11-02-2014، 16:23
( پست سوم )
منو سهند هر دو رشته ی ریاضی میخوندیم.سحر تجربی و الناز هم معماری.همینجوری که فکر میکردم به خواب رفتم.بعد از مدتی با صدای سهند بلند شدم - نگا عین خرس قطبی خوابیده.پاشو بابا رسیدیم جناب خرس.چشمامو باز کزدم و به چشمای مشکی سهند خیره شدم - سهند تو آخر آدم نشدی!چند بار بهت بگم منو با ملایمت بیدار کن؟ - برو گمشو انقدرم ادا اصول واسه من در نیار مگه من النازم که اینجوری بیدارت کنم؟ - آخ آخ اسمشو نیار که دلم واسش یه ذره شده - منم همینطور - چی گفتی سهند؟یه بار دیگه بگو نشنیدم! - ببخشید منظورم این بود که منم خیلی دلم برای سحر تنگ شده.چیه حالا بیا بزن.هزار بار گفتم انقدر روی الناز جونت غیرتی نباش پسر - چیکار کنم؟دست خودم که نیست.در ضمن من این غیرتو دوست دارم. - باشه آقای غیرتی حالا پیاده شو وگرنه تا فردا باید همینجا بمونی چون میخوام درماشینو قفل کنم.باحالتی کسل پیاده شدم و رو به سهند گفتم - پس احسان و امین کجا رفتن؟ - هنوز عین این زنای وراج دارن با گوشیشون زر میزنن - از اون موقع تا حالا دارن حرف میزنن؟؟؟!!! - نه باب قطع کردن الان شیفت دومشونه.آرمین هزار بار گفتم بیا ما هم یه حالی بکنیم یه چندتایی پیدا کنیم که حوصلمون سر نره.آخه کسی به ما نه نمیگه که ولی تو گوش کرت نمیره - خجالت بکش سهند برو تو تا پ و راستت نکردم - باشه حالا چرا میزنی؟رفتم و منم پشت سرش با خنده راه افتادم.عاشق این شباهتام با سهند بودم.شایدم واسه همین دوستیمون انقدر محکم و جدی شد.رفتم تو یه راست رفتم سمت اتاق خودم که طبقه بالا بود و روی تخت بدون اینکه به شام و بقیه فکر کنم با همون لباسا ولو شدم.ویلای سهند اینا بود.اکیپ ما کلا خیلی پولدار بودن و هر کدوممون یه ویلا تو شمال داشتیم تو جاهای مختلفش.مال من و سهند هم تو سلمانشهر بود که حالا دست کمی از اروپا نداشت.ایندفعه هم با ماشین سهند که یه مزدا تیری آبی بود اومدیم.یعنی ایندفعه کلا مهمون سهند بودیم.چشمامو بستم که کم کم پلکام سنگین شد.به النازم فکر کردم که باعث شد با یه لبخند به خواب برم.
(22/11/92)
منو سهند هر دو رشته ی ریاضی میخوندیم.سحر تجربی و الناز هم معماری.همینجوری که فکر میکردم به خواب رفتم.بعد از مدتی با صدای سهند بلند شدم - نگا عین خرس قطبی خوابیده.پاشو بابا رسیدیم جناب خرس.چشمامو باز کزدم و به چشمای مشکی سهند خیره شدم - سهند تو آخر آدم نشدی!چند بار بهت بگم منو با ملایمت بیدار کن؟ - برو گمشو انقدرم ادا اصول واسه من در نیار مگه من النازم که اینجوری بیدارت کنم؟ - آخ آخ اسمشو نیار که دلم واسش یه ذره شده - منم همینطور - چی گفتی سهند؟یه بار دیگه بگو نشنیدم! - ببخشید منظورم این بود که منم خیلی دلم برای سحر تنگ شده.چیه حالا بیا بزن.هزار بار گفتم انقدر روی الناز جونت غیرتی نباش پسر - چیکار کنم؟دست خودم که نیست.در ضمن من این غیرتو دوست دارم. - باشه آقای غیرتی حالا پیاده شو وگرنه تا فردا باید همینجا بمونی چون میخوام درماشینو قفل کنم.باحالتی کسل پیاده شدم و رو به سهند گفتم - پس احسان و امین کجا رفتن؟ - هنوز عین این زنای وراج دارن با گوشیشون زر میزنن - از اون موقع تا حالا دارن حرف میزنن؟؟؟!!! - نه باب قطع کردن الان شیفت دومشونه.آرمین هزار بار گفتم بیا ما هم یه حالی بکنیم یه چندتایی پیدا کنیم که حوصلمون سر نره.آخه کسی به ما نه نمیگه که ولی تو گوش کرت نمیره - خجالت بکش سهند برو تو تا پ و راستت نکردم - باشه حالا چرا میزنی؟رفتم و منم پشت سرش با خنده راه افتادم.عاشق این شباهتام با سهند بودم.شایدم واسه همین دوستیمون انقدر محکم و جدی شد.رفتم تو یه راست رفتم سمت اتاق خودم که طبقه بالا بود و روی تخت بدون اینکه به شام و بقیه فکر کنم با همون لباسا ولو شدم.ویلای سهند اینا بود.اکیپ ما کلا خیلی پولدار بودن و هر کدوممون یه ویلا تو شمال داشتیم تو جاهای مختلفش.مال من و سهند هم تو سلمانشهر بود که حالا دست کمی از اروپا نداشت.ایندفعه هم با ماشین سهند که یه مزدا تیری آبی بود اومدیم.یعنی ایندفعه کلا مهمون سهند بودیم.چشمامو بستم که کم کم پلکام سنگین شد.به النازم فکر کردم که باعث شد با یه لبخند به خواب برم.
(22/11/92)