دوستم این داستانو برام تعریف کرد و قسم می خورد که حقیقت داره . می گفت داشته توی جاده ی شمال حرکت می کرده که یاد بابای خدا بیامرزش میفته که قبل از این که بمیره بهش راهی نشون می ده و می گفته که برای رفتن به شمال از این راه استفاده کن . او هم از همون راه می ره . توی راه پر از درخت بوده . جنگل خیلی زیبایی بوده . سرسبز و قشنگ . یک دفعه ماشینش پنچر می شه از ماشین که پیاده می شه زیر پاش خالی می شه و میفته توی یک جای دره مانند . زخمی میشه بعد کم کم بلند می شه و شروع به راه رفتن می کنه . خلاصه شب میشه و هوا تاریک و ترسناک بوده . از ترس همه جای بدنش می لرزیده . از دور یک ماشین می بینه که خیلی آروم داشته حرکت می کرده . خودش را به ماشین می رسونه . میپره روی صندلی عقب می شینه تا سرشو میاره بالا میبینه که ماشین راننده نداره . بارون شدیدی شروع می شه و سرعت ماشین یکم زیاد می شه و به طرف پرتگاه می ره از ترس گریه اش می گیره یک دفعه یه دست از پنجره میاد و فرمون را به سمت دیگه ای می بره . سریع از ماشین می پره بیرون و تا می تونسته می دود . به یه قهوه خونه می رسه اون جا ولو می شه یک دفعه دو نفر که خیس آب بودند از در میان تو . یکی شون به اون نگاه کرده و به اون یکی گفته : احمد این همون احمقی نبود که وقتی داشتیم ماشینو حل می دادیم پرید تو ماشین ؟
|
نظرسنجی: این رمان را بنویسم یا نه ؟ این نظرسنجی بسته شده است. |
|||
آره | 0 | 0% | |
نه | 0 | 0% | |
در کل | 0 رأی | 0% |
*شما به این گزینه رأی دادهاید. | [نمایش نتایج] |
امتیاز موضوع:
کره فروش{داستان} |
|
![]() |
|||||||
![]() |
![]() |
![]() |
![]() |
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید | ||
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید | ||
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
|
یا |
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.
|
کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان