امتیاز موضوع:
  • 5 رأی - میانگین امتیازات: 4.6
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان حرمت عشق (جلد دوم با من قدم بزن ، ناباورانه)

#3
آخرین چرخم رو جلوی آینه زدم ، از پله ها پایین میومدم که صدای آدرین بلند شد:
- عزیزم بیا دیگه ، دیر شد.
- اومدم.
با کفش های پاشنه بلندم ، از پله ها دویدم و رو به روی آدرین ظاهر شدم. لبخند زد و گفت:
- می خوای امشب همه رو دیوونه کنی؟
- چرا؟
- خیلی خوشکل شدی عزیزم.
- خوب دیگه ، تو هم خیلی خوب شدی.
- بریم؟
- آره.
رفتیم پایین ، تو پارکینگ ، آدرین با سوئیچ در ماشین رو باز کرد ، سوار شدم. حرکت کرد ، رو به آدرین گفتم:
- پدرجونم میاد؟
- آرتونیس میارتش.
- آهان. با بابام حرف زدم گفت دیرتر میاد.
- اوهوم.
- آدرین؟
- جانم؟
- دوسم داری؟
- معلومه که دارم ، این دیگه چه سوالیه؟
- فقط خواستم مطمئن شم.
- تو چی؟
- منم دوست دارم آدرین ، ببخشید اگه ناراحتت کردم.
- نه عزیزم تو تقصیری نداری.
- مرسی که درکم می کنی.
- تو ساقدوشی؟
- مگه خودش خواهر نداره؟
- یادم نبود.
- کاش خواهر منم بود.
- نوشیکا.
- خوب من حتی یه بارم ندیدمش.
- تو رو خدا دوباره این موضوع رو پیش نیار.
- باشه ، ببخشید. دلم تنگ شده واسه میشا. آدرین؟
- چیه عزیزم؟
- فردا بریم سر خاکش؟
- باشه.
- قول دادیا.
- باشه دیگه.
شاید اصرارم برای دیدن آرتیمان هم بود... رسیدیم دم در باغ ، آدرین ماشین رو پارک کرد و پیاده شدیم ، اومد سمتم ، بازوش رو گرفتم ، دوتایی وارد تالار باغ شدیم ، عروس و داماد نشسته بودن رو صندلی مخصوصشون ، رفتیم سمتشون ، با ذوق به ناهید نگاه کردم و گفتم:
- پس لنزات کو؟ فکر کردم حتما می ذاریشون.
- پارشون کردم ، آخه سعید میگه چشمای مشکیم فوق العادس.
- چه مرد خوبی... نمی خواد دلت بشکنه.
- نخیرم راست میگه.
- هـــِــی روزگار ، خوبه والا ، نگا یه غریبه چجوری دوست آدمو تغییر میده.
- سعید غریبه نیست ، عشق منه.
- خفه شو ناهید.
- حسود.
- اوه اوه ، ببین دوست چندین و چند سالشو چجوری فروخته.
- نه عزیزم تو عشق منی ، ولی خوب سعیدم یه چیز دیگه اس.
خندیدیم ، رفتم تو رختکن و لباس هامو عوض کردم ، یه پیراهن بلند دکلته مشکی رنگ پوشیده بودم و روش یه کت کوتاه آستین کوتاه مشکی تنم کرده بودم ، آرایشم رو تمدید کردم و موهای ویو شدم رو کنار دادم ، از صبح رفته بودم آرایشگاه و خیلی خسته بودم اما عروسی ناهید بود دیگه ، بیرون رفتم ، آدرین مقابل در منتظر بود ، با آدرین رفتیم سمت میز پدرجون و آرتونیس ، بعد از سلام و احوال پرسی نشستیم ، آرتونیس رو به من کرد و گفت:
- نوشیکا بابات نیومده؟
- نه دیرتر میاد.
کمی پذیرایی شدیم ، بعد اکثر مهمان ها اومدن و عروسی شلوغ شد ، بابا هم رسید و اومد کنارمون ، سلام کردیم و بابا نشست کنار پدر جون ، تصمیم گرفتیم با آدرین بریم و برقصیم ، آرتونیس و سامان هم بلند شدن تا برقصند ، عروس و داماد هم وسط بودن ، با لبخند به دوتاشون نگاه کردم ، به آدرین نگاه کردم و گفتم:
- آدرین ، چقدر این دوتا به هم میان.
- آره خیلی ، خوشبخت شن.
- ایشالله.
همراه آدرین بلند شدم و مشغول به رقص شدیم ، شام رو خوردیم و عروسی به پایان رسید ، از ته دل براشون آرزوی خوشبختی کردم ، ناهید و سعید تو عروسی من و آدرین با هم آشنا شده بودن ، سعید برادر سامان بود یعنی ناهید جاری آرتونیس میشد ، شب خوبی بود ، آخرشب ، همراه با آدرین سوار ماشین شدم ، ماشین حرکت کرد و بعد از چند بوق متوالی وارد اتوبان شدیم ، آدرین ضبط رو روشن کرد اما صداش رو کم کرد ، فقط موزیک آروم پخش میشد:
عاشق تر از قبلم بمون تو پیشم
دو ر از چشات هر گز اروم نمیشم...
آدرین- نوشیکا امشب مثه یه ستاره بودی ، ستاره ی من.
با لبخند ، دستم رو روی دستاش گذاشتم و گفتم:
- مرسی عزیزم.
- خیلی دوست دارم ، خیلی... باورت نمیشه.
- باورم میشه ، بهم ثابت شده.
آدرین منو خیلی دوست داشت ، من چی؟ من چقدر آدرین رو دوست داشتم؟ آدرین کنار من موند ، وقتی در اوج ناامیدی بودم... وقتی مادر و پدرم رو تقریبا از دست داده بودم... وقتی بهش گفتم که آرتیمان رو دوست دارم ، وقتی بچه ی توی شکمم مرد ، کنارم بود ، تنهام نذاشت...
هی نمیدونی چه خبرته
نمیتونم حرفامو یه نفره بگم ، حق داری بری ، من كه جای تو نیستم
داری فكر میكنی كه من دیگه مال تو نیستم...
سه سال پیش از آسایشگاه روانی مرخص شدم و زندگی مشترکم رو با آدرین آغاز کردم ، سعی کردم خودم رو قانع کنم که آرتیمان رو دوست ندارم ، گرچه موفق نشدم اما تاثیری در زندگیم با آدرین بوجود نیاورد ، شاید اگه آرتیمان بود...
چیه؟
میخوای بهم بگی باورش سخته؟
كیه؟
اون كه كنار تو تا اخرش نشسته
دستام رو با حرص از روی دستای آدرین برداشتم و موزیک رو زدم از اول و زیاد کردم ، برام هیچی مهم نبود ، مهم این بود که افکار پریشونم از بین برن...
عاشق تر از قبلم بمون تو پیشم
دو ر از چشات هر گز اروم نمیشم
عاشق شدن خوبه اگه عشق تو باشه
تنهام نزار تا بی تو دنیام از هم نپاشه
تنهام نزار تا بی تو دنیام از هم نپاشه
از من نگذر نمیتونم
چون وابستس به تو جونم
محتاجم به نفسهاتو
اخه دور از دستات تو زندونم
هی نمیدونی چه خبرته
نمیتونم حرفامو یه نفره بگم ،حق داری بری ، من كه جای تو نیستم
داری فكر میكنی كه من دیگه مال تو نیستم
كاش میشد چشمارو بستو باز كردو به راحتی به روزای قبل باز گشت
ماها كنار هم بدون هیچ دردو رنجی ، قصه ای نبود و نه جر رو بحثی
چیه
میخوای بهم بگی باورش سخته؟
كیه
اون كه كنار تو تا اخرش نشسته
اون كه دیونته ، مثه نفس نزدیكه به تو
،میگه با تو بودن درداشو تسكینه یه عمر
وقتی اگر باشی غرق تو میشم دور
از چشات هرگز اروم نمیشم
از غم دلم دوره اخه توی امیدم
دیگه دوریت محاله
واسط جونمو میدم
از من نگذر نمیتونم
چون وابستس به تو جونم
محتاجم به نفسهاتو
اخه دور از دستات تو زندونم
از ماشین پیاده شدیم ، خیلی سریع رفتم بالا ، آرایشم رو پاک کردم ، لباس هام رو عوض کردم و بعد هم سریع حالت خواب گرفتم... صدای آدرین رو شنیدم که به حموم رفت... سه سال پیش وقتی می خواستم یه زندگی جدید رو شروع کنم ، هر چیزی که تو زندگی قبلیم بود رو دور انداختم ، پدر آدرین برای همیشه رفت شمال و خونه خودش رو هم فروخت ، من هم خونم رو فروختم و ما یه خونه جدید گرفتیم ، دور از خونه قبلیم... مادرم پیدا نشد... نمی دونم شاید اونم الان یه گوشه ی دنیا داره بی دغدغه شایدم با دغدغه زندگیش رو می کنه و حتی یادش رفته که دوتا دختر تو زندگیش وجود داشتن که از وجود خودش بودن... هفت سالی میشه که مادرم رو ندیدم ، دیگه زندگی بدون اون برام عادی شده ، درسم رو به پایان رسوندم و یه مطب زدم ، البته خیلی تو کارم موفق نیستم چون فقط برای فراغت به مطب میرم ، سه روز در هفته ، یک سال پیش بود که فهمیدم حاملم ، بچه پسر بود ، خوشحال بودم ولی خب به خاطر مسائلی که داشتم و اتفاقات قبلی زندگیم ، پسرم رو از دست دادم ، آدرین شبانه روز مراقبم بود ، هیچ وقت تنهام نذاشت ، نمیدونم سزاوار این همه عشق و محبت بودم یا نه اما اون هیچ وقت تنهام نذاشت ، نمیدونم چی شد که بعد از یک عالمه فکر و خیال خوابم گرفت ، صبح که از خواب بیدار شدم ، آدرین بلند شده بود ، سریع به حموم رفتم و بعد بیرون اومدم ، از اتاق بیرون رفتم ، آدرین تو آشپزخانه بود ، رفتم پیشش ، لبخندی زدم و گفتم:
- صبح بخیر ، زحمت کشیدی.
- صبح شماهمم بخیر ، اختیار داری.
میز رو آماده کرده بود ، چای ریختم و پیشش نشستم ، مشغول خوردن شدیم ، یکم که گذشت گفتم:
- آدرین؟
- جانم؟
- یادت که نرفته چه قولی دادی بهم؟
- تنها میری قربونت برم؟
- من می خواستم باهم بریم.
- آره ولی... تو شرکت کار دارم.
- باشه مهم نیست.
- ببخشید عزیزم.
- نه ، مهم نیست با ماشین خودم میرم ، تو کی میای؟
موبایلش زنگ خورد ، جواب داد:
- بله؟ ... خب صبر کن ...
بلند شد و کمی ازم فاصله گرفت ، صداش رو نمی شنیدم ، با صدای بلند ازش پرسیدم:
- دیگه نمی خوری؟
سرش رو به علامت نه تکان داد و من هم میز رو جمع کردم ، رفتم به اتاقم ، سریع آماده شدم ، مانتو طوسی رنگ با شلوار و شال مشکی ، آرایش کردم ، سریع از اتاق بیرون رفتم و پله هارو بدو بدو طی کردم ، آدرین بالا میرفت ، مقابلش ایستادم و گفتم:
- من دیگه دارم میرم ، بعدش شاید بخوام چندجا سر بزنم ، خبر میدم بهت حالا.
- باشه عزیزم.
سوئیچ رو برداشتم ، کفش هام رو پا کردم و از خونه بیرون رفتم...
پاسخ
 سپاس شده توسط ღ ツ setareh ツ ღ ، سوارکار ، s1368 ، ساچلين ، ققنوس طلایی ، 7383 ، saba3 ، پری خانم ، *مهرناز ، ຖēŞค๑໓ ، [ niki ] ، ✔✘ζoΘdY✘✔ ، Mason ، Mᴏʙɪɴᴀ ، "تنها" ، Berserk ، мoвιɴα т ، عاغامحمدپارسا:الکی ، پایدارتاپای دار ، SOGOL.NM ، Nafas sam


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: رمان حرمت عشق (جلد دوم با من قدم بزن ، ناباورانه) - ըoφsիīkα - 02-04-2014، 4:18

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Heart رمان[انتقام شیرین]
  رمان تمنا برای نفس کشیدن
  رمان الناز (عاشقانه)
  رمان شورنگاشت(داستانی کاملا واقعی)|ز.م

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان