21-01-2014، 9:41
ساعت نزدیک ھشت شب بود. طبق فکرم خیلی بیشتر فروختیم.با این حال فریبرز ھیچ وقت راضی نمیشد.
یک ساعت بود عین صد و نوزنده ساعت اعلام میکرد... ساعت کاریم از ده صبح بود تا ھفت و نیم ،ھشت شب بود... البتھ از
لطف فریبرز ، کھ میخواست بھ پست شب و گرگ ھاش نخورم... وگرنھ بودن بوتیک ھا و صاب کارایی کھ تا دوازده یازده نگھم
میداشتن!...
کولمو و نایلون و ساک شغل دومم و برداشتم. وارد یکی از اتاق پرو ھا شدم و چادر و مانتو و مقنعھ امو مرتب کردم. تو اینھ یھ
نگاھی بھ خودم کردم . واقعا خدا بھ مخترع چادر ملی خیر بده ... ھرچند زیاد از چادر ملی خوشم نمیومد چون حس میکردم فرقی
با مانتوی گشاد نداره ، چادر معمولی کش دار وبیشتر دوست داشتم ولی بخاطر حمل و نقل ، چادر ملی بھ صرفھ تر بود.
سنگینی نگاه فریبرز و روی خودم حس کردم .
سرمو بلند کردم وگفتم: چیھ؟
فریبرزبا اخم و تخم گفت: باز میری پیش عیسی؟
-نرم؟
فریبرز:دیرت نمیشھ برا خونھ؟
-نھ بابا ... ھمین بغلھ...
فریبرز این پا و اون پایی کرد وگفت: خوب اخھ عیسی خیلی پرحرفھ...
لبخندی زدم وگفتم: نھ خیلی ...
خواستم حرفی بزنم کھ فریبرز گفت: چرا صبح تا حالا نرفتی؟
باز گیردادنش شروع شد.
با ھمون لبخند گفتم: صبحا معمولا نیست ، این موقع میرم کھ باشھ...
فریبرز با لحن پرحرص واضحی گفت: بگو این موقع میرم کھ با ھاش صحبتم بکنم...
بھش نگاه کردم وگفتم: واقعا اینطور فکر میکنی؟
سرشو پایین انداخت وگفت: نذارزیاد مختو بخوره ، دیر وقتھ...
لبخند عمیقی زدم وگفتم: نگران نباش رییس، ھرچی کھ ھست جوکاش معرکھ است، اینو شنیدی کھ...
وسط حرفم پرید وگفت: لازم نکرده جوکای لوس و بیمزه اشو واسم تعریف کنی... بھ سلامت!
شونھ ھامو بالا انداختم ... ازش خداحافظی کردم و از مغازه بیرون اومدم ...کلا فریبرز سایھ ی عیسی رو با تیر میزد، یعنی تا
وقتی کھ خوب بودن و دوست بودن ھیچ مشکلی نبود ولی وای بھ روزی کھ سر یھ اختلاف کوچیک با ھم دچار مشکل میشدن
ھرچند رفاقتشون عمیق تر از این بود کھ سر ھیچ و پوچ کلا قطع رابطھ کنن دو روز با ھم مشکل داشتن و بعد سریع و خود بھ
خود ھمھ چیز حل میشد، با این اوصاف از مشکلشون باھم بی اطلاع بودم وگرنھ بھتر میتونستم قضاوت کنم کھ چرا فریبرز در
حال حاضر از عیسی خوشش نمیاد. بھ ھر حال از پلھ ھا پایین میرفتم و مراقب بساطم بودم.
بھ پاساژ نگاھی کردم ... پاساژ بزرگی بود کھ مغازه ی فریبرز طبقھ ی دوم بود.
تا رسیدن بھ مغازه ی عیسی با چند نفری ھم کھ منو میشناختن یا از اشناھای فریبرز بودن سلام و علیک کردم.
بھ طبقھ ی زیر زمین رفتم... یھ گوشھ درست زیر پلھ ... مغازه ی عروسک فروشی عیسی بود.
وارد مغازه شدم...
با دیدن عماد برادر عیسی لبخندی زدم وسلام کردم.
عماد فوری از جا بلند شد وگفت: بھ بھ تی تی جون از این ورا...
فوری برام یھ چھارپایھ اورد و منم نایلون ھا رو روی پیشخون گذاشتم و روش نشستم و گفتم:عیسی کجاست؟
عماد: رفتھ چایی بگیره ... الان میاد... چھ خبر؟ سفارشا رو اوردی؟
-اره... ھمونا کھ عیسی گفتھ بود...
عماد سری تکون داد و گفت: خوب چھ خبر؟
اھی کشیدم و گفتم: خبر کھ زیاده... تا اخر ھفتھ مغازه باید تخلیھ بشھ...
عماد با حرص گفت: بھتر... اون جوجھ فکولی کھ عرضھ ی گردوندن بوتیک و نداره...
با اخم گفتم: عماد...
عماد: باشھ بابا... چھ دفاعی...
بھم پولکی تعارف کرد.
با چشم دنبال طعم کنجدیش بودم .
عماد خودش فھمید وگفت: ایناھاش...زیر اینھ...
یھ دونھ برداشتم وگفتم: باز کی رفتھ اصفھان؟
عماد: ھفتھ ی پیش رفتم... اھان راستی...
خم شد و از تو کشوی پیشخون یھ بستھ دراورد و داد دستم وگفت: بفرما اینم اختصاصی برای شما...
-وای مرسی... کنجدیھ؟
عماد: بلھ بلھ... فرد اعلا...
-مرسی عماد... شرمنده کردی...
عماد: قابل شما رو نداره تی تی خانم... حالا کار جدیدت پیداشده؟
باز اه از نھادم بلند شد وگفتم: نھ ھنوز... فریبرز برام دنبال کار ھست... حالا ببینم چی میشھ...
عماد چشمھاشو ریز کرد وگفت: خدا کنھ تو ھمین پاساژ باشھ...
-اره منم بھ اینجا عادت کردم.... مسیرشم برام راحت بود...
عماد: حیف میشھ کھ تو بری... پس کی برامون جعبھ کادویی درست کنھ؟
لبخندی زدم وگفتم: اگھ ھمین جا تو ھمین پاساژ باشم کھ عالی میشد...
عماد با احساس ھمدردی گفت: اتفاقا چند وقت پیش اقا رامتین بھم گفت: دنبال یھ دختر جوونھ واسھ فروشندگی ...تمام منظورش ھم
بھ تو بود.
بھ عماد نگاه کردم.
از نگاه خیره ام در رفت و فوری از جاش بلند شد وبھ سمت سماور رفت و توشو پراب کرد وگفت: البتھ من کھ گفتم کسی وسراغ
ندارم.
یھ نفس راحت کشیدم کھ عماد گفت:راستش خودش گفت تی تی کارنمیخواد؟!
با استرس تندی پرسیدم: تو چی گفتی؟
عماد: گفتم نمیدونم باید از خودش بپرسی...
اه از نھادم بلند شد... ھیز ترین فرد پاساژ ھمین اقا رامتین بود. با ۵٠ سال سن. طبقھ ی دوم مانتو میفروخت... البتھ اینکھ مانتو
میفروخت اصلا مھم نبود موضوع این بود کھ اونقدر چشم چرونی میکرد کھ ھیچ وقت ھیچ مشتری دائمی نداشت! یک ادم شکم
گنده کھ با نگاھش تو رو قورت میداد. چنان بھ صورتت زل میزد کھ حتی قدرت دیدش میکروب ھا و کرم ھایی کھ داخل منفذ
پوستت چرخ میزدن ھم بود. اونقدر خیره ادمو نگاه میکرد کھ از دختر بودنت پشیمون میشدی!
عماد با ناراحتی گفت: بد گفتم بھش؟
-نھ ... میدونی یھ جوریھ...
عماد: اره واقعا ادم تو کارش میمونھ... مردک جای بابابزرگ ادمھ ولی از رو نمیره ... حالا اگھ اومد سراغش بپیچونش دیگھ ...
نگران چی ھستی؟
-ھمینم کھ مجبور میشم باھاش حرف بزنمم بدم میاد.
عماد بھ پیشخون تکیھ داد وگفت: گفتم اگھ تو واقعا نیاز بھ کار داشتھ باشی شاید پیشنھادشو قبول کنی ...
با تعجب بھ عماد نگاه کردم...
فوری حرفشو راست وریس کرد وگفت:البتھ ماھا کھ تو رو میشناسیم... میدونیم تو حاضر نیستی ھرکاری بکنی.
با اخم گفتم:خوبھ میدونی و پیش خودت تز میدی...
عماد با ناراحتی گفت:اخھ از اینکھ ازپاساژ ھم بری خوشم نمیاد...
از حرفش خندم گرفت. عین بچھ ھا حرف میزد. با اینکھ بیست و دوسالش بود ... اما خیلی اداھاش ھنوز تو بچگی مونده بود.
بخصوص صورت بیبی و بچگانھ اش... با مدل چشمھای مورب و قھوه ای و موھای خرمای... قدش کوتاه بود.
با وجود اینکھ خودم یھ دختر قد کوتاه ریزه میزه محسوب میشدم اما اون فقط یھ سر و گردن ازم بلند تر بود. این درحالی بود کھ
فریبرز کھ نوک سرم تا شونھ اش بیشتر نمیرسید و جز ادم ھای قد متوسط حساب میکردم!
کنارم نشست وگفت: بخدا خودمم اینجا اضافھ ام وگرنھ بھ عیسی میگفتم تو رو بیاره اینجا وایسی ... تو ھم کھ زبونت خوب
میچرخھ...
بخاطر این حرف با محبتش لبخندی زدم وگفتم:مرسی عماد تو لطف داری.
لبخندی زد و خواست حرف دیگھ ای بگھ کھ با صدای بم و کلفت عیسی سرمو بھ سمت در چرخوندم.
با ھمون قیافھ ی ژولیده و فرفریش با یھ لبخند ھمیشگی شاد وبشاش وارد مغازه شد.
بھ احترامش از جا بلند شدم و گفتم :سلام...
یک ساعت بود عین صد و نوزنده ساعت اعلام میکرد... ساعت کاریم از ده صبح بود تا ھفت و نیم ،ھشت شب بود... البتھ از
لطف فریبرز ، کھ میخواست بھ پست شب و گرگ ھاش نخورم... وگرنھ بودن بوتیک ھا و صاب کارایی کھ تا دوازده یازده نگھم
میداشتن!...
کولمو و نایلون و ساک شغل دومم و برداشتم. وارد یکی از اتاق پرو ھا شدم و چادر و مانتو و مقنعھ امو مرتب کردم. تو اینھ یھ
نگاھی بھ خودم کردم . واقعا خدا بھ مخترع چادر ملی خیر بده ... ھرچند زیاد از چادر ملی خوشم نمیومد چون حس میکردم فرقی
با مانتوی گشاد نداره ، چادر معمولی کش دار وبیشتر دوست داشتم ولی بخاطر حمل و نقل ، چادر ملی بھ صرفھ تر بود.
سنگینی نگاه فریبرز و روی خودم حس کردم .
سرمو بلند کردم وگفتم: چیھ؟
فریبرزبا اخم و تخم گفت: باز میری پیش عیسی؟
-نرم؟
فریبرز:دیرت نمیشھ برا خونھ؟
-نھ بابا ... ھمین بغلھ...
فریبرز این پا و اون پایی کرد وگفت: خوب اخھ عیسی خیلی پرحرفھ...
لبخندی زدم وگفتم: نھ خیلی ...
خواستم حرفی بزنم کھ فریبرز گفت: چرا صبح تا حالا نرفتی؟
باز گیردادنش شروع شد.
با ھمون لبخند گفتم: صبحا معمولا نیست ، این موقع میرم کھ باشھ...
فریبرز با لحن پرحرص واضحی گفت: بگو این موقع میرم کھ با ھاش صحبتم بکنم...
بھش نگاه کردم وگفتم: واقعا اینطور فکر میکنی؟
سرشو پایین انداخت وگفت: نذارزیاد مختو بخوره ، دیر وقتھ...
لبخند عمیقی زدم وگفتم: نگران نباش رییس، ھرچی کھ ھست جوکاش معرکھ است، اینو شنیدی کھ...
وسط حرفم پرید وگفت: لازم نکرده جوکای لوس و بیمزه اشو واسم تعریف کنی... بھ سلامت!
شونھ ھامو بالا انداختم ... ازش خداحافظی کردم و از مغازه بیرون اومدم ...کلا فریبرز سایھ ی عیسی رو با تیر میزد، یعنی تا
وقتی کھ خوب بودن و دوست بودن ھیچ مشکلی نبود ولی وای بھ روزی کھ سر یھ اختلاف کوچیک با ھم دچار مشکل میشدن
ھرچند رفاقتشون عمیق تر از این بود کھ سر ھیچ و پوچ کلا قطع رابطھ کنن دو روز با ھم مشکل داشتن و بعد سریع و خود بھ
خود ھمھ چیز حل میشد، با این اوصاف از مشکلشون باھم بی اطلاع بودم وگرنھ بھتر میتونستم قضاوت کنم کھ چرا فریبرز در
حال حاضر از عیسی خوشش نمیاد. بھ ھر حال از پلھ ھا پایین میرفتم و مراقب بساطم بودم.
بھ پاساژ نگاھی کردم ... پاساژ بزرگی بود کھ مغازه ی فریبرز طبقھ ی دوم بود.
تا رسیدن بھ مغازه ی عیسی با چند نفری ھم کھ منو میشناختن یا از اشناھای فریبرز بودن سلام و علیک کردم.
بھ طبقھ ی زیر زمین رفتم... یھ گوشھ درست زیر پلھ ... مغازه ی عروسک فروشی عیسی بود.
وارد مغازه شدم...
با دیدن عماد برادر عیسی لبخندی زدم وسلام کردم.
عماد فوری از جا بلند شد وگفت: بھ بھ تی تی جون از این ورا...
فوری برام یھ چھارپایھ اورد و منم نایلون ھا رو روی پیشخون گذاشتم و روش نشستم و گفتم:عیسی کجاست؟
عماد: رفتھ چایی بگیره ... الان میاد... چھ خبر؟ سفارشا رو اوردی؟
-اره... ھمونا کھ عیسی گفتھ بود...
عماد سری تکون داد و گفت: خوب چھ خبر؟
اھی کشیدم و گفتم: خبر کھ زیاده... تا اخر ھفتھ مغازه باید تخلیھ بشھ...
عماد با حرص گفت: بھتر... اون جوجھ فکولی کھ عرضھ ی گردوندن بوتیک و نداره...
با اخم گفتم: عماد...
عماد: باشھ بابا... چھ دفاعی...
بھم پولکی تعارف کرد.
با چشم دنبال طعم کنجدیش بودم .
عماد خودش فھمید وگفت: ایناھاش...زیر اینھ...
یھ دونھ برداشتم وگفتم: باز کی رفتھ اصفھان؟
عماد: ھفتھ ی پیش رفتم... اھان راستی...
خم شد و از تو کشوی پیشخون یھ بستھ دراورد و داد دستم وگفت: بفرما اینم اختصاصی برای شما...
-وای مرسی... کنجدیھ؟
عماد: بلھ بلھ... فرد اعلا...
-مرسی عماد... شرمنده کردی...
عماد: قابل شما رو نداره تی تی خانم... حالا کار جدیدت پیداشده؟
باز اه از نھادم بلند شد وگفتم: نھ ھنوز... فریبرز برام دنبال کار ھست... حالا ببینم چی میشھ...
عماد چشمھاشو ریز کرد وگفت: خدا کنھ تو ھمین پاساژ باشھ...
-اره منم بھ اینجا عادت کردم.... مسیرشم برام راحت بود...
عماد: حیف میشھ کھ تو بری... پس کی برامون جعبھ کادویی درست کنھ؟
لبخندی زدم وگفتم: اگھ ھمین جا تو ھمین پاساژ باشم کھ عالی میشد...
عماد با احساس ھمدردی گفت: اتفاقا چند وقت پیش اقا رامتین بھم گفت: دنبال یھ دختر جوونھ واسھ فروشندگی ...تمام منظورش ھم
بھ تو بود.
بھ عماد نگاه کردم.
از نگاه خیره ام در رفت و فوری از جاش بلند شد وبھ سمت سماور رفت و توشو پراب کرد وگفت: البتھ من کھ گفتم کسی وسراغ
ندارم.
یھ نفس راحت کشیدم کھ عماد گفت:راستش خودش گفت تی تی کارنمیخواد؟!
با استرس تندی پرسیدم: تو چی گفتی؟
عماد: گفتم نمیدونم باید از خودش بپرسی...
اه از نھادم بلند شد... ھیز ترین فرد پاساژ ھمین اقا رامتین بود. با ۵٠ سال سن. طبقھ ی دوم مانتو میفروخت... البتھ اینکھ مانتو
میفروخت اصلا مھم نبود موضوع این بود کھ اونقدر چشم چرونی میکرد کھ ھیچ وقت ھیچ مشتری دائمی نداشت! یک ادم شکم
گنده کھ با نگاھش تو رو قورت میداد. چنان بھ صورتت زل میزد کھ حتی قدرت دیدش میکروب ھا و کرم ھایی کھ داخل منفذ
پوستت چرخ میزدن ھم بود. اونقدر خیره ادمو نگاه میکرد کھ از دختر بودنت پشیمون میشدی!
عماد با ناراحتی گفت: بد گفتم بھش؟
-نھ ... میدونی یھ جوریھ...
عماد: اره واقعا ادم تو کارش میمونھ... مردک جای بابابزرگ ادمھ ولی از رو نمیره ... حالا اگھ اومد سراغش بپیچونش دیگھ ...
نگران چی ھستی؟
-ھمینم کھ مجبور میشم باھاش حرف بزنمم بدم میاد.
عماد بھ پیشخون تکیھ داد وگفت: گفتم اگھ تو واقعا نیاز بھ کار داشتھ باشی شاید پیشنھادشو قبول کنی ...
با تعجب بھ عماد نگاه کردم...
فوری حرفشو راست وریس کرد وگفت:البتھ ماھا کھ تو رو میشناسیم... میدونیم تو حاضر نیستی ھرکاری بکنی.
با اخم گفتم:خوبھ میدونی و پیش خودت تز میدی...
عماد با ناراحتی گفت:اخھ از اینکھ ازپاساژ ھم بری خوشم نمیاد...
از حرفش خندم گرفت. عین بچھ ھا حرف میزد. با اینکھ بیست و دوسالش بود ... اما خیلی اداھاش ھنوز تو بچگی مونده بود.
بخصوص صورت بیبی و بچگانھ اش... با مدل چشمھای مورب و قھوه ای و موھای خرمای... قدش کوتاه بود.
با وجود اینکھ خودم یھ دختر قد کوتاه ریزه میزه محسوب میشدم اما اون فقط یھ سر و گردن ازم بلند تر بود. این درحالی بود کھ
فریبرز کھ نوک سرم تا شونھ اش بیشتر نمیرسید و جز ادم ھای قد متوسط حساب میکردم!
کنارم نشست وگفت: بخدا خودمم اینجا اضافھ ام وگرنھ بھ عیسی میگفتم تو رو بیاره اینجا وایسی ... تو ھم کھ زبونت خوب
میچرخھ...
بخاطر این حرف با محبتش لبخندی زدم وگفتم:مرسی عماد تو لطف داری.
لبخندی زد و خواست حرف دیگھ ای بگھ کھ با صدای بم و کلفت عیسی سرمو بھ سمت در چرخوندم.
با ھمون قیافھ ی ژولیده و فرفریش با یھ لبخند ھمیشگی شاد وبشاش وارد مغازه شد.
بھ احترامش از جا بلند شدم و گفتم :سلام...