امتیاز موضوع:
  • 6 رأی - میانگین امتیازات: 3.83
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان بیتا

#25
نه راست دستم اما سرعت تایپم فوق العاده است فامیلامون تو اداره کار میکنن میدن سوالای امتحانی رو من براشون تایپ میکنمBig Grin

دلم هوای کیان را کرده بود. داشتم از خانه برای رفتن به بهشت زهرا بیرون میرفتم که صدای زنگ سکوت خانه راشکست. انتظار دیدن کسی را نداشتم.با کنجکاوی اف اف را برداشتم. پرسیدم: -کیه؟ صدایی آشنا گفت: - خانوم تاج بخش؟ فقط یک نفر را میشناختم که مرا با نام خانوادگی کیان صدا میزد. با این حال پرسیدم: - شما؟ مودبانه گفت: - فروتن هستم. بی آنکه حرفی بزنم دکمه در باز کن را فشار دادم. اصلا انتظار ملاقاتش را نداشتم. گوشی آیفن را سرجایش گذاشتم و کیفم را به یکی ازگیره های جالباسی آویزان کردم.وقتی در ورودی را باز کردم فروتن و دخترش را با یک سبد گل منتظر دیدم. به سلامشان جواب دادم و به داخل دعوتشان کردم. عسل قبل از پدرش وارد خانه شد و باشرمی کودکانه گفت: - سال نو مبارک خم شدم بغلش کردم. بوی کیان را میداد. سعی کردم به احساساتم مسلط باشم. فروتن با کمی فاصله بعد ازاو وارد خانهشد و سبد گل را به طرفم دراز کرد و با خوشرویی گفت: - سال نو مبارک. باید ببخشید که سرزده خدمت رسیدیم. راستش دفعه قبل یادم رفت ازتون شماره تلفن بگیرم. با لبخندی زورکی گفتم: -چرا زحمت کشیدین؟ خوش آمدین! هر دو را تا پذیرایی دنبال کردم و خودم به آشپزخانه رفتم.فروتن گفت: - امیدوارم بد موقع مزاحم نشده باشم. گفتم: - خواهش میکنم .منزل خودتونه! بفرنایید. من هم الان خدمت میرسم. فروتن روی مبلی که کاملاروبه روی آشپزخانه بود نشست و عسل هم کنارش قرار گرفت. از همان جا پرسیدم: - مادر چطورند؟ فروتن با اشتیاق گفت: - خیلی بهتون سلام رسوندند. راستش شبی نیست که دعاتون نکنند. مادر شما چطورند؟ گفتم: - ممنون .ایشون هم خوبند. وقتی زیر چایی را روشن کردم به پذیرایی برگشتم و سر راهم ظرف شیرینی رااز روی میز ناهار خوری برداشتم و مقابلشان گذاشتم. فروتن گفت: - لطفا زحمت نکشید.ما چند دقیقه بیشتر مزاحم نمیشیم.انگار شما هم داشتین تشریف می بردین! روی یکی از مبل ها روبه رو نشستم و گفتم: - عجله ای نیست. میتونم کمی دیرتر برم.راستش داشتم مییرفتم سر مزار کیان. تاسف صورتش را پر کردن و گفت: - این جور مواقع وقتی به یادش می افتم، نمیدونم دقیقاچی باید بگم. چون اون طفلک آمرزیده است ونیازی به خدا بیامرز نداره! زیر لب گفتم: - مثل یک فرشته بود. فورا گفت: - ببخشید، نمیخواستم روز عیدی ناراحتتون کنم اما میخوام باور کنید شبی نیست که حرفش توی خونه ما نباشه! درست مثل عضوی از اعضای خانواده! اشک توی چشمانم جمع شد. به عسل نگاه کردم و لبخند زدم. حالا قلب پسرم توی سینه او بود اما باورش هنوز هم سخت بود. شیرینی و میوه تعارف کردم وگفتم: - ببخشید که پذیرایی من ناقصه! راستش امسال زیاد دل و دماغ نداشتم برم پیشواز سال جدید. فروتن یک شیرینی برداشت وگفت: - امیدوارم از این به بعد سالی پر از موفقیت و سلامتی داشته باشید. درکش کمی مشکل بود، ولی لبخند زدم. اصلا باور نداشتم دوباره روزی خوشبختی و شادی در آن خانه را بزند.دوباره توی صورت عسل خیره شدم. کمی معذب نشستته بود. مثل این بودکه سفارشش کرده باشند! با محبت گفتم: - بیا اینجا پیش من خانم کوچولو! به پدرش نگاه کرد و چون سرش را تکان داد با خجالت به طرفم آمد.صورتش را بوسیدم ودر آغوشش گرفتم.حس خاصی داشتم. آرام پرسیدم: - دوست داری بری توی اتاق کیان؟ به فروتن نگاه کرد و با لحنی شیرین گفت: - اون خرس کوچولویی که بهم دادین گذاشتم تو کمدم. بابا میگه باید خوب مواظبش باشم چون خیلی با ارزشه! مطمئن نبودم معنی کلمه با ارزش را بداند، اما حرفهای فروتن را تکرار میکرد. موهای بلندش را بوسیدم و گفتم: - تودختر باهوشی هستی! کمی احساس نزدیکی میکرد. پرسید: - اسم شما چیه؟ چشم توی چشمش گفتم: - بیتا!ولی تو میتونی هر جور که دوست داری صدام کنی! فروتن به ساعتش نگاه کردو گفت: - خب، غرض از مزاحمت دیدنتون بود و تبریک سال نو. اگه اجازه بدین رفع زحمت کنیم. چیزی به ظهر نمونده! بعد مکثی کرد و گفت: - میخوام پیشنهادی بکنم، ولی میترسم نا به جاباشه!البته اگر هنوز قصد داشته باشین برین بهشت زهرا! گفتم: - بله باید برم ولی منظور شما رو نمی فهمم! کمی این پا و آن پا کرد و گفت: - اگه اجازه بدین برسونمتون و به این بهانه ما هم... حرفش را قطع کردم و گفتم: - ممنون! مزاحم شما نمیشم! صورتش گل انداخت و گفت: - خواهش میکن! اگر مزاحم شما نباشیم شما مزاحم ما نیستین! مگه اینکه بخواین تنها باشین که البته حق شماست. دوست داشتم تنها باشم ولی حرفی نزدم.از سکوتم استفاده کردو گفت: - پایین منتظرتونم! بعد به عسل گفت: - بریم دخترم! عسل پرسید: - اونم میاد/ فروتن گفت: - بله ایشونم میان! بعد از رفتن آنها چند ثانیه الکی دو رخودم چرخیدم، آن وقت زیر کتری را خاموش کردم و از خانه خارج شدم ولی هنوز دودل بودم.وقتی بیرون رفتم،آنها را توی یک پژوی سیاه رنگ منتظر دیدم.فروتن به محض اینکه در را بستم برای باز کردن در ماشین پیاده شد و من تازه متوجه شدم که توی آن کت وشلوار خوش دوخت چقدر برازنده است.می خواستم عقب بنشینم ولی چون درجلو را باز نگه داشته بود،جلو نشستم.روز آفتابی و تمیزی بود ولی بادی که می وزید هنوز هم سرد بود. به عقب نگاه کردم و به روی عسل لبخند زدم.فروتن وقتی سوار ماشین شد به دخترش گفت: -به عقب تیکه بده و مثل یک خانوم حسابی بشین!آفرین دخترم. عسل با صداقتی کودکانه گفت: -بابا تند رانندگی میکنه! به نیمرخ فروتن نگاه کردم.خندید و گفت: -ای شیطونک! به یاد کیان و شیرین زبانی های روزهای آخر زندگی اش افتادم و دلم از اندوه و حسرت لرزید.توی راه فروتن گفت: -ببخشید،حالا مادر رو کی مرخص می کنند؟این تنهایی اصلا برای شما خوب نیست! گفتم: - یکی از همین روزها! فروتن گفت: - مادرم خیلی دوست داشت ایشون رو ببینه! مختصر گفتم: -مادرتون لطف دارند! فروتن صادقانه گفت: -اختیار دارین خانوم!شما که نگذاشتید ما براتون کاری بکنیم،تا لااقل گوشه ای از لطفتون رو جبران کنه!هرچند که نمیشه برای چنین ایثاری ارزش گذاری کرد! گفتم: -اصلا لازم نیست خودتون رو معذب کنید،چون من کاری رو کردم که فکر کردم باید بکنم!این رو صادقانه میگم! فروتن با نگاهی تحسین برانگیز گفت: - این نشونه تواضع شماست.راستش توی دنیای امروز که هرکی به فکر خودشه،وجود کسانی مثل شما باور نکردنی و عجیبه! همانطور که به روبرو نگاه می کردم گفتم: -منکه نمی تونم باور کنم کسی بتونه سر بچه اش معامله کنه!مگه اینگه واقعا احتیاج داشته باشه که تازه در اون صورت هم چندش آوره! وقتی به بهشت زهرا رسیدیم ساعت از دو بعد از ظهرگذشته بود.فروتن کنار قطعه کودکان توقف کرد و گلی را که از میان راه خریده بود از صندوق عقب بیرون آورد.با اشاره به عسل که روی صندلی عقب به خواب رفته بود گفتم: - من برای بچه نگرانم.بهتر نیست شما پیشش باشید.ممکنه بیدار بشه،اون وقت اگه ببینه نیستیم می ترسه! فروتن گفت: - خیالتون راحت باشه اون خوابش خیلی سنگینه!بفرمایید. جلوتر از او راه افتادم.چشم بسته هم سر قبر کیان می رفتم.کنار قبرش نشستم!اوهم تاج گل را روی قبر گذاشت و مقابلم نشسیت.برای چند دقیقه هردو ساکت بودیم و من خوشحال بودم که عینک دودی به چشم دارم و مجبور نیستم برای ریه خوددار باشم.فروتن با گلاب قبر را شستشو داد و گفت: -امیدوارم خدا بهتون صبر بده خانوم! همانطور که گل ها را پرپر می کردم گفتم: -من هنوز نمی تونم باور کنم که اون برا همیشه رفته! آرام گفت: -می فهمم!هیچ کس نمیتونه حتی برای یک لحظه خودش رو جای شما بگذاره! حرف ها و لحن صادقانه اش به دلم نشست!اشکم را پاک کردم و گفتم: -فقط خدا میدونه که بعد از مرگ پدرش چه طوری اون رو به اینجا رسوندم.اون وقت یک حادثه باید دسته گلم رو بگیره!به همین راحتی! با لبخندی تلخ گفت: -درست مثل من!بعد از رفتن همسرم همه زندگی ام رو وقف عسل کردم! -من تا حال فکر میکردم همسر شما هم فوت کردند! سری تکان داد و گفت: -برای من چندان هم فرقی نمی کنه!لابد باوردتون نمیشه که مادری زنده باشه و توی اون روزهای سخت کنار بچه اش نباشه!حق دارین!چون هرمادری رو با خودتون قیاس می کنید. گیج شده بودم.این زن چه جور مادری بود؟فروتن همانطور که به قبر کیان زل زده بود گفت: -سه سال پیش به محض اینکه از من جدا شد،رفت کانادا پیش خانواده اش و قید همه چیز رو زد،حتی دخترش! گفتم: -بهشون خبر دادین که برای عسل چه اتفاقی افتاده؟! با رنجشی آشکار گفت: -بله.مادرم خبرش کرد آخه ما دختر خاله و پسر خاله هستیم.خیال می کنید بعد از فهمیدن ماجرا چه کار کرد؟من رو متهم کرد که در نگهداری از عسل کوتاهی کردم.بعد هم پیشنهاد داد ببریمش اون جا،ولی من قبول نکردم،چون دکترش می گفت هر کاری لازم باشه اینجا هم میشه انجام داد. پرسیدم: -عسل چی؟بهانه مادرش رو نمی گیره؟ با پوزخند گفت: -کدوم مادر؟مادری که ندیده؟تا چشم باز کرد دید مادرش نیست! ماتم برده بود.یکی مثل او ویکی مثل کامران!زیر لب گفتم: -متاسفم!نمیدونستم وگرنه با کنجکاوی بیجا ناراحتتون نمی کردم! با لبخندی ساختگی گفت: -دیگه مثل سابق حرف زدن در باره اش ناراحتم نمی کنه!درست بر عکس مادرم که تلاش میکنه این رشته پاره رو پیوند بزنه! گفتم: -به خاطر عسل هم حاضر به گذشت نیستید؟ آرام گفت: -عسل که اعتراضی نداره!اصلا براش فرقی نمیکنه! گفتم: -حالا شاید!اما بعدا چی؟فکر کردین وقتی بزرگ شد چی بهش بگین؟بالاخره بچه مادر می خواد! مکثی کرد و گفت: -باور میکنید دلم نمیخواد اصلا بهش فکر کنم؟مادری که به خاطر دل خودش پشت پا می زنه به همه چیز و میره،حتی ارزش فکر کردن هم نداره!عسل هم وقتی بزرگ شد با شعور خودش قضاوت میکنه!من هیچ وقت سعی نکردم با بدگویی از مادرش اون رو از نظرش بیندازم.به نوعی همه چی رو به زمان واگذار کردم! حس احترام و تحسینم نسبت به او بیش از گذشته شده بود.وقتی برگشتیم هنوز عسل روی صندلی عقب خواب بود.آرام سوار شدیم و راه افتادیم.کتم را در آوردم و به سختی از صندلی جلو روی عسل کشیدم.فروتن در سکوت لبخندی تشکر آمیز زد و به رانندگی ادامه داد. عسل به محض اینکه بیدار شد گفت: -بابا گرسنه ام! فروتن به ساعتش نگاه کرد و با مهربانی گفت: -حق داری باباجون ساعت از سه گذشته!اگه فقط کمی تحمل کنی میریم رستوران! خیلی معذب بودم.مودبانه گفتم: -من هم باید رفع زحمت کنم.هرجا نگه دارین پیاده میشم! فروتن با لبخندی حساب شده گفت: -مگه میشه خانوم؟! این از طرف ما هین بی ادبیه!امرزو رو بد بگذرونید! گفتم: -ممنون!تا همین جا هم حسابی شرمنده ام کردین!راستش می ترسم روز عیدی یکی بیاد پشت در بمونه! با زیرکی متوجه بهانه ام شد و گفت: -مطمئن باشید الان همه از دید و بازدید خسته اند و دارن استراحت می کنند.من هم قول میدم بعد از ناهار بلافاصله برسونمتون خونه،اما زا من نخواین که بگذارم ناهار نخورده برین! عسل با محبتی کودکانه گفت: -خاله،ناهار با من نمی مونی؟بمون دیگه!بمون دیگه! فروتن از توی آیینه نگاهش کرد و گفت: -دخترمريالایشون ناهار رو با ما می خورند اما تو هم باید مراقب حرف زدنت باشی ممکنه ایشون دوست نداشته باشند خاله صداشون کنی! با صداقتی کودکانه گفت: -پس چی بگم؟ گفتم: -راحتش بگذارید! بعد به عقب برگشتم و با محبت گفتم: -قبلا که بهت گفتم.تو میتونی هرچی دوست داری صدام کنی! مکثی کرد و گفت: -بیتا جون خوبه؟ فروتن تذکر داد: عسل! خندیدم و در حال بوسیدن دستش گفتم: -خوبه! دوباره سوالش را تکرار کرد: -میشه با ما بیای رستوران؟ به فروتن نگاه کردم.شانه هایش را به حالت تسلیم بالا برد و لبخند زد.گفتم: -کی میتونه دعوت یه خانوم کوچولو مثل تو رو رد کنه و دلش رو بشکنه؟ با خوشحالی خندید و به عقب تکیه داد.کم کم داشت مهرش به دلم می نشست،شاید هم به خاطر حس سیراب نشده ی مادرانه ای بود که در سینه داشتم.فروتن جلوی یکی از بهترین رستوران های شهر توی خیابان ولی عصر توقف کرد و گفت: -دیگه باید ببخشید!معمول اینه که توی خونه از مهمون پذیرایی می کنند،ولی اینجا هم غذاهاش بد نیست. وقتی ناهار خوردیم و از رستوران بیرون آمدیم،ساعت از چهار گدشته بود.یک دفعه به خودم آمدم و دیدم نصف روز را با آنها بوده ام.فروتن جلوی خانه نگه داشت و با من از ماشین پیاده شد.آسمان آماده بارش بود.پرسیدم: -تشریف نمیارید بالا؟ با لبخند گفت: -ممنون!به حد کاقی بهتون زحمت دادیم. گفتم: -احتیار دراین!درست برعکس! صورت عسل را از پنجره ماشین بوسیدم و گفتم: -بازم بیا دیدنم.قول میدی؟ فروتن به جای او جواب داد: -اگر مزاحم نباشیم؟ صادقانه گفتم: -من همیشه از دیدنتون خوشحال میشم! فردوتن مکثی کرد و پرسید: -میتونم تلفن خونه رو داشته باشم؟از اینکه سرزده مزاحمتون شدیم ناراحتم!
شماره خانه را گفتم او به سرعت به حافظه موبایلش داد.بعد از رفتن آنها به زحمت از پله ها بالا رفتم.باز هم من ماندم ،تنهایی و آن خانه.... با انكه بابك ودايي آن همه سفارش كرده بودند اما خودم به تنهايي مامان را تريخص كردم.دلم نمي خواست به بهانه هاي مختلف مزاحمشان باشم.بيچاره مامان توي ماشين چنان به مناظر بيرون نگاه ميكرد انگار روزهاي درازي را در تبعيد به سر برده.وقتي به خانه رسيديم يك دفعه چهره اش در هم رفت.همانطور كه بالا ميرفتيم پرسيدم: _حالت خوبه مامان؟ با صدايي گرفته گفت: _خوبم اما دروغ مي گفت.حال روزهاي اول مرا بعد از فوت كيان داشت.بريا انكه از ان حال وهوا خارجش كنم در خانه را باز كردم وبا لحني شاد گفتم: _اين هم خونه!خوش اومدين.راست گفتند كه هيج جا خونه ي آدم نميشه! مامان يكراست به اتاقش رفت وروي تخت نشست.دنبالش وارد اتاق شدم وكمكش كردم تا لباسش را عوض كند.آن وقت داروهايي را كه بايد مي خورد برايش آوردم.وقتي بار ديگر وارد اتاق شدم اورا در حالي كه قاب عكس كيان را در اغوش گرفته بود وگريه ميكرد غافلگير كردم.اشك خودم هم سرازير شد.انگار زخم كهنه دوباره سر باز كرده بود.جلو رفتم وبا محبت گفتم: _چرا گريه ميكن مامان؟توروخدا يه كم به فكر خودت اش. ميان گريه گفت: -هنوز هم نمي تونم باور كنم ديگه بايد صورت قشنگش رو از پشت اين شيشه ببينم! گفتم: _باورش سخته!روزي نيست كه به اين حقيقت تلخ فكر نكنم.اما مامان حالا فقط من وتو مونديم براي هم! بي مقدمه گفت: _مي خوام برم سر خاكش! گفتم: _باشه.اما بذار چند روز ديگه !بايد يه كم تجديد قوا كني.باهم ميريم.الانم بايد داروهات رو بخوري. هرچه دقت ميكردم بيشتر ميفهميدم تا چه اندازه ضعيف وشكننده شده است.باورش سخت بوداما حقيقت اين بود كه او ديگر مادر سابق نيست! ** ** ** ** چند روز بعد از تعطيلات نوروز احضاريه دادگاه دوم كيان به دستم رسيد.باورم نميشد زمان آن قدر زود گذشته باشد!تا ساعتي بعد از گرفتن احضاريه با خودم كلنجار ميرفتم.عاقبت مامان گفت: _بالاخره ميخواي چي كار كني؟ با سردر گمي گفتم: _نمي دونم!به نظر شما بايد چي كار كنم؟ مامان آهي حسرت بار كشيد وگفت: _خيال ميكني با پافشاري تو براي مجازات اون جوون بچه ي من زنده ميشه؟ از تغيير موضعش متعجب بودم.خودم هم خوب كه فكر ميكردم مي ديدم خودم هم به اندازه يگذشته عصباني نيستم.زير لب گفتم: _اما اون قاتل پسرمه! مامان گفت: _قتل عمد كه نبوده! اعتراف كردم: _از بعضي ها پرس وجو كردم .اگر براي دادگاه روشن بشه كه قتل غيرعمد بوده فقط زندان وديه داره! مامان با لحني تنفر بار گفت: _مرده شور اون پولي رو ببرند كه از خون اون بچه بياد تو اين خونه! با لبخندي تلخ گفتم: _خيال مي كنيد اگر قرار بود قصاص بشه من آدمي بودم كه پايين ورقه مرگ كسي رو امضا كنم؟ مامان گفت: خب پس ديگه چي ميگي؟ ساكت ماندم.حق با او بود.با هيچ يك از اين اتفاقات كيان بر نمي گشت واتش درون من خاموش نمي شد.با اين حال فرداي آن روز سر ساعت به دادگاه رفتم.خانواده ي آن جوان به محض ديدنم از جا بلند شدند وسلام كردند.چشمم توي چشم ان جوان افتاد.موها وريش هايش بلند شده بودودست بند به دست كنار سرباز محافظش ايستاده بود.براي لحظه ايي تمام وجودم لبريز از نفرت وخشم شد اما لب از لب باز نكردم وچشم از صورتش برداشتم جوان با لحني تاسف بار گفت: _تسليت ميگم خانم.وقتي شنيدم داغون شدم. با پوز خند گفتم: _براب خودت داغون شدي يا براي بدبختي هاي من؟! با صدايي بغض آلود گفت: _آخه كدوم آدم بي وجداني از شنيدن همچين خبري... حرفش را ناتمام گذاشت.مادرش جلو امد وگفت: _من حالتون رو ميفهمم!لطفا بفرماييد بنشينيد. دست خانم شريفي دور كمرم مثل تنه مار سخت وسنگين بود،ولي واكنشي نشان ندادم.مثل رباط رفتم سر جاي او نشستم.از ديدن آن همه آدم گرفتار سرم گيج ميرفت.وقتي اسممان را صدا زدنند با ترديد به كمك خانم شريفي از جا بلند شدم .تواني در زانوهايم نبود.دفعه قبل به خاطر روحيه ي نامساعدم در دادگاه شركت نكرده بودم ولي هنوز هم باورم نمي شد به خاطر كيان آن جا باشم.قاضي بعد از پشت سر گذاشتن مراحل مقدماتي دادگاه از من پرسيد: _بالاخره خيال داري چه كار كني دخترم؟ در سكوت سنگيني همه چشم شده ومرا نگاه ميكردند.چون سكوت من طولاني شد آقاي شريفي گفت: _ از جناب قاضي اجازه ميخوام چند كلمه صحبت كنم. قاضي مختصر گفت: _بفرماييد!فقط كوتاه! سرم پايين بود اما صداي اورا مي شنيدم. _در رنجي كه به اين خانم جوان وارد شده شكي نيست.همه ي ما هم متاسف وناراحتيم .اين درد آن قدر سنگين وغير قابل تحمله كه من نمي تونم حتي تصور بكنم كه يك لحظه جاي ايشون باشم. بغض گلويم را فشرد.آقاي شريفي ادامه داد: _من هم يك پدرم.اما اگه پدر هم نبودم يك انسانم.كيه كه نفهمه تو ي قلبه اين خانم چه خبره؟!اما..به خدا نمي دونم چطوري بگم...مي دونم كه اين درد بزرگ رو اصلا نمي شه درمون كرد،ولي ما گردنمون از مو باريك تره وحاظريم هر جوري كه بشه ايشون رو تسكين داد جبرانش كنيم،حتي بيشتر از چيزي كه قانون ميگه... با عصبانيت ميان گريه گفتم: _خيال مي كنيد اين جوري بچه ي من زنده ميشه؟يا شايد مي خواين وجدانتون رو آروم كنين؟چطور به خودتون اجازه ميدين پولتون رو توي همچين شرايطي به رخ من بكشيد؟ بعد با صورتي خيس از اشك به قاضي گفتم: _جناب قاضي من هيچ طلبي از اين خانواده ندارم واز اونجايي كه شنيدن اين حرفها برام زجر اوره ازتون مي خوام فورا بفرماييد بايد چه كار بكنم! قاضي پرسيد: _يعني شكايتتون رو پس مي گيريد؟! با حسرت گفتم: _خيال مي كنيد با اين دادگاه بچه من بر مي گرده؟ خانواده يشريفي ماتشان برده بود.قاضي گفت: _يعني از ديه هم صرف نظر مي كنيد؟دخترم اين وجه حلال وزلاله! گفتم:حتي از فكر كردن به ان پول دلم آشوب ميشه! وقتي از دادگاه بيرون امدم حال عجيبي داشتم.از پله ها پايين مي رفتم كه آقاي شريفي از پشت سر صدايم زد.نيم نگاه كردم ودوباره به راه افتادم.فورا با خانمش خودش را به من رساند وبا صدايي لرزان گفت: _حلالمون كنيد!پسر من جوونه!بازم هرچي شما بگين همون كار رو ميكنيم. لبانم به هم چسبيده ونگاهم مات بود.خانمش با صورتي اشكبار گفت: _الهي خير از زندگيت ببيني.مطمئن باش از اين به بعد تا اخر عمرم شبي نيست كه بي دعاي خير براي خودت وخانواده ات سرم رو روزمين بگذارم.بعد صورتم را بوسيد وچشم در چشمم گفت: _روزي كه شنيدم اعضا پسرت رو اهدا كردي فهميدم چه روح بزرگي داري اما امروز متوجه شدم روحت از اوني هم كه فكر مي كردم بزرگتره!خوش به سعادتت .با حالي كه داري ما رو از دعا محروم نكن! از دادگاه مستقيم به شركت رفتم.توي راه تمام مدت اشك ميريختم.نگاه هاي متعجب وكنجكاو ديگران را توي مترو احساس مي كردم اما برايم مهم نبود.مثل ظرفي بودم كه لحظه لحظه از محتوياتش خالي ميشد.توي شركت هم حالم خوب نبود،اما دلم نمي خواست با چنان اوضاع واحوالي به خانه بروم.غصه هاي مامان به اندازه خودش بزرگ بود. ** ** ** ** *** سال جديد سال پركاري بود اما من گله نداشتم چون بيشتر به كارها وارد ميشدم.وهم فرصت فكركردن وغصه خوردن نداشتم.بي گمان تا آخر عمرم داغدار كيان بودم ولي شبها با چنان بدن وخرد خسته ايي به بستر ميرفتم كه تقريبا بي هوش مي شدم. خوشبختانه با تمام شدن داروها حال مامان هم بهتر شده بود وبه اين ترتيب دل من كمتر شور مي زد.حالا با خيال راحتري به كارم چسبيده بودم وتلاش ميكردم به برنامه هايي كه در ذهنم داشتم لباس عمل بپوشانم.در اين بين بابك هم گاه وبي گاه سر مي زد وبر خلاف ميل من با دست پر مي آمد.احساس متقابل او ومامان،يك حس بي مانند بود.به نظرم مامان به او حس يك مادر را داشت.براي او حرفهايي مي زد كه به من نمي گفت.حتي خيلي از اوقات گله مرا به او ميكرد ووقتي هم اعتراض ميكردم صادقانه ميگفت: _اينكه تو ناراحت ميشي برام اهميتي نداره!من پشت سرش نماز ميخونم. به نظر من هم بابك مرد كامل ،مطمئن ودلسوزي بود.ديگر دلم نمي خواست مستقيم يا غير مستقيم درگير زندگي ما باشد .اما مامان اين را نمي فهميد،نمي دانم شايد هم مي فهميد وخدش را به ان راه ميزد. يكي دوماه بعد توانستم يك خط تلفن همراه بگيرم .بعد از مدتها اين اولين باري بود كه طعم استقلال را مي چشيدم .خيال داشتم در قدم بعدي بارمان را از دوش بابك بردارم ولي مي دانستم اين مستلزم زمان وتلاش بيشتر است.بنابراين پنهان از چشم مامان پس انداز ميكردم،چون دلم نمي خواست بابك تا آخرين لحظه بويي ببرد.شده بودم مثل يك ادم آهني !نه به فكر تفريح بودم ونه به فكر استراحت!مي خواستم سالهاي سختي را كه تا حدودي خودم را مقصر به وجود امدن ان ها مي دانستم جبران كنم ،انگار فقط به اين شكل احساس ارامش مي كردم. با صداي زنگ تلفن از سر ميز شام بلند شدم مامان گفت: _تو بنشين من جواب ميدم. همانطور كه گوشي را بر ميداشتم گفتم: _شما مشغول باشين مامان من سير شدم. ماان با نا رضايتي گفت: _تو كه چيزي نخوردي! با لبخند به تلفن جواب دادم: _بفرماييد. فروتن بود.خيلي وقت بود كه از آنها خبر نداشتم .بعد از سلام واحوال پرسي پرسيد: _بد موقع كه مزاحم نشدم؟ گفتم: _اختيار دارين ،حال دختر كوچولوتون چطوره؟ مودبانه گفت: _ممنون!راستش دروغ نيست اگر بگم دائم سراغتون رو ميگيره! گفتم: _دل من هم براش تنگ شده! صادقانه گفت: _راستش بارها ميخواستم بيارمش ديدنتون اما فكر كردم مزاحمتون نشيم بهتره! گفتم: _بهتون گفته بودم.هر وقت تشريف بيارين خونه خودتونه!علاوه بر اين با ديدن دخترتون و حس اينكه داره با قلب پسر من زندگي مي كنه من هم احساس ارامش مي كنم. پرسيد: _اينو جدي ميگين؟!حقيقتش عسل خيلي وقتا دلش مي خواد بياد ديدنتون ولي مادرم ميگه ممكنه ديدار با عسل باع بشه شما با به ياد آوردن پسرتون غصه دار بشين! ياد كيان قلبم را به هم فشرد.اما گفتم: _نه اين طور نيست !كسي مجبورم نكرده بود كه چنين كاري بكنم! مكثي كرد وگفت: _در اين صورت فردا مزاحمتون ميشيم تا با هم بريم سر خاك! گيج شده بودم.تكرار كردم: _فردا!!؟ فروتن گفت: _مي دونم كه شايد دلتون بخواد روز تولدش تنها باشيد ،ولي لطفا به ما هم اجازه بدين بياييم... تازه يادم آمد فردا روز تولد كيان است.ان روزها آن قدر در گير كار بودم كه همه چيز از يادم رفته بود.فروتن هنوز داشت حرف ميزد. _ با اجازتون من قبلا سفارش يكي دو طبق شريني دادم. بغض گلويم را مي فشرد،اما خيال نداشتم جلوي مامان گريه كنم.به سختي گفتم: _خواهش ميكنم من رو شرمنده نكنيد آقاي فروتن ! مامان داشت مستقيم نگاهم ميكرد.فروتن پرسيد: _فردا چه سا عتي راه مي افتيد؟ براي متمركز كردن افكارم گفتم: _اگه اجازه بدين من چند دقيقه ديگه بهتون تلفن ميكنم.بايد با مادرم صحبت كنم. وقتي تماس را قطع كردم مامان با كنجكاوي پرسيد: _چي ميگه؟ بي مقدمه گفتم: _فردا تولد كيانه!اما من اصلا يادم نبود. مامان گفت: _طفل معصوم! پرسيدم: _شما هم مياين؟ مكثي كرد وگفت: _اگه خودمون ميرفتيم بهتر نبود؟زنگ ميزنم به بابك... حرفش را قطع كردم وگفتم: _يعني چي ؟! به بابك چي كار داريم؟ مامان گفت: _اون بچه كه حرفي نداره! كلافه گفتم: _مامان ،محض رضاي خدا دست از سر بابك بردار! با دلخوري گفت: _آخه ماكه اين بابارو نمي شناسيم.يعني بابك اندازه غريبه ها نيست؟ هنوز هم به آينده يمن وبابك اميدوار بود.در حالي كه سعي ميكردم آرام باشم گفتم: _مامان جان فروتن مرد باشخصيتيه!از اون گذشته ،من اون رو كاملا ميشناسم.پس غريبه نيست.مطمئنم شما هم با او اشنا بشين نظرتون عوض ميشه!خب چه كار كنم؟ با بي ميلي گفت: _خودت مي دوني! پرسيدم: _بعد از ظهر خوبه؟چون من از شركت مرخصي نگرفتم! با تكان دادن سرش موافقت كرد.هميشه همين طور بود.اگر چيزي بر خلاف ميلش بود كاملا نشان ميداد.آرام گفتم: _بد نيست شما هم دخترش رو ببينيد! بي حوصله گفت: _من دلم ريش ميشه !حتي فكرش را هم نمي تونم بكنم كه اون بچه رو چطور تيكه تيكه كردند و هر تيكه از تنش رو دادند به يكي ديگه! دلم به درد آمد.ايا مامان فكر نمي كرد من هم يك مادرم؟به بهانه شستن ظرفها به اشپز خانه رفتم،اما فكرم به هم ريخته بود.بعد از شستن ظرفها به اتاقم رفتم وبا تلفن همراه به فروتن تلفن زدم .قرار فردا عصر رو گذاشتم. آن ملاقات آخرين ديدار مانبود.بلكه بعد از آن هم باز يكديگر را ديديم ،به خصوص كه مهر دختر آقاي فروتن جاي خاصي در قلبم باز كرده بود.به نظر مامان هم بر خلاف انچه كه قبلا مي گفت ، جذب عسل شده بود.احساس عجيبي بود. وقتي بغلش مي كردم قلبم از احساس تپش قلبش فروميريخت.مادري رنج ديده بودم،لبريز از مهر وعواطف ابراز نشده ي مادري! موجودي بيچاره كه درد خودش رافقط خودش ميفهميد وبس!گمانم فروتن هم تا حدودي احساساتم را مي فهميد كه فواصل ملاقات ها رو كوتاه تر ميكرد.ديگر طوري شده بود كه آخر هفته يا منتظر تلفنشان بودم ويا پنج شنبه ها جلوي شركت با عطشي سيري ناپذير انتظارشان را ميكشيدم.مي دانستم اين وابستگي بيمار گونه درست نيست اما دست خودم نبود.كارم به جايي كشيده بود كه جمعه ها چشم به راه آمدنشان بودم واگر به هر دليلي نمي آمدند ،گله وناراحتيم را به هر شكلي ابراز مي كردم.پايان فصل پاييز،آغاز فصل جديدي در زندگي ام بود.بالا خره بعد از ان همه استرس وفشار كار، توانستم در يكي دو منطقه پايين تر براي خودمان آپارتماني نقلي اجاره كنم.روزي كه قرار دادخانه را بستم،مثل اين بود كه بار بزرگي را از دوشم برداشتم.مامان با اين كار چندان موافق نبود،ولي وقتي شنيد قرار داد بستم،هيچ چيزي نگفت.فكر ميكنم خودش به بابك خبر داد كه درست يكي از همان روزها ،سر وكله اش پيدا شد.وقتي از بيرون آمدم كنار مامان با صميميت نشسته بود وصحبت ميكرد.گمانم ماشين را دور تر از خانه پارك كرده بود كه متوجه حضورشش نشدم،چه بسا اگر متوجه شده بودم به خانه نمي رفتم چون تاب رويارويي با او وسوال جواب را نداشتم.وقتي مامان براي اوردن چاي به آشپزخانه رفت گفتم: _بقيه چطورند؟چه خبر؟ مثل كارا گاهي دقيق سراپايم را بادقت نگاه كرد وبا لحني پر معني گفت: _خبر ها پيش شماست!امروز كه اومدم با اين همه خبر فكر كردم يك ساله كه نيومدم اينجا! مامان سيني چاي را روي ميز گذاشت وگفت: _تقصير خودته كه دير به دير مياي مادر!ما كه چيزي نداريم از تو مخفي كنيم.خودت صاحب اختياري! حرف مامان چندان برايم خوشايند نبود ،ولي سكوت كردم.بابك با دلخوري به مامان گفت: -نه عمه جون!همه اينها تعارفه!انگار من هر قدرهم سعي كنم اين فاصله رو كم كنم باز هم براي شما يه بيگانه م.امروز نيامدم سر از چيزي در بياورم.اومدم ببينم براي سالگرد اون بچه چه برنامه ايي دارين؟ مامان به دهان من خيره شد.به سردي گفتم: _نيازي به گرفتن سالگرد نيست.خودمون ميريم سر خاك وخيرات ميديم،يه مبلغي هم به بهزيستي كمكم مي كنم. بابك گفت: _هم آقا جون مياد،هم مادر .فرشته هم... همانطور كه به ميز زل زده بودم حرفش را قطع كردم وگفتم: _راضي به زحمت هيچ كس نيستم.از قول من ازشون تشكر كن! متوجه نبودم لحنم تا چه اندازه سرد وتند است.مامان معترض گفت: _اين چه حرفيه؟هر كس مي خواد بياد قدمش سر چشم! بابك با كنايه گفت: _باز دلت از كجا پره؟ از جا بلند شدم وگفتم: _ببخشيد من كمي سر درد دارم.ميرم استراحت كنم.به بقيه سلام برسون.واكنشم يك جور فرار بود.قبل از آنكه به اتاق برم پرسيد: _ماجراي خونه چيه؟مگه اين جا راحت نيستيد؟ كلافه بودم اما با آرامشي ساختگي گفتم: _ديگه كم كم بايد رفع زحمت كنيم.تو توي اين مدت به ما خيلي لطف كردي! گمانم ناراحتش كردم كه خيلي جدي گفت: _رفتار تو واقعا ناراحت كننده است.هر كي ندونه فكر ميكنه چقدر تحت فشار بودي كه همچينين كاري كردي!حالا چرا اين قدر عجولانه قرار داد بستي؟ گفتم: _اگر منظورت اينه كه چرا موضوع رو با هات در ميون نگذاشتم ،به خاطر اينكه مطمئن بودم مخالفت مي كني! با پوزخند گفت: _تو دائم داري به جاي ديگران فكر مي كني وتصميم ميگيري!پس مادرت چي؟ گفتم: _مامان هم مخالفتي نداره!اصلا چه فرقي مي كنه؟! باقاطعيت گفت: _اگر فرقي نمي كنه همين جا باشيد.اين كارها چيه؟فكر اين پير زن رو كردي؟تا كي مي تونه اسبابش رو بگيره به دوش واز اين خونه به اون خونه جا به جا بشه؟!آخه براي چي؟فقط براي اينكه تو مثلا غرورت رو ارضا كني؟داري با كي مي جنگي؟بس نيست؟! بر خلاف ميلم عصباني شدم.محكم گفتم: _درسته كه تو در حق ما خيلي محبت كردي اما حق نداري براي من تعيين تكليف كني يا تحقيرم كني! با لحني كنايه آميز گفت: _برعكس اين تويي كه دائم من رو تحقير ميكني، آن هم بي خود وبي جهت! خواستم حرفي بزنم ك مامان با لحني بغض آلود گفت: _بس كنيد! _انگار هردو براي چند لحظه او را از ياد برده بوديم.بابك كه تاب ديدن گريه او را نداشت به طرف پنجره رفت. من هم مستاصل بر جا ميخكوب شده بودم.مامان با صورتي اشكبار گفت: _بعد از اون بچه تمام دل خوشي ام شما بودين.تا كي مي خوايين بپرين به جون هم؟هيچ معلومه چتونه؟شدين عين دشمن خوني همديگه!هر كي ندونه خيال ميكنه زدين كس وكار همديگه و كشتين !چرا براي يك بار هم كه شده نمي شينيد دوتا كلمه حرف منطقي بزنيد؟چرا دائم به هم گوشه وكنايه ميزنيد؟خدايا من رو مرگ بده وراحتم كن! بابك خودش را به مامان رساند وگفت: _عمه جون حرص وجوش براتون خوب نيست!من معذرت مي خوام.حق با شماست! شايد من هم بايد حرفي ميزدم اما بي صدا به اتاق رفتم. آن روزها خيلي زود رنج شده بودم.انگار داغ ان مصبيت بزرگ وعواقبش تازه داشت خودش را نشان ميداد.نمي دانم شايد هم حق با بابك بود ومن نا اگاهانه داشتم اورا آزار مي دادم وفقط براي سرپوش گذاشتن روي عقده هاي گذشته سعي ميكردم ثابت كنم به كمك او هيچ احتياجي ندارم.شايد هم زندگي با مردي مثل كامران ذهنيتم را خراب كرده بود...وهزار شايد ديگه!آن قدر با خودم مشغول بودم كه متوجه رفتن او نشدم !زماني به خود امدم كه مامان سرزده به اتاقم امد.صورتش در تاريكي ديده نمي شد.محكم گفت: _بار اخري باشه كه محبت ديگران رو نديده مي گيري!خيال مي كني وقتي نبودي كي از من و اون بچه حمايت كرد؟تو چطور به خودت اجازه ميدي به ديگران بي احترامي كني؟فكر ميكني كي هستي؟عقل كل؟نكنه فكر كردي همه در قبال تو وظيفه دارند كه فقط لطف بكنند؟گاهي فكر ميكنم خيلي تو تربيتت كوتاهي كردم !اما يادت نره من هنوز مادرتم واگر لازم باشه توي گوشت هم ميزنم! سعي كردم آرام باشم.گفتم: _مامان جان شما اشتباه مي كني!من قصد نداشتم بابك رو كوچيك كنم ،يا به قول شما فكر نميكنم همه در قبال من وظيفه دارند!من فقط مي خوام خودم جور زندگي ام رو بكشم !همين! مامان گفت: _كي برات سند گذاشت وضامن شد بياي بيرون؟كي سروسامونت داد واز بچه ات حمايت كرد؟كي واست كار پيدا كرد؟خيال مي كني بدون او الان ميتونستي اين جوري ادا واصول در بياري؟اين بود جواب اون همه محبتش؟!!اين بود؟! ميان گريه گفتم: _به خاطر همينه كه ميخوام از اينجا بريم. واسه اينكه بابك فكر نكنه در قبال ما مسئوله!وگرنه كي مي تونه روي محبت هاي اون قيمت بگذاره؟اون بايد بره دنبال زندگي خودش مامان!شما هم اون پنبه رو از گوشت در بيار! زبان مامان بند آمده بود.لبه تخت نشستم وسرم را به دست گرفتم.بعد از مدتها حرف دلم را زده بودم،ولي مثل ابر بهار گريه مي كردم.وقت دستش را روي سرم حس كردم قلبم ريخت. با صداي لرزان پرسيد: _مي خواي عشقت رو تو دلش بكش؟اون هنوز عاشقته! اين رو نفهميدي؟ گفتم: _خدا خودش شاهده كه ديدن خوشبختي اون يكي از بزرگترين ارزوهامه ! كنارم نشست.شك داشتم احساسم را درك كرده باشد.پرسيد: _مشكلت با اون چيه؟ كلافه گفتم: _من با هيچ كس مشكل ندارم مامان ،جز با خودم.شدم مثل يك كلاف سر در گم!نمي دونم كي هستم؟كجا هستم؟ صادقانه پرسيد: _خيال ميكني با فرار مشكلت حل ميشه؟! حرفي نزدم.اصلا باور نداشتم كه دارم فرار مي كنم.همين قدر مي فهميدم كه نسبت به همه جيز احساس گناه ميكنم.درباره ي مامان ،در خصوص بابك ،در مورد خودم ودرباره ي كيان!شايد هم به همين خاطر يك سال تمام لباس سياه پوشيده بودم و از كسي هم توقع تسليت وهم دردي نداشتم،انگار مي ترسيدم اسرار درونم فاش شوند... با وجود سيستم دفاعي كه در پيش گرفته بودم ،بابك كه ديد نمي تواند مانع رفتنم شود ،پيشنهاد كرد همان جا بمانم وبراي اينكه اساس دين نكنم اجاره اپارتمان را بدهم .اما قبول نكردم. شايد هم سر دنده لج افتاده بودم!حالم طوري بود كه حاظر بودم به عالم وآدم بدهكار باشم به جز بابك! روز اسباب كشي هم بابك به رغم ناراحتي كه در صورتش پيدا بود در كنارمان حضور داشت ولي با وجود اصرار من ومامان بعد از جا به جا شدن اسباب واثاثيه نزديك غروب آفتاب بود كه ما را ترك كرد.خانه جديد در انتهاي يك كوچه بن بست بود و گرچه به اندازه آپارتمان قبلي نبود ولي براي من ومامان كاملا مناسب به نظر ميرسيد.اولين مهمانان ما در آن خانه فروتن ودخترش بودند كه با يك جعبه شيريني به ديدنمان امدند.آن روزها با فواصل كتر وزماني بيشتر بنا به ميل خودم ملاقتشان مكردم وحتي گاهي اجاز عسل را از پدرش ميگرفتم ويك شب در هفته پيش خودم نگهش ميداشتم.رابط ي ما رابطه ي عاطفي وعميق بود،اما مامان با اين قضيه بر خورد متفائتي داشت.او با اينكه قلبا به عسل علاقه داشت ،ولي معتقد بود اين وابستگي اصلا به صلاح من نيست ونبايد خودم را گرفتار احساسات كنم.درست برعكس او فروتن نه تنها مخالفتي نداشت بلكه با صميميت از اين رفت وامد ها استقبال مي كرد و همن احترامش را نزد من چند برابر كرده بود.در اين بين علاقه عسل هم نسبت به من روز به روز پر رنگ تر ميشد وگاه ميديدم كه چطور با شيريني خاص خودش از پدرش مي خواهد اوقات بيشتري را با من بگذراند.در حقيقت حضورش نه تنها رنگ وبوي تازه ايي به زندگي من داده بود،بلكه باعث شده بود كه بعد از مدتها احساس زنده بودن بكنم.ساعاتي كه با او بودم برايم مثل برق وباد مي گذشت وگاه آن قدر شيرين بود كه از صميم قلب احساس سعادت وخوشبختي مي كردم.خودم شامش را دهانش مي گذاشتم ،مثل بچه ها پا به پايش بازي مي كردم و موقع خواب برايش كتاب مي خواندم وان قدر بيدار ميماندم تا بخوابد.مسلما او جاي خالي كيان را پر نمي كرد اما بهترين كسي بود كه مي توانستم مهر بي پايان مادري را نثارش كنم. داشتم اخرين لقمه صبحانه را در دهان عسل مي گذاشتم كه زنگ زدند.مامان گوشي را برداشت.فروتن بود.داشت تعارفش مي كرد بيايد بالا .عسل پرسيد: _باباست؟ با مهرباني گفتم: _آره عزيزم اومده دنبالت! با بي ميلي گفت: _ولي من مي خوام پيش تو باشم بيتا جون! صورتش را بوسيدم وگفت: _مي توني هر وقت دلت تنگ شد بياي! مامان گوشي را گذاشت وگفت: _هرچي تعارفش كردم نيومد بالا.گفت پايين منتظره! عسل دوباره تكرار كرد: _ من مي خوام پيش تو باشم بيتا جون! اشك در چشمانش حلقه زده بود.گفتم: _ولي من فردا بايد برم سر كار عزيزم. به مامان نگاهي كرد وگفت: _خب پيش مامان هستم تا تو بياي! خنديدم.مامان زير لب گفت: _حالا بيا ودرستش كن!پاك بچه مردم رو هوايي كرده! دستي از نوازش به موهاي بلندش كشيدم وگفتم: _بهتره دختر خوبي باشي و به حرف بابا گوش كني! معترض گفت: _اما اون هيچ وقت خونه نيست.هميشه سر كاره! فروتن صاحب يك فروشگاه لباس در بازار بود ومن مي دانستم آن روزها به خاطر نزديك شدن عيد بي اندازه گرفتار است.دكمه هاي پالتوي عسل را بستم وگفتم: _از مامان خدا حافظي كن! مامان صورتش را بوسيد وگفت: _بازم بيا اينجا !من منتظرتم! با بي ميلي كفش هاي كوچكش را به پا كرد وبا هم از پله ها پايين رفتيم.دلم به حالش مي سوخت.تشنه محبت بود.وقتي در را باز كردم فروتن را در ماشين به انتظار ديدم.با ديدنم از ماشين پياده شد وجلو امد.به عسل گفتم: _اينم بابا! فروتن صورتش را بوسيد وگفت: _بايد ببخشيد اين روزها عسل خيلي مزاحم شماست!راستش بعضي اوقات آن قدر بهانه يشمارو مي گيره كه واقعا نمي دونم بايد چي بگم وچه كار بكنم! مادرم هم ميگه نبايد تا اين اندازه مزاحم شما بشيم.ولي خوب عقلم به جايي قد نمي ده! عسل گفت: _من مي خوام پيش بيتا جون بمونم! فروتن با خنده گفت: _اين قصه هميشه ماست!مسئله اينه كه هيچ چيي قانعش نمي كنه! صادقانه گفتم: _من هم خيلي دوستش دارم،اگه براتون اشكالي نداره هر وقت دوست داره اون رو بياريد! فروتن سر به زير انداخت وگفت: _آخه اين جوري هم مزاحم شما ميشه وهم عادت ميكنه! حق با اوبود .داشتم بيش از اندازه او را به خودم وابسته ميكردم وتازه اين مشكل خودم هم بود.گفتم: _هر طور صلاح مي دونيد! فروتن نايلوني از ماشين بيرون آورد وگفت: _اينم قابل شمارو نداره!دوتا شلوار ليه!اگه سايزش مناسب نبود بگين براتون عوض كنم.دوتا مانتو هم براي مادرتون گذاشتم. گفتم: _اين كارها چيه؟من نمي تونم قبول كنم! مودبانه گفت: _اگه قبول نكنيد جدا ناراحت ميشم.اينها هديه است.خيلي ناقابله!راستش دو سه روزه برامون آورده اند.ديدم شلوارش بد نيست.ديگه اگه نپسنديديد،ببخشيد! خودتون كه تشريف نمياريد ما رو مفتخر كنيد. گفتم: _ممنون كه به فكر ما بودين ولي... با مهارت حرفم را قطع كرد وگفت: _قبول كنيد.خيلي ناقابله!از قول من از مادرهم عذر خواهي كنيد.من درست همون رنگي كه براي مادر خودم برداشتم براي ايشون گذاشتم ولي اگه پسند نشد براشون عوض مي كنم. گفتم: _باشه قبول مي كنم ،اما به شرطي كه حساب كنيد.البته با تخفيف! خنديد وگفت: _ما هر چي داريم از دولتي سرشماست.شما پسند كنيد به روي چشم! نايلون را از دستش گرفتم وتشكر كردم.مي دانستم حساب نمي كند ولي طوري رفتار كرد كه حس كردم رد كردن دستش خيلي زشت است.در ماشين را باز كرد وعسل سوار شد.خواست در جلو را باز كند اما مثل كسي كه چيزي به خاطرش آمده باشد دوباره به طرفم آمد.كمي اين پا وآن پا كرد وگفت: _يه خواهش كوچولو هم دارم! آن قدر دستپاچه بود كه من هم معذب شدم.مكثي كرد وگفت: _مي خواستم خواهش كنم در صورتي كه براي تعطيلات برنامه ايي نداريد افتخار بدين چند روز بريم رامسر ويلاي ما!راستش مادرم خيلي دوست داره با مادرتون اشنا بشه!عسل هم كه اسم شما از زبونش نميوفته! نمي دانستم چي بگويم.نايلون را در دستم جابه جا كردم وگفتم: _شما به ما لطف دارين ولي مادر من مريضه،خودتون كه بهتر ميدونيد!در هر حال از اينكه به ياد ما هستيد ممنونم.اميدوارم بهتون خوش بگذره1 با لبخند گفت: _بالاخره مادر هم اگه اب وهوا عوض كنند براشون خوبه!ما هم عجله اي نداريم.هر وقت شما آمادگي داشتين... گفتم: _لطفا برنامه خودتون رو به خاطر ما به هم نزنيد.ان شاا.. دفعه بعد. با سماجت گفت: _اين جوري نمي شه !شما تعارف مي كنيد.اين طور وقتا خانوم ها زبون همديگه رو بهتر مي دونند.به مادرم ميگم تماس بگيره!خيلي سلام برسونيد! قبل از آنكه حرفي بزنم سوار ماشينش شد ودنده عقب از كوچه خارج شد. مامان بر خلاف جوابي كه به من داده بود در برابر اصرار ودعوت مادر فروتن نرم شد وبه اين ترتيب دو روز قبل از تحويل سال به شمال رفتيم.مادر فروتن زن تودار ودقيقي بود، با اين حال همان ساعت اول جذب مامان شد.فروتن هم بسيار خوش سفر بود ودائم سعي مي كرد به همه در مسافرت خوش بگذرد.ويلاي آنها در ساحل شهر رامسر واقع بود.يك ويلاي بسيار بزرگ وزيبا كه من ومامان را حسابي غافلگير كرد.وقتي از ماشين پياده شديم ،مادر فروتن با خوش رويي گفت: _خيلي خوش اومدين!تو رو خدا اينجا رو خونه خودتون بدونيد.قبلا سپردم اتاقتون رو آماده كنند .بفرماييد بالا! با راهنمايي آنها من ومامان توي يكي از آتاقهاي طبقه بالا مستقر شديم .بعد از اينكه با هم تنها شديم مامان همانطور كه از پنجره اتاق ب دريا نگاه ميكرد گفت: _عجب آب وهوايي!آدم روح از تنش مي پره! به شوخي گفتم: _هنوز هم فكر ميكنيد اشتباه كرديم كه اومديم؟ مامان اخم كرد وگفت: _اي ورپريده!تو كه جون خودت ناراضي بودي! داشتيم مي خنديديم كه عسل وارد اتاق شد وگفت: _بيتا جون مياي بريم لب دريا؟ با محبت گفتم: _صبر كن لباسم رو عوض كنم،چشم! با سادگي يك بچه گفت: _بيتا جون تو چرا هميشه لباس سياه مي پوشي؟! لبخند روي لبم خشكيد.ممان گفت: _بيا!صداي اين بچه هم دراومد!ديگه منتظر چي هستي؟سال اون بچه هم كه گذشته!نكنه مي خوا داغ من رو هم ببيني بعد لباست رو عوض كني؟ معترض گفتم: _باز شروع كردي مامان؟ عسل پرسيد: _مي خواي چه رنگي بپوشي؟ بغلش كردم وگفتم: _تو چه رنگي دوست داري؟ مكثي كرد وگفت: _سفيد!مثل عروس ها! (بچه هم بچه هاي قديم!!داره برا باباش زن ميگيره!!) با لبخندي تلخ گفتم: _اما من لباس سفيد ندارم! با آن چشمهاي گردش نگاهم كرد وگفت: _از بابام بگير.اون از هر رنگي لباس داره! مامان از فرصت استفاده كرد وگفت: _اون بلوز آبي رو بپوش! با دلخوري گفتم: _شما هم وقت گير آوردين ها!! مامان بلوز آبي را از توي ساكم بيرون كشيد وگفت: _بپوش!توي سال جديد خوب نيست مشكي تنت باشه! با بي ميلي بلوزم را عوض كردم اما به شدت احساس گناه ميكردم.حس مي كردم مادر سهل انگار وبي مهري هستم ودارم به ياد وخاطره آن بچه بي حرمتي مي كنم. كنار ساحل روي ماسه ها نشسته بوديم و موج هاي كف آلود وزوزه كشان به پاهايمان مي خورد.عسل همانطور كه با صدفها بازي ميكرد گفت: _بيتا جون ته دريا چيه؟ دستم را دور شانه اش حلقه كردم وبه طرف خودم كشيدم.با محبت گفتم: _زير دريا يا آخر دريا؟كدومش؟ با حالتي جدي گفت: _زير ديا كه ميدونم چيه !قصه اش رو بابام برام خونده!زير دريا پر از پري دريائيه! از حالت جدي صورتش خنده ام گرفت. موهاي نرمش را از روي پيشاني كنار زدم وگفتم: _پري هايي به قشنگي خودت! با كنجكاوي گفت: _ولي ته دريا رو نمي دونم !چون هرچي نگاه ميكنم ابه! به انتهاي دريا كه به خط افق مي رسيد نگاه كردم وگفتم: _اونجا يك شهر ديگه است عزيزم.شايد وقتي بزرگ شدي رفتي و ديدي! مكثي كرد وبي مقدمه گفت: _ميشه براي هميشه پيشم بموني؟من خيلي دوستت دارم! يك دفعه قلبم فرو ريخت .محكم بغلش كردم وتلاش كردم خودم را كنترل كنم.چيزي نمانده بود اشكم سرازير شود. كمي فاصله گرفت وگفت: _مي موني ،نه! با صدايي لرزان گفتم: _نه عزيزم نميشه!من مي تونم هر وقت كه بخوام توروببينم. با سماجت گفت: _من مي خوام براي هميشه پيشم باشي! ساكت نگاهش كردم.انگار مامور شده بود قلبم را به اتش بكشداز پشت پرده اشك به دقت به چشمانش خيره شدم.براي چند لحظه كيان در نظرم مجسم شد.چانه ام را روي سرش گذاشتم.قطرات اشكم روي موهاي بلندش چكيد.از بازي تقدير متعجب بودم.با صداي فروتن خودم را جمع وجور كردم.عسل با ديدن او براي نشان دادن صدف هاي ديايي به طرفش دود ومن توي اين فاصله از جا بلند شدم. فروتن مودبانه گفت: _مزاحم شدم نه!؟ گفتم: _داشتيم با عسل راجع به دريا حرف ميزديم. موهاي دخترش را نوازش كرد وگفت: _با اين دختر كوچولوي پر حرف ما چه كار ميكنيد؟تازه دارم ميفهمم چطوري شدين همه فكر وذكرش! موج هاي بلند چند تكه صدف ديگر به ساحل آوردند وعسل براي برداشتن آنها تركمان كرد.فروتن همانطور كه نگاهش مي كرد گفت: _اون حتي با من كه پدرش هستم چنين رابطه ايي نداره! گفتم: _اون عاشق شماست! با لبخند گفت: _اما متاسفانه اونقدر گرفتارم كه نمي تونم اون طور كه بايد براش وقت بگذارم . به طرف ويلا برگشتم وگفتم: _اينجا خيلي قشنگه!معلومه خيلي بهش ميرسين! صادقانه گفت: _بله اما از راه دور!زحمت رسيدگي به اينجا به عهده يك خونواده شماليه!من هم گاهي تلفن ميزنم وسفارش ميكنم. بعد مكثي كرد وگفت: _خيلي ممنون كه دعوت ما رو قبول كردين واومدين! خيلي بي مقدمه بود.دستپاچه گفتم: _ما ممنونيم كه دعوتمون كردين واين همه به زحمت افتادين! همانطور كه با كفش هايش ماسه هارا جا به جا ميكرد وگفت: _مادرم ميگه از وقتي اين اتفاقات افتاده، زندگي ما عوض شده و من همه اينها رو از توجه خدا ميدونم.مي دونيد؟بعد از اينكه از مادر عسل جدا شدم اون قدر به هم ريخته بودم كه فكر نمي كردم بتونم دوباره روي پاهام بايستم!فكرش رو بكنيد!يك دختر بچه ي شكننده با يه مرد شكست خورده ،كه بايد بعد از اون هم براش پدر ميشد وهم مادر! گفتم: _مي فهمم!خودم هم بعد از فوت شوهرم همچين شرايطي رو گذروندم.گاهي اوقات آدم توي شرايطي قرار ميگيره كه نا خود آگاه بايد چندتا نقش رو با هم ايفا كنه!باز خوبه شما يه انگيزه قوي دارين،كه بعد از اين بجنگين! با حالتي متاثر گفت: _انگار ناراحتتون كردم .معذرت مي خوام. با لبخندي تلخ گفتم: _بايد عادت كنم.تقصير كسي نيست! باد سردي ميوزيد وچيزي به غروب خورشيد نمانده بود.شالي را كه دور شانه ام بود محكم تر كردم وگفتم: ممكنه عسل توي اين هوا سرما بخوره!بهتره بريم. داشتم ميرفتم كه عسل صدايم زد.در حالي كه پدرش را به دنبال خودش ميكشيد خودش را به من رساند وبا دست ديگرش دست مرا گرفت.براي چند ثانيه كوتاه نگاه من وفروتن در هم گره خورد.فورا چشم از او برداشتم وبي هدف چشم به روبه رو دوختم. داشتم نا خود اگاه به پيشواز اتفاقاتي مي رفتم كه چيزي از آن نميدانستم...
زندگــی ...
به من آموخــــت...
همیشه منتظر حمله ی ....
احتمالیه کسی باشم ..........
که به او...
محبت فراوان کــــــــــردم............
:499:
پاسخ
 سپاس شده توسط ♥گل یخ ♥ ، cute flower ، فرشته ي كوچولو ، னιSs~டεனσή ، L.A.78


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: رمان بیتا - AmItiSe - 05-05-2012، 13:03
RE: رمان بیتا - Magical Girl - 05-05-2012، 13:44
RE: رمان بیتا - Armina - 05-05-2012، 14:28
RE: رمان بیتا - AmItiSe - 06-05-2012، 12:48
RE: رمان بیتا - pink devil - 20-05-2012، 22:18
RE: رمان بیتا - cute flower - 18-06-2012، 12:46
RE: رمان بیتا - pink devil - 18-06-2012، 13:23
RE: رمان بیتا - Albert wesker - 18-06-2012، 18:00
RE: رمان بیتا - ♥ Sky Princess♥ - 18-06-2012، 18:07
RE: رمان بیتا - cute flower - 23-06-2012، 14:06
RE: رمان بیتا - AmItiSe - 27-06-2012، 1:07
RE: رمان بیتا - L.A.78 - 24-08-2012، 12:39
RE: رمان بیتا - Apathetic - 15-10-2012، 20:57

موضوعات مرتبط با این موضوع...
  *رمان اسرار يك شكنجه گر*
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان:خاطرات روزانه یه دختر اسکل 15 ساله
  رمان راغب | به قلبم بانوی نقابدار (زمان آنلاین دز حال تایپ)
Heart رمان خیانت به عشق (غم انگیز گریه دار هیجانی)
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان