12-03-2014، 14:58
(آخرین ویرایش در این ارسال: 12-03-2014، 14:59، توسط بیتا خانومی*.)
به دانشگاه که رسیدیم،ازماشین پیاده شدم.ارغوانم ماشین و قفل کردوداشت میومد سمت من که شیدا به حالت دو اومد سمتش!خودش و انداخت توبغل ارغوان وهای های زدزیر گریه.
من و ارغوان ازتعجب چشمامون شده بود قده دوتا سکه 200 تومنی!وا!!!!این دختره چشه؟
ارغوان سر شیدارو نوازش کردومهربون گفت:چی شده شیدا؟!
شیدا باصدای تودماغیش گفت:بدبخت شدم ارغوان.
- چی شده عزیزم؟!
- شهاب...
ودوباره زد زیر گریه.به سمتش رفتم و گفتم:شهاب چی؟!مرده؟
من و ارغوان ازتعجب چشمامون شده بود قده دوتا سکه 200 تومنی!وا!!!!این دختره چشه؟
ارغوان سر شیدارو نوازش کردومهربون گفت:چی شده شیدا؟!
شیدا باصدای تودماغیش گفت:بدبخت شدم ارغوان.
- چی شده عزیزم؟!
- شهاب...
ودوباره زد زیر گریه.به سمتش رفتم و گفتم:شهاب چی؟!مرده؟
ارغوان لبش و به دندون گرفت وباچشم وابرو بهم فهموندکه چرت نگو!!
شیدا همون طورکه توبغل ارغوان اشک می ریخت،گفت:کاش مرده بود.کاش مرده بود رها!!!!
ارغوان بامهربونی گفت:چی شده شیدا جون؟
شیدا باگریه گفت:شهاب بایکی دگیه رفیق شده.دیگه بهم زنگ نمی زنه، جواب تلفنام و نمیده...دیگه دوسم نداره راغوان!!دارم داغون میشم...من بدون شهاب زنده نمی مونم ازغوان!!!نمی تونم بدون شهاب زندگی کنم.ارغوان من...
ودیگه نتونست ادامه بده وبه هق هق افتاد.
ارغوان سر شیدارو نوازش کردوگفت:گریه نکن قربونت برم.بیا.بیا بریم صورتت و آب بزن.بشین قشنگ برام تعریف کن که چی شده.
شیدا اشکاش و پاک کردوباصدای خفه ای گفت:باشه بریم.
ارغوان وشیدا داشتن باهم می رفتن سمت دستشویی.به سمت ارغوان رفتم و دم گوشش گفتم:نمیشد یه امروزو بیخیال این شیداجون بشی؟!
ارغوان اخمی کردوگفت:توبرو سرکلاس.من نمیام.حال شیدا اصلا خوب نیست.نمی تونم تنهاش بذارم.
اخمی کردم وگفتم:چشم پتروس فداکار!
وبه سمت سالن رفتم.
هیچ ازاین دختره شیدا خوشم نمیومد!بچه پررو...من که ازاول جواب سلامشم به زور می دادم.ارغوان بیخودی پرروش کرده!به ارغوان چه که شهاب جونت تورو ول کرده؟یکی ندونه فکرمی کنه ارغوان دوست صمیمیشه!!!انقدرازدست شیدا کُفری بودم که اگه گیرش میاوردم می کشتمش!
بالاخره وارد کلاس شدم وخیلی سریع رویکی ازصندلی هانشستم.رادوین ورفیقاش روصندلی های پشتی نشسته بودن.بابک بادیدن من،سری تکون دادو سلام کردومنم جوابش و دادم.یه مدت که گذشت،استاد اومد سرکلاس وشروع کردبه درس دادن.
بعداز اینکه کلاس تموم شد،داشتم وسایلم و جمع می کردم برم پیش ارغوان که گوشیم زنگ خورد.ارغوان بود...
دکمه سبزرنگ و فشاردادم وخیلی سریع گفتم:
- چی شده ارغوان؟
- کجایی؟
- توکلاسم.تازه کلاس تموم شده.
- ببین رها من دارم باشیدا میرم بیرون...حالش خوب نیس میریم یه کافی شاپی جایی باهام حرف بزنه خودش وخالی کنه.تونمیخواد منتظر من باشی.
- ارغوان!!!!اذیت نکن دیگه.من باکی برگردم خونه؟
- من تااون موقع میام دانشگاه.فقط نمی تونم به کلاسام برسم،تو نُت بردار میام ازت می گیرم می برم کپی می گیرم.
- باشه.مواظب خودت باش.
- توام!بای.
- بای.
گوشی و قطع کردم وگذاشتمش توکیفم.حالامن تاوقتی که ارغوان بیاد تنهایی اینجاچیکارکنم؟!اوه...کلی مونده تا کلاس بعدی شروع بشه!!حوصله ام سرمیره بابا...اَه!!!
لعنتی!
کیفم و گذاشتم روی میز وسرم و هم گذاشتم روی کیفم.تصمیم گرفتم بگیرم یه ذره بخوابم!آره دیگه.من که کاردیگه ای ندارم.تازه کارازاین مفید ترم پیدا نمیشه!!!
چشمام وبستم وسعی کردم بخوابم.
یواش یواش داشت خوابم می بردکه یهو یکی مزاحم شد:
- سلام.
می خواستم جفت پابرم تودهن این مزاحم.سلام و درد،سلام ومرض،سلام وکوفت،سلام وحناق 24 ساعته!
بی حوصله وکلافه سرم و ازروی کیفم برداشتم وباچشماییی که ازعصبانیت به خون نشسته بودن، زل زدم به طرف.
اِ!!!! این که بابکه!ای مرده شورم وببرن.کشته مرده اس من دارم عایا؟
اینم مثل خودم خله!خاک توسرم بااین کشته مرده ام!
بابک خجالت زده لبخندی زدوگفت:ببخشید نمی دونستم خوابید.وگرنه بیدارتون نمی کردم.
پوفی کشیدم وبه پشتی صندلیم تکیه دادم.کلافه گفتم:حالاکه بیدارم کردی.فرمایش؟!
بااین حرف من لبخندخجالت زده بابک جاش و دادبه لب ولوچه آویزون!
حقشه،کشته مرده هم کشته مرده های مردم!این خل وچل دیوونه فقط بلده گند بزنه.
بالحن دلخوری گفت:گفتم که من نمی خواستم شماروبیدارکنم.یعنی اصلانمی دونستم که خوابید.راستش...
وسط حرفش پریدم:مهم نیست،حالاکه دیگه بیدارشدم!(باانگشتام چشمام ومالیدم وادامه دادم


بابک هم لبخندی زدوگفت:نه بابااین حرفاچیه!؟
وادامه داد:چنددیقه وقت دارید؟می خوام باهاتون حرف بزنم؟
- درمورده؟!
به صندلی خالی کنارمن اشاره کردوگفت:می تونم بشینم؟
لبخندی زدم وبه جای خالی روی صندلی اشاره کردم.گفتم:البته!
بابک کنار من نشست وشروع کردبه حرف زدن:
- راستش خانوم شایان...خیلی وقت بود که می خوام یه چیزی روبهتون بگم...اما...اماراستش...روم نمیشد...یعنی...
ای بابا!اینم که تته پته گرفته.این چراداره مثل آرتان حرف می زنه؟!اصلاچراجدیداً هرکی به پست من می خوره خیلی وقته که می خوادیه چیزی و بهم بگه اما روش نمیشه؟!
منتظربه بابک زل زدم تاخودش به حرف بیاد. داشت باانگشتای دستش بازی می کرد.سنگینی نگاه من و که حس کرد،سرش وبالاآوردوبهم خیره شد.به چشمام زل زده بودودست ازسرشون برنمی داشت.
خجالت کشیدم وسرم و انداختم پایین...اگه یکی ازبچه های کلا ماروتواون وضعیت می دید،فاتح ام خونده شده بود!!همینم مونده دیگه که تودانشگاه برام حرف درست کنن!
بابک بادیدن عکس العمل من،سرش و پایین انداخت وگفت:راستش دیروز خیلی باخودم کلانجار رفتم که بیام پیشتون یانه.کلی واسه خودم آسمون ریسمون بافتم.کلی حرفایی که می خواستم بهتون بزنم وتمرین کردم اما نمی دونم چرا وقتی میام پیش شما هول می کنم!
می خواستم برگردم بگم به من چه که هول می کنی؟!بنال دیگه زرت و! اماخب سعی کردم به اعصاب خودم مسلط باشم.نفس عمیقی کشیدم وگفتم:آقای صانعی اگه امری دارید بفرمایید.این همه مقدمه چینی برای چیه؟
بابک سرش و چندبارتکون دادوگفت:خودمم نمی خوام زیاد مقدمه بچینم اما...(سرش و بالاآورد وبه من نگاه کرد وادامه داد

نفس عمیقی کشید.چندلحظه سکوت کردو بعدباصدای آرومی گفت:خانوم شایان من به شماعلاقه مندم.
گنگ ومتعجب بهش زل زدم.باصدایی که خودمم به زور می شنیدم،گفتم:توبه من چی چی مندی؟!
بابک لبخندی زدوبه چشمام خیره شدودوباره تکرار کرد:
- من به شما علاقه مندم رهاخانوم.
نمی دونم یه لحظه چی شدولی ازتصوراینکه من بخوام بشم زن بابک ازخنده پهن زمین شدم!غش غش می خندیدم وازخنده ریسه می رفتم.
بابک باتعجب زل زده بودبه من.
خدایا این چی میگه؟!این من ودوست داره؟ای خدا این شادیاروازمانگیر!فرضش و بکن...من...بشم زن این!!!!
می دونستم ازم خوشش میادولی نه تا این حدکه بیاد بهم بگه!!
ازخنده ریسه می رفتم.انقدر بلندبلندمی خندیدم که همه کسایی که توی کلاس بودن،باتعجب زل زده بودن به من!رادوین ورفیقاشم که جای خودشون ودارن!!!جوری بهم زل زده بودن که به عمق فاجعه ی خندیدنم پی بردم!!!همیشه وقتی یه چیز خنده دار می شنوم،باصدای بلندمی خندم!حالافرقیم نمی کنه که کجاباشم!!
بابک بیچاره بالب ولوچه آویزون به من خیره شده بود.لابه لای خنده هام گفتم:شوخی می کنی!!؟
بابک اخم غلیظی کردوخیلی جدی گفت:به نظرتوهمچین موضوع مهمی شوخی برداره که من بخوام باهات شوخی کنم؟!
این وکه گفت بدجورخوردت وذوقم!تک سرفه ای کردم وبه خنده افسانه ایم پایان دادم!بهتره بگم گودزیلایی تاافسانه ای!!!خخخخ.
بچه های کلاسم که دیگه دیدن من جدی شدم روشون و ازمابرگردوندن ومشغول کارخودشون شدن.
اخم غلیظی روی پیشونیم نشوندم وخیلی جدی گفتم:خیلی ببخشید آقای صانعی ولی من به شما هیچ علاقه ای ندارم!
بابک که بدجورخورده بود توذوقش وازصراحت لهجم تعجب کرده بود،باصدای خفه ای گفت:ولی...
وسط حرفش پریدم:
- ولی،اماو اگر نداره که!من ازشماخوشم نمیاد.والسلام نامه تمام.
روبه بابک گفتم:بااجازه!
خیلی سریع ازجام بلندشدم وازکنار بابک گذشتم وازکلاس خارج شدم