17-02-2014، 22:31
(پست هفتم)
فوق العاده شده بودم.رفتم پایین ماشینو در اوردم که النازم اومد.وای!!!چه ناز شده بود.تیپ قرمز هم رنگ ماشین زده بود.تا سوار شد گونشو بوسیدم و گفتم - خیلی ناز شدی - مرسی تو هم خیلی دخترکش شدیا من حسودیم میشه بهت بعدم زنگ زد به مامان و بهش گفت من اومدم و ناهاز میرین بیرون.ناهار رو تو یه رستوران شیک با اون همه نگاه خوردیم.بعد از تموم شدن غذا من به الناز گفتم - سیر شدی قشنگم؟ - آره آرمین دستت درد نکنه - خواهش عزیز.بیا سوییچ رو بگیر و برو تو ماشین تا منم بیام - باشه زود بیا.بعد با کفش های قرمز براق و پاشنه بلند در حالی که توجه همه پسرا رو جلب کرده بود و پسرا به من چپ چپ نگاه میکردن رفت تو ماشین.منم سریع پول غذاها رو دادم و رفتم نشستم تو ماشین که یه دفعه الناز گفت - آرمین یه چیزی بگم نه نمیگی؟ - چی؟ - میشه من رانندگی کنم؟ - بله خانومم با کمال میل.لامصب الناز چه دست فرمونی داشت.رسیدیم خونه که الناز گفت - آرمین جون تو خسته ای برو استراحت کن - باشه گلم .بعد از زدن این حرف راه افتادم سمت اتاقم.حدود دوساعتی خوابیدم و بعد بلند شدم و رفتم پایین.ساعت حدودای شش بود و آرمان و مامان و بابا اومده بودن.به همه سلام بلندی کردم که آرمان پرید تو بغلم و ماچ بارونم کرد و منم به تقلید از اون اینکارو کردم.بعد با بابا دست دادم و نشستم پیش مامان و گفتم - مامان خوشگلم چطوره؟بعد محکم گونشو بوسیدم اما مامان هنوز ازم ناراحت بود چون اخماش تو هم بود.من سریع رو به آرمان گفتم - داداشی برو چمدون مشکیه منو از تو اتاقم بیار - چشم و بعد راه افتاد سمت بالا.بابا و الناز داشتن با هم حرف میزدن و اصلا حواسشون به ما نبود.یواش در گوش مامان گفتم - مامانی چیکار کنم که شما از دست من ناراحت نباشید؟ - بگم خوشگذرون نباش دیگه نیستی؟ - آخه مامان عادتم این شده چیکار کنم؟ - من یه راهی پیشنهاد میکنم که کارسازه - چشم رو چشم بفرمایید - باید زن بگیری.با صدای بلندی شبیه عربده گفتم - چی؟؟؟!!! و مامان هم با صدای بلندی گفت - همین که گفتم - ولی مامان من سنی ندارم همش بیست و دو سالمه - همین که گفتم.یه لحظه به خودم اومدم که دیدم الناز و بابا دارن با بهت نگامون میکنن.با سرعت از اونجا درز شدم که برم تو اتاقم که دیدم آرمان داره به سختی چمدون مشکیه منو از پله ها میاره پایین.رفتم ازش گرفتم و گذاشتم وسط پذیرایی و گفتم - سوغاتیای همتون این توئه به جز الناز.الناز جان بعدا بیا از خودم بگیر و با سرعت به سمت اتاقم رفتم و دیگه تا فردا حتی برای شام هم بیرون نیومدم.صبح چشمامو باز کردم و تو همون حالت کسل کننده زیر لب زمزمه کردم - چه روز کسل کننده ای.از اول صبحش معلومه تا آهر شبش مسخرس.اصلا زندگی من کلا کسل کننده شدهباید از این حالت درش بیارم.یه دفعه یه چیزی تو ذهنم جرقه زد.فکر بدی هم نبود برای گذروندن وقت و از کسلی در اوردن زنگیم برم خواستگاری!بعد هم یه ایراد الکی از دختره میگیرم و نفر بعد...
(28/11/92)
فوق العاده شده بودم.رفتم پایین ماشینو در اوردم که النازم اومد.وای!!!چه ناز شده بود.تیپ قرمز هم رنگ ماشین زده بود.تا سوار شد گونشو بوسیدم و گفتم - خیلی ناز شدی - مرسی تو هم خیلی دخترکش شدیا من حسودیم میشه بهت بعدم زنگ زد به مامان و بهش گفت من اومدم و ناهاز میرین بیرون.ناهار رو تو یه رستوران شیک با اون همه نگاه خوردیم.بعد از تموم شدن غذا من به الناز گفتم - سیر شدی قشنگم؟ - آره آرمین دستت درد نکنه - خواهش عزیز.بیا سوییچ رو بگیر و برو تو ماشین تا منم بیام - باشه زود بیا.بعد با کفش های قرمز براق و پاشنه بلند در حالی که توجه همه پسرا رو جلب کرده بود و پسرا به من چپ چپ نگاه میکردن رفت تو ماشین.منم سریع پول غذاها رو دادم و رفتم نشستم تو ماشین که یه دفعه الناز گفت - آرمین یه چیزی بگم نه نمیگی؟ - چی؟ - میشه من رانندگی کنم؟ - بله خانومم با کمال میل.لامصب الناز چه دست فرمونی داشت.رسیدیم خونه که الناز گفت - آرمین جون تو خسته ای برو استراحت کن - باشه گلم .بعد از زدن این حرف راه افتادم سمت اتاقم.حدود دوساعتی خوابیدم و بعد بلند شدم و رفتم پایین.ساعت حدودای شش بود و آرمان و مامان و بابا اومده بودن.به همه سلام بلندی کردم که آرمان پرید تو بغلم و ماچ بارونم کرد و منم به تقلید از اون اینکارو کردم.بعد با بابا دست دادم و نشستم پیش مامان و گفتم - مامان خوشگلم چطوره؟بعد محکم گونشو بوسیدم اما مامان هنوز ازم ناراحت بود چون اخماش تو هم بود.من سریع رو به آرمان گفتم - داداشی برو چمدون مشکیه منو از تو اتاقم بیار - چشم و بعد راه افتاد سمت بالا.بابا و الناز داشتن با هم حرف میزدن و اصلا حواسشون به ما نبود.یواش در گوش مامان گفتم - مامانی چیکار کنم که شما از دست من ناراحت نباشید؟ - بگم خوشگذرون نباش دیگه نیستی؟ - آخه مامان عادتم این شده چیکار کنم؟ - من یه راهی پیشنهاد میکنم که کارسازه - چشم رو چشم بفرمایید - باید زن بگیری.با صدای بلندی شبیه عربده گفتم - چی؟؟؟!!! و مامان هم با صدای بلندی گفت - همین که گفتم - ولی مامان من سنی ندارم همش بیست و دو سالمه - همین که گفتم.یه لحظه به خودم اومدم که دیدم الناز و بابا دارن با بهت نگامون میکنن.با سرعت از اونجا درز شدم که برم تو اتاقم که دیدم آرمان داره به سختی چمدون مشکیه منو از پله ها میاره پایین.رفتم ازش گرفتم و گذاشتم وسط پذیرایی و گفتم - سوغاتیای همتون این توئه به جز الناز.الناز جان بعدا بیا از خودم بگیر و با سرعت به سمت اتاقم رفتم و دیگه تا فردا حتی برای شام هم بیرون نیومدم.صبح چشمامو باز کردم و تو همون حالت کسل کننده زیر لب زمزمه کردم - چه روز کسل کننده ای.از اول صبحش معلومه تا آهر شبش مسخرس.اصلا زندگی من کلا کسل کننده شدهباید از این حالت درش بیارم.یه دفعه یه چیزی تو ذهنم جرقه زد.فکر بدی هم نبود برای گذروندن وقت و از کسلی در اوردن زنگیم برم خواستگاری!بعد هم یه ایراد الکی از دختره میگیرم و نفر بعد...
(28/11/92)