17-03-2014، 13:08
همه ی رنگ ها با من آشنایند.
هر موجی که از سینه ی دریا بر میخیزد،
به سوی من پیش می آید
و برایم پیامی در ساحل می نهد و باز میگردد.
جاذبه ای مرموز، دل مرا به این سرزمین می کشاند.
هوا عطری به مشامم می ریخت که گویی
دیری نگذشته است که او از این جا گذشته است.
بوی گل صوفی در فضا پراکنده بود.
سکوت بود و سخن بود.
هنوز نقش وجودی نبود.
اما طرحِ "دوست داشتن" بر سینه ی عدم نقش شده بوده.
گویی بندی نامریی،
پای دل مرا به این جا بسته است.
دل مرا با این سرزمین کاری هست.
هر موجی که از سینه ی دریا بر میخیزد،
به سوی من پیش می آید
و برایم پیامی در ساحل می نهد و باز میگردد.
جاذبه ای مرموز، دل مرا به این سرزمین می کشاند.
هوا عطری به مشامم می ریخت که گویی
دیری نگذشته است که او از این جا گذشته است.
بوی گل صوفی در فضا پراکنده بود.
سکوت بود و سخن بود.
هنوز نقش وجودی نبود.
اما طرحِ "دوست داشتن" بر سینه ی عدم نقش شده بوده.
گویی بندی نامریی،
پای دل مرا به این جا بسته است.
دل مرا با این سرزمین کاری هست.