امتیاز موضوع:
  • 27 رأی - میانگین امتیازات: 4.37
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

نخونی پشیمون میشی=یه رمان خنده دار وباحال

#13
اِ !! اِ !!! اِ !!! پسره پررو.خیلی ازش خوشم میاد؟!اومده به من میگه"من به شماعلاقه مندم"توبه گوربابات خندیدی که به من علاقه مندی.همینم مونده رفیق رادوین به من علاقه مندباشه!!!ای خاک توسرم...ایش!!!فرضش و بکن...بابک!!!!!اَی!!!!تصورشم وحشتناکه!
نه اینکه بابک بد باشه ها!نه...ولی من ازش خوشم نمیاد.مردباید هیکلی باشه.این بیچاره لاغره!مثلاهیکل امیرخیلی خوبه! ازحق نگذریم هیکل این رادوین گودزیلام محشره!
ولی درکل من ازبابک خوشم نمیاد.گذشته ازلاغربودنش،همین برای رد کردنش کافیه که رفیق رادوینه!خدایا!!!!نمیشد یه خاطرخواه خوش هیکل تربهم می دادی؟مثلایه ذره ابعادش بزرگتر ازاینی که الان هست بود!
داشتم آروم آروم توحیاط دانشگاه قدم می زدم.
ای وای!!!دیدی چی شد؟!ازبس حواسم پیِ بابک بودیادم رفت کیفم وبردارم!!!بیخیال وقت استرحت که تموم شدمیرم ورش میدارم...
تمام وقتم وبه قدم زدن توحیاط دانشگاه گذروندم وبعدم برای برداشتن کیفم به کلاس برگشتم.
وارد کلاس که شدم،نگاهم روی بابک ثابت موند.
عین این مادرمرده ها گوشه کلاس نشسته بود و بااخمای درهم زل زده بودبه زمین!
سعیدوامیرورادوینم روبروش نشسته بودن وبرای اینکه ازاون حالت درش بیارن،مسخره بازی درمیاوردن.
سعید جوک تعریف می کردو رادوین و امیرم جو می دادن وهی می خندیدن وبرای بابک شکلک درمیاوردن.
سعیدبامسخره بازی شروع کردبه خودن:
آی جیگیلی جیگیلی جیگیلی جیگیلی اخمات و وا کن
آی جیگیلی جیگیلی جیگیلی جیگیلی یه نیگا به ماکن...

بابک باعصبانیت روبه سعیدگفت:سعید حالم خوش نیست می فهمی؟!ببند دهنت و.
سعید اخمی کردوگفت:منه خروبگوکه می خواستم ازاین افسردگی درت بیارم!اصلاخوبی به تونیومده.
بابک عصبی ازجاش بلندشدوگفت:یه کلمه دیگه زر زر کنی،دیگه نمی فهمم چیکارمی کنماسعید!!
سعیدهم عصبی ازجاش بلندشدوباداد گفت:بیاببینم چه غلطی می خوای بکنی؟
بااین حرف سعید،بابک به سمتش حمله ورشد.یه دونه محکم خوابوند دَمِ گوش سعید!
سعید وحشیانه به سمت بابک رفت وبه سمت دیوارهُلش داد.خلاصه یه شیرتوشیری بود!هی این می زدهی اون!!!
رادوین وامیرم سعی می کردن که این دوتارو ازهم جداکنن.رادوین بابک و گرفته بود وامیر سعیدو.
بابک روبه رادوین دادزد:
- ولم کن رادوین!ولم کن برم حال این پسره رو سرجاش بیارم.
سعید به سمت بابک حمله ورشداماامیر جلوش و گرفت.سعیدبلندتراز بابک دادزد:
- بیاببینم چه غلطی می خوای بکنی بزغاله؟
سعیدکه این حرف وزد،بابک آتیشی شد وبه سمتش خیز برداشت.رادوین مانعش شد وروبه سعیدگفت:دهنت و ببند سعید.
وروبه بابک ادامه داد:چته تو؟!سگ شدی؟خیرسرمون می خواستیم حال وهوات عوض شه!چراعین سگ پاچه می گیری نفله؟
بابک دادزد:من اگه نخوام ازاین حال وهوابیام بیرون باید کدوم خری و ببینم؟!هان؟
دستای رادوین و باعصبانیت کنار زد.رادوین محمکتراز قبل گرفتش و داد زد:دست به سعید زدی نزدیا بابک!
بابک پوزخندی زدوگفت:نترس!(به سعیداشاره کردوادامه دادSmileمن بااین دیوونه هیچ کاری ندارم.فقط می خوام برم گورم وگم کنم.
امیرکه تااون لحظه ساکت بود،گفت:کجامی خوای بری؟
بابک دستای رادوین و پس زدوبه سمت صندلیش رفت.روبه امیرگفت:قبرستون!
وکلاسورش و برداشت.داشت ازکنار رادوین ردمی شدکه رادوین بازوش و گرفت.بابک عصبی به سمت رادوین برگشت وگفت:ولم کن عوضی!بذاربه درد خودم بمیرم.
رادوین باتعجب به بابک خیره شده بود.انگار می خواست یه چیزی بگه.لباش تکون خوردن اماصدایی ازشون درنیومد!!!کم کم حلقه دستش دور بازوی بابک شل شد.
بابکم روش و ازرادوین برگردوند وبه سمت در رفت.تمام بچه هایی که توکلاس بودن،باتعجب وناباوری به اون 4 تا خیره شده بودن.سابقه نداشت ایناکه انقدرباهم خوب بودن،اینجوری به پروپای هم بپیچن!
من دقیقا جلوی دروایساده بودم ومات ومبهوت به بابک نگاه می کردم.وقتی بابک به من رسید،نگاه غمگینی بهم انداخت وپوزخندی زد.نگاهم و ازش دزدیدم وازجلوی درکنار رفتم تارد بشه واونم بدون هیچ حرفی از کلاس خارج شد.
بابک که رفت کلاس پراز همهمه شد.لابدبچه ها داشتن پیش خودشون و رفیقاشون برای اتفاقای چندلحظه پیش فرضیه مطرح می کردن دیگه!
فقط خداکنه من بین این فرضیه ها جایی نداشته باشم!!می ترسم بچه هابفهمن که قضیه ازچه قراره.
حالابیخیال این حرفا...بابک و دیدی؟!الهی!چقدرپکر بود.نمی دونستم انقدرمن و دوست داره!!!اِی بابا!!!من متعلق به همه ام.
خفه شو رها!!!مگه توازاوناشی که بخوای متعلق به همه باشی؟!
خخخخخ
خیلی سریع به سمت صندلیم رفتم وخواستم کیفم وبردارم وبرم سرکلاس بعدیم که یهویکی جلوم سبزشد...
نگاهی به کتونیای قرمز مشکی طرف انداختم وفهمیدم که بعله!!!!رادوینه!
بی حوصله پوفی کشیدم وسرم و بالا آوردم.به چشمای رادوین خیره شدم وگفتم:فرمایش؟
رادوین به چشمام خیره شدوگفت:چی بهش گفتی؟
گنگ ومتعجب نگاهش کردم وگفتم:به کی چی گفتم؟
پوزخندی زدوگفت:فکرمی کنی من خرم؟
پوزخندی زدم وباتمسخرگفتم:فکر نمی کنم یقین دارم که توخری!
بااین حرفم،رادوین اخمی کردوعصبی بهم خیره شد.باصدایی که به زور کنترلش می کردتابالانره،گفت:جدیداً زبونت خیلی دراز شده،باید کوتاهش کنم!
عصبی ازجام بلندشدم وروبروش ایستادم.به چشماش خیره شدم وگفتم:من دوست دخترت نیستم که اینجوری باهام حرف می زنی آقای محترم!بهتره اون دهنت و ببندی و...
رادوین عصبی وسط حرفم پرید وتوهین آمیزگفت:هنوز اون قدر بدبخت نشدم که یه کی مثل توبرام تعیین تکلیف کنه.اختیاردهن من دست خودمه.هروخ که بخوام بازش می کنم وهروخ که بخوام می بندمش!من باهرکس هرجورکه بخوام حرف می زنم.خرفهم شد؟!
عصبی به چشماش خیره شدم وگفتم:نه!خرفهم نشد...متاسفانه من نمی تونم این منطق مسخره تو رو درک کنم.تو حق نداری باهرکس هرجورکه بخوای صحبت کنی.هرکسی برای خودش شخصیت داره.توفکرکردی کی هستی هان؟!توهیچی نیستی!هیچی.فقط یه دانشجوی بدبخت پررویی که یه بیماری لاعلاج داره،اونم اینه که خودشیفته اس وفکر می کنه که آسمون پاره شده وخودش اومده بیرون.
رادوین چیزی نمی گفت وفقط به من زل زده بود.به چشمای عسلیش خیره شدم.یه حس عجیبی توچشماش بود.من هیچ وقت نتونستم ازچشمای آدماحرف دلشون وبفهمم ولی حداقل این دفعه تونستم ازچشمای رادوین یه حس عجیب ودرک کنم!
چشماش خیلی قشنگ بودن!رنگ چشماش محشربود...گذشته ازاون،چشماش حالت خاصی داشت که جذابیت چهره اش وبیشترمی کرد...حیف این چشمانیست که خدا داده به این گودزیلا؟!
مات ومبهوت به چشماش زل زده بودم وداشتم درسته قورتشون می دادم که رادوین اخمی کردوگفت:چیه؟!خوشگل ندیدی؟
دست ازسرچشمای عسلیش برداشتم.پوزخندی زدم وگفتم:چرا.خوشگل زیاد دیدم.خوشگل گودزیلای دخترباز ندیده بودم که به لطف شمادیدم!
رادوین لبخندی زدوگفت:پس خودتم قبول داری که خوشگلم؟
پوزخندم وپررنگ ترکردم وگفتم:تو؟!توخوشگلی؟(خنده مصنوعی کردم.)شوخی قشنگی بود!درست برعکس قیافه تو!
لبخندرادوین جاش و دادبه یه اخم غلیظ.باعصبانیت روبه من گفت:زبونت زیادی دراز شده ها!!!!
ابرویی بالاانداختم ودهنم وبازکردم تایه چیزی بگم که رادوین گفت:نمیخواد جواب بدی.توحرف نزنی من فکرنمی کنم لالیا!!!به سنگ پاقزوین گفتی زکی!!!
وبعدباچشمای عسلیش زل زدبه من وگفت:نگفتی؟چی به بابک گفتی که اونجوری دپ شد؟
- هیچی نگفتم بهش!
- توگفتی ومنم باورکردم!
- به جونه عمم چیزی بهش نگفتم.
رادوین پوزخندی زدوگفت:بیچاره عمت!اگه بدونه تو باقسم سر اسمش چه دروغایی که نمی گی!
اخمی کردم وگفتم: دروغ نمی گم. من هیچی به آقای صانعی نگفتم.
وبعدهم بی توجه به رادوین،کیفم وبرداشتم وازجلوش ردشدم...خیلی سریع ازکلاس خارج شدم...مرده شورم وببرن الان استادنقشه کشی میره سرکلاس من بدبخت میشم!!!
کلاس تموم شده بود ومن مشغول جمع کردن وسایلم بودم که یهو امیر جلوم سبز شد! ا
اِی بابا! اصلا ایناچی می خوان ازجون منه بدبخت؟!اول بابک،بعدرادوین،حالام این؟!
لابد دفعه بعدیم سعید میاد دیگه.
این یه دفعه ازکجااومد؟!کلاس که تازه تموم شده،اون وقت این باچه سرعتی ازکلاس خودشون تاکلاس مارو اومده که انقدزود رسیده؟!
امیر لبخندی زدوخیلی آروم سلام کرد.بایه لبخند،جواب سلامش و دادم ومنتظرموندم تاحرفش و بزنه.
یه ذره من و من کردوبعد روکردبه من وباخجالت گفت:ارغوان خانوم امروز تشریف نیاوردن؟
پس بگو!آقا دلش واسه ارغوان تنگ شده،اومده آمارش و ازمن بگیره!!!می دونستم که این امیره به ارغوان نظرداره.
لبخندم وپررنگ ترکردم وگفتم:چرا.صبح باهم اومدیم دانشگاه ولی خب یه مشکلی براش پیش اومد،مجبورشد بره.
امیر که معلوم بودحسابی نگران شده،گفت:اتفاقی که براشون نیفتاده؟
- نه بابا!چه اتفاقی؟نگران نباشین حالش خوبه خوبه.
این وکه گفتم،نفس راحتی کشید...وزیرلبی گفت:خداروشکر.
اوووف!!!!!من نمی دونستم این انقدر ارغوان و دوست داره!ببین چجوری براش نگران شده بود!!!
امیر دستش و توی کیفش کردویه سری جزوه ازش بیرون آورد.
یه کم که دقت کردم فهمیدم ایناجزوه های ارغوانن!!!!وا!!!!!جزوه های اری دست این چیکارمیکنه؟
امیرلبخندی زدوگفت:اگه زحمتی نیست،ارغوان خانوم و دیدین اینارو بدین بهشون وازقول من ازشون خیلی خیلی تشکر کنین.
لبخندی زدم و جزوه هارو ازش گرفتم وگفتم:چشم.حتما!
امیر لبخندی زدوبعداز اینکه ازمن خداحافظی کرد،ازکلاس خارج شد.
منم وسایلم وجزوه های ارغوان و انداختم توی کیفم و ازکلاس خارج شدم.
گوشیم و ازتوی کیفم درآوردم وبه ارغوان زنگ زدم.
بهم گفت که به دانشگاه برگشتن و باشیدا توحیاط دانشگاه نشستن ومنم برم پیششون.
بااین که هیچ میلی به دیدن دوباره شیداجون نداشتم ولی به خاطر ارغوان به سمت حیاط به راه افتادم.
بالاخره بعدازکلی جون کندن،ارغوان وشیدا رو پیدا کردم که کنارهم روی یکی ازصندلیای حیاط نشسته بودن.شیدا سرش و گذاشته بود روی شونه ارغوان وهای های گریه می کرد!!!
اِی بابا!این هنوزم داره گریه می کنه؟حالا انگاراین آقاشهاب چه تحفه ای هست که داره خودش و واسه اون می کشه!!!
ارغوان و شیدا هوزم متوجه من نشده بودن،چون من پشت سرشون بودم.تک سرفه ای کردم تابلکم به چشمشون بیام!!
ارغوان باشنیدن صدای سرفه من به سمتم برگشت ولبخندی زد.لبخند مهربونی تحویلش دادم وروی صندلی کنار شیدا نشستم.
بامسخره بازی گفتم:سلام،سلام،سلام!!!خوش گذشت بدون من؟
شیدا همون طورکه گریه می کرد،روبه من گفت:بدون شهاب دیگه هیچ وقت،هیچ جا به من خوش نمی گذره!
وگریه اش شدت گرفت.
ارغوان دستاش و دور شیدا حلقه کردودر آغوشش گرفت.اینم واسه ما شده پتروس فداکار!!!
نه این که آدم بدجنسی باشم ونخوام که به کسی کمک کنما!!!نه.
فقط نمی دونم چرا انقدر ازشیدا بدم میاد!!!خیلی چندشه.هیچ دوستی بین من وشیدا نبوده ونیست ونخواهد بود!!
یه جوریه.خیلی خودش و دست بالا می گیره!!!من که ازاولش اصلا بهش رو ندادم و باهاش هم کلام نشدم ولی نصف حرفایی که به ارغوان می زنه درمورد دکوراسیون خونه اشون و ماشین باباش و پرده خونه عمه اشیناو.. هست!!!خیلی پُزَکیه.همشم از این دوست پسرچلغوزش،شهاب،تعریف می کنه.
خدایی همچین آدمی چندش نیست؟!من نمی دونم چرا ارغوان انقدر مهربونه!!!اصلا درک نمی کنم که چرا خودش و موظف می دونه که به همچین آدم دیوونه ای کمک کنه!!!
ارغوان بیش از اندازه مهربون ودلسوزه!!!
بعداز اینکه شیدا یه دل سیر توبغل ارغوان گریه کرد،خودش و ازتو بغلش بیرون کشیدو سرش وبه پشتی صندلی تکیه داد.
قطره های اشک ازچشماش سر می خوردن و میومدن پایین.همون طورکه به یه نقطه نامعلوم خیره شده بود،شروع کردبه دردودل کردن:
- یه هفته پیش بادوستم رفته بودیم بیرون برای خرید.تویکی ازپاساژا شهاب و دیدم.با یه دختر دیگه!!!کنارهم دیگه راه می رفتن وگل می گفتن وگل می شنیدن.دست دختره دور بازوی شهاب حلقه شده بود!!!نمی دونین چی به سرم اومد وقتی این صحنه رو دیدم.داغون شدم...خورد شدم...شهاب من...عشق من...تمام زندگی من...بایکی دیگه...
ودیگه نتونست به حرفش ادامه بده وزد زیر گریه.بلندبلند گریه می کرد.
ارغوان ازتوی کیفش دستمال کاغذی درآوردو به سمتش گرفت.شیدا دستمال واز اری گرفت واشکاش و پاک کرد.نفس عمیقی کشیدوادامه داد:
- رفتم سمتشون...شهاب و صدا کردم...شهاب تامن و دید یه اخم غلیظ روی پیشونیش نقش بست.دختره اخمی کردوازم پرسید که شهاب و ازکجا می شناسم.روکردم بهش و گفتم که من نامزد شهابم.توقع داشتم که شهاب جلوی دختره پشتم و بگیره وپام وایسه ولی زهی خیال باطل...وقتی دختره چشمای پرسوالش و به شهاب دوخت،شهاب انکار کرد.حتی گفت که من و نمی شناسه!!باورم نمیشد اون شهابی که روبروم وایساده،همونی باشه که یه زمانی بهم می گفت که بدون من نمی تونه زندگی کنه...من...باورم نمی شه که شهاب...بایکی دیگه باشه!!!
ودوباره گریه اش شدت گرفت.مدام اشک می ریخت وفین فین می کرد.
یه لحظه دلم به حالش سوخت...درسته من دل خوشی ازش ندارم ولی نمی تونم دربرابر گریه هاش بی توجه وخونسردباشم...تصمیم گرفتم که باهاش حرف بزنم وقانعش کنم.آخه اینجوری که نمیشه!پسره انقدربی شعور باشه که شیدارو ول کنه وبره و پررو پررو توروش وایسه بگه"من تورونمی شناسم"!!!
همچین آدمی انقدرارزش نداره که شیدابه خاطرش خودش و اذیت کنه.
دستم وروی شونه اش گذاشتم و مهربون ترین لحن ممکنی رو که می تونستم باشیدا داشته باشم وبه خودم گرفتم وگفتم:شیدا،عزیزم تونباید انقدرخودت و به خاطر یه آدم آشغال اذیت کنی.اون حتی انقدری ارزش نداره که تویه قطره اشک به خاطرش بریزی.چه برسه به اینکه اینجوری های های گریه کنی.
شیدا باصدای تودماغی گفت: رها توچی می دونی؟!توچی می دونی ازعشق من به شهاب؟توچی می دونی؟!هان؟چی می دونی؟!!فکر کردی به همین راحتیه که فراموشش کنم؟فکرکردی خیلی راحته که برای همیشه اسم شهاب وازتو زندگیم خط بزنم؟!فکرکردی خیلی راحته که این همه عشق و تودلم تل انبارکنم و دم نزنم؟نه...اصلا راحت نیست...اصلا!
- می دونم که راحت نیست ولی آخه تاکی می خوای خودت و عذاب بدی؟شهاب رفته،اون یکی دیگه روانتخاب کرده.توباید فراموشش کنی.می دونم خیلی خیلی سخته ولی توباید بتونی فراموشش کنی.

- من نمی تونم رها!شهاب فراموش نمیشه.

- مطمئن باش اگه بخوای می تونی فراموشش کنی.
ارغوان که تااون لحظه ساکت بود،به زبون اومد:
- رها راست میگه شیدا.من مطمئنم که اگه سعیت وبکنی می تونی فراموشش کنی.
شیدا درحالیکه اشک می ریخت گفت:من هرچقدرم سعی کنم،نمی تونم تنهاعشق زندگیم وازیادببرم.
اوق!!!این چرا انقدر چندشه؟تنهاعشق زندگی؟بروبمیربابا! این وبه یکی بگو که نشناستت نه منی که می دونم هر روز بایکی هستی!...
نمی خواستم تواون شرایط اذیتش کنم امانمی دونم چرانتونستم جلوی زبونم وبگیرم.پوزخندی زدم وگفتم:شیداجوون مطمئنی که شهاب تنهاعشق زندگی توئه؟
بااین حرف من،شیدا اخمی کردوگفت:منظورت چیه؟
یکی از پاهام وروی اون یکی انداختم وگفتم:منظور خاصی ندارم.فقط برام جای سوال داره،تویی که هر روزت بایکی می گذره چجوری شهاب و تنهاعشق زندگی خودت می دونی؟
شیدا که اوضاع رو به هم ریخته دید،خیلی سریع بادستمالش اشکاش و پاک کرد.به چشمای من زل زدوعصبی گفت:شهاب تنهاعشق زندگی منه چون من اونای دیگه رو مثل شهاب دوست ندارم.اونابرام فقط یه سرگرمین.مثل یه عروسک!
حالم داشت ازحرفاش به هم می خورد.هروقت که اسم رفاقت وسط می یومد،فکر می کردم که اکثراوقات پسرا مقصرن ودخترا گول می خورن ولی درمورد شیدا باید بگم که پسرارو گول می زنه وخودش مقصره!تاحالادخترعوضی مثل شیدا ندیده بودم.یه آدم چطوری می تونه انقدر بدجنس باشه؟!منه خرو بگوکه دلم براش سوخت وخواستم دل داریش بدم!!!
پوزخندی زدم وگفتم:آخی!چه جالب!یه چیز بهت می گم ناراحت نشیاشیداجون،وقتی توبابقیه پسرابه جز شهاب مثل یه عروسک رفتارمی کنی،چجوری انتظارداری که شهابم باتو مثل یه عروسک رفتارنکنه؟!(به چشماش خیره شدم وادامه دادمSmileهرچی که عوض داره،گله نداره!!!شهاب تورو دوست نداره وتوبراش مثل یه عروسکی.من مطمئنم که شهاب همون احساسی وبه توداره که توبه بقیه دوست پسرات داری عزیزم.
شیدا اخم غلیظی کرده بودوباعصبانیت به من زل زده بود.یه دفعه عصبی ازجاش بلندشدو روبروی من ایستادودادزد:
- هیچ می فهمی چی داری میگی عوضی؟
منم ازجام بلندشدم وروبروش ایستادم.اخمی کردم ودادزدم:
- اولاً حرف دهنت وبفهم.دوماً مگه دروغ می گم؟!اصلامگه عشق ودوست داشتن زور زورکیم میشه؟!شهاب تورو دوست نداره.چرا این و نمی فهمی؟اگه دوست داشت به پات می نشست ونمی رفت دنبال یکی دیگه.(پوزخندی زدم وادامه دادمSmileهرچند من خیلی خیلی برای شهاب خوشحالم چون از دست یه دیوونه روانی خلاص شد و خودش و نجات داد.مطمئنم که بدون توخوشبخت میشه.
انقدر این حرفام وبلندگفته بودم که تمام کسایی که دوروبر مابودن،زل زده بودن به ما!
شیدا خیلی عصبانی بود ولی خب جوابی هم نداشت بده.واسه همینم بادندون،مشغول کندن پوست لبش شد!داشت خودخوری می کرد.
روبه ارغوان گفتم:پاشو بریم.
ارغوان باتعجب گفت:کجا؟!
- هرجایی به جز اینجا.
- من نمیام.توبرو.
عصبی بهش توپیدم:یعنی چی من نمیام؟!می خوای اینجا بمونی که چی بشه؟(به شیدا اشاره کردم وگفتمSmileمی خوای اینجا پیش این بمونی؟
شیدا عصبی گفت:این به درخت می گن.
پوزخندی زدم وگفتم:حیفِ درخت!
شیدا اخم غلیظی کردوپشت چشمی برام نازک کرد.
ارغوان باعصبانیت گفت:رها،اگه کمک نمی کنی تااین قضیه حل بشه پس خواهشا خراب ترش نکن.تومی تونی بری.
این چی می گه؟!اینم دوسته من دارم؟!به جای اینکه پشت من وایسه،داره ازشیدا جوونش طرفداری می کنه.
پوزخندی زدم وگفتم:باباتواصلا ننه بروسلی!بیخیال شوارغوان.بیابریم.مگه هراتفاقی که میفته،تومسئول حل کردنشی؟
ارغوان باهمون لحن قبلی گفت:رها خواهش می کنم برو!!!
کیفم وازروی صندلی برداشتم وبه سمتش رفتم.کنارش وایسادم وگفتم:اوکی اری جون.دارم برات!
وازکنارش رد شدم.
تصمیم گرفتم به سمت دستشویی برم وآبی به سروصورتم بزنم.حالم اصلا خوب نبود.روز خیلی بدی بود...اون ازاول صبح وگریه های شیدا،اون از بابک وپیشنهادش،اون ازحرفای رادوین،اینم از رفتار ارغوان!!!
فکرشم نمی کردم که ارغوان به خاطر آدمی مثل شیدا من و بفروشه!
یعنی انقدری ارزش نداشتم که به خاطرم قید این دختره رو بزنه؟!ای خاک توسرمن بااین دوست صممیم.
به دستشویی رفتم و یه آبی به صورتم زدم.
ازدستشویی بیرون اومدم وبه سمت یکی ازصندلیای نزدیک اونجا رفتم ونشستم.
باید به اشکان زنگ می زدم وبهش می گفتم که بیاد دنبالم چون ارغوان خانوم مشغول رسیدگی به شیدا جون و مشکلاتشون هستن.
گوشیم وازتوی کیفم بیرون آوردم وشماره اشکان وگرفتم.سراولین بوق برداشت:
- بله؟!
باخنده گفتم:روگوشیت خوابیدیه بودی که انقدر زودجواب دادی؟!
اشکان خندیدوچیزی نگفت.
سعی کردم،لحن مظلوم وملتمسی به خودم بگیرم تا اشکان وراضی کنم که بیاد دنبالم.
مظلوم گفتم:اشی!!!!!
اشکان خندیدوگفت:جونه رها نمی تونم بیام دنبالت کلی کارریخته رو سرم.
باتعجب گفتم:توازکجافهمیدی که من ازت می خوام بیای دنبالم؟
- دیگه دیگه!اگه ما بعده 23 سال شومارو نشناسیم که اشی نیستیم دیگه.
مظلوم ترازقبل گفتم:اشی!!!تورو خدا...بیادیگه.
- مگه قرار نبود با ارغوان بیای؟
- چرا ولی خب یه مشکلی پیش اومده اون نمی تونه من و بیاره.
اشکان خندیدوگفت:پس پیاده برو لاغرکن.
- اشکـــان!!!!
- مگه بدمیگم؟!هر روز داری باماشین میری دانشگاه،یه بارم پیاده برو.
- آخه...
اشکان پرید وسط حرفم:اماوآخه نداره.من خیلی کار دارم رها!مواظب خودت باش.(خندیدوادامه دادSmileداری پیاده میای،حواست به ماشیناباشه،ازخط عابرپیاده برو،اگه راه خونه رو گم کردی به آقاپلیسه بگو بیارتت خونه!بی مزه هم خودتی.خداحافظ.
دهنم و بازکردم تایه چیزی بگم که صدای بوق بوق بلند شد.اَه!!!قطع کرد.
بی حوصله گوشیم و توی کیفم پرت کردم و صورتم و بادستام پوشوندم.
نمی دونستم باید ازحرفای آخراشکان بخندم یا باید ازحرفای آخر ارغوان گریه کنم!
قاطی کرده بودم فجیح!!!!آخه این چه وضعشه؟خیلی روز گندیه!خدا کنه زودتر تموم شه واتفاق بد دیگه ای نیفته!!!
توافکار خودم بودم که صدای زنگ گوشیم من به خودم آورد.به گوشی نگاه کردم.ارغوان بود!!!
دوست نداشتم جوابش و بدم.واسه همینم بی توجه به زنگ زدن موبایل،به درخت روبروم خیره شدم.
ارغوان دست بردار نبودویه بند زنگ می زد!ای بابا!بیخیال دیگه.چه کاریه؟!خب قطع کن اون و دیگه،ترکید!
گوشیم انقدر زنگ خورد که وسوسه شدم وتصمیم گرفتم که جواب بدم.علی رغم تمام حرفایی که زدم ودل پرم از ارغوان،دلم براش پرمی کشید!!!
گوشی وازتوی کیفم بیرون آوردم ودکمه سبزو فشار داد:
- بله؟!
- بله وبلا!کدوم گوری هستی تو؟
- فکرنمی کنم برای سرکار الیه مهم باشه.
- چرا.اتفاقاخیلی خیلی مهمه.
- اِ !!!؟!!؟پس اگه انقدر براتون مهمه،چرا جلوی شیدا جون من وسنگ رویخ کردین؟!
ارغوان ملتمس گفت:بیخی بابا!توچقدر گیری.حالاکاریه که شده دیگه.
- می تونست نشه.اگه تو پشت من وایمیستادی اینجوری نمی شد.
- رها!!!! اذیت نکن دیگه.
- من اذیت نکنم یاتو؟!مثل اینکه تواصلا حالیت نیست چی کار کردیا!!
- می شه بفرمایید چی کار کردم که شماانقدر ازدست من ناراحتید؟
- دیگه چیکارمی خواستی بکنی؟!آبروی نداشته ام وجلوی اون دختره بی شعور پزکی زشت بی ریخت بردی.به توام می گن دوست؟!ای خاک توسرمن کنن با این دوست داشتنم.
- باورکن من فقط می خواستم به شیدا کمک کنم.همین!
- بعله!!!اون که صدالبته. فقط من نمی دونم چرا گاهی اوقات روحیه پتروس فداکاری تو وجود شما زنده می شه!!!!ازاین به بعد باید بهت بگیم اری،ننه ی بروسلی دیگه.
بااین حرفم یکی ازخنده ترکید.اولش فکر کردم،ارغوانه اما یه ذره که دقت کردم،دیدم صدا ازپشت سرم میاد.
سرم و چرخوندم ودیدم ای دل غافل!!!!بدبخت شدم رفت.
رادوین وامیر درست پشت سرمن روی چمنانشسته بودن.البته نشسته که نه!!!رادوین ازخنده پهن زمین شده بود وامیرم به صورت نوسانی بالاوپایین می رفت!!!!
وای خدا!!!!من چرا انقدراحمقم؟!چجوری اینارو ندیدم؟!مگه میشه؟!مگه من کورم که دوتا آدم به این گندگی رو نبینم؟!
اَه!!!!مثل اینکه من اگه یه روز ضایع نشم،روزم شب نمیشه!
صدای ارغوان مانع ازفکر کردن به شاهکارم شد:
- رها؟!!!رها!!!کوشی تو؟!رها...
گوشی و به سمت گوشم بردم وخیلی آروم گفتم:اری فعلا!
وقطع کردم.
به رادوین وامیر خیره شده بودم وداشتم تودلم به خودم فحش می دادم!
سعی کردم مثل همیشه موضع خودم و حفظ کنم و وا ندم...بااینکه همش ضایع می شم ولی بزنم به تخته سنگ پاقزوینم!
اخم غلیظی کردم وروبه رادوین گفتم:نیشت و ببند!
بااین حرفم،امیر خفه خون گرفت اما رادوین نه تنهاخفه نشد بلکه خنده اش شدت گرفت!
عصبی گفتم:توکجای دنیانوشته که توباید به حرف زدن من بادوست پسرم و دوستم گوش بدی؟!
رادوین لابه لای خنده هاش گفت:همون جایی که نوشته توباید به حرف زدن من بادوست دخترام گوش بدی.
وازخنده پهن زمین شد.
وا!!!!!روانی.چرا الکی می خنده؟من خیلیم حرف خنده داری نزده بودم!
ولی پُربیراهم نمی گفتا!!!وقتی من به حرف زدنای اون گوش می دم چرا اون نباید به حرف زدنای من گوش بده؟ولی بازم با این حال،تغییر موضع ندادم.
رادوین بعداز اینکه یه دل سیر خندید،روبه من گفت:خیلی باحال بود.اشی...اری...اری،ننه بروسلی...
ویهو دوباره از خنده پهن زمین شد.
امیرم به سختی داشت خودش و کنترل می کرد تا نخنده!!
آب دهنم و قورت دادم و روبه رادوین گفتم:یعنی همش و شنیدی؟!
رادوین سرش. به علامت تایید تکون داد.
- همه اش و؟
- همه ی همش و!
وازخنده ترکید.
ای خاک توسرمن کنن!!!مگه میشه آدم انقدرکور باشه که دوتاگودزیلارو نبینه؟!
رادوین لابه لای خنده هاش گفت:به خداخیلی باحال بود.اری...اشی...اسم مخفف میذاری؟!اری ننه بروسلی؟!
اخمی کردم تاشاید رادوین به خنده اش پایان بده اما...
نخیر!!!مثل اینکه این آقاخیال بستن نیشش و نداره!
ازجام بلندشدم وکیفم روی دوشم انداختم.روبه رادوین گفتم:کارت اصلادرست نبودکه به حرفای من گوش دادی!
رادوین خنده اش و قطع کردوبه من زل زد.پوزخندی زدوگفت:ببین کی داره کار درست وغلط و به من یاد میده!
جوابی نداشتم که بهش بدم...به علاوه این دفعه دیگه واقعاحوصله کل کل نداشتم!!!
ولی سعی کردم که مثل همیشه موضعم و حفظ کنم.واسه همینم به یه اخم غلیظ بسنده کردم وازکنار رادوین گذشتم.
ازپشت سرم صدای رادوین وشندیم که می گفت:خدایی خیلی توپ حال اون دختره لوس و گرفتی.
باخنده ادامه داد:
- حتی حرف زدنت بااری و اون دخترلوسه روهم شنیدم.
ودوباره ازخنده ترکید.
بی شعوور!!!!
یعنی تمام حرفای من وشنیده؟!آخه این کجابودکه من ندیدمش؟!
ای خاک توسرمن کنن!!!!بدبخت شدم رفت!اگه اتفاقا واحمق بازیای امروز من و واسه کسی تعریف کنن،شرفم رفته!!!
چه روز گندیه امروز!
سعی کردم دیگه به اتفاقای بدی که امروز افتاده،فکر نکنم.واسه همینم ذهنم و خالی کردم وتمام فکرم و متمرکز راه رفتنم کردم تا یه وخ نیفتم زمین!!
باید باتاکسی می رفتم خونه.
علی رغم میل باطنیم،به سمت درخروجی دانشگاه به راه افتادم.
دیگه ازدانشگاه خارج شده بودم که گوشیم زنگ خورد.
بعداز کلی جون کندن وکشتی گرفتم باکیفم،تونستم گوشیم و پیدا کنم.
نگاهی به صفحه گوشی انداختم.بادیدن اسم ارغوان ناخودآگاه دستم رفت روی دکمه سبزوصدای ارغوان توی گوشم پیچید:
- کجایی؟!
- برای تو فرقیم می کنه؟!
- لوس نشو دیگه.کجایی؟
- دم در دانشگاه.
- خب پس همونجا که هستی باش.دارم میام دنبالت باهم بریم.
- لازم نکرده.خودم دارم می رم.
ارغوان جدی وقاطع گفت:همون جاباش،دارم میام.حرف زیادیم نزن.بای.
وبعد صدای بوق بوق بلند شد.
ازدست ارغوان خیلی حرصم گرفته بود...
توفیلمادیده بودم که وقتی آدمای باکلاس حرصشون می گیره،پاشون و می کوبن به اولین چیزی که دستشون میاد.
واسه همین منم برای خالی کردن حرصم،با پام یه لگد محکم زدم به ماشینی که کنارم بود.
به محض برخورد پام باماشین،آخی ازنهادم بلند شد!
درد پام یه طرف،صدای گوش خراش دزدگیر ماشین یه طرف!!!
یه صدای داشت که نگو ونپرس...
انگاربه بانک مرکزی دستبرد زده بودم!!!
صدای دزدگیره بدجور رومخم بود.پامم حسابی درد گرفته بود.
یکی نیست بهم بگه که وقتی جنبه نداری چرا الکی ادای این آدمای شیک وباکلاس و درمیاری؟!
توحال وهوای خودم بودم که صدای بوق یه ماشین ازپشت سرم من وبه خودم آورد.
باقیافه ای که ازدرد پام،مچاله شده بود،به عقب برگشتم وباراننده چشم توچشم شدم.
واین راننده ی خل وچل کسی نبود جز اری که داشت بانیش باز به من نگاه می کرد!!
اخمی کردم و به سمت در شاگرد ماشین رفتم.
عصبی درو بازکردم و خودم و پرت کردم توماشین.
درو محکم بستم و دهنم و باز کردم:
- توخجالت نمی کشی؟!مرده شورت و ببرن.اگه بدونی من امروز ازدست تو چی کشیدم!کله صبحی اون دختره ی بی شعور اومده گند زده به احوالات من،بعدشم که خانوم نُطق کردن،برای من نت بگیر سر کلاس!گذشته ارهمه اینا اگه بدونی چه روزی بود امروز!!!بابک اومد یه جور زر زر کرد،رادوین اومد یه جور دیگه زر زر کرد...(یه دفعه نمی دونم چی شده که قیافه امیر اومد توی ذهنم وگفتمSmileراستی تو کی جزوه ات و داده بودی به امیر که امروز اومده جزوه هات و به من پس داده؟!چشمم روشن!!!دیگه یواشکی به پسر مردم جزوه می دی؟!اون وخ من اینجابوقم؟نباید یه ندابه من بیچاره بدی؟!ای خاک توسرت کنن.(ویه دفعه قیافه شیدا اومد جلوی چشمم وبدون اینکه به ارغوان اجازه صحبت بدم،دوباره خودم شروع کردم به حرف زدنSmileاون چه وضع حرف زدن بود؟!چرا جلوی شیدا اونجوری کردی؟!یعنی من به اندازه اون دختره ی چلغوز ارزش ندارم که به جای من طرفدار اون شدی؟!اگه بدونی چقدر اعصابم از دستت خورد بود!!!!پاشدم رفتم دستشویی تا خیر سرم یه آبی به سروصورتم بزنم.بعدش رفتم رویکی ازصندلیا نشستم وزنگ زدم به اشکان.بعدشم که توزنگ زدی.نگو اون رادوین بی شعور با امیر دقیقاپشت من نشسته بودن وهمه چی و شنیدن!تقصیر توئه دیگه...وگرنه من انقدر گیج نبودم که دوتا گودزیلابه اون گندگی رو نبینم.انقدر بدم میاد ازاون عوضی بی شعور زشت بی ریخت خودشیفته دخترباز!!!
در طول صحبتم ارغوان مدام لبش و می گزید وبا ابروهاش به پشت ماشین اشاره می کرد. 
وا!!!اینم ازدست رفته ها!
روبه ارغوان گفتم:چته تو هی ابروت و واسه من نمایش می دی؟!؟!منگول شدی؟!باشه بابا فهمیدم ابرو داری!چرا الکی لبت و گاز می گیری؟!باشه بابا دیدم لب داری.خداشفات بده!چرا هی الکی به پشت ماشین اشاره می کنی؟!مگه این پشت چی هست که...
سرم و به عقب چرخونده بودم وبادیدن چشمای عسلی رادوین،حرفم نصفه نمیه مونده بود!
امیر بایه لبخند به من نگاه می کردو صورت رادوینم قرمز شده بود!!!فکر کنم خیلی خیلی جلو خودش و گرفته بود تانخنده.
امیر روبه من گفت:دست شما درد نکنه دیگه رهاخانوم،ماشدیم گودزیلا؟!
بااین حرف امیر،رادوین ازخنده ترکید!
منی که اصلا خجالت مجالت حالیم نیست شرخ شده بودم!!!خیلی افتضاح بود!هرچی ازدهنم دراومد بار امیر ورادوین و... کرده بودم و ازدستِ قضا اونام همه اش و شنیده بودن!
همش تقصیر ارغوانه که بهم نگفت اینا اینجان!!
اون بیچاره که می خواست بهت بگه.ندیدی چجوری ابروش و برات کج وکوله می کرد؟!توخودت خری که منظورش و نفهمیدی.اصلامن خرچجوری این دوتاروندیدم؟!این دوتاگودزیلاکه پشت ماشین نشسته بودن!!!دیگه واقعابه کوربودن خودم اطمینان حاصل کردم!!
باصدای آرومی که خودمم به زور می شنیدم روبه امیر گفتم:ببخشید آقای خالقی منظوری نداشتم!
رادوین به جای امیر جواب داد:
- خوبه منظوری نداشتی که اینجوری حرف زدی!اگه منظور داشتی دیگه چی می گفتی؟!
باحاضرجوابی رادوین انگارکه منم دوباره روحیه کل کل کردنم و به دست آوردم.
پوزخندی زدم وگفتم:اتفاقا برعکسِ آقای خالقی همه حرفایی که به تو زدم، درست و بامنظور بوده!
این دفعه امیر ازخنده ترکید.
رادوین اخم غلیظی کردو باآرنجش به پهلوی امیر زد.امیرم به زور نیشش و بست وسعی کرد که دیگه نخنده.
رادوین باهمون اخم غلیظش به من خیره شده بود.مطمئن بودم که داره تو ذهنش من و دار می زنه و بعدم سنگ قبرم ومی شوره وحلوام و خیرات می کنه.
برای ایکنه دیگه جو رو ازاینی که هست ضایع ترنکنم،سرم و چرخوندم و به روبروم خیره شدم.
سکوت فضای ماشین و پرکرده بود.
ارغوانم وقتی شرایط و اونجوری دید،استارت و زد وبه راه افتاد.
ده دقیقه از راه افتادنمون گذشته بود ولی هنوزم سکوت حکم فرمابود.
سکوت خیلی بدی بود.واقعا افتضاح بود!!!
ارغوان حواسش شیش دونگ به راندگیش بودو از امیرو رادوینم صدایی درنمی یومد.عجیب بود که رادوین بتونه خفه خون بگیره!
بالاخره امیر سکوت و شکست وخطاب به ارغوان گفت:خیلی زحمت دادیم خانوم همتی.
ارغوان لبخندی زدوگفت:نه بابا.این چه حرفیه؟
- اگه ماشین رادوین خراب نمی شد مزاحمتون نمی شدیم.
- آقاامیر مزاحم چیه؟!شمامراحمید.
ایش!!!!پس ماشین آقارادوین خراب شده!!!به درک که خراب شده تاباشه از این خرابیا!
اصلا من نمی دونم خرابی ماشین اینا چه ربطی داره به اری؟نمی دونم چرا ارغوان امروز شده ننه بروسلی!اون از کمک کردنش به شیدا،اینم ازکمک کردنش به اینا!
دیگه هیچ حرفی زده نشد تاوقتی که رسیدیم به یه کوچه که امیرروبه ارغوان گفت:همین جاس...ممنون میشم نگه دارید.
ارغوانم نگه داشت.
امیر لبخندی زدوروبه ارغوان گفت :خیلی زحمت دادیم.ببخشید.
ارغوان لبخندی زدوگفت:خواهش می کنم آريالاامیر...کاری نکردم که!!
امیرم لبخندی زدوگفت:شمالطف دارین.به هرحال ممنون.فعلا خداحافظ.
روکرد به من و گفت:خداحافظ رهاخانوم.
من و ارغوانم بایه لبخند جواب خداحافظیش و دادیم.
و امیر ازماشین پیاده شد.
رادوینم روبه راغوان گفت:لطف کردین ارغوان خانوم.خداحافظ.
ارغوان لبخندی زدوگفت:خواهش می کنم.خداحافظ.
عوضی بی شعور حتی یه خداحافظی خشک وخالیم ازمن نکرد!!!نکردکه نکرد...مگه من به خداحافظی اون محتاجم؟!!
رادوین ازماشین پیاده شد و وقتی می خواست درو ببنده،کله اش و کردتوی ماشین وروبه من گفت:دارم برات رها خانوم!حالامن عوضی بی شعوور زشت بی ریخت خودشیفته دختربازم دیگه!نه؟!
پوزخندی زدم وگفتم:چه خوب همه صفاتت و حفظ کردی خودشیفته!
رادوین پوزخندی زدو در ماشین و بست.
دلم می خواست،برم و بزنم لهش کنم اما حوصله دردسر نداشتم.امروز به اندازه کافی گند بود،نمی خوام گندترش کنم!!!
ارغوان برای امیر ورادوین بوقی زدوبه راه افتاد.
منم باهمون اخمی که ازاول داشتم،روم و از اری برگردوندم و به خیابونا وآدما خیره شدم.
چند دقیقه ای توسکوت گذشت تا بالاخره ارغوان به حرف اومد:
- حالِ رهاخانوم اخموی پاچه گیر ما چطوره؟
اخمم وغلیظ ترکردم و گفتم:بده...خیلیم بده.
- چرا اون وخ؟!
پوزخندی زدم وگفتم:بااون همه اتفاقی که برام افتاده،انتظار داری خوب باشم؟!
ارغوان لبخندی زدوگفت:الهی من بمیرم واسه توکه اون همه اتفاق بد برات افتاده!
- لازم نکرده توبرای من بمیری.همه این آتیشا ازگور توبلندمیشه!!!
ارغوان خندیدوگفت:من چی کاره ام؟!؟
به سمت ارغوان برشگتم و بهش زل زدم.باعصبانیت گفتم:توچیکاره ای؟!تقصیر توبود که من اعصابم خورد شدو رفتم دستشویی وروی صندلی ای نشستم که رادوین وامیر پشتش بودن.تقصیرتوبودکه اونا همه حرفای من و شنیدن.تقصیر توبودکه امیرو رادوین سوار ماشینت کردی و به من بدبخت نگفتی.منم دهنم و باز کردم و هرچی دلم خواست بارشون کردم.اینا همش تقصیر توئه.همش!!
ارغوان لبخندی زدومهربون گفت:باشه اینا همش تقصیر منه!قبول.حالا حوصله داری باهم بریم 2 تابستنی توپ بزنیم بر بدن؟!
اخمم و غلیظ ترکردم ودرحالیکه روم و از ارغوان برمی گردوندم،گفتم:نه!!
ارغوان اخمی کردوگفت:چه کینه ای هستی تودختر!حالاانگار چی شده.لوس!
من لوس نبودم،نیستم ونخواهم بود ولی خدایی اون روز اعصابم خیلی خورد بود...حالم اصلاخوب نبودو مهم تراز همه اتفاقای خیلی بدی افتاده بود!
تاوقتی که به دم درخونه مارسیدیم،من به بیرون خیره شده بودم وارغوانم به روبروش.
وقتی رسیدیم،ارغوان روبه من گفت:رسیدیم رهاخانوم اخمو.
روبه ارغوان گفتم:دستت درد نکنه.خداحافظ.
درماشین و بازکردم وپیاده شدم.
می خواستم از ماشین فاصله بگیرم که صدای ارغوان من و دوباره به سمت ماشین برگردوند:
- رها خانوم جزوه های من و یادت رفت بهم بدی.
لبخندی زدم و جزوه های ارغوان و ازتوی کیفم بیرون آوردم.
به ماشین نزدیک شدم وجزوه هارو از پنجره به دست ارغوان دادم.
سرم و ازپنجره کردم توی ماشین و لبخند شیطونی زدم وگفتم:دیدی اری خانوم؟!دیدی که این آقاامیر دوست داره؟!دیدی من هی بهت می گفتم،توهی می گفتی نه!
ارغوان اخمی کردوگفت:کی گفته که امیر من و دوست داره؟!
- من!!

سپاساتون کو؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟DodgyDodgyTongue
بچه ببخشید اینقد دیر به دیر پست میذارم.اخه امتحان دارمSmile
هنوز قسمت های قشنگش مونده.
نظرتون درباره رمان چیه؟Blush
 مخاطب פֿـاص نــבارҐ ! چوטּ פֿـوבҐ פֿـاصҐ .!!
نخونی پشیمون میشی=یه رمان خنده دار وباحال
پاسخ
 سپاس شده توسط یلدا عبدی ، s1368 ، ارسیتا ، دايانا ، امیر حسین 222 ، dj erfan ، ற!ՖŠ Д¥Ť!Ñ ، AMIRESESI ، E.A ، نگین15 ، جوجو خوشگله ، L²evi ، OGAND$ ، kiana.a ، هلیا78 ، mosaferkocholo ، _PαяαиÐ_ ، عاصی ، a1100 ، شیدا.پ ، Berserk ، دلارام 19 ، هیلدا 82 ، *tara* ، خانومي ، n@jmeh ، سوپرمغز ، دخی بامرام ، سارا.s ، mahali ، ♡ J◯乙丹 ♡ ، ρυяρℓє_ѕку ، الوالو ، جوجه کوچول موچولو ، 83 pooneh ، -Demoniac- ، یاسمنz ، آرشاااااااام ، اکسوال ، S.mhd ، faranak1380 ، *Aɴѕel* ، yald2015 ، BIG-DARK


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: نخونی پشیمون میشی=یه رمان خنده دار وباحال - بیتا خانومی* - 13-03-2014، 15:34

موضوعات مرتبط با این موضوع...
  *رمان اسرار يك شكنجه گر*
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان:خاطرات روزانه یه دختر اسکل 15 ساله
  رمان راغب | به قلبم بانوی نقابدار (زمان آنلاین دز حال تایپ)
Heart رمان خیانت به عشق (غم انگیز گریه دار هیجانی)
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان