نظرسنجی: این رمان را بنویسم یا نه ؟
این نظرسنجی بسته شده است.
آره
0%
0 0%
نه
0%
0 0%
در کل 0 رأی 0%
*شما به این گزینه رأی داده‌اید. [نمایش نتایج]

امتیاز موضوع:
  • 117 رأی - میانگین امتیازات: 4.44
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

کره فروش{داستان}

روزی دختری با پسری در دانشگاه با هم آشنا می شوند . پسره ( سام ) آن دختر ( مهسا ) را برای صرف قهوه به کافی شاپ دعوت می کند . در قهوه سرا بعد از این که پیشخدمت قهوه ها را می آورد سام فریاد میزند Sad( پیشخدمت . می شود نمک بیاوری . برای قهوه ام می خواهم . )) همه با تعجب به سام نگاه کردند . سام از خجالت صورتش سرخ شده بود . مهسا با کنجکاوی رو به سام کرد و پرسید Sad( نمک ! تو در قهوه ات به جای شکر نمک می زنی ؟ می شه دلیلش را بگی ؟ برای دانستنش خیلی کنجکاوم . راستش را بخواهی جالب است که نمک در قهوه ات می ریزی ! )) سام بعد از چند ثانیه مکث میگوید Sad( آخه ... آخه میدانی من شمالی ام . در شمال به دنیا آمدم . تا زمانی که در شمال بودم عاشق آب تنی و مزه ی آب دریا بودم . روزی نبود که من آب تنی نکنم . آب دریا هم با این که شور بود ولی من بل عکس بقیه ی آدم ها خیلی از مزه اش خوشم می آمد . بعد از این که من هفت ساله شدم خانواده ی من برای تحصیل مرا به تهران فرستادن و به دست عمویم سپردند . من تا الآن در خانه ی عمویم بودم و از آن موقع تا به حال خانواده ام را ملاقات نکردم . خیلی دلم برای خانواده و زاد گاهم تنگ شده . به خصوص برای آب تنی و مزه ی آب دریا . اکنون که من در قهوه ام نمک می ریزم مرا به یاد مزه ی آب دریا و خاطرات کودکی ام می اندازد . امسال اگر در تابستان عمویم مرا به زور به کلی کلاس نفرستد و وقتم را پر نکند صد در صد به دیدن خانواده ام می روم و آن قدر در دریا شنا می کنم و از آبش می خورم که سیر شوم چون می دانم که بعد از آن حالا حالا ها نمی توانم از این فرست ها به دست آورم . آه .... واقعا دلم برای خانواده ام تنگ شده است . خیلی زیاد . )) بعد از این حرف مهسا قطره ای اشک روی گونه ی سام دید و بسیا بسیار تحت تاثیر قرار گرفت . بعد ها سام و مهسا با هم ازدواج کرده و زندگی زیبایی را با هم آغاز کرند و از آن پس هر وقت که مهسا برای سام قهوه درست می کرد مقداری نمک نیز در آن می ریخت چون می دانست که سام قهوه نمکی را دوست دارد با این کار سام را به یاد کودکی و خاطراتش می اندازد و سام خوش حال می شود. بعد از پنج سال سام مرد و برای همسر خود یعنی مهسا نامه ای گذاشت . سام در آن نامه نوشته بود :
(( همسر عزیزم . من می خواهم چیز را به تو بگویم . چیزی که در این سالها که با تو آشنا شدم و با هم ازدواج کردیم خیلی مرا عزاب داده . من یک دروغ بزرگ به تو گفتم . قهوه نمکی . آری . دروغ من قهوه نمکی بود . راستش من اصلا قهوه نمکی را دوست ندارم زیرا بسیارمزه ی بدی دارد و هر وقت که برایم قهوه نمکی درست می کردی برای این که تو ناراحت نشوی به زور قورتش می دادم . در آن روز که من تورا به کافی شاپ دعوت کردم بعد از این که پیشخدمت قهوه هایمان را آورد می خواستم بگم که شکر بیاورد تا در قهوه ام بریزم اما هول شدم و گفتم نمک . در طول این مدت چند بار خواستم بهت بگم اما ترسیدم چون گفته بودی که اگر بهت دروغ بگم گوشم را میکنی . متاسفم . الآن هم که این موضوع را در این نامه نوشته ام به این خاطر است که دیگر نمی ترسم چون می دانم وقتی تو این نامه را می خوانی من مرده ام و در قبرستان در خاک هستم و دستت بهم نمی رسه تا گوشم را بکنی . حالا که این موضوع را می دانی می خواهم این را هم بدانی که اگر من باز متولد شوم باز هم با تو ازدواج می کنم چون تو بهترین زن روی زمین هستی و من با تو خوشبخت بودم و من اگر زنده می ماندم تا آخر عمرم با تو زندگی می کردم حتی اگر مجبور باشم که قهوه نمکی بخورم . این را بدان که تو بهترین اتفاق در زندگی ام هستی و روز آشنایی ما دو تا هم برای من بهترین خاطره بود هر چند که از آن پس قهوه نمکی - یهنی بد ترین اتفاقی که می شود برای آدم بیفتد – وارد زندگی ام شد . دوستت دارم عزیزم . ))
بعد از خواندن این نامه چشم های مهسا پر از اشک بود و مهسا تا آخر عمرش با خاطرات سام زندگی کرد و از آن پس هر روز خودش به یاد سام قهوه نمکی می خورد و در آن موقع عزابی را که سام می کشید را درک می کرد و زیر لب می گفت Sad( درکت می کنم عزیزم . واقعا مزه ی قهوه نمکی افتضاح است اما من این را می خورم تا دردی را که تو می کشیدی را احساس کنم و تو این را بدانی که من هم به اندازهی تو ذجر کشیدم . ))
قلب آدما مثل قلکه که اگه سکه محبت کسی توش افتاد، در نمیاد مگر اینکه بشکنیش
پاسخ
 سپاس شده توسط darya1


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
داستان های کوتاه - amin - 20-03-2011، 20:15
RE: دا ستان کوتاه - طاها - 20-10-2011، 14:10
RE: دا ستان کوتاه - msit723 - 20-10-2011، 14:21
داستان قشنگ - deymon1 - 26-12-2011، 17:01
داستان عاشقانه - deymon1 - 26-12-2011، 17:09
دو ګرګ - FARID.SHOMPET - 01-01-2012، 14:17
RE: شوهر مریم! - istanbul - 16-01-2012، 22:31
RE: شوهر مریم! - 1939 - 16-01-2012، 22:33
RE: شوهر مریم! - ~SoLTaN~ - 16-01-2012، 23:35
طرف شدن باخر - 202020 - 28-01-2012، 19:29
رنگها(عاطفی - 202020 - 28-01-2012، 19:34
کمربند - آرزو - 03-02-2012، 14:27
فقیر و ثروتمند - mohamad66 - 07-02-2012، 18:02
دختر سی دی فروش - serpico - 21-02-2012، 20:38
مسجد - sanaz_jojo - 28-02-2012، 21:46
صورتحساب - bikas - 07-03-2012، 15:32
RE: صورتحساب - ffrr - 07-03-2012، 16:18
یه داستان کوتاه - Armina - 08-03-2012، 13:35
هیزم شکن - ♥ Sky Princess♥ - 09-03-2012، 10:06
داستانی کوتاه - Armina - 09-03-2012، 16:21
عشق مادر - Hamidreza jefri HHH - 12-05-2012، 14:23
RE: عشق مادر - Amir BF - 12-05-2012، 15:19
RE: عشق مادر - gita mini - 12-05-2012، 15:21
RE: عشق مادر - بهار2 - 12-05-2012، 17:50
قـدرت بـخشش - Armina - 16-05-2012، 9:52
ابراز عشق - Hamidreza jefri HHH - 17-05-2012، 10:36
دروغ (طنز) - Hamidreza jefri HHH - 18-05-2012، 14:29
زندگی - saghar77 - 21-05-2012، 15:50
پنجره - saghar77 - 21-05-2012، 16:11
قدرت کلمات - saghar77 - 21-05-2012، 17:10
یک بنده خدا - sayna - 21-05-2012، 17:11
داستان BRT!!! - saghar77 - 21-05-2012، 20:22
RE: داستان BRT!!! - best~boy - 21-05-2012، 20:47
آن سوی مرز عاشق - benyamin - 22-05-2012، 17:24
تنها راه رسید... - *elahe* - 23-05-2012، 0:04
پسرک خوش شانس - sina.a1 - 30-05-2012، 17:20
RE: پسرک خوش شانس - mohmo - 30-05-2012، 18:12
ما که هستیم؟؟؟ - hell girl - 31-05-2012، 13:48
مادر زنداني - ارمين2012 - 07-06-2012، 13:21
RE: مادر زنداني - ~SoLTaN~ - 07-06-2012، 13:35
RE: شوهر مریم! - anna - 16-06-2012، 22:07
اشتباهی خفن - soheyla - 20-06-2012، 7:36
RE: اشتباهی خفن - soheyla - 20-06-2012، 7:45
RE: اشتباهی خفن - soheyla - 20-06-2012، 7:49
RE: اشتباهی خفن - soheyla - 20-06-2012، 7:53
قهوه نمکی ( با اندکی تغییر در داستان اصلی ) - Nasim 12 - 23-06-2012، 12:23
عشق - Nasim 12 - 23-06-2012، 12:33
عشق لعنتی - Nasim 12 - 23-06-2012، 12:34
یک رویا.... - aCrimoniouSs - 01-07-2012، 11:05
RE: رویا - ...Sara SHZ... - 01-07-2012، 21:02
یک داستان زیبا - benyamin - 02-07-2012، 14:50
مادر - parya2 - 08-07-2012، 19:03
تنها در جنگل - Nasim 12 - 09-07-2012، 17:53
RE: تنها در جنگل - serpico - 09-07-2012، 18:09
RE: تنها در جنگل - best~boy - 09-07-2012، 18:12
RE: تنها در جنگل - pegah-p - 09-07-2012، 18:12
مادر اگر نذر کند - gomnam - 12-08-2012، 11:30
استاد سلام - gomnam - 15-08-2012، 17:20
چند نوجوان - gomnam - 16-08-2012، 13:01
جلد کمپوتها - gomnam - 16-08-2012، 13:02

موضوعات مرتبط با این موضوع...
  حال بهم زن ترین داستان دنیا(هر اتفاقی که بعد از خوندن داستان افتاد به من ربطی نداره)
Heart یه داستان عاشقانه غمگین و زیبا از یک دختر((( حتما بخونید)))
Exclamation مجنون (داستان ترسناک واقعی) +18
  این یک داستان بی معنی است.
Exclamation داستان بسیار ترسناک خونه جدید !
  داستان عاشقی یک پسر خیلی قشنگه(تکراری نیست)
Eye-blink داستان ترسناک +18
  داستان کوتاه دختر هوس باز(خیلی قشنگه)
Rainbow یک داستان ترسناک +18
  داستان|خيانت آرمان به دختر همسايه|

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان