چه بود؟ سرم را که حالا به سنگینی یک کوه بود میان دستانم گرفتم و تلاش کردم آرام باشم. دلم میخواست با همه توانم جیغ بکشم و بیمارستان را زیر و رو کنم.دلم میخواست آن راننده را که باعث و بانی این بدبختی بود زنده زنده آتش بزنم.دلم میخواست...دلم میخواست...
بی توجه به حرفهای دکتر از جا بلند شدم وبه طرف در رفتم ولی سرم به شدت گیج میرفت. دکتر کمکم کرد دوباره روی صندلی بنشینم، ولی آرام و قرار نداشتم.باید کیان را میدیدم. با چشمانی پر از اشک به دکتر گفتم:
- من باید اونو ببینم.
دکتر با مهربانی گفت:
- بسیار خوب! میتونی اونو ببینی اما باید واقع بین باشی!
با ناباوری گفتم:
- واقع بین باشم؟!راجع به چی؟اگر باور کنم که کیان مرده آدم منطقی و واقع بینی ام؟ شما همین رو از من میخواین دکتر؟
دکتر با حالتی تاسف بار به صورتم خیره شد و چیزی نگفت. اشک هایم را پاک کردم و مصمم گفتم:
- اما پسر من هنوز زنده است.
دکتر عینکش را برداشت و گفت:
- همیشه بدترین اوقات برای یک پزشک وقتی است که مجبور بشه چنین حقایق تلخی رو به عزیزان یک بیمار بگه! به نظر دختر با شعور و تحصیل کرده ای هستی، پس خیال نکن میخوام شعار بدم یا نصیحتت کنم. خداوند همیشه در حال آزمایش بنده هاشه! یکی رو با پول، یکی رو با ایمان و یکی رو با عزیزانش محک میزنه! آرزو میکنم که هیچ وقت هیچ کس به جای تو نباشه اما تو حالا زیر محک خداوندی! آزمایش سختیه ولی امیدوارم سربلند بیای بیرون! هیچ کار خداوند بی حکمت نیست! توی همین بیمارستان دختر بچه ای رو میشناسم که تقریبا هم سن و سال پسر شماست. اگر فقط کمی گذاشت داشته باشی میتونی وسیله نجاتش بشی و زندگی رو بهش برگردونی!
مقصودش را نمی فهمیدم. با وحشت و نگرانی به صورتش خیره شدم. رو به رویم نشست و گفت:
- باید هر چه زودتر پیوند قلب بشه !من تا حدودی بررسی کردم. گروه خونشون هم به هم میخوره! همه چیز بسته به میل شماست...
با ناباوری گفتم:
- شما از من چی میخواین؟
حال ِ بدی داشتم. دلم آشوب بود و قلبم خیلی تند میزد. باورم نمیشد! نمیتوانستم به گوش هایم به خاطر شنیدن آن حرفها اعتماد کنم! راجع به کیان من حرف میزدند؟ اینک به دست خودم او را بکشم؟!
با عصبانیت گفتم:
- چه توقعی از من دارین دکتر؟ اینکه اجازه بدم قلبش رو از سینه اش بکشند بیرون؟ پسر من هنوز نفس میکشه! اگر اینقدر از او نا امید شدین، میتونم ببرمش جای دیگه! جایی که برای جونش ارزش قائل باشند!
دکتر با آرامش گفت:
- متاسفانه دیگه از دست هیچ کس کاری ساخته نیست. در ضمن وظیفه من هم نجات جان آدمهاست نه کشتن آنها! همه ما وسیله ایم!
از جا بلند شدم و با قاطعیت گفتم:
- من هرگز چنین کاری نمیکنم. حتی اگر باور کنم که پسرم به قول شما مرده!
دکتر گفتک
- گفتم که...! همه چیز بسته به میل شماست. هیچ کس نمیتونه بدون رضایت شما کاری کنه! اما بهتره باز هم به حرفهام فکر کنی! تو با این کار میتونی پسر کوچولوت رو خوشحال کنی و جون یک انسان رو نجات بدی!
با حالتی رنجیده گفتم:
- میتونم پسرم رو ببینم؟
دکتر با محبت گفت:
- سفارش میکنم هر وقت خواستی اون رو ببینی، مانعت نشن!
به زور تشکر کردم و از اتاقش خارج شدم. انگار روی ابرها راه می رفتم. از عالم و آدم عصبانی بودم. فکر کردم چقدر آدمها سنگ دل و بی انصاف شده اند. چطوردلشان می آید با کیان آن طور رفتار کنند؟ یاد حرفهای دکتر افتادم و چندشم شد! میگفت گروه خونشان را با هم مقایسه کردند! تکانهای آسانسور حالم را بدتر میکرد. یک طبقه جلوتر پیاده شدم و خودم را به پنجره رساندم. باد سرد آبان ماه بدن ِ خیس عرقم را لرزاند! تاب دیدن کیان را نداشتم. از اینکه نمیتوانستم برایش کاری بکنم بیتشر زجر میکشیدم. دوباره یاد حرفهای دکتر افتادم. از چه صحبت میکرد؟ امتحان خدا! نه نه! من شهامت نداشت در این آزمون شرکت کنم!دوباره با پای پیاده خودم را به طبقه هم کف رساندم. پاهایم به دنبالم کشیده میشد. داشتم از ساختمان خارج میشدم که با پدر و مادر آن راننده روبه رو شدم. آتش خشم در وجودم زبانه کشید. قفسه سینه ام از شدت عصبانیت بالا و پایین می رفت. بی توجه به اینکه کجا هستم، گفتم:
- شما دنبال چی هستین؟ چرا راحتم نمیگذارید؟ میخواین با دیدنتون هر لحظه و هر ساعت به یاد بیارم چی به سرم اومده؟
مادرش نزدیک شد و با محبت گفت::
- آروم باش دخترم!
با صدایی لرزان فریاد زدم:
- آروم باشم؟! چطور میتونم آروم باشم؟ پسرم داره میمیره!
بعضی از حاضرین از روی کنجکاوی به ما نزدیک شدند. انگار بغض کهنه ام سر باز کرده بود. که آن طور ضجه میزدم. مادر راننده سعی میکرد آرامم کند اما مثل مرغ پرکنده بال بال میزدم. یکی دوتا از پرستارها مداخله کردند ولی آتش درون من هر لحظه شعله ور تر میشد. یکی دوتا از خانم های حاضر کمک کردند تا مرا از ساختمان خارج کنند. همه جا به نظرم تیره و تار بود. حتی نمی فهمیدم چه میگویم و چه میگویند. زمانی به خود آمدم که روی یکی از نیمکت های محوطه بودم و پدر و مادر آن راننده نگون بخت رو به رویم ایستاده بودند. آن قدر داد زده بودم که گلویم میسوخت. مادر آن راننده پاکت آب میوه را به دهانم نزدیک کرد و با محبت گفت:
- بخور دخترم. فشارت افتاده!
چشمان هر دوی آنها قرمز بود. پدرش گفت:
- اینطوری از پا در میای دختر جون! رنگ به رو نداری!
آب میوه را پس زدم و از جا بلند شدم. مادر رانند گفت:
- با این حالتون تنها کجا میرین؟ بهتره کمی صبر کنید...
نگران مامان بودم. به او چه باید میگفتم؟داشتم میرفتم که پدر آن راننده گفت:
- ما می رسونیمتون! خانوم کمکشون کن!
همسرش بازوی مرا به دست گرفت و به طرف در خروجی برد. جای هیچ مقاومتی نبود. مرد زودتر از منو همسرش برای آوردن ماشین از بیمارستان خارج شد چه پاییز غم انگیزی بود! انگار محوطه بیمارستان را با برگ های زرد و نارنجی فرش کرده بودند. اما من هیچ یکی از این زیبایی ها را نمیدیدم. جس میکردم کمرم شکسته! حس میکردم به آخر خط رسیدم!آنقدر احساس تنهایی میکردم که دلم میخواست ساعتها به حال خودم گریه کنم.
* * *
مامان آنقدر به خودش گرسنگی و بی خوابی داد که کارش به بیمارستان رسید. آن روزها مثل دیوانه ها بودم. از یک طرف کیان و از طرف دیگر مامان! دکترش میگفت شوکه شده و اگر هیمنطور ادامه بدهد باید مدتی در آسایشگاه بستری شود و تحت نظر روانپزشک باشد. درست یادم نیست چه روزی ولی یکی از همان روزها بود که فرشته سر زده به دیدنم آمد. انگار با دیدن او داغ دلم تازه شد. او هم با دیدن اوضاع و شرایط ما، آنقدر ناراحت شد که تا مدتی بی صدا گریه کرد. گمانم شوکه شده بود . بعد از شنیدن وقایع اخیر از زبان من با لحنی گله مند گفت:
- چرا به ما خبر ندادی؟ مگه ما فامیل نیستیم؟ لااقل بابک را در جریان میگذاشتی !هیچ میدونی اون چقدر به کیان علاقه داره؟ موندم حالا چطور بهش بگم! هیچ فکرش رو نمیکردم توی این مدت که از هم بی خبر بودیم این همه اتفاق افتاده باشه!
با چشمانی پر از اشک گفت:
- من هنوز هم باورم نمیشه!
فرشته گفت:
- حالامطمئنی که کیان مرگ مغزی شده؟
صورتم را پاک کردم و گفتم:
- این جوری میگن فرشته جون! تازه پروفسور صارمی یکی از بهترین جراح های مغز و اعصبانه! منم اول باور نمیکردم اما الان درست سیزده روزه که کیان به هوش نیومده! نمیدونی وقتی نگاهش میکنم چه حالی دارم. انگار میخوان قلبم رو از سینه ام بیرون بکشند! طفلک بی گناه من!
فرشته با محبت دستم را به دست گرفت و گفت:
- آروم باش بیتا جون! لااقل به خاطرعمه! حال و روزش رو نمیبینی؟!
گفتم:
- برای اون هم نگرانم! همش توی اتاق به عکس کیان زل زده ! نه لب به غذا میزنه و نه یک کلام چیزی میگیه! شده مثل مجسمه! گمونم بعد از این اتفاق افسردگی گرفته! دکترش میگفت اگه همین جوری پیش بره باید توی آسایشگاه بستری بشه.
فرشته گفت:
- آخه چرا یک دفعه اینطوری شد؟ والله به خدا ما هم روز خوش نداریم! از وقتی بابک از خونه رفته کار مامانم شده گریه کردم.بابام هم که لام تا کام حرف نمیزنه! بابک پاک افتاده رو دنده لج! مثلا امروز اومده بودم تا تو باهاش صحبت کنی!
گفتم:
- اوضاع ها رو که می بینی! انگار یک دفعه طوفان زندگی مون رو زیر و رو کرده!
فرشته گفت:
- از لطف خدا نا امید نشو! باز هم میگم کار خوبی نکردی که ما رو بی اطلاع گذاشتی! بیچاره بابا! نمیدونم اگه بفهمه عمه به این حال و روز افتاده چه کار میکنه!
گفتم:
- اصلا بهشون نگو! دوست ندارم کسی رو ناراحت کنم!
فرشته اخم کرد و گفت:
- ماشاءالله تو توی این شرایط هم دست از قّد بازی بر نمیداری؟!! عزیز من، خواهرشه! اگه زبونم لال براش اتفاقی بیفته چی؟ میدونم که هنوز هم به خاطر حرفهای مامانم دلخوری، اما آخه بابک چه تقصیری داره؟ من همین الان بهش تلفن میزنم!
میان گریه گفتم:
- تلفن بزنی که چی؟ دیگه کاری از دست کسی ساخته نیست!
او بی توجه به حرفهای من شماره خانه بابک را گرفت و منتظر مااند. گمانم بعد از چند تا بوق، دستگاه روی پیغام گیر رفت، چون با دلخوری گفت:
- بابک! من هستم فرشته! میدونم که خون های اگر خونه ای فورا با من تماس بگیر. اتفاق بدی افتاده! باید باهات حرف بزنم، میشنوی؟! حال عمه خوب نیست! متاسفانه خبر دیگه ای هم دارم که باید به خودت بگم.
انگار بابک گوشی را برداشت چون فرشته با ناراحتی گفت:
- کجا بودی؟! چرا تلفن همراهت خاموشه؟!...خیلی خب الان وقت این حرفها نیست! بهتره خودت رو زودتر برسومی. من خونه عمه هستم. بیتا هم اینجاست. اتفاق بدی افتاده بابک...نه! عمه کمی کسالت داره اما موضوع مهم تر مربوط به کیانه! اون تصادف کرده! الانم بیمارستانه....! نه! بدبختانه حالش زیاد خوب نیست!
آرام تر گفت:
- انگار مرگ مغزی شده!...ای بابا! من هم تازه فهمیدم. بهتره هر چی داد داری سر بیتا بزنی! آره اینجاست...
بعد گوشی را به طرف من گرفت وگفت:
- میخواد باهات حرف بزنه!
میان گریه گفتم:
- نمیتونم فرشته جون، حالم اصلا خوب نیست.
نفهمیدم فرشته چه گفت و چه شنید. وقتی تلفن را قطع کرد گفت:
- بابک گفت بمونی خونه تا خودش رو برسونه!
گفتم:
- اما من باید برم بیمارستان!
فرشته گفت:
- بهانه نیار! دیر نمیشه! گفت تا نیم ساعت دیگه اینجاست.
* * *
تا اون روز گریه بابک را ندیده بودم. او با دیدن کیان به قدری منقلب شد که دل همه را به درد اورد. طاقت دیدن گریه او را نداشتم. از بخش بیرون آمدم و روی یکی از صندلی ها ی پشت در نشستم.چقدر به نظرم تکیده شده بود. شاید به خاطر این بود که ریشش را نزده بود. انگار از وقتی او را ندیده بودم چند کیلو وزن کم کرده بود که آن طور لاغر به نظر میرسید. انتظار داشتم وقتی تنها شدیم سرزنشم کند، اما ا زخانه تا بیمارستان جز بنا به ضرورت حرفی نزد. به نظرم به نوعی ناباور و شوکه بود. وقتی هم از آی سی یو بیرون آمد، درست مثل یک رباط به طرفم آمد و روی یکی از صندلی ها نشست. مانده بودم چیزی بگویم یا ساکت بمانم. فکرکردم کاش فرشته پیش مامان نمانده بود و با ما می آمد، هر چند که حضورش در خانه واجب تر بود. چون قرار بود دایی و زن دایی برای دیدن مامان به آنجا بروند. کلافه سرم را به دست گرفتم و به سنگ های کف راهرو چشم دوختم چه اوضاع بهم ریخته ای بود! ترسم از این بود که زیر بار آن همه غصه و مصیبت دیوانه شوم. بابک گفت:
- چرا زودتر خبرم نکردی؟
گفتم:
- آنقدر همه چیز به سرعت اتفاق افتاد که هنوزهم باورم نمیشه!
پرسید:
- کجا میشه با دکترش حرف زد؟
صدایش گرفته بود. بی آنکه به صورتش نگاه کنم گفتم:
- من قبلااین کار رو کردم. بی فایده است!
با ناراحتی گفت:
- پس میخوای دست روی دست بگذاری؟
با صدایی بغض آلود گفتم:
- هر کاری که لازم بوده کردم. دیگه نمیدونم چه کار باید بکنم! دکترها میگن اون دیگه برنمیگرده!
بلند شد و شروع به قدم زدن کرد! قدمهایش کوتاه و عصبی بود. به یاد چند روز قبل خودم افتادم.درست مثل من مستاصل بود. خیلی حرفها بود که دلم میخواست بزنم اما ساکت ماندم. همینقدر که او را کنارخودم داشتم کافی بود. حضور او واقعا مایه دلگرمی بود. وقتی از قدم زدن خسته شد کنارم روی صندلی نشست و بیمقدمه گفت:
- باید ببریمش یه بیمارستان دیگه!
با لبخندی تلخ گفتم:
- دکترش میگه بی فایده است . میگفت اینجوری فقط آزارش میدیم.
عصبی گفت:
- پس چی کار کنیم؟ یعنی واقعا هیچ کاری نمیشه برای این بچه کرد؟
با صدایی لرزان گفتم:
- پروفسور صارمی معتقده کیان الان فقط با این دستگاه ها طنده است. اگر اونارو بکشند قلبش هم از کار می افته!جدا که زندگی چقدر چیز مضخرفیه! شاید باور نکنی اما توی این چند روز اونقدر چیزهای عجیب و باور نکردنی دیدم و شنیدم که همش خیال میکنم دارم خواب میبینم. هنوز از شوک ِ تصادف کیان فارغ نشده بودم که گفتند مرگ مغزی شده، بعد هم پیشنهاد اهداعضو دادند...
با ناباوری گفت:
- چی؟!! اهدای عضو؟ تو چی گفتی؟
گفتم:
- روزهای اول مثل دیوانها بودم. هر چند که هوز هم وقتی یادم می افته ستون فقراتم می لرزه! شبها خواب ندارم اگر هم بتونم بخوابم کابوس میبینم.
با قاطعیت گفت:
- تو به هیچ وجه نباید اجازه این کار رو بدی!
گفتم:
- کدوم مادری میتونه که من بتونم؟اون جگر گوشه منه! هر چند که براش مادر خوبی نبودم!
با حالتی متفکر گفت:
- الان وقت خود خوری نیست.باید یه فکر اساسی بکنیم.
با چشمانی اشک بار نگاهش کردم و گفتم:
- اونم از وضع مادرم.
سری تکان داد و گفت:
- وقتی بدبیاری شروع بشه، پشت سر هم بد میاد! حالا هم بلند شو بریم خونه!
گفتم:
- من اینجا هستم، تو برو!
آرام گفت:
- اینجا که از تو کاری برنمیاد. پاشو بریم خونه! عمه تنهاست. خودت که وضعش رو بهتر میدونی! فردا میبرمش پیش یه روانپزشک خوب.
حرفهایش آرامم میکرد. آن روزها واقعا احتیاج داشتم به کسی تکیه کنم و از صمیم قلب میخواستم یک نفر به جایم تصمیم بگیرد که چه کنم! وقتی به خانه برگشتم دایی پیش مادر بودو فرشته و زن دایی رفته بود. اگر چه رفتار دایی چندان گرم نبود، اما حرفها و نگاهش محبت داشت. به من گفت از لحاظ مالی اصلا نگران نباشم و راجع به کیان هر طور که به صلاح اوست تصمیم بگیرم. طفلک مامان! خیال میکردم با دیدن دایی حالش بهتر خواهد شد، اما هنوز همانطور بهت زده بود. رفتار دایی با بابک هم سرد بود. یک ان دلم به حالش سوخت! تا سراغ مادرش را گرفت دایی با لحن کنایه آمیز گفت:
- چرا زود به زود بهش سر نمیزنی؟ چشم مادرت به در خشک شد. باید توی همچین شرایطی اونو ببینی؟
بابک مودبانه گفت:
به نفع مامانه که یک کم از وابستگی هاش به ما کم کنه!
دایی با تحکم گفت:
- چطور؟! خواب تازه ای براش دیدی؟!اولاد هم اگر بود، اولادهای قدیم.
نمیدانم چرا حس کردم منظورش به من هم هست؟! آن شب بعد از رفتن آنها مثل هر شب تا دیر وقت بیدار ماندم.انگار همه درها به رویم بسته بود. فکر کیان یک آن از مغرم بیرون نمی رفت. نمیتوانستم تصور کنم عاقبتش چه خواهد شد. شاید هم بهتر آن بود که دربی خبری بمانم.
* * *
یکی دو روز بعد مامان را با بابک پیش یکی از بهترین روانپزشک های تهران بردم. دکتر بعد از دیدن مامان وشنیدن حالش از زبان من گفت:
- متاسفانه افسردگی ایشون از نوح حاده! من هم معتقدم باید مدتی بستری باشند و چنانچه لازم باشه شوک بگیرندو
بابک پرسید:
- چیز نگران کننده ای نیست؟
دکتر گفت:
- توی این سن آسیب های روانی رو باید جدی گرفت.به خصوص که ایشون سابقه ناراحتی قلبی هم دارند.
گفتم:
- موند هام اگر خدای نکرده بلایی سر پسرم بیاد، با مادرم چه کار کنم!
دکتر گفت:
- فعلا صلاح نیست راجع به این مساله با ایشون صحبت کنید. سعی کنید هر وقت با مادرتون حرف میزنید از گذشته های شیرین نه چندان دور حرف بزنید.
کدام گذشته شیرین؟! انگار یک عمر از آن روزها میگذشت. فردای آن روز با ارائه به معرفی نامه دکتر، مامان را در آسایشگاه بستری کردیم. روز غم انگیز و دردناکی بود. هیچ وقت فکرش را نمیکردم روزی مجبور باشم مامان را در آسایشگاه بستری کنم. وقتی از اتاقش خارج میشدیم، حالت نگاهش مثل سوزنی زهر آلود بر چشمم فرو نشست. نمیدانم چرا احساس عذاب وجدان میکردم؟ درست مثل اینکه خودم مسبب اوضاع باشم. بابک که مرا مستاصل دید ، گفت:
- نباید تابع احساسات باشی!عمه باید تحت مداوا قرار بگیره !خودت که شینیدی دکتر چی گفت.
با صدایی بغض آلود گفتم:
- هنوز هم مطمئن نیستم که کار درستی کرده باشم. اون از تنهایی دق میکنه!
بابک گفت:
- اون الان تو حال و هوای خودشه! اگر بخوای توی خون نگهش داری ، با روشی که در پیش گرفته تلف میشه!
روی یکی از نیمکت های محوطه نشستم و صورتم را با دستهایم پوشاندم. بابک آرام گفت:
- این روزها، روزهای سخت و دردناکی هستن.اما تو باید پشت سرشون بگذارِی!
تا مغز استخوانم احساس سرما میکردم.دلم میخواست پیش مامان باشم اما فکرم پیش کیان بود.
به بابک گفتم:
- امروز خیلی بهت زحمت داد. از کارت افتادی!
با لبخندی کمرنگ گفت:
- فکرش رو نکن!
بعد از مکث کوتاهی گفت:
- همراه تو میام بیمارستان. میخوام بچه رو ببینم.
زندگــی ...
به من آموخــــت...
همیشه منتظر حمله ی ....
احتمالیه کسی باشم ..........
که به او...
محبت فراوان کــــــــــردم............
:499:
پاسخ
 سپاس شده توسط ♥گل یخ ♥ ، L.A.78


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: رمان بیتا - AmItiSe - 05-05-2012، 13:03
RE: رمان بیتا - Magical Girl - 05-05-2012، 13:44
RE: رمان بیتا - Armina - 05-05-2012، 14:28
RE: رمان بیتا - AmItiSe - 06-05-2012، 12:48
RE: رمان بیتا - pink devil - 20-05-2012، 22:18
RE: رمان بیتا - cute flower - 18-06-2012، 12:46
RE: رمان بیتا - pink devil - 18-06-2012، 13:23
RE: رمان بیتا - ♥ Sky Princess♥ - 18-06-2012، 17:33
RE: رمان بیتا - Albert wesker - 18-06-2012، 18:00
RE: رمان بیتا - cute flower - 23-06-2012، 14:06
RE: رمان بیتا - AmItiSe - 27-06-2012، 1:07
RE: رمان بیتا - L.A.78 - 24-08-2012، 12:39
RE: رمان بیتا - Apathetic - 15-10-2012، 20:57

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Heart رمان[انتقام شیرین]
  رمان تمنا برای نفس کشیدن
  رمان الناز (عاشقانه)
  رمان شورنگاشت(داستانی کاملا واقعی)|ز.م

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان