امتیاز موضوع:
  • 0 رأی - میانگین امتیازات: 0
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

پدر خوب. نویسنده:خورشید.ر

#3
-وای اصلا حرفشو نزنید... واقعا این قیمت برام مقدور نیست... من خودمم اینجا برای کسی کار میکنم... صاب کارم بفھمھ پوستمو
میکنھ...
درحالی کھ جین و تا میکردم دختره گفت: چقدر بدم؟
لبخندی زد م وگفتم: شما ۶٧ بدید...
-وای حرفشو نزن... ھمش ھزار تومن...
شلوار و توی ساک گذاشتم در حالیکھ فاکتور و دستی مینوشتم گفتم: اصلا نھ حرف شما نھ حرف من ۶۶ ... واقعا دیگھ بیشتر از
این برامون مقدور نیست. بخدا قیمت خریدمم ھمینھ...
دختره یھ اسکناس پنج ھزار تومنی روی پول ھا گذاشت وگفت: دیگھ واقعا خیرشو ببینی... ساک وبرداشت و گفتم: بخدا ھمھ ی
سودش ھمون ھزار تومنھ...
لبخندی زد وگفت: راضی باش...
ناچارا سری تکون دادم ویھ مبارک باشھ ی زوری گفتم و اسکناس ھا رو توی کشو پرت کردم.
پدر خانواده جلو اومد وگفت: خوب حساب مارو بکنید...
مادر خانواده فوری گفت: بھ اونا تخفیف دادید بھ ماھم باید بدید ھا...
لبخندی زدم و سری تکون دادم وگفتم: بھ اونا سھ تومن تخفیف دادم بھ شما ھم سھ تومن... البتھ قابلی نداره.
مرد خانواده لبخندی بھم زد و سھ تا اسکناس ده ھزاری جلوم گذاشت... با اینکھ تو صورت خانمھ نارضایتی و میدیدم... ناچارا
لبخندی زدم وگفتم: مبارک باشھ...
از مغازه بیرون رفتن و من ھم یھ نفس راحت کشیدم.... یا یھو پر میشد ... یا یھو خالی میشد... بھ فاکتور ھا نگاه کردم... پنج تا
جین فروختھ بودم... بدک نبود... اما ھنوز کلی شلوار رو دستمون بود. بدتر از ھمھ اینکھ فریبرز ھیچ وقت راضی نمیشد.
با صدای زنگولھ سرمو بلند کردم.
فریبرز وارد شد و گفت: سلام...
مقنعھ امو جلو تر کشیدم وچادرملی مو کھ روی شونھ ام افتاده بود و رو سرم انداختم و جوابشو با لبخند دادم:
-سلام خوبی؟
فریبرز یھ ھایدا جلوم گذاشت وگفت: ممنون... چطوری؟ چھ خبر؟
-سلامتی...
و دفترچھ ی فاکتور ھا رو دم دست زیر پیشخون گذاشتم چون میدونستم فریبرز اولین جایی و کھ نگاه میکنھ و گزارش کار ازم
میخواد ھمینھ ... با خستگی گفتم: چقدر دیر اومدی دل ضعفھ گرفتم...
فریبرز در نوشابھ ی خانواده رو باز کرد و لیوانشو پر کرد و گفت: ترافیک بود. سھ تا قالب یخ داخل لیوانش انداخت وگفت:فروش
داشتیم؟
-اره ... ۵ تا جین فروختم...
اخم ھاش تو ھم رفت وگفت: فقط پنج تا؟
با تعجب گفتم:پس چند تا؟
فریبرز پیشخون و دور زد و پشت صندوق روی یھ صندلی گردون نشست وگفت: این ھنوز فاکتور نمیزنھ نھ؟
-نھ ... دستی نوشتم.... تو این دفتره است.
و دفتر و از زیر پیشخون دراوردم و جلوش گذاشتم.
درحالی کھ با دستگاه ور میرفت منم کمی اونطرف تر بغل دست رادیوم روی یھ چھار پایھ ی صورتی پلاستیکی نشستم و مشغول
شدم.
تا حد مرگ گرسنھ ام بود.
با موج رادیو ور میرفتم تا یھ اھنگی یھ نوایی چیزی پخش کنھ ... گاھی تو مغازه موندن واقعا کسل کننده بود. یھ دستی ساندویچمو
سق میزدم...
با تشر فریبرز کھ گفت: حواستو بده پی شلوارا کھ سسی نشن ...
یھ چشم غره تحویلش دادم وبھ کار لذت بخش خوردن مشغول شدم.
فریبرز با اخم وتخم گفت: فروش امروز کم بوده...
لقمھ امو قورت دادم وگفتم: اووو... حالا کووو تا شب... نگران نباش... میفروشیم ...
فریبرز: چی میگی... پنج شنبھ باید مغازه رو تحویل بدم...
یھو اشتھام کور شد... لقمھ ای کھ تو دھنم بود و جویده نجویده قورت دادم و بھ شیشھ ی کثیف پر از جای انگشت پیشخون خیره
شدم.
نفس عمیقی کشیدم و گفتم: فریبرز؟
فریبرز: ھوم؟
-کار من چی؟
فریبرز نفس عمیقی کشید وکش و قوسی بھ کمرش داد و گفت: نمیدونم ... والا!...
چند لحظھ بھ سکوت گذشت و بعد بھ چھره ی دمقم نگاه کرد وگفت: حالا نگران نباش ... برات سپردم ...
لبخند سپاسگزارانھ ای بھش زدم ... سرمو انداختم پایین. ولی اشتھام بھ کلی کور شده بود.من با ھزار بدبختی این کار و پیدا کرده
بودم.از اول پاییز اینجا مشغول بودم ...اما حالا باز دومرتبھ الاخون و والاخون شده بودم.
فریبرز ھنوز داشت بھ من نگاه میکرد گفت: کجایی؟
یھو از فکرام پرت شدم بیرون و گفتم: ھمین جا... چطور؟
فریبرز: گفتم کھ نگران نباش ...
-نھ نیستم...
فریبرز:پس چرا غذاتو نمیخوری؟
با من من گفتم: اخھ ... میدونی من تازه بھ اینجا عادت کرده بودم... نمیشد اجاره رو تمدید کنی؟
چونھ ی تھ ریش دارش و خاروند و اھی از سر ھمدردی کشید وگفت: واقعا خودمم دوست داشتم ... اما می بینی کھ منم از یھ جا
دیگھ دستور میگیرم...
با اخم گفتم: اره ھمیشھ ھم دق و دلی ھاتو واسھ من میاری... سر من خراب میشی....
بلند خندید وگفت: باور کن این روزا خیلی گرفتارم... شرمنده...
لبخندی زدم وگفتم: عیبی نداره... فقط.... فریبرز؟
فریبرز منتظر نگام میکرد .
نمیدونستم چطوری بگم ... انگار کلمات تو دھنم ماسیده بودن... بھ صورت سبزه و پر از جای بخیھ اش نگاه میکردم... یکی نوک
ابرو، یکی روی پیشونی... یکی زیر چونھ ... یکی روی گردنش... روز اول کھ دیده بودمش فکر میکردم عین قاتلا و معتاداست
اما کم کم بھ قیافھ ی تو ھم و اخموش کھ اکثر اوقات موھای مشکیشو سیخ سیخی رو بھ بالا شونھ میکرد و زیر ابروھای مشکی
ترشو تیغ میزد عادت کردم.قد متوسطی داشت... تیپش اسپورت و فشن بود... صدای کلفت و گرفتھ ای داشت... با پوست تیره ...
اخلاقشم کھ سگ... بھ دخترا زیاد پا نمیداد ... نھ کھ ھمینجور ھمھ واسھ اش غش و ضعف میرفتن ...! یعنی ھمیشھ فکر میکنم کھ
لااقل پیش خودش چنین فکری میکنھ یا احساس زیادی شاخ بودن بھش دست میده ... ! زیادی مغروره ... در کل رفیق خوبیھ یھ
رفیق عادی ... ھمیشھ ھوامو داشت ...البتھ نمیتونم بھ صراحت بگم کھ ازش خوشم میاد اما موضوع اینھ کھ ازش بدم نمیومد.
حداقل با معیار ھای من و کنش و واکنش ھای من براحتی کنار میومد. مھمتر از ھمھ نگاه و سرسنگینی و خشونتش در برخورد با
من بود کھ بھم حس اعتماد میداد. در این شیش ماه دست از پا خطا نکرده بود ھمین باعث میشد با اطمینان وارامش کارمو ادامھ
بدم.
تو بوتیک ھا با بدتر از فریبرز ھم کار کرده بودم... اصولا تخصصم تو فروشندگی بود... از لباس زیر گرفتھ تا کت و شلوار
مردونھ!
ھرسال ھم این بساط اجاره پاسم میداد بھ یھ فرد جدید... برام عادی بود اما برای خیلی ھا کھ جنبھ ی کار کردن در کنار یھ دختر و
نداشتن غیر عادی!
خوشبختانھ چون بھ فریبرز از طرف یکی از ھمسایھ ھامون بھ اسم حاج یداللھی معرفی شدم تو این شیش ماه ھیچ مشکلی نداشتم...
فریبرز: تی تی؟
گنگ گفتم: بلھ؟
دوباره از افکارم شوت شدم بیرون وتمام تفکراتم سیگنال صفر شد.
فریبرز: چی میخواستی بگی ؟؟ !
-ھیچی؟
فریبرز یک طرفی ایستاد وگفت: بخاطر ھمین یک ساعتھ زل زدی بھ من؟
خواستم بگم بس کھ خوشگل خوبی ھستی!
نفس عمیقی کشیدم و بھ فکرم لبخندی زدم و گفتم: خدا کنھ صاب کار بعدیم مث تو باشھ...
فریبرز لبخند عمیقی زد ... از اون مدل لبخندا کھ کم پیش میومد بزنھ ... در حالی کھ خیره خیره نگام میکرد گفت: نترس بابا ... تو
رو کھ بد جایی نمیفرستم... خیالت تخت...
یھ جورایی بھم قوت قلب میداد... اما تا کارم وجای کارم مشخص نشھ اصلا نمیتونستم اروم وقرار بگیرم.
با بھ صدا دراومدن زنگولھ ی در از جام بلند شدم تا بھ مشتری جدید خوش امد بگم






سِـــــــــــپــآس بدین دیگــه:|
پاسخ
 سپاس شده توسط gh@z@le♥ ، safa=مهسا


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: پدر خوب. نویسنده:خورشید.ر - ( lιεβ ) - 20-01-2014، 20:32

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Heart ویرانگر(نویسنده:fereshteh27) رمانی کاملا هیجانی
  چگونه می‌توان نویسنده خوبی شد؟!
  رمان سالهای تباهی خورشید
  رمان خورشید رویاهای من ( یه رمان طنز و عاشقونه...خیلی باحاله)
  رمان شـــــــــــــــاهـزاده (اثری بسیار متفاوت از نیلوفر جهانجو نویسنده مشهور)
Heart رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)
  رمان بسیار زیبای تاراج افعی به قلم نویسنده رمان سیگار صورتی ( زود بیاید تو )
Thumbs Up رمان طالع ماه " بهار " نویسنده رمان سیگار صورتی . ❤
  رمان چتر خیس نویسنده باران
  رمان گونه ی نوازش سایه | نویسنده mahsa.ksz | خودم( خیلی قشنگه بیا تو )

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان