23-06-2012، 12:23
روزی دختری با پسری در دانشگاه با هم آشنا می شوند . پسره ( سام ) آن دختر ( مهسا ) را برای صرف قهوه به کافی شاپ دعوت می کند . در قهوه سرا بعد از این که پیشخدمت قهوه ها را می آورد سام فریاد میزند
( پیشخدمت . می شود نمک بیاوری . برای قهوه ام می خواهم . )) همه با تعجب به سام نگاه کردند . سام از خجالت صورتش سرخ شده بود . مهسا با کنجکاوی رو به سام کرد و پرسید
( نمک ! تو در قهوه ات به جای شکر نمک می زنی ؟ می شه دلیلش را بگی ؟ برای دانستنش خیلی کنجکاوم . راستش را بخواهی جالب است که نمک در قهوه ات می ریزی ! )) سام بعد از چند ثانیه مکث میگوید
( آخه ... آخه میدانی من شمالی ام . در شمال به دنیا آمدم . تا زمانی که در شمال بودم عاشق آب تنی و مزه ی آب دریا بودم . روزی نبود که من آب تنی نکنم . آب دریا هم با این که شور بود ولی من بل عکس بقیه ی آدم ها خیلی از مزه اش خوشم می آمد . بعد از این که من هفت ساله شدم خانواده ی من برای تحصیل مرا به تهران فرستادن و به دست عمویم سپردند . من تا الآن در خانه ی عمویم بودم و از آن موقع تا به حال خانواده ام را ملاقات نکردم . خیلی دلم برای خانواده و زاد گاهم تنگ شده . به خصوص برای آب تنی و مزه ی آب دریا . اکنون که من در قهوه ام نمک می ریزم مرا به یاد مزه ی آب دریا و خاطرات کودکی ام می اندازد . امسال اگر در تابستان عمویم مرا به زور به کلی کلاس نفرستد و وقتم را پر نکند صد در صد به دیدن خانواده ام می روم و آن قدر در دریا شنا می کنم و از آبش می خورم که سیر شوم چون می دانم که بعد از آن حالا حالا ها نمی توانم از این فرست ها به دست آورم . آه .... واقعا دلم برای خانواده ام تنگ شده است . خیلی زیاد . )) بعد از این حرف مهسا قطره ای اشک روی گونه ی سام دید و بسیا بسیار تحت تاثیر قرار گرفت . بعد ها سام و مهسا با هم ازدواج کرده و زندگی زیبایی را با هم آغاز کرند و از آن پس هر وقت که مهسا برای سام قهوه درست می کرد مقداری نمک نیز در آن می ریخت چون می دانست که سام قهوه نمکی را دوست دارد با این کار سام را به یاد کودکی و خاطراتش می اندازد و سام خوش حال می شود. بعد از پنج سال سام مرد و برای همسر خود یعنی مهسا نامه ای گذاشت . سام در آن نامه نوشته بود :
(( همسر عزیزم . من می خواهم چیز را به تو بگویم . چیزی که در این سالها که با تو آشنا شدم و با هم ازدواج کردیم خیلی مرا عزاب داده . من یک دروغ بزرگ به تو گفتم . قهوه نمکی . آری . دروغ من قهوه نمکی بود . راستش من اصلا قهوه نمکی را دوست ندارم زیرا بسیارمزه ی بدی دارد و هر وقت که برایم قهوه نمکی درست می کردی برای این که تو ناراحت نشوی به زور قورتش می دادم . در آن روز که من تورا به کافی شاپ دعوت کردم بعد از این که پیشخدمت قهوه هایمان را آورد می خواستم بگم که شکر بیاورد تا در قهوه ام بریزم اما هول شدم و گفتم نمک . در طول این مدت چند بار خواستم بهت بگم اما ترسیدم چون گفته بودی که اگر بهت دروغ بگم گوشم را میکنی . متاسفم . الآن هم که این موضوع را در این نامه نوشته ام به این خاطر است که دیگر نمی ترسم چون می دانم وقتی تو این نامه را می خوانی من مرده ام و در قبرستان در خاک هستم و دستت بهم نمی رسه تا گوشم را بکنی . حالا که این موضوع را می دانی می خواهم این را هم بدانی که اگر من باز متولد شوم باز هم با تو ازدواج می کنم چون تو بهترین زن روی زمین هستی و من با تو خوشبخت بودم و من اگر زنده می ماندم تا آخر عمرم با تو زندگی می کردم حتی اگر مجبور باشم که قهوه نمکی بخورم . این را بدان که تو بهترین اتفاق در زندگی ام هستی و روز آشنایی ما دو تا هم برای من بهترین خاطره بود هر چند که از آن پس قهوه نمکی - یهنی بد ترین اتفاقی که می شود برای آدم بیفتد – وارد زندگی ام شد . دوستت دارم عزیزم . ))
بعد از خواندن این نامه چشم های مهسا پر از اشک بود و مهسا تا آخر عمرش با خاطرات سام زندگی کرد و از آن پس هر روز خودش به یاد سام قهوه نمکی می خورد و در آن موقع عزابی را که سام می کشید را درک می کرد و زیر لب می گفت
( درکت می کنم عزیزم . واقعا مزه ی قهوه نمکی افتضاح است اما من این را می خورم تا دردی را که تو می کشیدی را احساس کنم و تو این را بدانی که من هم به اندازهی تو ذجر کشیدم . ))



(( همسر عزیزم . من می خواهم چیز را به تو بگویم . چیزی که در این سالها که با تو آشنا شدم و با هم ازدواج کردیم خیلی مرا عزاب داده . من یک دروغ بزرگ به تو گفتم . قهوه نمکی . آری . دروغ من قهوه نمکی بود . راستش من اصلا قهوه نمکی را دوست ندارم زیرا بسیارمزه ی بدی دارد و هر وقت که برایم قهوه نمکی درست می کردی برای این که تو ناراحت نشوی به زور قورتش می دادم . در آن روز که من تورا به کافی شاپ دعوت کردم بعد از این که پیشخدمت قهوه هایمان را آورد می خواستم بگم که شکر بیاورد تا در قهوه ام بریزم اما هول شدم و گفتم نمک . در طول این مدت چند بار خواستم بهت بگم اما ترسیدم چون گفته بودی که اگر بهت دروغ بگم گوشم را میکنی . متاسفم . الآن هم که این موضوع را در این نامه نوشته ام به این خاطر است که دیگر نمی ترسم چون می دانم وقتی تو این نامه را می خوانی من مرده ام و در قبرستان در خاک هستم و دستت بهم نمی رسه تا گوشم را بکنی . حالا که این موضوع را می دانی می خواهم این را هم بدانی که اگر من باز متولد شوم باز هم با تو ازدواج می کنم چون تو بهترین زن روی زمین هستی و من با تو خوشبخت بودم و من اگر زنده می ماندم تا آخر عمرم با تو زندگی می کردم حتی اگر مجبور باشم که قهوه نمکی بخورم . این را بدان که تو بهترین اتفاق در زندگی ام هستی و روز آشنایی ما دو تا هم برای من بهترین خاطره بود هر چند که از آن پس قهوه نمکی - یهنی بد ترین اتفاقی که می شود برای آدم بیفتد – وارد زندگی ام شد . دوستت دارم عزیزم . ))
بعد از خواندن این نامه چشم های مهسا پر از اشک بود و مهسا تا آخر عمرش با خاطرات سام زندگی کرد و از آن پس هر روز خودش به یاد سام قهوه نمکی می خورد و در آن موقع عزابی را که سام می کشید را درک می کرد و زیر لب می گفت
