قسمت دوازدهم
بعد از نیم ساعت یعنی ساعت 20:30دقیقه مهمونا رسیدن.خانواده ها باهم حال و احوال پرسی کردن و بعد همه با هم نشستیم.عماد 24سالش بود و یه خواهر داشت که 18 سالش بود.عماد پسری خوبی بود چشم پاک مهربون دلسوز.از نظر چهره ایم بد نبود.قد بلند موهاش خرمایی چشماشم یه چیزی بین سبز و ابی بود.بد بختیه من این بود که نمیتونستم به جز شایان عاشق کسی بشم با این همه بدی هایی که بهم کرده بود با این همه دروغ هایی که بهم گفته من بازم دوسش داشتم بدبختیم همین بود.
چند دقیقه ی اول که با تعریف کردن خاطرات بابامو خالش یعنی مادر عماد گذشت.بعد از اون من رفتم تو اشپز خونه تا چایی بریزمو بیارم.چند تا چایی خوش رنگ ریختمو بردم جلوی همه گرفتم.وقتی زیر چشمی به عماد نگاه می کردم چهره ی شایان میومد جلوی نظرم یعنی فکر میکردم به جای عماد شایان نشسته روی صندلیه عماد.
بابام:
-خب من که عماد جون رو خوب میشناسم پسریه خیلی خوبیه و من می پسندمش.نیازی هم به تحقیق کردن ما درمورد عماد نیست.ولی مهم اینه که دختر و پسر از هم خوششون بیاد چون قراره یه عمر باهم زندگی کنن.
پدر عماد:
-نظر منم همینه.خب ماهم خانواده ی شمارو میشناسیم.شقایق و عماد هم که از بچگی باهم بودن ولی خب چون چند ساله همدیگرو ندیدن باید بیش تر باهم دیگه اشنا بشن.بهتره برین تو حیاط یا اتاق باهم صحبت کنین
مادر عماد:
-اره برین
باهم رفتیم تو اتاق من
وقتی نشستیم روی صندلی تا چند دقیقه هیچکدوممون هیچی نگفتیم.تا اینکه عماد گفت:
-شقایق خانم من اصلا از اون مردایی نیستم که بگم زن فقط باید بشینه تو خونه و بشوره و بصابه و بپزه.یا اینکه بگم باید چادر سرش کنه.نه اینجوری نیستم ولی دیگه طوری هم نیستم که بذارم خانومم هرکاری دلش بخواد بکنه.من غیرت به اندازه دارم.خونه و ماشینم که دارم.شغل مناسبم دارم.از شماهم خوشم اومده.سنامونم که به هم میخوره
-اقا عماد همه ی حرفاتون درست.ببخشید ولی من قصد ازدواج ندارم.میخواستم اینو به بابام هم بگم ولی به حرفام گوش نکرد.من تازه 19سالمه میخوام درس بخونم.ولی حالا باید بیش تر فکر کنم.اخه میدونید خیلی یه دفعه ای شد من از دانشگاه اومدم بابام گفت می خواین بیاین خواستگاریم
-باشه من صبر میکنم تا فکراتونو بکنید
-خب الان که رفتیم بیرون بهشون چی بگیم؟
-هیچی دیگه شما نظرتون رو بگید
باهم از اتاق اومدیم بیرون.
مامانم:
-چی شد؟به نتیجه رسیدین؟
من رو به همه کردنمو گفتم:
-ببخشید من باید فکرامو بکنم بعد بگم نظرم مثبته با منفی
پدر عماد:
-باشه دخترم راست میگی
بابام:
-پس اینطور که معلومه یه مراسم خواستگاری دیگه هم در راهه
بعد از چند دقیقه مهمونا رفتن
من نشستم پیش مامان و بابام و گفتم:
-بابا جون مامان جون من نمیخوام اینقدر زود ازدواج کنم من تازه19سالمه.میخوام ادامه تحصیل بدم
بابام:
-خب دختر باید تو همین سن ازدواج کنه دیگه
-بابا این رسمه خونواده ی شماست و من زیر بار این رسم نمیرم.
اینو گفتمو بلند شدم رفتم تو اتاقم.به گوشیم که نگاه کردم 7تا میسکال داشتم.4تا از شایان 3تا هم از سپیده.شایان که هیچی.به سپیده زنگ زدم
-الو سلام سپیده جون خوبی؟
-سلام عزیزم ممنون تو خوبی؟
-بدک نیستم
-چه خبرا؟
-امشب پسر خاله ی بابام عماد به همراه خونوادشون اومده بودن خواستگاریم.
-چیییییییییییی؟حالا چی شد؟
-هیچی ردشون کردم رفتن
-یعنی گفتی نظرت منفیه؟
-نه گفتم باید فکر کنم
-یعنی می خوای باهاش ازدواج کنی؟
-نه بابا.
-خب دیوونه نظرتو میگفتی که دیگه نیان خواستگاریت
گریم گرفت
-شقایق؟شقایق چرا گریه میکنی؟
-سپیده دیگه خسته شدم از زندگی
-چرا؟
-از اونور شایان از اینور عماد از یه طرف بابام
-مگه بابات چی میگه؟
-بابام میگه باید با عماد ازدواج کنی.یعنی این حرفو نزدا ولی میفهمم که نظرش اینه
-فردا بیا خونمون باهم صحبت کنیم
-اصلا حوصله ندارم
-غلط کردی باید بیای
-خب تو بیا
-میدونی جلوی بابات مُعَضَبَم
-اره میفهمم چی میگی.باشه میام
-افرین.حالا هم فکرای بدتو بریز دور و برو بگیر بخواب.شب بخیر خدافظ
-شب تو هم بخیر.
چون گریه کرده بودم سرم درد میکرد.یه مُسَکِن خوردمو رو تخت دراز کشیدم که کم کم خوابم برد
بعد از نیم ساعت یعنی ساعت 20:30دقیقه مهمونا رسیدن.خانواده ها باهم حال و احوال پرسی کردن و بعد همه با هم نشستیم.عماد 24سالش بود و یه خواهر داشت که 18 سالش بود.عماد پسری خوبی بود چشم پاک مهربون دلسوز.از نظر چهره ایم بد نبود.قد بلند موهاش خرمایی چشماشم یه چیزی بین سبز و ابی بود.بد بختیه من این بود که نمیتونستم به جز شایان عاشق کسی بشم با این همه بدی هایی که بهم کرده بود با این همه دروغ هایی که بهم گفته من بازم دوسش داشتم بدبختیم همین بود.
چند دقیقه ی اول که با تعریف کردن خاطرات بابامو خالش یعنی مادر عماد گذشت.بعد از اون من رفتم تو اشپز خونه تا چایی بریزمو بیارم.چند تا چایی خوش رنگ ریختمو بردم جلوی همه گرفتم.وقتی زیر چشمی به عماد نگاه می کردم چهره ی شایان میومد جلوی نظرم یعنی فکر میکردم به جای عماد شایان نشسته روی صندلیه عماد.
بابام:
-خب من که عماد جون رو خوب میشناسم پسریه خیلی خوبیه و من می پسندمش.نیازی هم به تحقیق کردن ما درمورد عماد نیست.ولی مهم اینه که دختر و پسر از هم خوششون بیاد چون قراره یه عمر باهم زندگی کنن.
پدر عماد:
-نظر منم همینه.خب ماهم خانواده ی شمارو میشناسیم.شقایق و عماد هم که از بچگی باهم بودن ولی خب چون چند ساله همدیگرو ندیدن باید بیش تر باهم دیگه اشنا بشن.بهتره برین تو حیاط یا اتاق باهم صحبت کنین
مادر عماد:
-اره برین
باهم رفتیم تو اتاق من
وقتی نشستیم روی صندلی تا چند دقیقه هیچکدوممون هیچی نگفتیم.تا اینکه عماد گفت:
-شقایق خانم من اصلا از اون مردایی نیستم که بگم زن فقط باید بشینه تو خونه و بشوره و بصابه و بپزه.یا اینکه بگم باید چادر سرش کنه.نه اینجوری نیستم ولی دیگه طوری هم نیستم که بذارم خانومم هرکاری دلش بخواد بکنه.من غیرت به اندازه دارم.خونه و ماشینم که دارم.شغل مناسبم دارم.از شماهم خوشم اومده.سنامونم که به هم میخوره
-اقا عماد همه ی حرفاتون درست.ببخشید ولی من قصد ازدواج ندارم.میخواستم اینو به بابام هم بگم ولی به حرفام گوش نکرد.من تازه 19سالمه میخوام درس بخونم.ولی حالا باید بیش تر فکر کنم.اخه میدونید خیلی یه دفعه ای شد من از دانشگاه اومدم بابام گفت می خواین بیاین خواستگاریم
-باشه من صبر میکنم تا فکراتونو بکنید
-خب الان که رفتیم بیرون بهشون چی بگیم؟
-هیچی دیگه شما نظرتون رو بگید
باهم از اتاق اومدیم بیرون.
مامانم:
-چی شد؟به نتیجه رسیدین؟
من رو به همه کردنمو گفتم:
-ببخشید من باید فکرامو بکنم بعد بگم نظرم مثبته با منفی
پدر عماد:
-باشه دخترم راست میگی
بابام:
-پس اینطور که معلومه یه مراسم خواستگاری دیگه هم در راهه
بعد از چند دقیقه مهمونا رفتن
من نشستم پیش مامان و بابام و گفتم:
-بابا جون مامان جون من نمیخوام اینقدر زود ازدواج کنم من تازه19سالمه.میخوام ادامه تحصیل بدم
بابام:
-خب دختر باید تو همین سن ازدواج کنه دیگه
-بابا این رسمه خونواده ی شماست و من زیر بار این رسم نمیرم.
اینو گفتمو بلند شدم رفتم تو اتاقم.به گوشیم که نگاه کردم 7تا میسکال داشتم.4تا از شایان 3تا هم از سپیده.شایان که هیچی.به سپیده زنگ زدم
-الو سلام سپیده جون خوبی؟
-سلام عزیزم ممنون تو خوبی؟
-بدک نیستم
-چه خبرا؟
-امشب پسر خاله ی بابام عماد به همراه خونوادشون اومده بودن خواستگاریم.
-چیییییییییییی؟حالا چی شد؟
-هیچی ردشون کردم رفتن
-یعنی گفتی نظرت منفیه؟
-نه گفتم باید فکر کنم
-یعنی می خوای باهاش ازدواج کنی؟
-نه بابا.
-خب دیوونه نظرتو میگفتی که دیگه نیان خواستگاریت
گریم گرفت
-شقایق؟شقایق چرا گریه میکنی؟
-سپیده دیگه خسته شدم از زندگی
-چرا؟
-از اونور شایان از اینور عماد از یه طرف بابام
-مگه بابات چی میگه؟
-بابام میگه باید با عماد ازدواج کنی.یعنی این حرفو نزدا ولی میفهمم که نظرش اینه
-فردا بیا خونمون باهم صحبت کنیم
-اصلا حوصله ندارم
-غلط کردی باید بیای
-خب تو بیا
-میدونی جلوی بابات مُعَضَبَم
-اره میفهمم چی میگی.باشه میام
-افرین.حالا هم فکرای بدتو بریز دور و برو بگیر بخواب.شب بخیر خدافظ
-شب تو هم بخیر.
چون گریه کرده بودم سرم درد میکرد.یه مُسَکِن خوردمو رو تخت دراز کشیدم که کم کم خوابم برد