ارسالها: 274
موضوعها: 81
تاریخ عضویت: Jun 2015
سپاس ها 369
سپاس شده 953 بار در 171 ارسال
حالت من: هیچ کدام
اینم از پست اول رمان...
امیدوارم از همین ابتدا خوشتون بیاد
***********************************
نگاهی به بچه ها که هر کدوم یه طرف روی چمن ها ولو شده بودن انداختم..لبخند نشست رو لبام..فکر کنم من تنها دختر اروم و با ادب این اکیپ چهار نفره هستم..با صدای افسون بهش نگاه کردم:
-وایــــی!..اومدن..اومدن!..
رد نگاهشو دنبال کردم و رسیدم به دو پسری که بدون توجه به اطرافشون مشغول حرف زدن بودن و تو همون حال روی نیمکت نشستن..برگشتم سمت بچه ها که دیدم همشون با دهنای نیمه باز و چشمایی که انگار می خواستن اون دو نفر رو قورت بدن نگاهشون می کردن..خنده تقریبا بلندی کردم که همشون با تکون محکمی به خودشون اومدن..تبسم چشم غره ای بهم رفت و پر حرص گفت:
-کوفت دختره ی نفهم!..خودش بلد نیست چشم چرونی کنه مارو هم نمی زاره..چه مرگته؟!..همیشه دقیقه نود ضدحال میزنی!..
بلندتر خندیدم..همشون با هم شاکی بهم چشم غره رفتن..خواستم چیزی بگم که یهو بیتا که تا الان ساکت به پسرا نگاه می کرد،نیم خیز شد و گفت:
-وای بلند شدن!..کجا می خوان برن؟..تورو خدا نرین جایی که نتونم ببینمتون..نه..وای رفتن!..
این حرفارو میزد و بدون اینکه متوجه باشه کم کم بلند شده بود ایستاده بود..ما سه تا نگاهی بهم انداختیم و زدیم زیر خنده..غش غش می خندیدیم بهش..بیتا بدون توجه به خنده ما نگاهی به خودش انداخت و گیج گفت:
-من کِی وایستادم؟!..
اینقدر گیج و با مزه این جمله رو گفت که ما دوباره ترکیدیم از خنده..با حرص دوباره ولو شد رو چمنا و گفت:
-بی شعورای نکبت رفتن..یکی نیست بگه حالا اینجا بشینین یا یه جا دیگه چه فرقی داره!..اینطوری حداقل در دیدرس ماهم هستین و یه فیضی می بریم دیگه!..
از بس حرصش گرفته بود که پسرا رفتن یک ریز غر میزد و ماهم می خندیدیم بهش..نگاهی به ساعتم انداختم و گفتم:
-بچه ها کلاس الان شروع میشه بریم!..
بیتا سریع بلند شد و گفت:
-اره اره بریم..پسرا هم الان دیگه رفتن کلاس!..
چشم غره ای بهش رفتم که بی توجه شونه ای بالا انداخت و راه افتاد..ماهم پشت سرش رفتیم..وارد کلاس شدیم و رفتیم ردیف اخر چهارتایی نشستیم..بچه ها شروع کردن به حرف زدن و چرت گفتن..اما من سنگینی یه نگاه رو روی خودم حس می کردم..هرچی چشم گردوندم نفهمیدم کیه..بی خیال بابا حتما توهم زدم..برگشتم سمت بچه ها ببینم چی میگن..داشتن دوباره درباره پسرا نظر می دادن و حرف میزدن..بی حوصله پوفی کشیدم و نگاهمو ازشون گرفتم..افسون با ارنج دستش زد تو پهلوم..با حرص چرخیدم طرفش و تقریبا با صدای بلندی گفتم:
-مرگ افسون..نمی دونی بدم میاد از این کار؟!..نمی تونی کارم داری صدام کنی؟..حتما باید پهلوم و سوراخ کنی؟!..
پشت چشمی نازک کرد و خواست چیزی بگه که یکی از پسرای شر کلاس گفت:
-افسون چطور دلت میاد بزنی تو پهلوش؟!..
به دانیال که این حرف رو زده بود چشم غره ای رفتم و با همون نگاهه ترسناک برگشتم سمت افسون که دهنشو باز کرده بود جواب بده..اما تا نگاهش به من افتاد هول و سریع دهنشو بست..خنده م گرفت اما جلوی خودمو گرفتم..با نگاهی جدی گفتم:
-حالا چی می خواستی بگی که زدی سوراخم کردی؟!..
با صدایی پر از خنده گفت:
-خودت سوراخ بودی..گردن من ننداز..
محکم زدم تو سرش و گفتم:
-نمی خوام بگی اصلا!..
-خوب بابا قهر نکن..خواستم بگم این بزرگمهر چرا اینقدر به تو نگاه میکنه؟!....
جفت ابروهام پرید بالا..جان؟!..بزرگمهر به من نگاه میکنه؟..از گوشه چشم بهش نگاه کردم که دیدم حق با افسونِ..خیره شده بود بهم..حتما اون سنگینی نگاه هم برای همین بود..با اخم ریزی به افسون نگاه کردم و گفتم:
-من از کجا بدونه..حتما خُل شده!..
افسون با چشمای ریز شده به بزرگمهر نگاه کرد و گفت:
-نه..یه چیزی شده که تک پسره اقای بزرگمهر،کارخونه دارِ بزرگ،که به تندیس غرور معروفه اینطور میخه یه دختر شده!..
خودمم تعجب کردم..اخه این پسره فقط جلوی دماغشو می بینه..تا حالا ندیدم به کسی محل بزاره..واقعا چیز تعجب اوری بود برای ما که تا حدودی می شناسیمش!..این فکرارو از خودم دور کردم و شونه ای بالا انداختم..افسون هم دیگه بی خیال شد..با نوک خودکارم رو دسته صندلیم ضرب گرفتم و بی تفاوت به اطرافم نگاه کردم که دیدم بازم داره بهم نگاه می کنه اما تا نگاهمو متوجه خودش دید سرشو چرخوند طرف دیگه..اهمیت ندادم..درواقع برام مهم نبود..حتما دیوونه شده..با اومدنه استاد همه صداها خوابید و بچه ها اروم رو صندلی هاشون نشستن..استاد اسامی رو دستش گرفت و مشغول حضور غیاب شد..کارش که تموم شد شروع کرد به درس دادن..همه حواسمو دادم به درس..چند دقیقه ای یکبار سنگینی نگاهه بزرگمهر رو حس می کردم اما توجهی بهش نکردم..نمی دونم منظورش از این کار چیه اما هرچی که بود اصلا حس خوبی بهم نمیداد..دوست نداشتم یکی اینطوری حواسش بهم باشه..معذب میشم..بی حوصله پوفی کردم و وسایلم رو جمع کردم..افسون کنار گوشم اروم گفت:
-فکر کنم حق با توئه!..طرف پاک دیوونه شده!..
ریز خندیدم و با بچه ها رفتیم سمت بوفه تا یه چیزی بخوریم..چایی و کیک گرفتیم و مشغول خوردن شدیم..بزرگمهر با دوست صمیمیش،ستوده،اومدن با چند متر فاصله از ما پشت میزی نشستن..قشنگ حس می کردم همه حرکات منو زیر نظر گرفته و هیمن کلافه م کرده بود..حواسم به بچه ها نبود که یهو با جـــون کشداری که افسون گفت بهش نگاه کردم:
-جــــــــون!..
با نگاهی مثل پسرای هیز زل زده بود به بیتا و بهش نگاه میکرد..با بُهت و خنده گفتم:
-معلوم هست چیکار میکنین؟!..
افسون با همون چشمای هیز نگاهی بهم انداخت..دوباره برگشت سمت بیتا و گفت:
-اوف چرا تا حالا دقت نکرده بودم اینقدر خوشگله..کلاس لبای خوشگله ش و گذاشت و منو هوایی کرد..
نگاهی به صورت سرخ شده از حرص بیتا انداختم..لباش خیلی خوشگل بودن..درشت و قلوه ای..خیلی تو صورتش جلب توجه می کردن..نگام چرخید رو تبسم که غش کرده بود از خنده..نتونستم جلوی خودمو بگیرم زدم زیر خنده..افسون هنوز داشت به بیتا نگاه می کرد که بیتا محکم زد تو سرش و با صورت جمع شده گفت:
-اه افسون خیلی خری..بدم میاد اینطوری نگاه نکن..چندش..
افسون همینطور که سرشو می مالید گفت:
-خیلی هم دلت بخواد زن من بشی بدبخت..
بیتا با حرص یه فحش ابدار نثارش کرد..تا زمانی کلاس شروع بشه افسون هی هیزی کرد و صدای جیغ بیتا رو بلند کرد..ماهم می خندیدیم بهشون..از بوفه زدیم بیرون و رفتیم سمت کلاس..وارد کلاس که شدیم رفتیم ردیف اخر..خواستم بشینم که یه دفعه افسون بلند گفت:
-منو بیتا....
با تعجب گفتم:
-چی تو و بیتا؟!..
با همون تُن صدای بلند گفت:
-من کنار تو پاستوریزه نمی شینم..می خوام پیش بیتا بشینم بلکه چیزی نصیبم بشه..از تو که چیزی به ادم نمی رسه!..
بعدم با کلی ناز و عشوه خرکی دست بیتا رو که مات و مبهوت بهش نگاه می کرد رو گرفت و نشوند کنار خودش..دقیقا دو دقیقه بعد،وقتی همه از بُهت حرفش دراومدن کلاس منفجر شد..بدون اینکه بخندم با سرزنش به افسون نگاه کردم و نشستم رو صندلیم..بیچاره بیتا سرخ شده بود و تندتند نفس می کشید تا اروم شه!..یکم خجالت نمی کشه افسون..فکر میکنه وقتی تو جمع چهارنفرمون شوخی میکنه و ما هممون می خندیم و باهاش همراه میشیم،جلوی جمع هم هرچی خواست می تونه بگه..ما شوخی هامون فقط بین خودمونه!..اصلا این دختر نمی دونه خجالت چی هست!..بعد از چند لحظه افسون با لبخند خر کننده ای اومد نشست کنارم وزیرچشمی بهم نگاهی انداخت..بدون توجه بهش به رو به روم نگاه می کردم..بچه ها هنوزم گاهی پقی از خنده می زدن..افسون دستشو انداخت دور گردنم و تا به خودم بیام سریع گونه م رو بوسید..با تعجب بهش نگاه کردم که با همون لبخندش گفت:
-عزیـــــزم من تورو با هیچ کسی عوض نمی کنم..تو فقط تو قلبه منی!..
نتونستم جلوی خودمو بگیرم..این دختر آدم بشو نیست..خنده م رو که دید یه بوس دیگه رو گونه م کاشت و چشمک بامزه ای بهم زد..سرمو تکون دادم و نگاهی به اون دوتا پت و مت انداختم..اوف این تبسم و بیتا خسته نمیشن اینقدر درباره پسر و دوست پسر حرف میزنن..یکی این میگه،یکی اون!..البته بیتا فقط همراهی میکنه چون پسر داییش رو دوست داره..اونم بیتا رو دوست داره و قرار گذاشتن بعد از درس بیتا اقدام کنن..اما خانواده هاشون میدونن این دوتا همو دوست دارن..چند باری مهدی،پسردایی بیتا رو دیدم..پسر خوبی به نظر میرسه..خیلی هم مودب و خوش برخورده..به قول افسون اُتو کشیده اس..
بالاخره کلاس های اون روزمون تموم شد..همگی بلند شدیم رفتیم بیرون..نوبتی ماشین میاوردیم..روزی یکیمون ماشین می آورد و دنبال بقیه هم میرفت..بعد از کلاس ها هم می رسوندیم همدیگه رو..امروز نوبت تبسم بود..داشتیم می رفتیم سمت ماشین که یه نفر از پشت صدا زد:
-خانوم پناهی؟..خانوم پناهی؟!..
با تعجب وایستادم و با بچه ها همزمان برگشتیم عقب..اوف امروز اینا چه گیری دادن به من..اون از بزرگمهر که مدام منو زیر نظر گرفته بود اینم از دوستش..منتظر شدیم تا بهمون برسن..مهراب ستوده با خوش رویی لبخند زد و بهمون سلام کرد..ماهم جوابشو دادیم..اقای از خودمتشکر هم یه نگاه از بالا بهمون انداخت و سرشو تکون داد..دخترا مثل خودش سر تکون دادن اما من بدم میومد یکی اینطوری سلام کنه برا همین سلام ارومی بهش دادم..برگشتم سمت ستوده تا حرفشو بزنه..وقتی منو متوجه خودش دید با همون خوش رویی که انگار تو ذاتش بود لبخندی زد،همه دوسش داشتن و با همه معقول و مودب رفتار میکرد..خیلی مودبانه گفت:
-برای قبل از امتحانات یه جشن گرفتیم که فقط بچه های کلاس هستن با چندتا از دوستامون..الانم شخصا اومدم تا از شما خانومای محترم دعوت کنم تا بیایین!..
بچه ها یکی یکی لبخندهای گشادشون اومد رو لباشون..یه ابرومو انداختم بالا و بهشون چشم غره رفتم تا دهنشون رو ببندن..لبخندی به ستوده زدم و گفتم:
-وقت شد حتما خدمت میرسیم اقای ستوده!..
سرشو انداخت بالا و با تخسی گفت:
-نه من منتظرتون هستم..باشه؟!..
نگاهی به بچه ها انداختم تا نظرشون رو بدونم..چشماشون برق میزد و به زور جلو لبخند شادشون رو گرفته بودن و این یعنی از خداشونه!..سرمو تکون دادم و گفتم میریم اما تا ازم قول نگرفت دست برنداشت..مجبور شدم قول بدم که حتما میریم!..ادرس رو بهمون داد و بعد از خداحافظی رفتن..تو راه دخترا همش از مهمونی حرف میزدن و با خوش باوری محض فکر می کردن می تونن تو این مهمونی شوهر پیدا کنن..برگشتم عقب و با لبخند خبیثی گفتم:
-یعنی من موندم این اعتماد به نفسارو از کجا آوردین!..واقعا فکر میکنین یکی تو این دنیا پیدا میشه خر بشه بیاد شما دیوونه هارو بگیره؟!..
چند لحظه هنگ کرده بهم نگاه کردن و یه دفعه ماشین ترکید از جیغ و دادشون..بیتا با خونسردی گفت:
-استپ..صبر کنین..منو قاطی خودتون نکنین..نکنه یادتون رفته من شورم اماده اس فقط منتظرم این درس وامونده تموم شه؟..
ریز خندیدم و هرچی بهم فحش میدادن فقط می خندیدم و حرصشون بیشتر میشد..افسون از عقب محکم کوبید تو سرم و گفت:
-فکر کردی همه مثل خودت ماستن..برا رو کم کنی توهم شده خودمو به یکی قالب می کنم تو این مهمونی حالا ببین..
بلند خندیدم و گفتم:
-خواب دیدی خیر باشه..عمرا کسی تو رو بگیره مخصوصا بچه های کلاس که می دونن تو چه اعجوبه ای هستی!..
با حرص و شاکی گفت:
-آبشار دهن منو باز نکن ها..هرچی دیدی از چشم خودت دیدی..
-ریز می بینمت!..
نفس عمیقی کشید و گفت:
-خوب عزیزم عینکتو نزدی..بزن به چشمت تا دیگه در نیوفتی با من!..
ابروهامو انداختم بالا و خندیدم..خواست باز بهم حمله کنه که با دیدن مغازه ای همیشه ازش برای آرشین خوراکی می خریدم گفتم:
-تبسم وایسا برای آرشین خرید کنم دست خالی نرم پیشش بچه چشم به راهه..
با این حرفه من بحث به اتمام رسید و دخترا دیگه هیچی نگفتن!..از ماشین پیاده شدم..سرمو از شیشه بردم داخل و گفتم:
-چیزی می خورین بگیرم؟!..
هر کدوم هرچی تو این دنیا دوست داشتن گفتن تا بگیرم براشون..اینا دیگه روی هرچی پروئه کم کردن..بدون توجه به دستورایی می دادن راه افتادم سمت مغازه..هرچی آرشین دوست داشت براش خریدم و برای هرکدوم از بچه ها هم یکی از اون همه خوراکی هایی گفتن خریدم و برگشتم سمت ماشین..نشستم و از پاکت دراوردم و پرت کردم پیششون..بیتا شاکی همینطور که پفکشو باز می کرد گفت:
-انگار جلو سگ میندازه..کو بقیه چیزایی گفتم؟!..
نیشخندی زدم و گفتم:
-ترسیدم مریض شین اون همه بخواهین بخورین!..
با غرغر مشغول خوردن شدن..خودمم ابمیوه م رو باز کردم و شروع به خوردن کردم..اول بیتارو رسوندیم بعد من و بعد هم افسون..خونه هامون نزدیک بهم بودن تقریبا..مخصوصا منو افسون که یه کوچه بین خونه هامون بود..
کلیدمو از کیفم دراوردم و درو باز کردم..حیاط بزرگ خونه رو رد کردم و وارد سالن شدم..از همونجا شروع به صدازدن کردم:
-آرشین؟..آرشینم؟..ابجی خانوم کجایی بدو بیا ببینم!...
یکم بعد آرشین رو دیدم که بدو بدو از پله ها می اومد پایین..رو زانوهام نشستم تا هم قدش بشم..پرید بغلم منم محکم بغلش کردم..به خودم فشارش دادم و محکم بوسش کردم..هی با ورجه وروجه بوسم می کرد و بالا پایین می پرید..آرشین رو بغل کردم و راه افتادم سمت اشپزخونه..اخه آرشین گفت مامان اونجاس..بلند گفتم:
-سلام مامان جونم..خسته نباشی!..
لبخند مهربون و مادرانه ای به صورتم پاشید که کلی انرژی گرفتم..با خوش رویی گفت:
-سلام دخترم..من که کاری نکردم تو خونه بودم تو خسته نباشی قشنگم!..
رفتم جلو بوسش کردم..خوراکی هایی برای آرشین خریده بودم و دادم دستش و گذاشتمش پایین..به چشمای خوشگل مامان نگاه کردم،اون غمی که ته چشماش لونه کرده رو دیدم و دلم گرفت..چرا باید مامانم تو این سن اینقدر پیر بشه..خدا از باعث و بانیش نگذره..با لبخند لرزونی گفتم:
-مامان من برم یکم استراحت کنم خیلی خسته م..بعد که بیدار شدم نهار می خورم!..
-باشه دخترم برو..بیدارت نمی کنم!..
لبخندی به مامان زدم و تشکر کردم..خم شدم گونه آرشین رو بوسیدم..وسط اشپزخونه نشسته بود و خوراکی هارو پخش کرده بود جلوش..رفتم تو اتاقم و بعد از عوض کردن لباسام خودمو پرت کردم رو تختم..
:Laie_23:
ارسالها: 43
موضوعها: 0
تاریخ عضویت: Jun 2015
سپاس ها 42
سپاس شده 24 بار در 23 ارسال
حالت من: هیچ کدام
خیلی عالی بود..
من منتظرم
ارسالها: 43
موضوعها: 0
تاریخ عضویت: Jun 2015
سپاس ها 48
سپاس شده 19 بار در 15 ارسال
حالت من: هیچ کدام
12-06-2015، 12:35
(آخرین ویرایش در این ارسال: 12-06-2015، 12:35، توسط asma 22.)
پس چرا ادامه نمیدین؟
منتظر ادامش هستم
ارسالها: 274
موضوعها: 81
تاریخ عضویت: Jun 2015
سپاس ها 369
سپاس شده 953 بار در 171 ارسال
حالت من: هیچ کدام
12-06-2015، 12:43
(آخرین ویرایش در این ارسال: 13-06-2015، 13:33، توسط caran.)
سلام
اینم پست دوم که منتظر بودید
-------------------------------------------
دستامو گذاشتم زیر سرم و خیره شدم به سقف..چرا بزرگمهر امروز اینقدر عجیب شده بود؟..چرا اینقدر خیره میشد به من؟..منظورش چی بود یعنی؟..تا حالا ندیدم به هیچ دختری نگاه کنه برای همین خیلی تعجب اور بود..یعنی چیشده؟!..
اخمام رفت تو هم..اصلا من چرا به اون فکر میکنم؟..ادم قحطه که اون پسره از خودراضی اومده تو فکرم..به پهلو خوابیدم و سعی کردم یکم استراحت کنم تا سرحال شم..نگام افتاد به عکس روی عسلی کنار تختم..لبخند نشست رو لبام..
دست دراز کردم عکس رو برداشتم..یه عکس از منو افسون،بیتا و تبسم که کنار هم وایستاده بودیم و هرکدوم یه شکلک در اورده بودیم..آرشین هم جلومون رو صندلی نشسته بود و پای راستشو انداخته بود رو پای چپش و مثل پرنسس ها ژست گرفته بود..به یاد اون روز لبخندم تبدیل به خنده بلندی شد..
رفته بودیم آتلیه عکس دسته جمعی بگیریم..اینقدر مسخره بازی دراوردیم که اخر انداختنمون بیرون..همه عکسامون همینطور بودن..تو هرکدوم یه ژست مسخره گرفته بودیم..چقدر خانومه از دستمون حرص خورد..وقتی دو روز بعدش رفتیم عکسامون رو انتخاب کنیم دیدیم یه عکس درست حسابی نداریم..مجبور شدیم همینارو چاپ کنیم..
چقدر غصه پولایی به آرایشگاه دادیم و لباس خریدیم رو خوردیم!..زل زدم تو صورت تک تک بچه ها که واقعا مثل خواهرام بودن و خیلی دوست داشتیم همدیگه رو..همش درحال دعوا و کل کل هستیم اما همشون ظاهری هستن..هر سه نفرشون چشم رنگی هستن فقط من چشمام مشکی هسته بینشون..
بچه ها حتی رنگ موهاشون هم روشنه اما من موهامم مشکیه..یه مدتی بچه ها گیر دادن که باید موهات رو رنگ کنی..منم برای اینکه از سر خودم بازشون کنم یه رنگ قهوهای تیره به موهام زدم..خودم مشکی رو ترجیح میدم اما این رنگم بهم میاد..
به صورت تبسم نگاه کردم..چشمای سبز و کشیده..بینی قلمی..لب و دهن نازک و موهایی به رنگ قهوه ای روشن..خوشگل ترین عضو صورتش چشماش هستن..همیشه انگار اشک تو چشماش جمع شده..چشمای پر از ابش صورتش رو خیلی معصومانه کرده..صورتش بیضی شکل هسته..قدشم از همه ما کوتاهتره!..تو عکس زبونشو تا ته دراورده و با دوتا انگشت اشاره ش برای خودش شاخ درست کرده..
لبخندی زدم و نگاهمو دوختم به افسون..چشمای سبزِ فوق العاده روشن..بینی یکم قوص دار اما کوچیک..لبای قلوه ای کوچیک و برجسته..موهای بور و بلند..قدشم متوسطه..از تبسم بلندتر اما از منو بیتا کوتاهتر..افسون خداییش خیلی خوشگله..و از همه ما شیطون تره..
نگاهم چرخید رو بیتا..چشمای ابی خیلی خوشرنگ..صورت کشیده..بینی یکم پهن اما به صورتش خیلی میاد..و لب و دهن قلوه ای بزرگ و خیلی خوشگل..قدش تقریبا اندازه منه و قدبلند محسوب میشیم..موهاشم بور و کاهی رنگ و خیلی لخت..
به خودم نگاه کردم که با افسون پشت به پشت هم وایستاده بودیم و دستامونو برده بودیم عقب و همدیگه رو بغل کرده بودیم از پشت..چشمای درشت و کشیده مشکیم که ارایش قشنگی روشون کار شده بود..ابروهای نازک اما بلند..بینی قلمی که سرش یکم پهنه..لبای متوسط،نه زیاد درشت نه زیاد نازک..قد بلند..موهای بلند و مواج..و بیشتر از همه پوست صورتمو دوست دارم..سفید و صاف بدون هیچ خالی..نسبت به اون سه تا اروم ترم..منم شیطنت دارم اما نه هرجایی و هرموقعی..اگه حال و حوصله داشته باشم با بچه ها شیطنت میکنم اما در کل ارومم..اما اونا در همه حال شیطنت دارن..
و آرشین خواهر کوچولوی چهار ساله م که تمام زندگیمه..شباهت زیادی به من داره..چشمای کشیده و خمار مشکی..موهای موج دار مشکی..بینی که سرش یکم پهن میشه و لبای متوسط..انگار صورت منو برای آرشین تو قالب کوچیکتر گذاشتن..دستمو کشیدم رو لبای آرشین تو عکس که به لبخند زیبایی از هم باز شده بودن..صورتشو تو عکس بوسیدم و عکسو گذاشتم سر جاش..نگاه از عکس گرفتم و سعی کردم بخوابم..
اما هرچی چرخیدم خواب به چشمام نیومد..بلند شدم دستی به صورتم کشیدم و رفتم از اتاق بیرون..از پله ها که پایین می رفتم با شنیدن صدای بابا دلم پر از شادی شد..با سرعت رفتم پایین و وارد سالن شدم..بابا پشتش به من بود و آرشین هم روی پاهاش نشسته بود..مامان هم رو به روش داشت چایی میخورد..با هیجان و صدای بلند گفتم:
-باباجونم کِی اومدی؟!..
بابا چرخید طرفم و با دیدن من صورت مهربونش به لبخندی از هم باز شد..آرشین رو که گذاشت روی مبل و بلند شد،دویدم طرفش..با ذوق دستامو باز کردم و خودمو پرت کردم تو اغوش حمایت گر و پر از محبتش..همینطور که صورتش رو غرق بوسه می کردم گفتم:
-وای بابایی نمی دونی چقدر دلم برات تنگ شده بود..
محکم منو تو بغلش گرفت و به پیشونیم بوسه زد..با دلتنگی گفت:
-شاهزاده ی بابا منم دلم برات تنگ شده بود..خوبی دخترم؟!..
همیشه از شاهزاده گفتناش غرق لذت میشم..واقعا حس خوبیه که برای خانوادت مثل یه شاهزاده باشی و اینقدر براشون ارزش داشته باشی..البته ارشین هم لقب داره..بابا به اون می گه پرنسس..این شاهزاده گفتن هم تیکه کلامه باباس هم آرشام..اونم بهم می گفت شاهزاده..چقدر حس غرور می کنم که براشون یه شاهزاده م..سرمو تکون دادم و دگفتم:
-مرسی بابا تو خوبی؟..سفر خوش گذشت؟..چرا اینقدر بی خبر اومدی؟!..
بابا منو نشوند کنار خودش و در حالی که دوباره آرشین رو می گذاشت رو پاش گفت:
-قرار بود فردا بیام اما امروز صبح کارمون تموم شد دیگه راه افتادیم اومدیم..گفتیم الکی اونجا نمونیم!..
با لبخند سرخوشی گفتم:
-کار خوبی کردی بابا جونم!..
لبخندی به روم پاشید و دوباره گرم صحبت با مامان شد..منم خودمو با آرشین سرگرم کردم..بعد از نهار یادم اومد پنج شنبه برای جشن لباس ندارم..به بابا اینا موضوع جشن رو گفتم..اوناهم که دیدن جشن برای بچه های دانشگاس مخالفتی نکردن..بهشون گفتم لباس مناسب ندارم با بچه ها میرم می گیرم..رفتم تو اتاقم شماره افسون رو گرفتم..بعد از چند بوق خوابالود جواب داد:
-چیه؟..
-دختر تو اخر یاد نگرفتی درست جواب بدی این کوفتی رو؟..
با بدخلقی گفت:
-اه اگه زنگ زدی درس اخلاق بدی قطع کنم!..
پوفی کردم..این ادم نمیشه من چرا خودمو اذیت کنم..بدون توجه به اخلاق گندش که مشخص بود بخاطره اینکه بیدارش کردم از خواب اینطوری شده،گفتم:
-برای مهمونی ستوده لباس ندارم میایین بریم خرید؟!..
یه دفعه صداش پر شادی شد:
-بله که میام..الام اماده میشم..منم لباس ندارم!..
-پس به بیتا و تبسم هم خبر بده اماده شن..تا یک ساعت دیگه میام دنبالتون!..
-باشه..دیگه شرتو کم کن..بای...
-بی ادب..بای..
گوشی رو قطع کردم و شروع کردم به اماده شدن..یه پالتوی فسفری تا زیر زانو پوشیدم و شلوار لوله ای قهوه ای سوخته..یه شال قهوه ای و کفش ال استار یشمی هم پوشیدم..کیف پولم و سوئیچ ماشین رو برداشتم و رفتم جلو اینه..موهامو محکم کشیده بودم و بالا سرم بسته بودم..چشمام خمارتر از همیشه شده بود..یه رژ گونه طلایی،یکم ریمل و برق لب زدم..شالمو مرتب کردم و رفتم بیرون از اتاق..بعد از خداحافظی با مامان بابا و کلی حرف زدن با آرشین رفتم از خونه بیرون..اوف مگه راضی میشد..می خواست باهام بیاد..اونجا می خواهیم کلی راه بریم خسته میشه..تا قول یه عروسک گنده رو بهش ندادم ول نکرد..سوار مزدا3 فیروزه ای خوشگلم شدم و راه افتادم..این ماشین یه جورای برای من حکم بچه رو داره..اینقدر دوسش دارم که خدا میدونه..بچه ها همیشه وابستگی منو به ماشینم مسخره میکنن اما چه کنم،هدیه یه عزیزه که از جونم بیشتر دوسش داشتم اما الان نیست..آرشامم برای تولد 18سالگیم یعنی دوسال و نیم پیش این ماشین رو واسم خرید..با یاده آرشام یه غم بزرگ و غیرقابل انکار نشست تو دلم..بغض به گلوم چنگ زد..بهش قول داده بودم هیچوقت غصه نخوم و ناراحت نباشم..همیشه میگفت:«شاهزاده ی من همیشه باید خنده رو لباش باشه..اگه بفهمم غصه خوردی دیگه باهات حرف نمی زنم»..روی قهر باهاش خیلی حساس بودم..حتی یک ساعت هم نمی تونستم قهر باشم باهاش..برای همین اینطوری میگفت که قبول کنم..حتی الان که نیست هم وقتی ناراحتم و حالم گرفته هسته حس میکنم با چشمای براق و مشکی خوشگلش غمگین بهم خیره شده..اکثرا سعی کردم بخاطرش شاد باشم..اما خدا میدونه بعد از رفتنش دلم مُرد..دیگه امیدی به زندگی ندارم..کاش میشد برگرده پیشم اما حیف.....با یاد آرشام لبخندی زدم و اروم زمزمه کردم:
-بخاطره توهم شده هیچوقت غصه نمی خورم عزیزم..البته تا جایی بتونم.....
لبخندم عمیقتر شد و سرعت ماشین بیشتر..جلو خونه افسون اینا دوتا تک بوق که رمزمون بود زدم و منتظر شدم..دوسه دقیقه بعد خانوم ارا ویرا کرده در ماشین رو باز کرد و سوار شد..همین که نشست شروع کرد به جیغ جیغ کردن..اصولا سلام و احوال پرسیش هم با جیغ بود..جوابشو دادم و پامو گذاشتم رو گاز..افسون دستشو محکم زد رو داشبورت ماشین و گفت:
-چطوری عزیزه خاله؟!..
شاکی گفتم:
-افسون اینقدر محکم میزنی دردش می گیره اه!..
افسون اروم دستشو کشید رو داشبورت و گفت:
-اِ حواسم نبود خو..خاله جون گریه نکن ببخشید..گوگولی خاله نبینم غمتو..اروم باش افرین گلم..برات بستنی میخرم ها..
-مرسی نمی خواد زحمت بکشی..زدی صورتشو ناقص کردی حالا می خواهی با یه بستنی خرش کنی؟..به توهم میگن خاله اخه؟..باید اینقدر محکم ابراز احساسات کنی؟..
افسون نگاهی جدی بهم انداخت و گفت:
-یهو دیدمش ذوق کردم..ببخشید دیگه!..
-چرا به من میگی ببخشید به خودش بگو شاید بخشیدت!..
افسون باز دستشو کشید رو داشبورت و گفت:
-خاله؟..خاله جون؟..از دسته خاله ناراحت نباش..قول میدم ببرمت هرچی خواستی برات بخرم!..
-نمی خواد چیزی بخری براش..الان تشنه ش شده..میریم پمپ بنزین یکم اب براش بخر!..
افسون زد تو سرم و دوتایی زدیم زیر خنده..دخترا می گفتن وقتی این ماشین بچته پس خواهرزاده ماهم میشه..همیشه هم همینطور عین یه ادم حالشو می پرسیدن..با شوخی و خنده بیتا و بعد تبسم رو سوار کردیم..کلی به خودشون رسیده بودن و خوشگل شده بودن..به پاساژ مورد نظر که رسیدیم ماشین رو پارک کردیم و پیاده شدیم..چهارتایی با کلی سر و صدا وارد پاساژ شدیم..نگاه چند نفری چرخید طرفمون،یکم خودمون رو جمع و جور کردیم..از همون مغازه اول هر لباسی چشممون رو می گرفت پرو می کردیم......
با کلی پاکت خرید وارد کافی شاپِ پاساژ شدیم تا چیزی بخوریم و یکم خستگی در کنیم..منو بیتا و تبسم لباس خریده بودیم اما افسون مشکل پسند بود..هنوز اون لباسی به دلش بشینه رو پیدا نکرده بود..همیشه با خرید کردنِ افسون مشکل داشتیم..ما زود می خریدیم اما اون همینطوری طولش میداد و از همه لباسا ایراد می گرفت..پا برام نموند دیگه..بیتا یه پیراهن کوتاه فیروزه ای خریده بود که دکلته بود..تا پایین کمر تنگ بود و از اونجا پف دار میشد..خیلی بهش میومد..قشنگترین چیز لباس رنگش بود..تقریبا همرنگ چشمای بیتا بود و هارمونی قشنگی ایجاد میشد..یه کفش به همون رنگ،پاشنه 7سانتی هم خرید........
تبسم هم یه پیراهن طلایی رنگ خرید که اونم کوتاه بود اما از بالا تا پایین کلا تنگ بود..کلی هم روی قسمت بالا تنه ش کار شده بود..خیلی ناز بود..استین هاش تا وسطای بازوش بود..برای برهنگی پاهاش هم یه جوراب شلواری ضخیم رنگ پا گرفت..یه جفت صندلی پاشنه 10 سانتی مشکی هم گرفت..فقط دوتا بند داشت که یکیش دور مچ پا بسته میشد یکیش هم یکمی بالاتر از انگشای پاش..بقیه جاهاش کلا باز بود و پاهاش معلوم میشد..خیلی صندل هاش قشنگ بودن..منم یه جفت از همونا اما رنگ طلاییش رو خریدم..البته گفتم برای این جشن نمی پوشم همینطوری خوشم اومد ازشون خریدم......
منم یه لباس مشکی بلند تا مچ پام گرفتم..دکلته بود و بالاش کار شده بود..یه دنباله خیلی کوتاه هم داشت..تا کمر تنگ بود و از اونجا به پایین گشاد میشد اما پف نداشت..بخاطره جنس لَخت لباس پارچه ش روی هم می لغزید و همین خیلی قشنگش کرده بود..یه کت کوتاه استین سه ربع هم روش داشت برای لختی بالا تنه ش..کلا دوست نداشتم تو جشن ها و مهمونی ها لباس باز بپوشم و همیشه سعی می کردم تا جایی میشه لباس پوشیده بگیرم..از این لباس خیلی خوشم اومده بود اما اگه کت نداشت از خیرش می گذشتم یا شایدم یه کت کوتاه می دوختم براش..کلا عادتم این بود..وقتی لباسم باز باشه همش حس می کنم بقیه دارن بهم نگاه می کنن و همین باعث میشه معذب بشم و بهم خوش نگذره......
روی میز چهارنفره ای گوشه کافی شاپ نشستیم..منو رو برداشتیم و بعد از کلی چرخوندنش هممون قهوه و کیک شکلاتی سفارش دادیم..نگاهی به اطراف انداختم..تقریبا شلوغ بود..بیشتر هم دختر و پسر بودن و رو به روی هم نشسته بودن..
یه میز که فاصله ش با ما کم بود،سه پسر نشسته بودن پشتش و از لحظه ی وروده ما چشم ازمون برنداشتن..همینطور میخ ما شدن..یکمی اخمامو کشیدم توهم و نگاهمو ازشون گرفتم..
نگاهم افتاد به دخترا که خیلی مودب نشسته بودن و یه لبخند کوچیک هم رو لباشون بود..جفت ابروهام پرید بالا..با تعجب بهشون نگاه کردم..اینا چرا یهو متحول شدن..با نیشخند گفتم:
-اصلا بهتون نمیاد..جمع کنین خودتون رو ببینم..پسر ندیده ها..تا یه پسر می بینن اب دهنشون راه میوفته..
یهو سه تایی همزمان چشم غره رفتن بهم و سریع همون ژست قبلی رو گرفتن..با خنده گفتم:
-کاش همیشه چندتا پسر باشه تا شما همینطور اروم باشین!..
تبسم با همون حالتش،بدون اینکه لبخندش پاک بشه و ژستش بهم بخوره غرید:
-خفه شو!..
داشتم ریز ریز بهشون می خندیدم که یه دفعه بچه ها از اون حالت در اومدن و با چشمای گرد شده خیره شدن به یه جا..خواستم بچرخم ببینم چی دیدن که یهو بیتا گفت:
-وای وای..
با تعجب بهشون نگاه کردک که ایندفعه افسون گفت:
-واقعا هم وای وای!..
هنوز به همون قسمت خیره بودن،دیگه طاقت نیاوردم و تندی چرخیدم پشت سرمو نگاه کردم..بزرگمهر و ستوده شونه به شونه همدیگه داشتن میومدن سمت میز ما..چشمام گرد شد..
اینا میان اینجا چیکار..قبل از اینکه منو ببینن سریع صاف نشستم و دیگه برنگشتم..هنوز تو بهت بودم..چرا جدیدا انقدر این بزرگمهر رو می بینم..با صدای همیشه شاد و مهربون ستوده بهشون نگاه کردم..داشت سلام میکرد بهمون:
-سلام همکلاسی های عزیز!..
یکی یکی بلند شدیم و سلام کردیم..بچه ها به بزرگمهر هم سلام کردن که براشون مثل همیشه کله مبارکشو تکون داد..منم سلام ارومی بهش گفتم و بدون اینکه منتظر جواب بمونم چرخیدم سمت بچه ها که در کمال حیرت و تعجب با صدای سرد و محکم همیشگیش جوابمو داد..
به بچه ها نگاه کردم تا مطمئن بشم توهم نزدم..بُهتِ تو چشمای دخترا نشون میداد که درست شنیدم..سعی کردم نشون ندم که تعجب کردم..هنوز تو بهت بودم و خشک شده بودم که صدای ستوده بلند شد:
-اشکال نداره ماهم پیشتون بشینیم؟..اخه تنهایی فاز نمیده..مخصوصا که یه کوه یخی هم پیش ادم باشه!..
بعد با یه حالت بامزه بزرگمهر رو نشون داد..دخترا اروم زدن زیر خنده،منم لبخند ارومی زدم..بزرگمهر با غرور و سردی که باعث شده بود کسی جرات نکنه طرفش بره گفت:
-اگه چرت و پرت گفتنات تموم شد بشینیم؟!..
اینقدر صداش سرد بود که یه لرز بدی افتاد تو تنم و خیلی زود رد شد..به دستم نگاه کردم دیدم پوستم دون دون شده..ستوده لبخند پت و پهنی زد و گفت:
-ببخشید حواسم نبود سرپا وایستادین..بفرمایید بشینید تورو خدا..
همینطور که می نشستم رو صندلی به رسم ادب گفتم:
-شماهم بفرمایید!..
ستوده با همون لبخند شادش گفت:
-چشم چشم..ماهم می فرماییم!..
بزرگمهر چند ثانیه ای خیره شد تو صورتم بعد نگاهشو خیلی اروم ازم گرفت..چرا اینقدر عجیب غریب شده جدیدا..ستوده از پشت میز بغلی کناری دوتا صندلی برداشت و گذاشت بین بیتا و افسون تا بشینن..
بزرگمهر خیلی ریلکس و خونسرد یکی از صندلی هارو برداشت گذاشت کنار منو اروم نشست..این دفعه علاوه بر من و دخترا،ستوده هم چشماش گرد شد..از بهت اومدم بیرون و یکم خودمو جمع و جور کردم..
بزرگمهر نیشخندی بهمون زد و با دست خیلی مغرورانه گارسون رو صدا زد..اصلا معنی این کاراش رو نمی فهمم..یعنی چی اخه..این رفتار و کارای بزرگمهر برای ما که باهاش همکلاسیم خیلی تو چشمه..
گارسون اومد سفارش گرفت،ماهم بهش گفتیم همه رو باهم بیاره اونم رفت..ستوده سرگرم حرف زدن با افسون شده بود..اونم با یه لبخند خیلی بزرگ و گشاد..انگار خیلی از این هم صحبتی خوشحاله..بزرگمهر هم با دست راستش رو میز ضرب گرفته بود..
زیرچشمی به دستش نگاه کردم..انگشتای بلند و کشیده..دستای مردونه و قشنگی داشت..هنوز داشتم نگاه می کردم که حرکت دستش متوقف شد..اوه یعنی فهمید؟..خوب من خیلی قشنگ حس میکردم که منو زیر نظر گرفته پس جای تعجبی نیست که نگاهمو دیده باشه..
هول شده بودم از اینکه مچمو گرفته..مستاصل به تبسم و بیتا نگاه کردم..خونسرد داشتن اطراف رو نگاه می کردن..با صدای ستوده بهش نگاه کردم:
-خوب چه خبرا؟..خوش میگذره خانوما؟!..
دخترا که به طرز عجیبی ساکت و اروم شده بودن،تشکر کردن..ستوده به من نگاه کرد و گفت:
-برای مهمونی منتظرتونما خانوم پناهی!..
انگار فهمیده اون سه تا از خداشونه و فقط باید منو راضی کنه..سرمو تکون دادم و با لبخند همیشگیم گفتم:
-مزاحم میشیم اقای ستوده!..
اخم ریزی نشست بین ابروهای بلندش و گفت:
-اقای ستوده چیه؟..همکلاسی هستیما..اینطوری باهاتون احساس غریبی میکنم..راحت باشین،بگین مهراب تا منم راحت باشم!..
پسره پررو..حالا انگار ما دوست داریم اون باهامون احساس راحتی کنه..اخمام یکم جمع شد..چه دلیلی داره باهاشون صمیمی برخورد کنیم؟..اونا هم یکی هستن مثل بقیه همکلاسی هامون..ستوده همینکه اخم منو دید فهمید می خوام مخالفت کنم..مودبانه و صادقانه گفت:
-ما همه دوستیم باهم..شاید متوجه شده باشین همه بچه ها کلاس مارو به اسم کوچیک صدا می کنن،ماهم همینطور..فقط اکیپ شما خیلی رسمی رفتار میکنه..ما تو یه کلاس درس میخونیم،مثل یه خانواده هستم پس باید راحت باشیم باهم!..
خوب حرفاش رو قبول داشتم..اینطوری فکر می کردن ما مغروریم و دوست نداریم باهاشون صمیمی باشیم..منظورم کل بچه های کلاس هسته..فقط ما چهارنفر کاری باهاشون نداریم و فقط در حد سلام و خداحافظ باهم حرف میزنیم..
بقیه کلاس همیشه باهم قرار میزارن و میرن گردش..اما ما تا حالا جایی نرفتیم باهاشون..این مهمونی اولین جایی هسته که بچه های کلاس هستن و ماهم می خواهیم بریم..خواستم جواب بدم که گارسون سفارشمون رو اورد..وقتی رفت سرمو تکون دادم و گفتم:
-یه خورده سخته برام..شما راحت باشین مشکلی نیست..من اینطوری راحت ترم!..
ستوده خواست چیزی بگه که افسون سریع گفت:
-اقای ستوده این خواهر ما.......
ستوده با اخم پرید وسط حرفش و گفت:
-برای شماهم سخته بگین مهراب؟!..
بعد نگاهشو تو صورت سه تا دختر چرخوند..دخترا به همدیگه نگاهی انداختن و افسون گفت:
-مهراب خان این خواهر ما یه خورده سختگیره!..
خوب اونا همیشه هم راحت تر از من بودن،هم اجتماعی تر..راحت با همه چی کنار میان اما من نمی تونم سریع با پسری که شناخت کاملی ازش ندارم صمیمی بشم..تو همین فکرا بودم و داشتم قهوه م رو مزه مزه می کردم که نفهمیدم بچه ها سر چی دارن بحث میکنن..یه دفعه بزرگمهر زیر گوشم نجوا کرد:
-آبشار!......
دلم هری ریخت پایین و همزمان چون تو فکر بودم تکون محکمی خوردم..لعنتی این چه طرز صدا کردنه؟..چرا اسممو یه جوری به زبون اورد؟..نفسمو محکم فرستادم بیرون و برگشتم سوالی بهش نگاه کردم:
-بله؟!..
با سر انگشتاش زد روی میز و با چشمای ریز شده گفت:
-به همه اینقدر زود اجازه میدی باهات صمیمی بشن؟!..
با تعجب بهش نگاه کردم..یعنی چی؟..متفکر بهش نگاه کردم..یه دفعه فهمیدم منظورش چیه..پسره ابله..فکر کرده کیه..هرچی دلش می خواد میگه نکبت..دلم می خواد خفه ش کنم..عوضی..
اما خوب جرات نداشتم این حرفارو بلند به خودش بگم..چشماش می ترسوند منو..چشمای مشکی و نافذش وقتی به ادم خیره میشن انگار دارن تو عمق وجودت رو رسوخ میکنن..برای همین جرات نگاه کردن به چشماش رو ندارم..سرمو انداختم پایین و گفتم:
-اقای ستوده همکلاسیم هستن..فکر نمی کنم مشکلی باشه..
سرمو که اوردم بالا دیدم داره با پوزخند نگام میکنه..اخمامو کشیدم توهم و نگاهمو چرخوندم سمت بچه ها..کاش زودتر بریم از اینجا..اصلا طاقت نشستن کنار این از خودراضی و مغرور رو ندارم..خیلی نامحسوس برای بچه ها لب زدم:
-پاشین بریم!..
بی توجه رو برگردوندن و دوباره مشغول حرف زدن شدن..معلومه دیگه،خودشون با اون مهرابِ خوش اخلاق و مهربون سرگرم شدن و منو انداختن کنار این پسره ننر!..تو یه تصمیم ناگهانی یه دفعه بلند شدم و پاکت ها خریدمو هم برداشتم..همه نگاه ها کشیده شد سمت من..لبخندی نشوندم رو لبم و گفتم:
-من واقعا کار دارم باید برم..بچه ها اگه کار نداشته باشن میمونن پیشتون!..
ناخوداگاه جمله اخرم رو با گلایه گفتم..بچه ها که دیدن ناراحتم سریع بلند شدن و گقتن میان!..از بزرگمهر و ستوده خداحافظی کردیم و راه افتادیم..البته من خیلی سرد یه خداحافظی زیر لبی گفتم..راه افتادیم سمت پاساژ تا افسون لباس بخره..تبسم دستمو گرفت و گفت:
-چیشد یه دفعه آبشار؟..بزرگمهر چیزی بهت گفت؟!..
-مهم نیست..بیایین زودتر خرید کنیم و بریم خونه..
حالم گرفته شده بود..اینکه بزرگمهر چه نظری نسبت به من داره حتی یه ذره هم برام مهم نیود..اما منی که همیشه تو برخوردم با دیگران همه چی رو مراعات می کردم و حد خودمو می دونستم،اینطوری در موردم قضاوت کردن حقم نبود..همیشه محتاط بودم و حالا یه پسره ازخودراضی که من اصلا ادم حسابش نمی کنم برگشته اینطوری میگه..واقعا چه فکری با خودش کرده..اه چندش..
برگشتم ببینم بچه ها کجان که دیدم نیستن..با تعجب نگاهی به اطراف انداختم..نبودن..اوف اینا دیگه کی هستن..گوشیم رو از جیبم دراوردم و شماره تبسم رو گرفتم..انگار گوشی دستش بود چون بوق اول تموم نشده جواب داد..با جیغ گفت:
-الو آبشار کدوم گوری هستی؟!..
-این چه طرز صبحت کردنه تبسم..شما کجایین؟..من فکر کردم پست سرم دارین میایین..برگشتم دیدم نیستین..
-این دختره خرو نمی شناسی؟..یه دفعه یه لباس رو دید و دست مارو کشید برد تو مغازه..هرچی گفتیم بزار آبشار رو صدا کنیم انگار کر شده..سرشو عین گاو انداخت پایین و مارو هم مثل کش دنبال خودش کشید..محو و مات لباس شده بود..
غش غش خندید و ادامه داد:
-خواهرمون می خواد خوشگل باشه..چشمش این ستوده بدتر از خودشو گرفته!..
لبخندی زدم و گفتم:
-حالا کدوم مغازه هستین؟!..
-ای وای دو ساعته دارم از پشت گوشی حرف میزنم..ببین راه رفته رو برگرد من میام بیرون!..
-باشه..
گوشی رو قطع کردم و برگشتم..به مغازه ها نگاه می کردم تا ببینم کجان که دیدم تبسم چند متر جلوتر دست به کمر وایستاده..رفتم طرفش و خواستم چیزی بگم که دستمو گرفت و کشید داخل مغازه..کاش از افسون ایراد نمی گرفت..دستمو از شونه در اورد..
-----------------------------------------------------------
اینم پست بعد
منتظر نظراتتون هستم
یا علی
ارسالها: 43
موضوعها: 0
تاریخ عضویت: Jun 2015
سپاس ها 48
سپاس شده 19 بار در 15 ارسال
حالت من: هیچ کدام
عاشششقشم
ادامش یادت نره لطفا
راستی بالاخره برادرش مرده؟؟
ارسالها: 43
موضوعها: 0
تاریخ عضویت: Jun 2015
سپاس ها 42
سپاس شده 24 بار در 23 ارسال
حالت من: هیچ کدام
ممنونم که گذاشتی
خیلی رمان قشنگیه منتظرش هستم
ارسالها: 43
موضوعها: 0
تاریخ عضویت: Jun 2015
سپاس ها 48
سپاس شده 19 بار در 15 ارسال
حالت من: هیچ کدام
ادامـــــــــــــــــش
منتظریم