18-06-2012، 17:56
مثل هرروز بالاي سر كيان نشسته بودم ونگاهش ميكردم.هنوز هم باورم نميشد...
درست مثل يك كابوس وحشتناك بود كه از فكر كردن به آن فرار ميكردم.ديگر حتي اشكي براي ريختن نداشتم انگار چشمه ي اشكم خشك شده بود.منتظر يك معجزه بودم،يك معجزه كه دست مرا بگيرد كه از اين طرف كوه به آن طرف كوه ببرد.كوهي كه ميان من وايمانم فاصله وشكاف عميقي انداخته بود.دست سرد كيان را به دست گرفتم وزير لب گفتم:
_خدايا اگه به قول دكتر اين يه امتحانه ،فرد خوبي رو براي آزمايش انتخاب نكردي.اگه قراربود از من بگيريش چرا چند سال پيش قبل اينكه به خاطرشآلوده به گنا بشم نگرفتي؟تو اونو يك بار به من بخشيدي بازم از خودت ميخوامش.
قطرات اشكم روي دست كيان چكيد.داشتم با دستمال خشكش ميكردم كه مردي از پشت سر سلام داد.
وقتي به عقب برگشتم مردي را ديدم كه نميشناختمش.جلوتر آمد وزير لب گفت:
_طفلك بيچاره!
نگاهش متوجه كيان بود.طي آن روزها اين جمله را زياد شنيده بودم.دستي ميان موهاي كيان كشيد وپرسيد:
_اين پسر كوچولوي نازنين پسر شماست؟
با تكان سر جواب مثبت دادم.با لحني تاسف بار گفت:
_به خاطر اتفاقي كه افتاده واقعا متاسفم!خيلي دردناكه!
چون نگاه كنجكاو ومتعجب مرا متوجه خودش ديد گفت:
_راستش بار اولي نيست كه ميام ديدن پسرتون.تا حالا يكي دوبار به ديدنش اومدم.اما بار اوليه كه شما رو ميبينم.ببخشيد يادم رفت خودم ومعرفي كنم من بهروز فروتن هستم.
نه اسمش نه قيافه اش هيچ كدام به نظرم آشنا نمي اومد.پرسيدم:
_ببخشيد ما همديگه رو ميشناسيم آقاي فروتن؟
مكثي كرد وگفت:
_مي تونم بيرون از اينجا چند دقيقه مزاحمتون بشم؟
فكر كردم شايد مرا باكسي اشتباه گرفته باشد.پرسيدم:
_ببخشيد مطمئنيد منو با كسي اشتباه نگرفتين؟
بالببخند گفت:
_نه خانم تاج بخش.من خيلي وقته ميخوا ببينمتون وبا هاتون صحبت كنم.
از اين كه مرا با نام فاميلي شوهرم صدا زد احساس خوبي نداشتم،ولي براي شنيدن حرفهايش از آي سي يو خارج شدم.وقتي پشت سرم از بخش بيرون آمد به يكي از صندلي ها شاره كرد بنشينم.
آن وقت خودش هم با فاصله دو صندلي كنارم نشست.دل توي دلم نبود.حدس ميزدم از اقوام آن راننده ي جوان باشد اما وقتي لب به صحبت باز كرد وكاملا غافلگير شدم.
_مي دونم شرايط خوبي رو براي گفتن اين حرف ها انتخاب نكرد ولي راستش ناچار بودم...!ميدونيد ؟شرايط منم مثل شما دردناكه.وقتي صحبت بچه مياد وسط آدم حاظره به خاطرش هر كاري بكنه!
سردر گم گفتم:
ببخشيد من...مقصودتون رو نمي فهمم!راجع به چي صحبت ميكنيد؟
سر به زير انداخت وگفت:
_راجع به دخترم.دكتر صارمي ميگفتن درباره اش با شما صحبت كرده اند.
گفتم:
_دكتر صارمي؟چرا بايد دكتر راجع به دختر شما با من صحبت كنه؟
مستصل ودست پاچه به نظر ميرسي.كمي مكث كرد وگفت:
_خواهش ميكنم خانم تاج بخش!زندگي دختر من به تصميم شما بستگي داره! البته...ميدونم تقاضاي من اونم از مادر يك بچه چقدر بي رحمانه به نظر مياد ولي باور كنيد ديگه نميتونستم صبر كنم.دكتر دخترم معتقده خطر مرگ هر لحظه دخترم رو تهديد ميكنه.اون بايد هرچه زودتر پيوند قلب بشه!...
باقي حرفهاي اورا نميشنيدم.بيمارستان دور سرم ميچرخيد ويك آن قيافه آن مرد به نظرم كفتاري آمد كه منتظر جان كندن كيان بود.مي خواستم از جا بلند شوم ولي انگار هزار كيلو شده بودم.با زحمت گفتم:
_خجالت بكشيد آقا!بچه من هنوز زنده است!چطور به خودتون اجاز مي دهيد اين طور بي رحمانه بچه ام رو تيكه تيكه كنم؟!
به شدت جا خورد.با اين حال با احتياط گفت:
_من واقعا متاسف ولي دكتر صارمي گفت...
حرفش را قطع كردم وگفتم:
_براي من مهم نيست كه دكتر راجع به پسر من چي فكر ميكنند!شما هم بهتره به فكريه قلبه ديگه براي دخترتون باشيد
بلند شدم كه بروم .از پشت سرم گفت:
_خواهش ميكنم خانم!به خاطر خدا!
به طرفش برگشتم وگفتم:
_اگه شما جاي من بوديد به خاطر خدا چنين كاري بابچه تون ميكرديد؟
با آن قد بلند انگار تا شده بود.با صدايي لرزان گفت:
_من حال شما رو نمي فهمم!مشكله آدم خودشو جاي شما بزاره،اما خانم اگه حرف دكترا درست اشه داشتن يا نداشتن قلب به چه درد پسرتون ميخوره؟!
با لحني تند گفتم:
_جوري حرف مي زنيد انگار من يه چيزي به شما بدهكارم!حضرت آقا مرگ وزندگي هردو به دست خداست.من هنوز از لطف خدا اونقدر مايوس نشدم كه با دست خودم بچه ام رو تكه تكه كنم.
التماس كرد:
_خانم شما را به خدا تا دير نشده كمي فكر كنيد...من حاظرم هر چقدر بخوايين بپردازم.من حاظرم همه زندگي ام روبدم...
با حالتي سرزنش بار براندازش كردم وبي توجه به بقيه حرفهايش به طرف آسانسور رفتم.مثل اين بود كه سينه ام را شكافته باشند.طبقه همكف از آسانسور پياده شدم وبه هر بدبختي بود خودم را به دستشويي رساندم.دوباره دلم آشوب شده بود.خم شدم وبالاآوردم.وقتي يك مشت آب به صورتم زدم خودم را در آينه نگاه كردم.شايد اگر خبر ميدادند روزهاي آخر عمرم را سپري ميكنم تا اين اندازه وحشت زده نبودم.تازه داشتم ميفهميدم وقتي مامان ميگفت بچه مثل بخشي از جگر مادر است يعني چه!زني در حال شستن دستانش پرسيد:
_شما حالتون خوبه؟
با تعجب نگاهش كردم وحرفي نزدم.نمي دانم چرا آن روزها حرفهاي همه به نظرم منظور دار بود.
آن قدر با خودم در گير بودم كه نفهميدم كي به حياط بيمارستان رسيدم. هوا باراني بود اما من روي نيمكت خيس نشسته بودم.دلم مامان را مي خواست كسي كه مثل كوه تكيه گاهم بوداما ياد مامان فقط غصه هايم را بيشتر ميكرد.دوست داشتم به جايي بروم كه بتوانم بارم را سبك كنم،جايي براي توكل،جايي كه فكر ميكردم جاي من نيست!طفلك مامان چقدر گريه ميكرد.ميگفت آروزي آدم ها با گذشت زمان بيشتر وبزرگتر ميشود.مگز چند سال از آن روزها ميگذشت؟!حالا من بودم با يك دنيا اي كاش!
با عجله از بيمارستان خارج شدم.شده بودم مثل موش آب كشيده!جلوي اولين تاكسي را گرفتم وگفتم:
_تجريش!
** ** *** ** **
صحن امازاده پر بود از مردمي كه براي زيارت آمده بودند.كفشم را تحويل دادم ووارد حرم شدم.اما بيشتر از چند قدم نتوانستم جلوتر بروم.همان جا به ديوار تكيه دادم واشكم سرازير شد.آن بارگاه ملكوتي كجا ومن گناهكار كجا؟شرمنده وحقارت زده بودم كه درست به وقت گرفتاري به پا بوس آمده بودم.روي ديوار سرخوردم وبه زمين نشستم.همان طور كه به ظريح خيره شده بودم زير لب تكرار كردم:
_اي بزرگوار!كمكم كن!
ان قدر اين جمله را تكرار كردم تا هم دهانم خشك شد وهم اشكم اما هنوز جسارت جلو رفتن نداشتم.با قلب شكسته گفتم:
_شك دارم كه خدا من رو بخشيده باشه اما اي بزرگوار واسطه شو ميان خداوند به خاطر پسرم.اون مثل يك فرشته پاك وبي گناهه.گاهي فكر ميكنم خداوند من رو به حال خودم رها كرده ورحتش رو از من دريغ كرده ،اگه غير از اينه8 از او بخواه نوري به قلب تاريكم بتابونه،شايد از اين سردرگمي وحشت خلاص شم.
به ياد مامان افتادم ودباره بغض گلويم را فشرد.زير لب گفتم:
_امروز اومدم اون ها از خودت بخوام.من رو از رحمتت مايوس نكن...
نفهميدم چه مدت در امامزاده بودم وقتي از آنجا خارج شدم هوا تاريك شده بود،اما پاي رفتن به خانه را نداشتم.خانه هم برايم بي وجود مامان وكيان برايم ماتكده بود.ساعتي زير باران پياده روي كردم وبالا خره براي رفتن به خانه سوار تاكسي شدم.تا خانه هزار جور فكر ازمغزم گذشت:اينكه با يكي دو متخص ديگر مشورت كنم واگر آنهاهم با دكتر صارمي موافق بودند با مسئوليت خودم كيان را مرخص كنم.به نظرم اين تصميم در نهايت قابل تحمل تر ازرضايت به تكه تكه كردنش بود.بدبختانه شجاعت اين كار را هم در خودم نميديدم.اين كه دست روي دست بگذارم ومرگ تدريجي او را ببينم.داشتم توي تاريكي كوچه دنبال كليد ميگشتم كه بابك از عقب سلام كرد.آن قدر ترسيدم كه تا مغز سرم يخ كرد. آن روزها اعصابم خيلي ضعيف شده بود.بابك جلو آمد وگفت:
_كجا بودي تا حالا ؟رفتم بيمارستانم نبودي؟
گفتم:
_اعصابم بهم ريخته بود.رفتم حال وهوايي عوض كنم.خيلي وقته منتظري؟
صورتش توي تاريكي بود اما از صدايش ميشد فهميد كه چقدر گرفته وخسته است.پرسيد:
_مي دوني ساعت چنده؟بهتر بود منتظر ميموندي تا بيام.اون وقت هر جا مي خواستي ميبردمت.
همان طور كه در را باز ميكردم گفتم:
_من كه بچه نيستم.ممنون كه به فكرمن هستي!
بعد كنار ايستادم وگفتم:
_بيا بالا!
دقيق نگاهم كرد وگفت:
_ممنون بدم نمياد يه فنجون جاي بخورم.
حالي داشتم كه دلم ميخواست تنها باشم،اما به زور لبخند زدم.وقتي وارد خانه
شديم آن قدر ساكت بود كه صداي برخورد قطرات باران با كانال كولر كاملا شنيده مي شد.بابك پالتوي بلندش را به جالباسي آويزان كرد وروي يكي از مبل ها نشست.هما نطور زير كتري را روشن ميكردم گفتم:
_حالت چطوره؟
با صدايي گرفته گفت:
_اين روزها حالم اصلا خوش نيست.راستش لحظه اي فكر اين بچه از مغزم بيرون نميره.نه دستم به كار ميره نه دلم مياد توي اين اوضاع ببينمش!اونم از عمه!
رو به رويش نشستم وگفتم:
_ما حسابي باعث دردسر وناراحتي ات شديم.
با دقت نگاهم كرد وگفت:
_آن قدر گريه كردي كه چشمات باز نميشه! مي خواي خودت رو از پاي دربياري؟
حرفي نزدم.مكثي كرد وگفت:
_امروز با دكتر صارمي حرف زدم.بازم حرفهاي قبلي اش رو تكرار ميكرد.راستش من با يك دكتر ديگه هم حرف زدم.تا اسم دكتر صارمي رو آوردم گفت تشخيص ايشون حرف نداره.ميگفت پرفسور صارمي از استاداش بوده!ديگه واقعا نمي دونم بايد چه كار بكنيم.
گفتم:
_اون هيچ اميدي به زنده ماندن كيان نداره .دارند هر كاري ميكنند تا رضايت منو براي پيوند عضو جلب كنند.امروز هم يكي رو فرستاده بودند تا از من براي پيوند قلب دخترش رضايت بگيره.
با بك با ناراحتي گفت:
_اون ها بدون رضايت تو اجازه هيچ كاري رو ندارند.
درمانده گفتم:
_نمي دونم اين وضع تا كي ادامه داره!اما من ديگه واقعا تحملش رو ندارم.دلم مي خواد چشمم رو ببندم وقتي باز ميكنم ببينم همه چيز مثل سابقه!مگه يه آدم چقدر تحمل داره؟
بغضم شكست واشكم سرازير شد.دلم نمي خواست جلوي او گريه كنم.ولي دست خودم نبود .صورتم را با دستانمپوشاندو وسعي كردم آرام باشم.جعبه ي دستمال كاغذي را به طرفم دراز كرد وگفت:
_مي فهمم چه حالي داري.اما خودت هم مي دوني با گريه كردن وبي تابي هيچ چيز عوض نميشه!بايد صبور باشي.
در حالي كه دستمال برميداشتم گفتم:
_هميشه حرف زدن ساده تر از عمل كردنه!
با لبخندي تلخ گفت:
_تو خيال ميكني فقط خودت از اين اوضاع وشرايط ناراحتي؟درسته كه من جاي تو نيستم ولي خدا ميدونه كه چقدر از اتفاقات پيش اومده ناراحتم.كيان همون اندازه براي من عزيزه كه يك پسر براي پدرش!
از پشت پرده اشك نگاهش كردم.به معني واقعي كلمه ناراحت بود.يك سيگار از پاكت سيگارش برداشت وبعد به من تعارف كرد.گفتم:
_ممنون،مدتيه كه نمي كشم!
انگار كه خودش هم از كشيدن سيگار منصرف شد،چون دوباره بيآنكه روشنش كند توي پاكت گذاشت.
به بهانه ي آوردن چاي به آشپزخانه رفتم در حالي كه فنجانها را پر ميكردم پرسيدم:
_حال بقيه چطوره؟دايي،مادرت،فرشته؟
با لحني معني دار گفت:
_مي دونم فرشته بهت گفته كه من مدتيه خونه نميرم.پس وانمود نكن بي خبري!
با فنجانهاي چاي به پذيرايي برگشتم و گفتم:
_فكر مي كني كار درستي ميكني؟فرشته ميگفت مادرت از غصه مريض شده!
بي آنكه به صورتم نگاه كند گفت:
_مامان من از غصه من نيست كه مريض شده، اون به خاطر زنجير هاي وابستگي كه به دست وپاي خودش بسته مريض شده!ممكنه توهم مثل فرشته قبول نكني اما من دارم كمكش ميكنم از قيد اين قل وزنجي خلاص بشه!
يك فنجان چاي مقابلش گذاشتم وگفتم:
_من خيال ندارم توي زندگيت دخالت كنم اما تو بايد به مادرت حق بدي !اون به هر حال يك مادره!
با پوز خند گفت:
_چه خوب شد مادر شدي تا بتوني احساس مادرانه رو درك كني!نمي خوام سرزنشت كنم يا باعث بشم توي اين شرايط ياد گذشته بيفتي،اما خيال ميكني وقتي دو تا پات رو كردي توي يك كفش وگفتي ميخواي زن كامران بشي عمه چه حالي داشت؟
همه بدنم خيس عرق شد،ولي حرفي نزدم.آرام گفت:
_به درست يا نادرست بودن اون تصميم كاري ندارم اما تو انتخابت رو كرده بودي.
گفتم:
_منظورت از اين حرفها چيه؟مسائل من چه ربطي به مشكل تو داره؟!
به عقب تكيه داد وگفت:
_مي خوام بگم هر كسي مي تونه من رو توي اين شرايط سرزنش كنه به جز تو! لا اقل تو بايد بفهمي چي ميگم!شايد الان وقت زدن اين حرف ها نباشه ولي مي خوام باور كني من تصميم خودم رو گرفتم وهيچ وقت هم اين قدر مصمم نبودم!...
بي حوصله گفتم:
_ديگه همه چيز تموم شده!اما انگار تو باور نكردي،لطفا كمي منطقي باش!
با قاطعيت گفت:
_بهتره خودت منطقي باشي !تا كي مي خواي تو پيله ايي كه ساختي خودت رو حبس كني؟چيه؟نكنه هنوز هم نمي توني روي من حساب كني؟من به خاطر تو به تمام تعلقاتم پشت كردم.
گفتم:
_اگر منتظري به خاطر اين كارت تحسينت كنم،سخت در آشتباهي.من هنوزخودم،خودم رو پيدا نكردم اون وقت چطور ميتونم يكي ديگه رو هم وارد بدبختيهام كنم؟خواهش ميكنم بابك!خواهش ميكنم من رو به حال خودم بگذار .بگذار به درد خودم بميرم!
دوباره اشكم سرازير شد.عصبي از جا بلند شد وگفت:
_كاش ميتونستم بفهمم دليل ترديت چيه،اما به هر دليلي كه هست داري زندگي من وخودت رو تباه ميكن!اين رو يك روز مي فهمي.قبلا هم بهت گفتم ديگه نمي گذارم به جاي من تصميم بگيري.آن قدر منتظر ميمونم تا جاي خالي من رو توي قلبت حس كني!
بعد به طرف جالباسي رفت وپالتويش را برداشت.دلم مي خواست حرفي بزنم اما سكوت كردم تا برود. وقتي در را پشت سرش بست ،دوست داشتم با صداي بلند زار بزنم.جاي او هيچ وقت در قلبم خالي نبود.حضور او در زنگي ام مثل ستاره صبح بود،يك روشنايي دلپذير در آن تيرگي محض!دروغ كه نبود!هميشه درست وقتي كه انتظارش را نداشتم مثل يك ناجي افسانه ايي از راه ميرسيد وكنترل اوضاع را به دست مي گرفت. شايد فقط خدم ميدانستم كه چقدر ان روزها به حضوراو در كنار خودم احتياج دارم،اما وقتي به قلبم رجوع ميكردم ،مي ديدم آنقدر اورا دوست دارم كه نمي توانم رنجش را ببينم. بدون شك اگر بقيه به گذشته ي ننگين من پي مبردند،بيش از بيش به خاطر فكر ازدواج با من سرزنشش مي كردند. نمي توانستم به خاطر خودمم اورا درون گردابي از ملامت وتحقير وسرزنش بيندازم وسبب شوم يك عمر گناه مرا به گردن بگيرد ومجبور باشد ميان من وچيزهايي كه دوستشان دارد يكي را انتخاب كند.
زير لب گفتم:
_شايد به خاطر اين كه بيش از آنچه كه تو ادعا ميكني من رو دوست داري،من تو را دوست دارم.
بيست ودو روز از آن تصادف وحشتناك كه زندگي ام رو بهم ريخته بود ولي كيان همچنان بيهوش بود ومن هم چنان اميدوار! گاهي از عاقبت ماجرا مي ترسيدم ولي بعد به خودم اميد ميدادم كه او بالاخره بهوش خواهد امدومن بعد از آن لحظات تلخ دوباره لذت در آغوش كشيدن وشنيدن صدايش را احساس خواهم كرد. آن قدر براي آن روزهاي بعد از بهبودي اش نقشه داشتم وآن قدر نذر ونياز كرده بودم كه حسابشان از دستم در رفته بود.گاهي در خيالاتم صداي اورا مي شنيدم كه تكرار مي كرد "مامان!مامان..."آن وقت به شدت بهم مي ريختم وآرزو ميكردم كاش زنده نبودم وآن روزها را نميديدم.حاظر بودم از همه چيز بگذرم تا فقط يك بار ديگر صداي اورا بشنوم.واقعا اين حقيقت دارد گاهي آدم در شرايطي قرار ميگيرد كه از تمام خواسته هاي خودش چشم پوشي مي كند ومن در چنان وضعي قرار داشتم.انگار پاك فراموش كرده بودم تا پيش از اين از خدا چه مي خواستم،حالازندگي من توي بيمارستان و روي تختي كه او خوابيده بود خلاصه ميشد.آن قدر امد ورفت كرده بودم كه اكثر پرسنل بيمارستان به نام وچهره مرا مي شناختند.خوانواده آن راننده جوان هم كه با كيان تصادف كرده بود به اندازه من سرشناس بودند.آنها هر روز به عيادت كيان مي آمدند وسعي ميكردند با من كه ان روزها رفتار درستي نداشتم مدارا كنند.گاهي دلم به حال مادرش مي سوخت.به محض ديدن كيان به پهناي ورت اشك ميريخت حالا يا براي كيان وبدبختي هاي من بود يا براي پسرش! آن روز هم مثل روزهاي گذشته سعي كرد باب گفتگو روا باز كند اما باسردي من مواجه شد.همسرش كه كمي عقب تر ايستاده بود جلو آمد وگفت:
_دخترم اون هم مثل خودت مادره !به خدا از روزي كه اين اتفاق افتاده نه خواب داره نه خوراك!من هم همينطور.اما آخه اين ماجرا كه از عمد نبوده ،درسته كه به بدترين شكل ممكن رخ داده ،ولي باز هم اسمش حادثه است.خدا شاهده ما آن قدر براي شما ناراحتيم كه پاك سرمون رو فرا موش كرديم.قراربود بعد از محرم دامادش كنيم كه يك دفعه ان اتفاق افتاد...
بي حوصله وعصبي گفتم:
_شما از من چه توقعي داريد؟هيچ ميدونيد پسرتون با زندگي من چه كار كرد؟مادرم افتاده گوشه ي اسيشگاه ،پسرم توي اغماست،خودمم نمي دونم زنده ام يا مرده!شما اصلا مي دونيد مرگ مغزي يعني چي؟مي دونيد اگه پسرم بميره مادرم دوام نمي ياره؟چطور مي تونيد تو چنين شرايطي از دامادي پسرتون حرف بزنيد؟!
ارام وبا محبت گفت:
_انگار ما با حرف زدنمون فقط شما را مكدر مي كنيم.
ميان گريه صادقانه گفتم:
_واقعيتش رو بخواين همي طوره!شايددرست نباشه بگم اما من هر بار شما رو مي بينم مجبورم به ياد بيارم چه كسي وچه طور اين بلا رو به سرمون آورده!لطفا ديگه به ديدن كيان نياين.از تون خواهش مي كنم من رو به حال خودم بگذاري.
آهي كشيد وگفت:
_شما حق دارين !هيچ كس به جاي ديگري نيست.شايد ما هنوز هم به عمق راحتي شما پي نبرديم.من واقعا متاسفم ونمي دونم ديگه چي بايد بگم!
بعد به همسرش گفت:
_ديگه بهتره بريم خانوم!كاري كه از دستمون بر نمياد لااقل نمك به زخمشون نپاشيم.
از رفترم ناراحت بودم ولي حرف دلم را زده بودم!خانمش قبل از رفتن صورت مرا بوسيد وگفت وبا مهرباني گفت:
_به خدا توكل كن دخترم!از رحمتش مايوس نشو.مراقب خودت هم باش رنگ به رو نداري.
بعد از رفتن آنها قدري توي فكر بودم كه متوجه آمدن دكتر نشدم.او در حال برسي وضع كيان گفت:
_حالتون چطوره خانوم؟
از جا بلند شدم وسلام كردم.با محبت به سلامم جواب داد و گفت:
_اون قدر توي فكر بودين كه متوجه اومدن من نشدين.
گفتم:
_معذرت ميخوام آقاي دكتر!اين روزها حال درستي ندارم.اصلا نمي دونم خوابم يا بيدار...
پرسيد:
_اون زن وشوهر مادر اون راننده ان؟
گفتم:
_بله آقاي دكتر.
صاف نگاهم كرد وگفت:
_به نظرم ادماي موجهي به نظر ميان.
گفتم:
_بله همين طوره!اما موجه بودن اونها نمي تونه اشتباه پسرشون رو توجيه كنه!
با لحن معني داري گفت:
_شما انساني منطقي هستيد،اما جوري از اين حادثه غير عمد حرف ميزنيد كه انگار غرضي در كار بوده!
زير لب گفتم:
_بعضي از همين حادثه هاي غير عمد ندگي آدم رو نابود ميكنند.
بعد كمي بلندتر گفتم:
_نمي دونم چرا تمام حرفها ورفتار هاي من به نظر شما غير منطقي مياد آقاي دكتر؟!يا من واقعا ادم عجيبي هستم يا شما به اقتضاي شغلتون خلي راحت با اين قضايا برخورد ميكنيد.البته حق هم داريد.شايد اگه به جاي پزشك در مقام يك پدر يا مادر بوديد حال من رو بهتر درك ميكردين!
مكثي كرد وگت:
_همراه من بيا!بايد چيزي رو نشونت بدم!
بعد جلوتر ز من به را افتاد واز بخش خارج شد.دنبالش از بخش بيرن رفتم وپرسيدم:
_ببخشيد داريم كجا ميريم؟
دكتر بي انكه به صورتم نگاه كند همانطور كه به سمت آسانور ميرفت گفت:
_عجله نكن!
از سكوتش مي ترسيدم.با اينكه جوابش را مي دانستم پرسيدم:
_حال كيان چطوره آقاي دكتر؟تغييري نكرده؟
دكتر گفت:
_متاسفانه خير!
قلبم خيلي تند مي زد وگواهي بدي مي داد.در طبقه دوم دكتر از اسانسور خارج شد.من هم مثل دختر بچه ايي حرف شنو دنبالش رفتم. وقتي جلوي بخش سي سي يو ايستاد،با تعجب نگاهش كردم،ولي او با جديت در بخش را باز كرد ومنتظر شد تا اول من وارد شوم.مكثي كردم و وارود بخش شدم.يكي از پرستار ها با ديدنم گفت:
_وقت ملاقات تموم شده!
دكتر صارمي از پشت سرم گفت:
_ايشون با من هستند.شما بفرماييد خانوم پرستار.
آرام از دكتر پرسيدم:
_ببخشيد من بايد كسي رو ببينم؟!
دكتر جلوتر از من به را افتاد وپايين يكي از تخت ها ايستاد.مريض ان تخت دختر بچه ايي پنج ،ششش ساله بود كه ظاهرا از نارحت قلبي رنج ميبرد.
دكتر به من كه همانجا خشكم زده بود گفت:
_بياييد نزديك تر.
جلوتر رفتم ود كنار دكتر ايستادم.دختر بچه زيبايي بود وبا ان موهاي بلند وسياه رنگ مثل فرشته ايي بود كه راحت خوابيده!به دستگاهاي بالاسرش نگاهي كردم وگفتم:
_واقعا تاسف اوره كه اين بچه تو اين سن وسال بايد از ناراحتي قلبي رنج ببره !دكتر عينكش را از چشم برداشت وگفت:
_بله واقعا درد اوره!
پرسيدم:
_چرا من رو به اينجا اوردي؟
دكتر گفت:
_اين بچه درست هم سن پسر شماست.به نظر شما راجع به كدوم يكي بايد واقع بين تر باشم؟!
با تعجب گفتم:
_منظورتون رو نمي فهمم!
دكتر گفت:
_چند دقيقه قبل تو آي سي يو گفتين به اقتضاي شغلم با اين قضايا راحت برخورد ميكنم وچون در مقام يك مادر يا پدر نيستم نمي تونم دركتون كنم.
با دقت به صورتش خيره شدم.بعد از كمي سكوت گفت:
_من يك پزشكم خانوم.وظيفه من نجات جون آدم هاست.خواه پسر شما خواه هر كس ديگه اي!اگر ميگم متاسفانه ديگه نميشه كاري براي پسرتون كرد،به اون معنا نيست كه بخوام ازش دست بكشم،ما هر اقدامي رو كه بايد صورت مي داديم،داديم اما انگار خدا نخواست كه اون به زندگي ادامه بده.حق با شماست!شغل من ايجاب ميكنه كه آدمي منطقي باشم واز روي احساسات تصميم نگيرم واين هيچ ربطي به پدر بودنم نداره،ممكنه باور نكنيد ،اما اگر پسر خودم هم جاي پسر شما بود.همون كاري رو كردم كه از شما مي خوام.اين دختر بچه با اين وضع مدت زيادي زنده نمي مونه بايد هرچي زودتر پيوند قلب بشه!
متاسفانه براي پسر شما ديگه كاري از ما ساخته نيست ،اما اگر شما بخواين جون اين بچه رو ميشه نجات داد.
راستش به جاي من دكتر سيادتي متخصص قلب ميخواست باهاتون صحبت كنه اما من ترجيح دادم مدتي فكر كنيد وبعد خودم با هاتون صحبت مي كنم.
اشك در چشمانم حلقه زد.دختر همان مردي بود كه چند روز پيش به ديدن كيان امده بود.به نظر ميرسيد انجا پايان راه است.دكتر با محبت گفت:
_قصدم اين نبود كه با اوردن شما به اينجا احساساتون رو تحريك ميكنم اما خيلي وقت بود كه مي خواستم با هاتون صحبت كنم.مي دونيد؟آدم وقتي خودش رو حبس ميكنه،از ديگران بي خبره!مي خواستم بهتون بگم زير سقف همين بيمارستان كساني وجود دارند كه نيازمند محبت وياري شما هستند.فقط كافيه از لاك خودتون بياين بيرون وكمي به دور از احساسات فكر كنيد.
ميان گريه گفتم:
_چطور ميتونم؟من يك مادرم!
دكتر گفت:
_پس به عنوان يك مادر فكر كن اون بچه تا كي بايد زجر بكشه؟!هيچ ميدونيد با رضايت شما ،جون چند نفر انسان رو ميشه نجات داد؟مي تونيد تصور كند چند تا ادم به ياد پسرتون سالها مي تونند زندگي كنند؟ ممكنه باز فكر كنيد من آدمبي رحمي هستم،اما خواست ما در برابر ميل وارده خداوند چه ارزشي داره؟همه ما روزي رفتني هستيم فيكي زودتر يكي ديرتر.پس به هيچ چيز نميشه دل بست،حتي به فرزند!بچه هام امانتي هستند كه خدا خودش داده وهر وقت بخواد از ما ميگيره.ما حتي مالك خودمون هم نيستيم پس به خاطر چي بجنگيم؟!!اين همون حكايت پيچيده زندگي وقانون طبيعته كه ما در برابرش عاجزيم!در دايره قسمت ما نقطه پرگاريم.اين وسط من وامثال من هم وسيله ايم دختر جون!
وقتي از بيمارستان خارج شدم حرفهاي دكتر مثل يك ديلوگ ضبط شده ،درمغزم تكرار ميشد:
" اين همون حكايت پيچيده زندگي وقانون طبيعته كه ما در برابرش عاجزيم!... پس به خاطر چي بجنگيم؟!... به هيچ چيز نميشه دل بست،حتي به فرزند!... همه ما روزي رفتني هستيم يكي زودتر يكي ديرتر... خواست ما در برابر ميل وارده خداوند چه ارزشي داره؟...من هم فقط وسيله ام دختر جون!"
همان جا روي جدول كنار خيابون نشستم.چيز غريبي بود!انگار حرف هاي دكتر تكانم داده بود!بيش از هر چيز ايمان وتوكلش به خداوند مرا تحت تاثير قراردادهبود.مثل اين بود كه نوري به قلبم تابيده باشند.به ياد مامان وعكس العمل احتمالي اش افتادم.قلب خودم هم به اين كار رضا نبود.اما از روزاي گذشته ارام تر بودم.همان طور كه نشسته بودم سرم را روي پاهايم گذاشتم وزانوهايم را به بغل گرفتم.مانده بودم زندگي كي به من روي خوش نشان خواهد داد.همه ياميد وارزوهايم در كيان خلاصه شده بودكه او هم ساز بي مهري مي زد.زني در حال عبور پرسيد:
_حالت خوبه دختر؟
به زحمت سر بلند كردم وبه زور لبخند زدم.چيزي به غروب نمانده بود.باد سردي مي وزيد ولي ناي بلند شدن نداشتم.آن قدر آنجا نشستم تا هوا كاملا تاريك شد. ذهنم مثل ديگي پر از آب مي جوشيد وسرم گيج مي رفت.به هر زحمتي بود از جا بلند شدم وخودم را به تاكسي ها رساندم.حتي نمي دانستم كجا هستم.
** ** ** ** **
صبح كه از خواب بيدار شدم آنقدر سرم درد ميكرد كه مجبور شدم آرام بخش بخورم.شب بدي را گذرانده بودم.شبي پر از اظطراب وترديدو وحشت!شبي كه مثل عبوري از دالاني تنگ وخفه بود.
از چاي جوشيده شب گذشته يك فنجان براي خودم ريختم وبه هر بدبختي كه بود فرودادم.داشتم براي رفتن به بيمارستان حاظر ميشدم كه صداي زنگ در سكوت خانه را شكست.فرم زنگ زدنش را ميشناختم .بابك بود.از پشت اف اف گفتم تا چند دقيقه ديگر پايي مي روم.اما قبل از اينكه خانه را ترك كنم بالا امد.صورتش خسته وگرفته بود.به سلامم جواب دادويك كيسه نايلوني سياه رنگ به طرفم دارز كرد.پرسيدم:
_اين چيه؟
مختصر گفت:
_رفته بودم بانك .بگيرش اين روزها لازمت ميشه!
گفتم:
_ممنون،اما لازم نيست.
بي حوصله گفت:
_دست از كله شقي بردار !ما همه عضو يك خانواده ايم.
علي رغم ميلم پول را گرفتم وروي ميز گذاشتم.پرسيد:
_داشتي ميرفتي بيمارستان؟
گفتم:
_آره.نمياي تو؟
همانطور كه به طرف پله ها ميرفت گفت:
_نه ،پايين منتظرتم.
گفتم:
_مزاحمت نميشم.
به سردي گفت:
_مزاحم نيستي.مي خوام اون بچه روببينم.ديشب خوابهاي بدي مي ديدم.
بعد از رفتن او چند لحظه با ترديد ايستادم وبعد از خانه خارج شدم.روز سرد وگرفته اي بود.از آن روزهاي باراني آذر ماه كه قلب ادم ميگرفت.وقتي سوار ماشين شدم بابك بي هيچ حرفي راه افتاد.دلم ميخواست چيزي ميگفت.هر چيزي بهتر از ان سكوت آزار دهنده بود.پرسيدم:
_هنوز ازمن دلخوري؟
بي انكه نگاهم كند گفت:
_اين طور به نظر ميام؟
درمانده گفتم:
_حالم اصلا اين روزها خوش نيست.حرف هام روبه دل نگير.
مختصر گفت:
_دارم سعي ميكنم تو را درك كنم.مي فهمم كه اين روزها توي شرايط بدي هستي.با صدايي لرزان زير لب گفتم:
_بدتر از اونچه فكرشو بكني!
با دقت نگاهم كرد وگفت:
_ديروز با دكتر عمه صحبت كردم.مي گفت ميتونيم چند روز ديگه مرخصش كنيم اما بايد مراقب باشيم چون با كوچكترين اتفاق غير منتظره ايي ممكنه دوباره به همان حال وروز بيفته!
گفتم:
_چقدر خوشحالم كه اين روزها رو نمي بينه.مطمئنم اگر بود دوام نمياورد.
متعجب پرسيد:
_منظورت چيه؟حال كيان بدتر شده؟
با پوزخند گفتم:
_مگه بدتر از اين هم ميشه؟
با جديت پرسيد؟
_به همين زودي نا اميد شدي؟
به نيمرخش نگاه كردم وگفتم:
_بحث نا اميدي نست.بعضي از حقايق اون قدر تلخ هستند كه ما نمي تونيم اورشون كنيم،شايد هم نمي خوايم باورشون كنيم!
به طرفم برگشت وبا تعجب نگاهم كرد ولي حرفي نزد.وقتي به بيمارستان رسيديم با منه به آي سي يو امد وا كيان ديدن كرد.باز هم مثل هر بار انقدر ناراحت شد كه نتوانست بيشتر از چند دقيقه بالاي سرش باايستد.وقتي از بخش بيرون امديم بي مقدمه گفتم:
_هرگز فراموش نمي كنم كه چقدر به كيان لطف داشتي!مطمئنم اوهم تو رو خيلي دوست داشت!
با تعجب پرسيد:
_دوست داشت؟!منظورت چيه كه ميگي داشت؟جوري حرف ميزني كه...
حرفش را نيمه كاره گذاشت.با صدايي لرزان گفتم:
_ممنون كه به ديدنش اومدي!
باز هم با تعجب نگاهم كرد.اشك هايم را پاك كردم وبه زحمت گفتم:
_بهتره بري به كارت برسي!
با ترديد پرسيد:
_تو ...حالت خوبه؟!
گفتم:
_نمي دونم!حالم مثل روزيه كه كيان تصادف كرده.حس ميكنم دارم يك بار ديگه اون رو از دست ميدم!
پرسيد:
_مي خواي پيشت بمونم؟
گفتم:
_نه بهتره بري وبه كارت برسي.
در رفتم مرددبود اما علي رغم ميلش رفت.بعد از رفتن و مدتي در حياط بيمارستان پرسه زدم وفكر كردم.به حرفهاي دكتر،به حرف هاي پدر آن دختر بچه،به حرفهاي بابك وبه...كيان!
زماني به خود آمدم كه ظهر گذشته بود وداشتم به بخش سي سي يو ميرفتم.دلم مي خواست يك بار ديگر ان دختر بچه راببينم.دليلش را نميفهميدم اما حسي غريب مرا به انجا كشيده بود.
** ** ** ** **
حتي اسم ان دختر بچه را به خاطر نداشتم.داشتم به پرستار بخش نشاني ميدادم كه كسي از عقب صدا زد:
_خانوم تاج بخش؟!
وقتي به عقب برگشتم پدر ان دختر بچه را ميان عيادت كننده هايي كه پشت در بخش منتظر ايستاده بودند ديدم.از ظاهرش مي شد فهميد كه حال وروز درست وحسابي ندارد،اما ازديدن من خوشحال به نظر مي رسيد.پرسيد:
_شما كجا؟اينجا كجا؟!
پرستاري كه جلوي در ايستاده بود گفت:
_گمونم نشاني هاي دختر شما رو مي دادند!
برق اميد را مي شد توي چشمانش حس كرد.به زحمت گفتم:
_معذرت م خوام من حتي اسم شمارو فراموش كردم.
فورا گفت:
_فروتن هستم.مي فرموديد من خدمت ميرسيدم.
از حرف زدن اكراه داشتم.انگار داشتم با قاتل كيان حرف ميزدم.مختصر گفتم:
_اين بار دومه كه به ديدن دخترتون ميام.
صادقانه گفت:
_ميدونم!پرستارها گفتند كه با دكتر صارمي اومدين به ديدن دخترم.
با ترديد پرسيدم:
_مي تونم ببينمش؟
با خوشحالي گفت:
_حتما! قد متون روي چشم!
بعد به پرستار گفت:
_مادرم كه اومد بيرو اجازه بدين خانوم برن داخل!
به عنوان توضيح به من گفت:
_خودتون كهاز مقرارت بخش مطلعيد!بايد يكي يكي رفت داخل.
به زحمت لبخند زدم وبا سرم تاكييد كردم.اصلا حال وحوصله حرف زدن نداشتم ،گمانم او هم اين موضوع را فهميد وتا امدن مادرش حرفي نزد.شده بودم مثل كسي كه به خاطر انجام دادن كاري ناشايس احساس عذاب وجدان ميكند.يكي دوبار به سرم زد برگردم اما نتوانستم.وقتي مادر فروتن بيرون امد هنوز حالم بد بود. وارد بخش شدم.حس ميكردم پاهايم روي زمين نيست وسوار بر چرخي به جلو ميروم.دخترك به زيبايي يك رويا خوابيده بود.به ظرم چيزي ته دلم شكست چون صداي شكستنش رو شندم.با انگشتاني لرزاندستش را نوازش كردم.پلكش لرزيد وبا چشماني نيمه باز نگاهم كرد.انگار موجي از تمنا به قلبم نشست.دوباره به ياد رف هاي دكتر صارمي افتادم. مطمئن نبودم كه عمق حرفش را فهميده باشم!
وقتي از بخش خارج شدمبيشتر عيادت كننده ها رفته بودند.فروتن ومادرش به محض ديدنم به جلو امدند.دلم به حالشان مي سوخت كه به من به چشم يك ناجي نگاه مي كردند.مادر فروتن كه زني جا افتاده بود با محبت گت:
_ببخشيد كه من به جا نياوردمتون!وقتي رفتين پسرم معرفيتون كرد.به خاطر پسرتون واقعا متاسفم.
زير لب تشكر كردم.گيج گيج بودم.فروتن به يكي از صندلي ها اشاره كرد وگفت:
_بنشينيد خانم تاج بخش!رنگ به روتون نيست!
روي اولين صندلي خالي نشستم.تمام تنم آن وقت سال خيس عرق بود.فروتن با ملاحظ گفت:
_حال...پسرتون چطوره؟
سوالش به نظرم هزارتا معني مي داد.گفتم:
_فرقي نكرده!فكر كنم ميدوني!
دستپاچه گفت:
من ...نميدونم بايد چي بگم!
با صدايي لرزان گفتم :
_شايد اگر من هم به جاي شما بودم به هر ريسماني چنگ ميزدم.به خاطر رفتار اون روزم معذرت ميخوام !بايد به من حق بدين.
فورا گفت:
_البته من مي فهمم1خودم هم پدرم.
بالبخند تلخي گفتم:
_به نظر مرسه كه سرنوشت پسر من ودختر شما يه جورايي به هم گره خورده!
حرفي نزد ولي صورتش به معناي كامل كلمه متاسف وناراحت بود.پرسيد:
_حال دختر شما بعذ از پيوند قلب كاملا خوب ميشه؟
مادرش گفت:
_اگه به پيوند جواب بده خوب ميشه!دكترش گفت.
دوباره اشكم سرازير شد.مرگ پسر من زندگي دوباره به ديگري ميداد.فكر كردم چه قانون خشن ودرد ناكي!فروتن ومادرش هم به گريه افتادند.از جا بلند شدم .
فروتن گفت:
-اگر تشريف مي بريد خونه ميرسونمتون!شما اصلا حالتون خوش نيست!
گفتم:
_نه ممنون!حال دخترتون به زودي خوب ميشه!
ميان گريه لبخند زد وگفت:
_اسمش عسله!
لبهاي من هم لرزيد اما چيزي نگفتم.داشتم به طرف اسانسور ميرفتم كه دنبالم دويد.
_خانوم تاج بخش!
به طرفش برگشتم.مستاصل به نظر مي رسيد.بعد از مكثي طولاني گفت:
_هر گز نمي تونم خودم رو جاي شما بگذارم ،بااينكه تصميم شما ميتونه زندگي رو به دخترم برگردنه،اما ازتون خواهش ميكنم هر جوري كه قلبتون راضي ميشه تصميم بگيريد.من...بعد از اخرين باري كه همديگه رو ديديم خيلي فكر كردم.شما حق دارين!دلم نمي خواد از روي احساسات تصميمي بگيرين كه بعدا يك عمر خودتو رو سرزنش كنيد.بالاخره خداي ما هم بزرگه!
به سختي گفتم:
_خدا نگهدار!
در آسانسور را باز نگهداشت ووقتي سوار شدم آن را بست ولي حالت نگاهش دلم را به اتيش كشيد.نگاه درمانده ودردمند يك پدر رنج ديده.بعيد ميدانستم تا آخر عمرم بتوانم آن نگاه را فراموش كنم.
بچه ها دو سه تا فصل دیگه مونده زود نظر بدید زودتر همین امروز بذارم
درست مثل يك كابوس وحشتناك بود كه از فكر كردن به آن فرار ميكردم.ديگر حتي اشكي براي ريختن نداشتم انگار چشمه ي اشكم خشك شده بود.منتظر يك معجزه بودم،يك معجزه كه دست مرا بگيرد كه از اين طرف كوه به آن طرف كوه ببرد.كوهي كه ميان من وايمانم فاصله وشكاف عميقي انداخته بود.دست سرد كيان را به دست گرفتم وزير لب گفتم:
_خدايا اگه به قول دكتر اين يه امتحانه ،فرد خوبي رو براي آزمايش انتخاب نكردي.اگه قراربود از من بگيريش چرا چند سال پيش قبل اينكه به خاطرشآلوده به گنا بشم نگرفتي؟تو اونو يك بار به من بخشيدي بازم از خودت ميخوامش.
قطرات اشكم روي دست كيان چكيد.داشتم با دستمال خشكش ميكردم كه مردي از پشت سر سلام داد.
وقتي به عقب برگشتم مردي را ديدم كه نميشناختمش.جلوتر آمد وزير لب گفت:
_طفلك بيچاره!
نگاهش متوجه كيان بود.طي آن روزها اين جمله را زياد شنيده بودم.دستي ميان موهاي كيان كشيد وپرسيد:
_اين پسر كوچولوي نازنين پسر شماست؟
با تكان سر جواب مثبت دادم.با لحني تاسف بار گفت:
_به خاطر اتفاقي كه افتاده واقعا متاسفم!خيلي دردناكه!
چون نگاه كنجكاو ومتعجب مرا متوجه خودش ديد گفت:
_راستش بار اولي نيست كه ميام ديدن پسرتون.تا حالا يكي دوبار به ديدنش اومدم.اما بار اوليه كه شما رو ميبينم.ببخشيد يادم رفت خودم ومعرفي كنم من بهروز فروتن هستم.
نه اسمش نه قيافه اش هيچ كدام به نظرم آشنا نمي اومد.پرسيدم:
_ببخشيد ما همديگه رو ميشناسيم آقاي فروتن؟
مكثي كرد وگفت:
_مي تونم بيرون از اينجا چند دقيقه مزاحمتون بشم؟
فكر كردم شايد مرا باكسي اشتباه گرفته باشد.پرسيدم:
_ببخشيد مطمئنيد منو با كسي اشتباه نگرفتين؟
بالببخند گفت:
_نه خانم تاج بخش.من خيلي وقته ميخوا ببينمتون وبا هاتون صحبت كنم.
از اين كه مرا با نام فاميلي شوهرم صدا زد احساس خوبي نداشتم،ولي براي شنيدن حرفهايش از آي سي يو خارج شدم.وقتي پشت سرم از بخش بيرون آمد به يكي از صندلي ها شاره كرد بنشينم.
آن وقت خودش هم با فاصله دو صندلي كنارم نشست.دل توي دلم نبود.حدس ميزدم از اقوام آن راننده ي جوان باشد اما وقتي لب به صحبت باز كرد وكاملا غافلگير شدم.
_مي دونم شرايط خوبي رو براي گفتن اين حرف ها انتخاب نكرد ولي راستش ناچار بودم...!ميدونيد ؟شرايط منم مثل شما دردناكه.وقتي صحبت بچه مياد وسط آدم حاظره به خاطرش هر كاري بكنه!
سردر گم گفتم:
ببخشيد من...مقصودتون رو نمي فهمم!راجع به چي صحبت ميكنيد؟
سر به زير انداخت وگفت:
_راجع به دخترم.دكتر صارمي ميگفتن درباره اش با شما صحبت كرده اند.
گفتم:
_دكتر صارمي؟چرا بايد دكتر راجع به دختر شما با من صحبت كنه؟
مستصل ودست پاچه به نظر ميرسي.كمي مكث كرد وگفت:
_خواهش ميكنم خانم تاج بخش!زندگي دختر من به تصميم شما بستگي داره! البته...ميدونم تقاضاي من اونم از مادر يك بچه چقدر بي رحمانه به نظر مياد ولي باور كنيد ديگه نميتونستم صبر كنم.دكتر دخترم معتقده خطر مرگ هر لحظه دخترم رو تهديد ميكنه.اون بايد هرچه زودتر پيوند قلب بشه!...
باقي حرفهاي اورا نميشنيدم.بيمارستان دور سرم ميچرخيد ويك آن قيافه آن مرد به نظرم كفتاري آمد كه منتظر جان كندن كيان بود.مي خواستم از جا بلند شوم ولي انگار هزار كيلو شده بودم.با زحمت گفتم:
_خجالت بكشيد آقا!بچه من هنوز زنده است!چطور به خودتون اجاز مي دهيد اين طور بي رحمانه بچه ام رو تيكه تيكه كنم؟!
به شدت جا خورد.با اين حال با احتياط گفت:
_من واقعا متاسف ولي دكتر صارمي گفت...
حرفش را قطع كردم وگفتم:
_براي من مهم نيست كه دكتر راجع به پسر من چي فكر ميكنند!شما هم بهتره به فكريه قلبه ديگه براي دخترتون باشيد
بلند شدم كه بروم .از پشت سرم گفت:
_خواهش ميكنم خانم!به خاطر خدا!
به طرفش برگشتم وگفتم:
_اگه شما جاي من بوديد به خاطر خدا چنين كاري بابچه تون ميكرديد؟
با آن قد بلند انگار تا شده بود.با صدايي لرزان گفت:
_من حال شما رو نمي فهمم!مشكله آدم خودشو جاي شما بزاره،اما خانم اگه حرف دكترا درست اشه داشتن يا نداشتن قلب به چه درد پسرتون ميخوره؟!
با لحني تند گفتم:
_جوري حرف مي زنيد انگار من يه چيزي به شما بدهكارم!حضرت آقا مرگ وزندگي هردو به دست خداست.من هنوز از لطف خدا اونقدر مايوس نشدم كه با دست خودم بچه ام رو تكه تكه كنم.
التماس كرد:
_خانم شما را به خدا تا دير نشده كمي فكر كنيد...من حاظرم هر چقدر بخوايين بپردازم.من حاظرم همه زندگي ام روبدم...
با حالتي سرزنش بار براندازش كردم وبي توجه به بقيه حرفهايش به طرف آسانسور رفتم.مثل اين بود كه سينه ام را شكافته باشند.طبقه همكف از آسانسور پياده شدم وبه هر بدبختي بود خودم را به دستشويي رساندم.دوباره دلم آشوب شده بود.خم شدم وبالاآوردم.وقتي يك مشت آب به صورتم زدم خودم را در آينه نگاه كردم.شايد اگر خبر ميدادند روزهاي آخر عمرم را سپري ميكنم تا اين اندازه وحشت زده نبودم.تازه داشتم ميفهميدم وقتي مامان ميگفت بچه مثل بخشي از جگر مادر است يعني چه!زني در حال شستن دستانش پرسيد:
_شما حالتون خوبه؟
با تعجب نگاهش كردم وحرفي نزدم.نمي دانم چرا آن روزها حرفهاي همه به نظرم منظور دار بود.
آن قدر با خودم در گير بودم كه نفهميدم كي به حياط بيمارستان رسيدم. هوا باراني بود اما من روي نيمكت خيس نشسته بودم.دلم مامان را مي خواست كسي كه مثل كوه تكيه گاهم بوداما ياد مامان فقط غصه هايم را بيشتر ميكرد.دوست داشتم به جايي بروم كه بتوانم بارم را سبك كنم،جايي براي توكل،جايي كه فكر ميكردم جاي من نيست!طفلك مامان چقدر گريه ميكرد.ميگفت آروزي آدم ها با گذشت زمان بيشتر وبزرگتر ميشود.مگز چند سال از آن روزها ميگذشت؟!حالا من بودم با يك دنيا اي كاش!
با عجله از بيمارستان خارج شدم.شده بودم مثل موش آب كشيده!جلوي اولين تاكسي را گرفتم وگفتم:
_تجريش!
** ** *** ** **
صحن امازاده پر بود از مردمي كه براي زيارت آمده بودند.كفشم را تحويل دادم ووارد حرم شدم.اما بيشتر از چند قدم نتوانستم جلوتر بروم.همان جا به ديوار تكيه دادم واشكم سرازير شد.آن بارگاه ملكوتي كجا ومن گناهكار كجا؟شرمنده وحقارت زده بودم كه درست به وقت گرفتاري به پا بوس آمده بودم.روي ديوار سرخوردم وبه زمين نشستم.همان طور كه به ظريح خيره شده بودم زير لب تكرار كردم:
_اي بزرگوار!كمكم كن!
ان قدر اين جمله را تكرار كردم تا هم دهانم خشك شد وهم اشكم اما هنوز جسارت جلو رفتن نداشتم.با قلب شكسته گفتم:
_شك دارم كه خدا من رو بخشيده باشه اما اي بزرگوار واسطه شو ميان خداوند به خاطر پسرم.اون مثل يك فرشته پاك وبي گناهه.گاهي فكر ميكنم خداوند من رو به حال خودم رها كرده ورحتش رو از من دريغ كرده ،اگه غير از اينه8 از او بخواه نوري به قلب تاريكم بتابونه،شايد از اين سردرگمي وحشت خلاص شم.
به ياد مامان افتادم ودباره بغض گلويم را فشرد.زير لب گفتم:
_امروز اومدم اون ها از خودت بخوام.من رو از رحمتت مايوس نكن...
نفهميدم چه مدت در امامزاده بودم وقتي از آنجا خارج شدم هوا تاريك شده بود،اما پاي رفتن به خانه را نداشتم.خانه هم برايم بي وجود مامان وكيان برايم ماتكده بود.ساعتي زير باران پياده روي كردم وبالا خره براي رفتن به خانه سوار تاكسي شدم.تا خانه هزار جور فكر ازمغزم گذشت:اينكه با يكي دو متخص ديگر مشورت كنم واگر آنهاهم با دكتر صارمي موافق بودند با مسئوليت خودم كيان را مرخص كنم.به نظرم اين تصميم در نهايت قابل تحمل تر ازرضايت به تكه تكه كردنش بود.بدبختانه شجاعت اين كار را هم در خودم نميديدم.اين كه دست روي دست بگذارم ومرگ تدريجي او را ببينم.داشتم توي تاريكي كوچه دنبال كليد ميگشتم كه بابك از عقب سلام كرد.آن قدر ترسيدم كه تا مغز سرم يخ كرد. آن روزها اعصابم خيلي ضعيف شده بود.بابك جلو آمد وگفت:
_كجا بودي تا حالا ؟رفتم بيمارستانم نبودي؟
گفتم:
_اعصابم بهم ريخته بود.رفتم حال وهوايي عوض كنم.خيلي وقته منتظري؟
صورتش توي تاريكي بود اما از صدايش ميشد فهميد كه چقدر گرفته وخسته است.پرسيد:
_مي دوني ساعت چنده؟بهتر بود منتظر ميموندي تا بيام.اون وقت هر جا مي خواستي ميبردمت.
همان طور كه در را باز ميكردم گفتم:
_من كه بچه نيستم.ممنون كه به فكرمن هستي!
بعد كنار ايستادم وگفتم:
_بيا بالا!
دقيق نگاهم كرد وگفت:
_ممنون بدم نمياد يه فنجون جاي بخورم.
حالي داشتم كه دلم ميخواست تنها باشم،اما به زور لبخند زدم.وقتي وارد خانه
شديم آن قدر ساكت بود كه صداي برخورد قطرات باران با كانال كولر كاملا شنيده مي شد.بابك پالتوي بلندش را به جالباسي آويزان كرد وروي يكي از مبل ها نشست.هما نطور زير كتري را روشن ميكردم گفتم:
_حالت چطوره؟
با صدايي گرفته گفت:
_اين روزها حالم اصلا خوش نيست.راستش لحظه اي فكر اين بچه از مغزم بيرون نميره.نه دستم به كار ميره نه دلم مياد توي اين اوضاع ببينمش!اونم از عمه!
رو به رويش نشستم وگفتم:
_ما حسابي باعث دردسر وناراحتي ات شديم.
با دقت نگاهم كرد وگفت:
_آن قدر گريه كردي كه چشمات باز نميشه! مي خواي خودت رو از پاي دربياري؟
حرفي نزدم.مكثي كرد وگفت:
_امروز با دكتر صارمي حرف زدم.بازم حرفهاي قبلي اش رو تكرار ميكرد.راستش من با يك دكتر ديگه هم حرف زدم.تا اسم دكتر صارمي رو آوردم گفت تشخيص ايشون حرف نداره.ميگفت پرفسور صارمي از استاداش بوده!ديگه واقعا نمي دونم بايد چه كار بكنيم.
گفتم:
_اون هيچ اميدي به زنده ماندن كيان نداره .دارند هر كاري ميكنند تا رضايت منو براي پيوند عضو جلب كنند.امروز هم يكي رو فرستاده بودند تا از من براي پيوند قلب دخترش رضايت بگيره.
با بك با ناراحتي گفت:
_اون ها بدون رضايت تو اجازه هيچ كاري رو ندارند.
درمانده گفتم:
_نمي دونم اين وضع تا كي ادامه داره!اما من ديگه واقعا تحملش رو ندارم.دلم مي خواد چشمم رو ببندم وقتي باز ميكنم ببينم همه چيز مثل سابقه!مگه يه آدم چقدر تحمل داره؟
بغضم شكست واشكم سرازير شد.دلم نمي خواست جلوي او گريه كنم.ولي دست خودم نبود .صورتم را با دستانمپوشاندو وسعي كردم آرام باشم.جعبه ي دستمال كاغذي را به طرفم دراز كرد وگفت:
_مي فهمم چه حالي داري.اما خودت هم مي دوني با گريه كردن وبي تابي هيچ چيز عوض نميشه!بايد صبور باشي.
در حالي كه دستمال برميداشتم گفتم:
_هميشه حرف زدن ساده تر از عمل كردنه!
با لبخندي تلخ گفت:
_تو خيال ميكني فقط خودت از اين اوضاع وشرايط ناراحتي؟درسته كه من جاي تو نيستم ولي خدا ميدونه كه چقدر از اتفاقات پيش اومده ناراحتم.كيان همون اندازه براي من عزيزه كه يك پسر براي پدرش!
از پشت پرده اشك نگاهش كردم.به معني واقعي كلمه ناراحت بود.يك سيگار از پاكت سيگارش برداشت وبعد به من تعارف كرد.گفتم:
_ممنون،مدتيه كه نمي كشم!
انگار كه خودش هم از كشيدن سيگار منصرف شد،چون دوباره بيآنكه روشنش كند توي پاكت گذاشت.
به بهانه ي آوردن چاي به آشپزخانه رفتم در حالي كه فنجانها را پر ميكردم پرسيدم:
_حال بقيه چطوره؟دايي،مادرت،فرشته؟
با لحني معني دار گفت:
_مي دونم فرشته بهت گفته كه من مدتيه خونه نميرم.پس وانمود نكن بي خبري!
با فنجانهاي چاي به پذيرايي برگشتم و گفتم:
_فكر مي كني كار درستي ميكني؟فرشته ميگفت مادرت از غصه مريض شده!
بي آنكه به صورتم نگاه كند گفت:
_مامان من از غصه من نيست كه مريض شده، اون به خاطر زنجير هاي وابستگي كه به دست وپاي خودش بسته مريض شده!ممكنه توهم مثل فرشته قبول نكني اما من دارم كمكش ميكنم از قيد اين قل وزنجي خلاص بشه!
يك فنجان چاي مقابلش گذاشتم وگفتم:
_من خيال ندارم توي زندگيت دخالت كنم اما تو بايد به مادرت حق بدي !اون به هر حال يك مادره!
با پوز خند گفت:
_چه خوب شد مادر شدي تا بتوني احساس مادرانه رو درك كني!نمي خوام سرزنشت كنم يا باعث بشم توي اين شرايط ياد گذشته بيفتي،اما خيال ميكني وقتي دو تا پات رو كردي توي يك كفش وگفتي ميخواي زن كامران بشي عمه چه حالي داشت؟
همه بدنم خيس عرق شد،ولي حرفي نزدم.آرام گفت:
_به درست يا نادرست بودن اون تصميم كاري ندارم اما تو انتخابت رو كرده بودي.
گفتم:
_منظورت از اين حرفها چيه؟مسائل من چه ربطي به مشكل تو داره؟!
به عقب تكيه داد وگفت:
_مي خوام بگم هر كسي مي تونه من رو توي اين شرايط سرزنش كنه به جز تو! لا اقل تو بايد بفهمي چي ميگم!شايد الان وقت زدن اين حرف ها نباشه ولي مي خوام باور كني من تصميم خودم رو گرفتم وهيچ وقت هم اين قدر مصمم نبودم!...
بي حوصله گفتم:
_ديگه همه چيز تموم شده!اما انگار تو باور نكردي،لطفا كمي منطقي باش!
با قاطعيت گفت:
_بهتره خودت منطقي باشي !تا كي مي خواي تو پيله ايي كه ساختي خودت رو حبس كني؟چيه؟نكنه هنوز هم نمي توني روي من حساب كني؟من به خاطر تو به تمام تعلقاتم پشت كردم.
گفتم:
_اگر منتظري به خاطر اين كارت تحسينت كنم،سخت در آشتباهي.من هنوزخودم،خودم رو پيدا نكردم اون وقت چطور ميتونم يكي ديگه رو هم وارد بدبختيهام كنم؟خواهش ميكنم بابك!خواهش ميكنم من رو به حال خودم بگذار .بگذار به درد خودم بميرم!
دوباره اشكم سرازير شد.عصبي از جا بلند شد وگفت:
_كاش ميتونستم بفهمم دليل ترديت چيه،اما به هر دليلي كه هست داري زندگي من وخودت رو تباه ميكن!اين رو يك روز مي فهمي.قبلا هم بهت گفتم ديگه نمي گذارم به جاي من تصميم بگيري.آن قدر منتظر ميمونم تا جاي خالي من رو توي قلبت حس كني!
بعد به طرف جالباسي رفت وپالتويش را برداشت.دلم مي خواست حرفي بزنم اما سكوت كردم تا برود. وقتي در را پشت سرش بست ،دوست داشتم با صداي بلند زار بزنم.جاي او هيچ وقت در قلبم خالي نبود.حضور او در زنگي ام مثل ستاره صبح بود،يك روشنايي دلپذير در آن تيرگي محض!دروغ كه نبود!هميشه درست وقتي كه انتظارش را نداشتم مثل يك ناجي افسانه ايي از راه ميرسيد وكنترل اوضاع را به دست مي گرفت. شايد فقط خدم ميدانستم كه چقدر ان روزها به حضوراو در كنار خودم احتياج دارم،اما وقتي به قلبم رجوع ميكردم ،مي ديدم آنقدر اورا دوست دارم كه نمي توانم رنجش را ببينم. بدون شك اگر بقيه به گذشته ي ننگين من پي مبردند،بيش از بيش به خاطر فكر ازدواج با من سرزنشش مي كردند. نمي توانستم به خاطر خودمم اورا درون گردابي از ملامت وتحقير وسرزنش بيندازم وسبب شوم يك عمر گناه مرا به گردن بگيرد ومجبور باشد ميان من وچيزهايي كه دوستشان دارد يكي را انتخاب كند.
زير لب گفتم:
_شايد به خاطر اين كه بيش از آنچه كه تو ادعا ميكني من رو دوست داري،من تو را دوست دارم.
بيست ودو روز از آن تصادف وحشتناك كه زندگي ام رو بهم ريخته بود ولي كيان همچنان بيهوش بود ومن هم چنان اميدوار! گاهي از عاقبت ماجرا مي ترسيدم ولي بعد به خودم اميد ميدادم كه او بالاخره بهوش خواهد امدومن بعد از آن لحظات تلخ دوباره لذت در آغوش كشيدن وشنيدن صدايش را احساس خواهم كرد. آن قدر براي آن روزهاي بعد از بهبودي اش نقشه داشتم وآن قدر نذر ونياز كرده بودم كه حسابشان از دستم در رفته بود.گاهي در خيالاتم صداي اورا مي شنيدم كه تكرار مي كرد "مامان!مامان..."آن وقت به شدت بهم مي ريختم وآرزو ميكردم كاش زنده نبودم وآن روزها را نميديدم.حاظر بودم از همه چيز بگذرم تا فقط يك بار ديگر صداي اورا بشنوم.واقعا اين حقيقت دارد گاهي آدم در شرايطي قرار ميگيرد كه از تمام خواسته هاي خودش چشم پوشي مي كند ومن در چنان وضعي قرار داشتم.انگار پاك فراموش كرده بودم تا پيش از اين از خدا چه مي خواستم،حالازندگي من توي بيمارستان و روي تختي كه او خوابيده بود خلاصه ميشد.آن قدر امد ورفت كرده بودم كه اكثر پرسنل بيمارستان به نام وچهره مرا مي شناختند.خوانواده آن راننده جوان هم كه با كيان تصادف كرده بود به اندازه من سرشناس بودند.آنها هر روز به عيادت كيان مي آمدند وسعي ميكردند با من كه ان روزها رفتار درستي نداشتم مدارا كنند.گاهي دلم به حال مادرش مي سوخت.به محض ديدن كيان به پهناي ورت اشك ميريخت حالا يا براي كيان وبدبختي هاي من بود يا براي پسرش! آن روز هم مثل روزهاي گذشته سعي كرد باب گفتگو روا باز كند اما باسردي من مواجه شد.همسرش كه كمي عقب تر ايستاده بود جلو آمد وگفت:
_دخترم اون هم مثل خودت مادره !به خدا از روزي كه اين اتفاق افتاده نه خواب داره نه خوراك!من هم همينطور.اما آخه اين ماجرا كه از عمد نبوده ،درسته كه به بدترين شكل ممكن رخ داده ،ولي باز هم اسمش حادثه است.خدا شاهده ما آن قدر براي شما ناراحتيم كه پاك سرمون رو فرا موش كرديم.قراربود بعد از محرم دامادش كنيم كه يك دفعه ان اتفاق افتاد...
بي حوصله وعصبي گفتم:
_شما از من چه توقعي داريد؟هيچ ميدونيد پسرتون با زندگي من چه كار كرد؟مادرم افتاده گوشه ي اسيشگاه ،پسرم توي اغماست،خودمم نمي دونم زنده ام يا مرده!شما اصلا مي دونيد مرگ مغزي يعني چي؟مي دونيد اگه پسرم بميره مادرم دوام نمي ياره؟چطور مي تونيد تو چنين شرايطي از دامادي پسرتون حرف بزنيد؟!
ارام وبا محبت گفت:
_انگار ما با حرف زدنمون فقط شما را مكدر مي كنيم.
ميان گريه صادقانه گفتم:
_واقعيتش رو بخواين همي طوره!شايددرست نباشه بگم اما من هر بار شما رو مي بينم مجبورم به ياد بيارم چه كسي وچه طور اين بلا رو به سرمون آورده!لطفا ديگه به ديدن كيان نياين.از تون خواهش مي كنم من رو به حال خودم بگذاري.
آهي كشيد وگفت:
_شما حق دارين !هيچ كس به جاي ديگري نيست.شايد ما هنوز هم به عمق راحتي شما پي نبرديم.من واقعا متاسفم ونمي دونم ديگه چي بايد بگم!
بعد به همسرش گفت:
_ديگه بهتره بريم خانوم!كاري كه از دستمون بر نمياد لااقل نمك به زخمشون نپاشيم.
از رفترم ناراحت بودم ولي حرف دلم را زده بودم!خانمش قبل از رفتن صورت مرا بوسيد وگفت وبا مهرباني گفت:
_به خدا توكل كن دخترم!از رحمتش مايوس نشو.مراقب خودت هم باش رنگ به رو نداري.
بعد از رفتن آنها قدري توي فكر بودم كه متوجه آمدن دكتر نشدم.او در حال برسي وضع كيان گفت:
_حالتون چطوره خانوم؟
از جا بلند شدم وسلام كردم.با محبت به سلامم جواب داد و گفت:
_اون قدر توي فكر بودين كه متوجه اومدن من نشدين.
گفتم:
_معذرت ميخوام آقاي دكتر!اين روزها حال درستي ندارم.اصلا نمي دونم خوابم يا بيدار...
پرسيد:
_اون زن وشوهر مادر اون راننده ان؟
گفتم:
_بله آقاي دكتر.
صاف نگاهم كرد وگفت:
_به نظرم ادماي موجهي به نظر ميان.
گفتم:
_بله همين طوره!اما موجه بودن اونها نمي تونه اشتباه پسرشون رو توجيه كنه!
با لحن معني داري گفت:
_شما انساني منطقي هستيد،اما جوري از اين حادثه غير عمد حرف ميزنيد كه انگار غرضي در كار بوده!
زير لب گفتم:
_بعضي از همين حادثه هاي غير عمد ندگي آدم رو نابود ميكنند.
بعد كمي بلندتر گفتم:
_نمي دونم چرا تمام حرفها ورفتار هاي من به نظر شما غير منطقي مياد آقاي دكتر؟!يا من واقعا ادم عجيبي هستم يا شما به اقتضاي شغلتون خلي راحت با اين قضايا برخورد ميكنيد.البته حق هم داريد.شايد اگه به جاي پزشك در مقام يك پدر يا مادر بوديد حال من رو بهتر درك ميكردين!
مكثي كرد وگت:
_همراه من بيا!بايد چيزي رو نشونت بدم!
بعد جلوتر ز من به را افتاد واز بخش خارج شد.دنبالش از بخش بيرن رفتم وپرسيدم:
_ببخشيد داريم كجا ميريم؟
دكتر بي انكه به صورتم نگاه كند همانطور كه به سمت آسانور ميرفت گفت:
_عجله نكن!
از سكوتش مي ترسيدم.با اينكه جوابش را مي دانستم پرسيدم:
_حال كيان چطوره آقاي دكتر؟تغييري نكرده؟
دكتر گفت:
_متاسفانه خير!
قلبم خيلي تند مي زد وگواهي بدي مي داد.در طبقه دوم دكتر از اسانسور خارج شد.من هم مثل دختر بچه ايي حرف شنو دنبالش رفتم. وقتي جلوي بخش سي سي يو ايستاد،با تعجب نگاهش كردم،ولي او با جديت در بخش را باز كرد ومنتظر شد تا اول من وارد شوم.مكثي كردم و وارود بخش شدم.يكي از پرستار ها با ديدنم گفت:
_وقت ملاقات تموم شده!
دكتر صارمي از پشت سرم گفت:
_ايشون با من هستند.شما بفرماييد خانوم پرستار.
آرام از دكتر پرسيدم:
_ببخشيد من بايد كسي رو ببينم؟!
دكتر جلوتر از من به را افتاد وپايين يكي از تخت ها ايستاد.مريض ان تخت دختر بچه ايي پنج ،ششش ساله بود كه ظاهرا از نارحت قلبي رنج ميبرد.
دكتر به من كه همانجا خشكم زده بود گفت:
_بياييد نزديك تر.
جلوتر رفتم ود كنار دكتر ايستادم.دختر بچه زيبايي بود وبا ان موهاي بلند وسياه رنگ مثل فرشته ايي بود كه راحت خوابيده!به دستگاهاي بالاسرش نگاهي كردم وگفتم:
_واقعا تاسف اوره كه اين بچه تو اين سن وسال بايد از ناراحتي قلبي رنج ببره !دكتر عينكش را از چشم برداشت وگفت:
_بله واقعا درد اوره!
پرسيدم:
_چرا من رو به اينجا اوردي؟
دكتر گفت:
_اين بچه درست هم سن پسر شماست.به نظر شما راجع به كدوم يكي بايد واقع بين تر باشم؟!
با تعجب گفتم:
_منظورتون رو نمي فهمم!
دكتر گفت:
_چند دقيقه قبل تو آي سي يو گفتين به اقتضاي شغلم با اين قضايا راحت برخورد ميكنم وچون در مقام يك مادر يا پدر نيستم نمي تونم دركتون كنم.
با دقت به صورتش خيره شدم.بعد از كمي سكوت گفت:
_من يك پزشكم خانوم.وظيفه من نجات جون آدم هاست.خواه پسر شما خواه هر كس ديگه اي!اگر ميگم متاسفانه ديگه نميشه كاري براي پسرتون كرد،به اون معنا نيست كه بخوام ازش دست بكشم،ما هر اقدامي رو كه بايد صورت مي داديم،داديم اما انگار خدا نخواست كه اون به زندگي ادامه بده.حق با شماست!شغل من ايجاب ميكنه كه آدمي منطقي باشم واز روي احساسات تصميم نگيرم واين هيچ ربطي به پدر بودنم نداره،ممكنه باور نكنيد ،اما اگر پسر خودم هم جاي پسر شما بود.همون كاري رو كردم كه از شما مي خوام.اين دختر بچه با اين وضع مدت زيادي زنده نمي مونه بايد هرچي زودتر پيوند قلب بشه!
متاسفانه براي پسر شما ديگه كاري از ما ساخته نيست ،اما اگر شما بخواين جون اين بچه رو ميشه نجات داد.
راستش به جاي من دكتر سيادتي متخصص قلب ميخواست باهاتون صحبت كنه اما من ترجيح دادم مدتي فكر كنيد وبعد خودم با هاتون صحبت مي كنم.
اشك در چشمانم حلقه زد.دختر همان مردي بود كه چند روز پيش به ديدن كيان امده بود.به نظر ميرسيد انجا پايان راه است.دكتر با محبت گفت:
_قصدم اين نبود كه با اوردن شما به اينجا احساساتون رو تحريك ميكنم اما خيلي وقت بود كه مي خواستم با هاتون صحبت كنم.مي دونيد؟آدم وقتي خودش رو حبس ميكنه،از ديگران بي خبره!مي خواستم بهتون بگم زير سقف همين بيمارستان كساني وجود دارند كه نيازمند محبت وياري شما هستند.فقط كافيه از لاك خودتون بياين بيرون وكمي به دور از احساسات فكر كنيد.
ميان گريه گفتم:
_چطور ميتونم؟من يك مادرم!
دكتر گفت:
_پس به عنوان يك مادر فكر كن اون بچه تا كي بايد زجر بكشه؟!هيچ ميدونيد با رضايت شما ،جون چند نفر انسان رو ميشه نجات داد؟مي تونيد تصور كند چند تا ادم به ياد پسرتون سالها مي تونند زندگي كنند؟ ممكنه باز فكر كنيد من آدمبي رحمي هستم،اما خواست ما در برابر ميل وارده خداوند چه ارزشي داره؟همه ما روزي رفتني هستيم فيكي زودتر يكي ديرتر.پس به هيچ چيز نميشه دل بست،حتي به فرزند!بچه هام امانتي هستند كه خدا خودش داده وهر وقت بخواد از ما ميگيره.ما حتي مالك خودمون هم نيستيم پس به خاطر چي بجنگيم؟!!اين همون حكايت پيچيده زندگي وقانون طبيعته كه ما در برابرش عاجزيم!در دايره قسمت ما نقطه پرگاريم.اين وسط من وامثال من هم وسيله ايم دختر جون!
وقتي از بيمارستان خارج شدم حرفهاي دكتر مثل يك ديلوگ ضبط شده ،درمغزم تكرار ميشد:
" اين همون حكايت پيچيده زندگي وقانون طبيعته كه ما در برابرش عاجزيم!... پس به خاطر چي بجنگيم؟!... به هيچ چيز نميشه دل بست،حتي به فرزند!... همه ما روزي رفتني هستيم يكي زودتر يكي ديرتر... خواست ما در برابر ميل وارده خداوند چه ارزشي داره؟...من هم فقط وسيله ام دختر جون!"
همان جا روي جدول كنار خيابون نشستم.چيز غريبي بود!انگار حرف هاي دكتر تكانم داده بود!بيش از هر چيز ايمان وتوكلش به خداوند مرا تحت تاثير قراردادهبود.مثل اين بود كه نوري به قلبم تابيده باشند.به ياد مامان وعكس العمل احتمالي اش افتادم.قلب خودم هم به اين كار رضا نبود.اما از روزاي گذشته ارام تر بودم.همان طور كه نشسته بودم سرم را روي پاهايم گذاشتم وزانوهايم را به بغل گرفتم.مانده بودم زندگي كي به من روي خوش نشان خواهد داد.همه ياميد وارزوهايم در كيان خلاصه شده بودكه او هم ساز بي مهري مي زد.زني در حال عبور پرسيد:
_حالت خوبه دختر؟
به زحمت سر بلند كردم وبه زور لبخند زدم.چيزي به غروب نمانده بود.باد سردي مي وزيد ولي ناي بلند شدن نداشتم.آن قدر آنجا نشستم تا هوا كاملا تاريك شد. ذهنم مثل ديگي پر از آب مي جوشيد وسرم گيج مي رفت.به هر زحمتي بود از جا بلند شدم وخودم را به تاكسي ها رساندم.حتي نمي دانستم كجا هستم.
** ** ** ** **
صبح كه از خواب بيدار شدم آنقدر سرم درد ميكرد كه مجبور شدم آرام بخش بخورم.شب بدي را گذرانده بودم.شبي پر از اظطراب وترديدو وحشت!شبي كه مثل عبوري از دالاني تنگ وخفه بود.
از چاي جوشيده شب گذشته يك فنجان براي خودم ريختم وبه هر بدبختي كه بود فرودادم.داشتم براي رفتن به بيمارستان حاظر ميشدم كه صداي زنگ در سكوت خانه را شكست.فرم زنگ زدنش را ميشناختم .بابك بود.از پشت اف اف گفتم تا چند دقيقه ديگر پايي مي روم.اما قبل از اينكه خانه را ترك كنم بالا امد.صورتش خسته وگرفته بود.به سلامم جواب دادويك كيسه نايلوني سياه رنگ به طرفم دارز كرد.پرسيدم:
_اين چيه؟
مختصر گفت:
_رفته بودم بانك .بگيرش اين روزها لازمت ميشه!
گفتم:
_ممنون،اما لازم نيست.
بي حوصله گفت:
_دست از كله شقي بردار !ما همه عضو يك خانواده ايم.
علي رغم ميلم پول را گرفتم وروي ميز گذاشتم.پرسيد:
_داشتي ميرفتي بيمارستان؟
گفتم:
_آره.نمياي تو؟
همانطور كه به طرف پله ها ميرفت گفت:
_نه ،پايين منتظرتم.
گفتم:
_مزاحمت نميشم.
به سردي گفت:
_مزاحم نيستي.مي خوام اون بچه روببينم.ديشب خوابهاي بدي مي ديدم.
بعد از رفتن او چند لحظه با ترديد ايستادم وبعد از خانه خارج شدم.روز سرد وگرفته اي بود.از آن روزهاي باراني آذر ماه كه قلب ادم ميگرفت.وقتي سوار ماشين شدم بابك بي هيچ حرفي راه افتاد.دلم ميخواست چيزي ميگفت.هر چيزي بهتر از ان سكوت آزار دهنده بود.پرسيدم:
_هنوز ازمن دلخوري؟
بي انكه نگاهم كند گفت:
_اين طور به نظر ميام؟
درمانده گفتم:
_حالم اصلا اين روزها خوش نيست.حرف هام روبه دل نگير.
مختصر گفت:
_دارم سعي ميكنم تو را درك كنم.مي فهمم كه اين روزها توي شرايط بدي هستي.با صدايي لرزان زير لب گفتم:
_بدتر از اونچه فكرشو بكني!
با دقت نگاهم كرد وگفت:
_ديروز با دكتر عمه صحبت كردم.مي گفت ميتونيم چند روز ديگه مرخصش كنيم اما بايد مراقب باشيم چون با كوچكترين اتفاق غير منتظره ايي ممكنه دوباره به همان حال وروز بيفته!
گفتم:
_چقدر خوشحالم كه اين روزها رو نمي بينه.مطمئنم اگر بود دوام نمياورد.
متعجب پرسيد:
_منظورت چيه؟حال كيان بدتر شده؟
با پوزخند گفتم:
_مگه بدتر از اين هم ميشه؟
با جديت پرسيد؟
_به همين زودي نا اميد شدي؟
به نيمرخش نگاه كردم وگفتم:
_بحث نا اميدي نست.بعضي از حقايق اون قدر تلخ هستند كه ما نمي تونيم اورشون كنيم،شايد هم نمي خوايم باورشون كنيم!
به طرفم برگشت وبا تعجب نگاهم كرد ولي حرفي نزد.وقتي به بيمارستان رسيديم با منه به آي سي يو امد وا كيان ديدن كرد.باز هم مثل هر بار انقدر ناراحت شد كه نتوانست بيشتر از چند دقيقه بالاي سرش باايستد.وقتي از بخش بيرون امديم بي مقدمه گفتم:
_هرگز فراموش نمي كنم كه چقدر به كيان لطف داشتي!مطمئنم اوهم تو رو خيلي دوست داشت!
با تعجب پرسيد:
_دوست داشت؟!منظورت چيه كه ميگي داشت؟جوري حرف ميزني كه...
حرفش را نيمه كاره گذاشت.با صدايي لرزان گفتم:
_ممنون كه به ديدنش اومدي!
باز هم با تعجب نگاهم كرد.اشك هايم را پاك كردم وبه زحمت گفتم:
_بهتره بري به كارت برسي!
با ترديد پرسيد:
_تو ...حالت خوبه؟!
گفتم:
_نمي دونم!حالم مثل روزيه كه كيان تصادف كرده.حس ميكنم دارم يك بار ديگه اون رو از دست ميدم!
پرسيد:
_مي خواي پيشت بمونم؟
گفتم:
_نه بهتره بري وبه كارت برسي.
در رفتم مرددبود اما علي رغم ميلش رفت.بعد از رفتن و مدتي در حياط بيمارستان پرسه زدم وفكر كردم.به حرفهاي دكتر،به حرف هاي پدر آن دختر بچه،به حرفهاي بابك وبه...كيان!
زماني به خود آمدم كه ظهر گذشته بود وداشتم به بخش سي سي يو ميرفتم.دلم مي خواست يك بار ديگر ان دختر بچه راببينم.دليلش را نميفهميدم اما حسي غريب مرا به انجا كشيده بود.
** ** ** ** **
حتي اسم ان دختر بچه را به خاطر نداشتم.داشتم به پرستار بخش نشاني ميدادم كه كسي از عقب صدا زد:
_خانوم تاج بخش؟!
وقتي به عقب برگشتم پدر ان دختر بچه را ميان عيادت كننده هايي كه پشت در بخش منتظر ايستاده بودند ديدم.از ظاهرش مي شد فهميد كه حال وروز درست وحسابي ندارد،اما ازديدن من خوشحال به نظر مي رسيد.پرسيد:
_شما كجا؟اينجا كجا؟!
پرستاري كه جلوي در ايستاده بود گفت:
_گمونم نشاني هاي دختر شما رو مي دادند!
برق اميد را مي شد توي چشمانش حس كرد.به زحمت گفتم:
_معذرت م خوام من حتي اسم شمارو فراموش كردم.
فورا گفت:
_فروتن هستم.مي فرموديد من خدمت ميرسيدم.
از حرف زدن اكراه داشتم.انگار داشتم با قاتل كيان حرف ميزدم.مختصر گفتم:
_اين بار دومه كه به ديدن دخترتون ميام.
صادقانه گفت:
_ميدونم!پرستارها گفتند كه با دكتر صارمي اومدين به ديدن دخترم.
با ترديد پرسيدم:
_مي تونم ببينمش؟
با خوشحالي گفت:
_حتما! قد متون روي چشم!
بعد به پرستار گفت:
_مادرم كه اومد بيرو اجازه بدين خانوم برن داخل!
به عنوان توضيح به من گفت:
_خودتون كهاز مقرارت بخش مطلعيد!بايد يكي يكي رفت داخل.
به زحمت لبخند زدم وبا سرم تاكييد كردم.اصلا حال وحوصله حرف زدن نداشتم ،گمانم او هم اين موضوع را فهميد وتا امدن مادرش حرفي نزد.شده بودم مثل كسي كه به خاطر انجام دادن كاري ناشايس احساس عذاب وجدان ميكند.يكي دوبار به سرم زد برگردم اما نتوانستم.وقتي مادر فروتن بيرون امد هنوز حالم بد بود. وارد بخش شدم.حس ميكردم پاهايم روي زمين نيست وسوار بر چرخي به جلو ميروم.دخترك به زيبايي يك رويا خوابيده بود.به ظرم چيزي ته دلم شكست چون صداي شكستنش رو شندم.با انگشتاني لرزاندستش را نوازش كردم.پلكش لرزيد وبا چشماني نيمه باز نگاهم كرد.انگار موجي از تمنا به قلبم نشست.دوباره به ياد رف هاي دكتر صارمي افتادم. مطمئن نبودم كه عمق حرفش را فهميده باشم!
وقتي از بخش خارج شدمبيشتر عيادت كننده ها رفته بودند.فروتن ومادرش به محض ديدنم به جلو امدند.دلم به حالشان مي سوخت كه به من به چشم يك ناجي نگاه مي كردند.مادر فروتن كه زني جا افتاده بود با محبت گت:
_ببخشيد كه من به جا نياوردمتون!وقتي رفتين پسرم معرفيتون كرد.به خاطر پسرتون واقعا متاسفم.
زير لب تشكر كردم.گيج گيج بودم.فروتن به يكي از صندلي ها اشاره كرد وگفت:
_بنشينيد خانم تاج بخش!رنگ به روتون نيست!
روي اولين صندلي خالي نشستم.تمام تنم آن وقت سال خيس عرق بود.فروتن با ملاحظ گفت:
_حال...پسرتون چطوره؟
سوالش به نظرم هزارتا معني مي داد.گفتم:
_فرقي نكرده!فكر كنم ميدوني!
دستپاچه گفت:
من ...نميدونم بايد چي بگم!
با صدايي لرزان گفتم :
_شايد اگر من هم به جاي شما بودم به هر ريسماني چنگ ميزدم.به خاطر رفتار اون روزم معذرت ميخوام !بايد به من حق بدين.
فورا گفت:
_البته من مي فهمم1خودم هم پدرم.
بالبخند تلخي گفتم:
_به نظر مرسه كه سرنوشت پسر من ودختر شما يه جورايي به هم گره خورده!
حرفي نزد ولي صورتش به معناي كامل كلمه متاسف وناراحت بود.پرسيد:
_حال دختر شما بعذ از پيوند قلب كاملا خوب ميشه؟
مادرش گفت:
_اگه به پيوند جواب بده خوب ميشه!دكترش گفت.
دوباره اشكم سرازير شد.مرگ پسر من زندگي دوباره به ديگري ميداد.فكر كردم چه قانون خشن ودرد ناكي!فروتن ومادرش هم به گريه افتادند.از جا بلند شدم .
فروتن گفت:
-اگر تشريف مي بريد خونه ميرسونمتون!شما اصلا حالتون خوش نيست!
گفتم:
_نه ممنون!حال دخترتون به زودي خوب ميشه!
ميان گريه لبخند زد وگفت:
_اسمش عسله!
لبهاي من هم لرزيد اما چيزي نگفتم.داشتم به طرف اسانسور ميرفتم كه دنبالم دويد.
_خانوم تاج بخش!
به طرفش برگشتم.مستاصل به نظر مي رسيد.بعد از مكثي طولاني گفت:
_هر گز نمي تونم خودم رو جاي شما بگذارم ،بااينكه تصميم شما ميتونه زندگي رو به دخترم برگردنه،اما ازتون خواهش ميكنم هر جوري كه قلبتون راضي ميشه تصميم بگيريد.من...بعد از اخرين باري كه همديگه رو ديديم خيلي فكر كردم.شما حق دارين!دلم نمي خواد از روي احساسات تصميمي بگيرين كه بعدا يك عمر خودتو رو سرزنش كنيد.بالاخره خداي ما هم بزرگه!
به سختي گفتم:
_خدا نگهدار!
در آسانسور را باز نگهداشت ووقتي سوار شدم آن را بست ولي حالت نگاهش دلم را به اتيش كشيد.نگاه درمانده ودردمند يك پدر رنج ديده.بعيد ميدانستم تا آخر عمرم بتوانم آن نگاه را فراموش كنم.
بچه ها دو سه تا فصل دیگه مونده زود نظر بدید زودتر همین امروز بذارم
