امتیاز موضوع:
  • 0 رأی - میانگین امتیازات: 0
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

پدر خوب. نویسنده:خورشید.ر

#5
بھ احترامش از جا بلند شدم و گفتم :سلام...
تا کمر تعظیم کرد وگفت: بھ بھ ... بانوی بانوان... سرور سروران... شاھزاده... پرنسس ... زیبای خفتھ ی پاساژ...
من و عماد از این لحن حرفھاش میخندیدیم.
با خنده گفتم:عیسی... صاف وایستا... الان یکی می بینھ ...
عیسی صاف شد وگفت: ببینھ بھ درک ... بھ ... چھ تیپی زدی امروز... سورمھ ای بھت میاد...
چادرم و مرتب کردم وبھ مقنعھ ام اشاره کردم وگفتم: اینو سورمھ ای می بینی؟
عیسی متفکرانھ گفت: نھ اینکھ مشکیھ...
توچشماش خیره شدم وگفتم: پس چی؟
عیسی چشمکی زد و گفت: فھمیدم.سایھ ی پشت چشمت سورمھ ایھ ...
با خنده گفتم:خل و چل من اصلا سایھ زدم؟
عیسی:جون عیسی نزدی؟
از حرکات خل چلیش خندیدم وگفتم: برو بابا خدا شفات بده...
عیسی با جدیت گفت: بخدا در ورود یھ لحظھ حس کردم سیندرلا لنز گذاشتھ چشاش سورمھ ای شده...
-باشھ تو راست میگی...
عیسی روی صندلی نشست و جعبھ ی چایی کیسھ ای و تو بغل عماد پرت کردوگفت: بچھ بپر دو تا چایی ردیف کن...
عماد با خنده گفت: بھ چشم... و بھ سمت سماور رفت.
عیسی رو بھ من گفت: چھ حال چھ خبر؟
-خبری نیست... تا اخر ھفتھ از شرم خلاص میشید...
عیسی لبخندش جمع شد و با ناراحتی گفت: نگو دیگھ ... یاد اخر ھفتھ میفتم مورمور میشم... ولی خوب چھ میشھ کرد... حقھ
دیگھ... شتریھ کھ دم خونھ ی ھرکس میخوابھ... حالا ھم کھ ...
و ادای گریھ کردن و دراورد... با کولھ ام بھ بازوش زدم وگفتم: ساکت...
عیسی خندید وگفت: سفارشھا رو اوردی؟
-اره... ھمشون حاضرن ...
عیسی بلند شد وگفت: خوبھ ... و نایلون ھا وساکھا رو باز کرد ...
با دیدن ساک ھایی کھ دستی درستشون کرده بود م وجعبھ ھا لبخندی زد وگفت: ای ول بابا اینا چھ خوشگل شدن... با گونی درست
کردی؟
-اره ...
عیسی:ناکس از کجا اوردی؟
-ازخرازی خریدم.
عماد با تعجب واردبحث شد وگفت: مگھ خرازی گونی میفروشھ؟
-میفروشھ دیگھ...
وبھ جعبھ ی مدل قلبی اشاره کردم وگفتم: اینجاشو گند زدم با خز پوشوندم خوب شده؟
عیسی جعبھ ی کادویی رو بلند کرد ونگاه کرد وگفت: اره ... اصلا مشخص نیست... عالی شده...
و بھ دو تا جعبھ ی بزرگتر مستطیلی اشاره کرد وگفت: اینا چھ محکمن؟
-جعبھ کفشھ دیگھ...
عیسی ابروھاشو بالا داد و گفت:بازم جعبھ کفش؟
-اره... نترس با فابریانو کاورش کردم... ھیچیش مشخص نیست...
عیسی در جعبھ رو باز کرد وبا احتیاط بو کشید وگفت:خوبھ بوی کفش نمیده...
-نھ بوی چسب میده ... راستی پوشال توش نریختما... گفتم شاید بدون پوشالشو کسی خواست...
