30-01-2014، 13:27
قسمت ششم:
تا زنگ آپارتمان را فشردم به جای یک سر،پنج سر با چهره های خندان و بشاش از پنجره سرک کشیدند.اولی که موهای فر سیاه رنگی داشت با لهجه شیرینش گفت:«به مجمع ما خوش اومدی رفیق!»
بقیه هم فقط دست تکان دادند.برای شروع بد نبود.به کمکم آمدند و ساک و چمدانم را جلوتر از خودم بالا بردند.من هم پشت سر انها راه افتادم.تا پایم را به درون راهرو کوچک و باریک گذاشتم ریختند سرم،و به ترتیب خود را معرفی کردند.ناصر با موهای فرفری و چشمان درشت و سیاه و صورت با نمکش گفت:«ناصر هستم.به چَه ی آبادونم.»
دیگری با قد بلند و هیکل زیبا و و صورت جذابش گفت:«کیاست هستم،بچه ی همدانم.»
و بعدی با موهای صاف و هیکلی درشت تر از کیاست گفت:«امیر هستم،بچه اردبیلم.»
و چهارمی که از همه قد بلندتر بود با صورتی از آفتاب سوخته و مهربان گفت:«خسرو هستم کاکو،بچه ی شیراز.»
کیاست دوستانه اضافه کرد:«و یک خواننده خوب.»
و آخری که خیلی خجالتی به نظر می رسید با شرم گفت:«مهرداد هستم.بچه ی بم.»
ناصر گفت:«اضافه کنم منزل ایشون چسبیده به جای تاریخی ارگ بم و کلی قیمت خونه شون رو بالا برده.»
بعد از اشنایی همه با صمیمیت مرا در بر گرفتند.جز ناصر بقیه سال اولی بودند.فقط من وناصر برای فوق لیسانس می خواندیم.ناصر توسط یکی از دوستهای مادرم به من معرفی شد.فقط چند بار تلفنی با هم تماس داشتیم.از او خواهش کردم مر ا هم جزو مستاجرین آن آپارتمان قرار بدهد.و الحق ندیده مرا دوست خود به حساب آورد و مرا از شر دویدن به این بنگاه و آن بنگاه خلاص کرد.رشته همه بچه ها با هم فرق می کرد جز خسرو و مهرداد.که هر دو ادبیات بودند.کیاست مهندسی مکانیک،امیر فیزیک،ناصر حقوق،خودم نیز در رشته روانشناسی تحصیل می کردم.آن شب ار بس خسته بودم بعد از صرف شام بلافاصله برای خواب اماده شدم.فکر میکردم اصلا نمی توانم بخوابم ولی تا سرم را روی متکا گذاشتم به خواب رفتم و صبح با صدای دمبل زدن های کیاست از خواب بیدار شدم.هنوز خوابم می امد و چهار ستون بدنم کوفته بود.می دانستم به سفر دیروز ربط دارد .صندلی خشک اتوبوس از هزار تا شلاق بدتر است طوری دمار از روزگار آدم در می اورد که تاچند روز خستگی توی تن آدم می ماند.
به خیال اینکه بعد از کیاست بیدار شدم سریع تخت خوابم را مرتب کردم،اما از اتاق که خارج شدم دیدم همه بیدار شدند و در تکاپوی خارج شدن از منزل هستند.به ساعت که نگاه کردم متوجه شدم فقط یک ساعت فرصت دارم.اصلا دلم نمی خواست روز اول دانشگاه دیر سر کلاس حاضر شوم.به شتاب برق لباس پوشیدم و با عجله می خواستم صبحانه نخورده از در خارج شوم که خسرو یک لقمه بزرگ به دستم داد . گفت:«اگر نخوری نمی ذارم از در بری بیرون.»
با تشکر گفتم:«ای بابا!این که ار بس بزرگه،تا دانگشه اگه تموم بشه!»
امیر با خنده گفت:«سرگرمیه خوبیه.این جوری تنهایی رو حس نمی کنی.»
تا زنگ آپارتمان را فشردم به جای یک سر،پنج سر با چهره های خندان و بشاش از پنجره سرک کشیدند.اولی که موهای فر سیاه رنگی داشت با لهجه شیرینش گفت:«به مجمع ما خوش اومدی رفیق!»
بقیه هم فقط دست تکان دادند.برای شروع بد نبود.به کمکم آمدند و ساک و چمدانم را جلوتر از خودم بالا بردند.من هم پشت سر انها راه افتادم.تا پایم را به درون راهرو کوچک و باریک گذاشتم ریختند سرم،و به ترتیب خود را معرفی کردند.ناصر با موهای فرفری و چشمان درشت و سیاه و صورت با نمکش گفت:«ناصر هستم.به چَه ی آبادونم.»
دیگری با قد بلند و هیکل زیبا و و صورت جذابش گفت:«کیاست هستم،بچه ی همدانم.»
و بعدی با موهای صاف و هیکلی درشت تر از کیاست گفت:«امیر هستم،بچه اردبیلم.»
و چهارمی که از همه قد بلندتر بود با صورتی از آفتاب سوخته و مهربان گفت:«خسرو هستم کاکو،بچه ی شیراز.»
کیاست دوستانه اضافه کرد:«و یک خواننده خوب.»
و آخری که خیلی خجالتی به نظر می رسید با شرم گفت:«مهرداد هستم.بچه ی بم.»
ناصر گفت:«اضافه کنم منزل ایشون چسبیده به جای تاریخی ارگ بم و کلی قیمت خونه شون رو بالا برده.»
بعد از اشنایی همه با صمیمیت مرا در بر گرفتند.جز ناصر بقیه سال اولی بودند.فقط من وناصر برای فوق لیسانس می خواندیم.ناصر توسط یکی از دوستهای مادرم به من معرفی شد.فقط چند بار تلفنی با هم تماس داشتیم.از او خواهش کردم مر ا هم جزو مستاجرین آن آپارتمان قرار بدهد.و الحق ندیده مرا دوست خود به حساب آورد و مرا از شر دویدن به این بنگاه و آن بنگاه خلاص کرد.رشته همه بچه ها با هم فرق می کرد جز خسرو و مهرداد.که هر دو ادبیات بودند.کیاست مهندسی مکانیک،امیر فیزیک،ناصر حقوق،خودم نیز در رشته روانشناسی تحصیل می کردم.آن شب ار بس خسته بودم بعد از صرف شام بلافاصله برای خواب اماده شدم.فکر میکردم اصلا نمی توانم بخوابم ولی تا سرم را روی متکا گذاشتم به خواب رفتم و صبح با صدای دمبل زدن های کیاست از خواب بیدار شدم.هنوز خوابم می امد و چهار ستون بدنم کوفته بود.می دانستم به سفر دیروز ربط دارد .صندلی خشک اتوبوس از هزار تا شلاق بدتر است طوری دمار از روزگار آدم در می اورد که تاچند روز خستگی توی تن آدم می ماند.
به خیال اینکه بعد از کیاست بیدار شدم سریع تخت خوابم را مرتب کردم،اما از اتاق که خارج شدم دیدم همه بیدار شدند و در تکاپوی خارج شدن از منزل هستند.به ساعت که نگاه کردم متوجه شدم فقط یک ساعت فرصت دارم.اصلا دلم نمی خواست روز اول دانشگاه دیر سر کلاس حاضر شوم.به شتاب برق لباس پوشیدم و با عجله می خواستم صبحانه نخورده از در خارج شوم که خسرو یک لقمه بزرگ به دستم داد . گفت:«اگر نخوری نمی ذارم از در بری بیرون.»
با تشکر گفتم:«ای بابا!این که ار بس بزرگه،تا دانگشه اگه تموم بشه!»
امیر با خنده گفت:«سرگرمیه خوبیه.این جوری تنهایی رو حس نمی کنی.»