عیسی:اھان.... مرسی... خیر ببینی الھی چشمم کف پات ھزار لله اکبر کھ از ھر انگشت دخترم ھزار تا ھنر میریزه...
باخنده سری تکون دادم.ساعت ھشت و نیم بود... با استیصال ایستاده بودم و منتظر بودم تا حساب کتابمو بکنن وبرم... کم کم داشت
دیرم میشد... تا میرسیدم خونھ ساعت ده اینطورا میشد.
عیسی بھ ساک ھای رنگی نگاھی کرد و گفت: خوب ده تا ساک دستی... ۴تا جعبھ ی معمولی ... یکی ھم جعبھ ی قلبی... سر جمع
چقد ر تقدیم کنیم ؟
سرمو چپ و راست کردم وگفتم: دیگھ خودت دستت بھ چقدر میره ... میدونی کھ خرازی ھا چقدر گرون میفروشن... الان ھمین
روبان سھ رنگھ رو فکر میکنی متری چند خریدم؟
عیسی سری تکون داد وگفت: خوب من کھ ساک ھا رو میفروشم سھ چھار تومن... جعبھ ھا ھم مستطیلی ھا شیش تومن ... قلبھ ھم
شاید شیش و نیم... حالا حساب کن دیگھ ده تا سھ تومن و ۵ تا شیش تومن.... منھای سودش ...سر جمع سی خوبھ؟
راضی بودم ...
لبخندی زدم وگفتم: خیرشو ببینی...
عیسی لبخندی بھم زد و سھ تا اسکناس ده تومنی و گذاشت جلومو گفت: اون جعبھ کوچیک ھا رو کی میاری؟
-درستشون کردم... تزیینش مونده... فردااینطورامیارم...
عیسی لبخندی زد وگفت: مرسی...
-خوب امری نیست؟
عماد فوری گفت:چاییتو نخوردی...
لیوان یھ بار مصرف پلاستیکیمو برداشتم وبا پولکی کنجدی مشغول شدم.
عیسی با خنده گفت: راستی شنیدی کھ ... عماد رفتھ خواستگاری دختره گفتھ من الان مي خوام درس بخونم عماد مي گھ یعني چند
سال دیگھ مي خواي ازدواج كني؟ دختره میگھ:
پ َ َ نھ پ َ َ ١٠ دقیقھ صبر كني این صفحھ رو بخونم درسم تموم میشھ ...
ھنوز ذھنم برای شنیدن این جملھ دستور خندیدن نداده بود کھ عیسی بعدیشو گفت :دیشب صداي خروپف عماد كشتمون ! تكونش
دادم از خواب پریده، میگھ سر صدام اذیتت میكنھ؟
میگم پَ نھ پ َ َ جنس صداتو دوست دارم میخواستم بت بگم سعي كن تو اوج كھ میري رو تحریرات بیشتر كار كني ...
با خنده سرمو تکون دادم کھ عماد با حرص گفت: ھرچی میگھ میخندی...
عیسی با غر گفت: تو خفھ...
عماد چپ چپی بھش رفت و رو بھ من گفت: دیشب ...
برگشتم خونھ خستھ و کوفتھ میپرسم مامان شام چی داریم؟ عیسی میگھ گشنتھ ؟ چند ثانیھ سکوت میکنم، چشامو میبندم و یھ نفس
عمیق میکشم . آروم و با طمانینھ میگم : بلھ گشنمھ.
با خنده گفتم: عضو رسمی ھیئت عملی ستاد مباهر بزا پ ن پ ...
عماد فوری بل گرفت وگفت: دقیقا...
با خنده وشوخی بھ سر وکلھ زدن عیسی و عماد نگاه میکردم. دو تا برادر خوب بودن... باھم مغازه رو میگردوندن... از لحاظ
ظاھر ھم ھیچ شباھتی بھم نداشتن... اخلاق ھم کھ اصلا ... عماد اروم وکم حرف بود بھ نسبت اما عیسی شلوغ و سرزنده ... واقعا
از بودن در کنار اونھا خستھ نمیشدم.
اگھ وقتم اجازه میداد بازم میموندم...
داشتم خداحافظی میکردم کھ عیسی گفت: راستی تی تی... بیا اینم اشانتیون بابت جعبھ ھا...
با دیدن یھ عروسک خرس کوچولو ی خوشگل ... با ھیجان گفتم:وای مرسی...
عیسی خندید وگفت: شرمنده دیگھ این روزا فروشم خوب نیست بابت جعبھ ھا شرمنده...
-برو بابا... مرسی بابت این ... خوشگلھ....
عیسی لبخندی زد و گفت: بری دلمون واست تنگ میشھ ...
لبخند سپاسگزاری زدم وگفتم: منم دلم تنگ میشھ... خوب فعلا...
لبخندی بھشون زدم ودر جواب تعارف عماد مبنی بر اینکھ منو برسونھ کلی تعارف بارش کردم و خداحافظی کردم و از پاساژ زدم
بیرون!...
با دیدن اتوبوسی کھ تو ایستگاه بود چادرمو کشیدم بالا و شروع کردم بھ دویدن ...بدو بدو خودمو بھ اتوبوس رسوندم... درھاشو
بستھ بود ... ناچارا دو تا مشت بھ بدنھ اش زدم وصدای جمع مسافرین داخل اتوبوس کھ گفتن: نگھ دار سوار بشھ ... و مثل این
جملھ ھا...
بالاخره نگھ داشت ودر باز شد.
در ردیف اخر صندلی خالی بود ... روش نشستم و ھندزفریمو گذاشتم تو گوشم و روی موج رادیو جوان تنظیم کردم... نمیدونم
چرابرنامھ ھای رادیو رو دوست داشتم. شاید از سر دلسوزی وکم لطفی بھشون گوش میکردم وگرنھ کی میتونھ از صدای انریکھ و
فروغی و استاد شجریان و سالار عقیلی بگذره کھ من دومیش باشم ...از پنجره بھ خیابون شلوغ و پر ازدحام خیره شدم ...
رادیو تئاتر پخش میکرد ... از این تئاترھای رادیویی اینقدر خوشم میومد ...مثل قصھ ی شب بود... باعث ارامش میشد... صدای
گرم و رسای ادمھا در گوشم و ذھنم وسرم میپیچید... موزیک بخصوصی نداشت... توی سرم دنگ دنگ نمیکرد ...ھمینش خوب
بود. ادم اروم میشد ...ولی اینکھ رادیو گوش میدادم فقط از سر دلسوزی برای مجری ھایی کھ دیده نمیشدن ... این حقیقت احساسی
وجودم بود.





پاسخ
 سپاس شده توسط gh@z@le♥ ، safa=مهسا


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: پدر خوب. نویسنده:خورشید.ر - ( lιεβ ) - 21-01-2014، 12:08

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Heart ویرانگر(نویسنده:fereshteh27) رمانی کاملا هیجانی
  چگونه می‌توان نویسنده خوبی شد؟!
  رمان سالهای تباهی خورشید
  رمان خورشید رویاهای من ( یه رمان طنز و عاشقونه...خیلی باحاله)
  رمان شـــــــــــــــاهـزاده (اثری بسیار متفاوت از نیلوفر جهانجو نویسنده مشهور)
Heart رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)
  رمان بسیار زیبای تاراج افعی به قلم نویسنده رمان سیگار صورتی ( زود بیاید تو )
Thumbs Up رمان طالع ماه " بهار " نویسنده رمان سیگار صورتی . ❤
  رمان چتر خیس نویسنده باران
  رمان گونه ی نوازش سایه | نویسنده mahsa.ksz | خودم( خیلی قشنگه بیا تو )

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان