امتیاز موضوع:
  • 27 رأی - میانگین امتیازات: 4.37
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

نخونی پشیمون میشی=یه رمان خنده دار وباحال

#46
ممنونم بچه ها به خاطر نظرات قشنگتون

- توخودت اون عشق واز دلم بیرون کردی...مسبب این تنفر خوده تویی!!توسحر...خوده تو! - نه.من این تنفروتودلِ تونکاشتم!... توبه کس دیگه ای به جزمن فکرمی کنی.مگه نه؟راستش وبگو...راستش وبگورادوین...کی جای من اومده توقلبت؟!کی بوده که انقد زود اون همه عشق وعلاقه رونابود کرده؟کی بوده؟کی بوده که توبه خاطرش داری سرِمن دادمیزنی؟کی بوده؟کی؟؟ وبه هق هق افتاد... صدایی ازرادوین درنمیومد...هیچ صدایی...تنهاصدایی که به گوشم می خورد صدای ضجه زدن سحربود... گوشم وتیزتر کردم تاشاید بتونم صدای رادوین وبشنوم...ولی انگار رادوین اصلاحرفی نمیزد...انگار سکوت کرده بود... بعداز چند دقیقه،بالاخره رادوین به حرف اومد.صدای آرومش به گوشم خورد...برعکس دفعه های قبل دیگه دادنمیزد...به سختی می تونستم بفهمم چی میگه: - آره...حق باتوئه...حرفای تودرسته! اما نه همش...این وبدون مسبب این همه تنفر توبودی وبس!هیچ کس دیگه ای به جزتواین تنفرو تو دل من نکاشته...من فراموشت کردم سحر.دیگه بهت فکرنمی کنم.تازگیا...تازگیا یه حس عجیبی باهام همراه شده...نمی دونم...مطمئن نیستم...ولی به گمونم اسم این احساس عِ... انقد این کلمه آخرو آروم گفت که اصلا نفهمیدم چی گفت... اسم این احساس...عِ... عِرفانه؟؟عرفان خره کیه بابا؟؟پس اگه عرفان نیست چیه؟عِ...عِ...کلمه آخر رادوین چی بوده؟؟... همون طور مشغول فکر کردن بودم...همه ذهنم درگیر این بودکه بفهمم کلمه آخر رادوین چی بوده که یهو در خونه بازشد! با باز شدن درخونه رادوین،توجام سیخ شدم ویک قدم به عقب رفتم... روبروی در وایسادم وخیره شدم به کسی که توچهار چوب در جاخوش کرده بود. سحره! همون کسی که اون روز ازم خواست کادوش وبه رادوین بدم...همونی که رادوین هروقت اسمش ومی شنوه قاطی می کنه...همونی که رادوین چندبار پشت تلف باهاش دعواکرده...سحرهمون عشق قدیمی رادوینه...همون بی لیاقت!اونی که رادوین و تنهاگذشات سحره!... خیره شده بودم به چشمای خیس سحر... اونم زل زده بودبه چشمای اشکی من... هردومون چشمامون اشکی بود...چشمای من از سرِ دلتنگی وچشمای اون از دعوای چند دقیقه پیشش بارادوین... من چقدر از این چشمای اشکی که حالا روبرومه بدم میاد...ازش متنفرم...متنفر! موشکافانه تک تک اعضای صورتش وزیرنظر گرفتم... ابروهای کوتاه وکلفت مشکی... چشم های درشت مشکی...موژه های بلند ریمل زده شده...بینی کوچیک وزیبا...لب قلوه ای والبته رژلب قرمز آتیشی...پوست سفید...موهای قهوه ای تیره ای که به شکل کاملا مرتبی از شالش بیرون زده بود...معلوم بودکه وقت زیادی برای آریش ودرست کردن موهاش صرف کرده...شال قرمزی که سَرکرده بود خیلی به رنگ پوستش میومد! خیلی خوشگل بود...واقعاخوشگل بود...ولی... حس خوبی نسبت به این چهره زیباندارم...به هیچ وجه!دفعه قبل که دیدمش مهربون تر به نظر می رسیدولی حالا... جوری نگاهم می کردکه انگار زدم شوور نداشته اش ونفله کردم وسنگ قبرش وباگلاب شستم! تونگاهش غیض وعصبانیت موج میزد...حسادت...حرص...تنفر! زبونش تودهنش چرخید...بالحنی عصبانی وتوهین آمیز گفت:پس تویی اونی که جای من وتوقلب رادوین گرفته؟!تویی که رادوین عاشقت شده؟تو؟!! ونگاه تحقیر آمیزی هم چاشنی لحن توهین آمیزش کرد... چشم غره ای بهم رفت وازچهار چوب دربیرون اومد...بعداز پوشیدن کفشای پاشنه بلندش،ازکنارم رد شد وبه سمت آسانسور رفت... من اما انگار دربرابر نگاه های تحقیر آمیز وچشم غره آخرش بی تفاوت بودم...هیچ رغبتی برای تلافی کردن رفتارش ازخودم نشون ندادم!...ارزشش ونداشت که انرژی بذارم وباهاش هم کلام بشم... سحر باقدم های سریع وارد آسانسور شد...یه لحظه صدای گریه خفیفی به گوشم خورد... خیلی سریع دکمه آسانسور وفشار دادو آسانسور حرکت کرد. انگار نمی خواست که من بیشتر ازاین صدای گریه اش وبشنوم...حتماً نمی خواست که غرورش جلوی من خَدشه دار بشه! بیچاره خبر نداره که من صدای تمام ضجه هاوهق هق هاش وشنیدم... بیچاره؟!سحر بیچاره است؟غلط کرده...انقدر بدم میاد ازش که حدواندازه نداره...دختره روانی بی احساس بی لیاقت!رادوین عاشقش بود...رادوین دوسش داشت ولی اون بدون هیچ توجهی از رادوین گذشت ورفت!...حالا برگشته که چی وثابت کنه؟!عشق نداشته اش ونسبت به رادوین؟! مگه سحر رادوین ودوست داره؟اگه دوسش داشت پس چرا رفت وتنهاش گذاشت؟!...ازش متنفرم...چون با رفتنش رادی گودزیلا رو داغون کرد!رادوین می گفت جلوی سحر التماس کرده...التماسش کرده که نره وتنهاش نذاره ولی اون انقدر سنگدل بود که دلش به حال رادوین نسوخت!چطور تونست انقدر بی رحم باشه؟!چطور تونست التماس کردن رادوین وببینه واعتنایی نکنه؟حالا چطور برگشته ودم از عشق میزنه؟...اصلا چرا این دیوونه فکر می کنه رادوین عاشق منه؟!...چرا بین این همه آدم گیر داده به من؟!آدم چلغوز تر از من نبود که رادی بخواد عاشقش بشه؟!والا...ولی راستش از این حرفش خیلی خوشحال شدم!اصلامی دونی چیه؟!حال کردم...عشق کردم!جیگرم خنک شد که سحر فکر کرد رادوین من ودوست داره!بذار انقدر بهم حسادت کنه وحرص بخوره تا بمیره!...اون رادوین واذیت کرده...کاری باهاش کرده که هروقت به یاد خاطرات گذشته میفته اشک توچشماش جمع میشه...به خاطر اشکی که توچشمای رادوین جمع شد از سحر متنفرم!...به خاطر اشک رادوین...حالم ازش بهم می خوره...سحر باید یه جوری تقاص کاری که بارادوین کرده رو پس بده...بذار حرص وحسادتی که نسبت به من داره مسبب پس گرفتن این تقاص باشه! یهو صدای شکستن یه چیزی به گوشم خورد...انگار شیشه ای چیزی شکسته بود...صدا ازخونه رادوین اومد! بیخیال فکرکردن به مزخرفاتی شدم که ذهنم ومشغول کرده بودن.باعجله کفشام ودرآوردم وخودم پرت کردم توی خونه...دروبستم وخیره شدم به خونه روبروم... نگاهم توی خونه چرخید وروی رادوین ثابت موند... پشت به من،روبروی پنجره هال وایساده بود وسرش وبه زیر انداخته بود...بهش نزدیک تر شدم...نگاهم به شیشه خورده هایی افتاد که جلوی پای رادوین،روی زمین،پخش شده بودن...ازظاهرشیشه هاپیدا بودکه بقایای گلدون شیشه ای روی اپن آشپزخونه ان...همون گلدونی که رادوین قبلاً توش گل رز گذاشته بود... رادوین این گلدون وشکونده؟اما آخه چرا؟از عصبانیت بیش ازحد؟!یعنی رادوینم مثل من هروقت عصبی میشه،میزنه اولین چیزی که به دستش میادو میشکونه؟من هروقت خیلی عصبانی میشم این کارو می کنم پس حتماً رادوینم الان خیلی عصبانیه!اونقدر عصبانی که به گلدون روی اپن خونه اشم رحم نمی کنه...همش تقصیراین دختره چلغوزه...واسه چی اومد رادوین وعصبانی کرد؟!دختره دیوونه توهمی! نگاهی به رادوین انداختم...انگار هنوز متوجه حضور من نشده بود! بهش نزدیک تر شدم ودقیقاً پشت سرش قرار گرفتم...قدم به زور تاشونه هاش می رسید... بالحن نگران وآشفته ای صداش کردم: - رادوین... باشنیدن صدام،به سمتم برگشت...خیره شدم توچشماش...غمِ تواَم باعصبانیت توچشمای عسلیش موج میزد...اخمی روی پیشونیش نقش بست...زیرلب گفت:برو بیرون...اینجانمون. 

وخیلی سریع روش وازم برگردوند...از کنار شیشه خورده های روی زمین رد شدوبه سمت اتاقش رفت... چند لحظه بعد،باجعبه سیگاروفندکی تو دستش ازاتاق خارج شد! بی توجه به نگاه های خیره ومتعجب من به سمت در بالکن رفت...دروباز کردو وارد بالکن شد... گنگ وگیج خیره شده بودم به پرده بالکن که با وزیدن باد به حرکت درمیومد... سیگار؟رادوین سیگار میکشه؟چون حالش بده؟چون عصبانیه؟چون اعصابش به هم ریخته اس؟اما آخه سیگار کشیدن که این مشکلات وحل نمیکنه...میکنه؟! حتماحالش خیلی بده که به دود سیگار پناه برده... حال رادوین خیلی بده...خیلی بد...رادوینم مثل من دلش تنگه! حال رادوینم مثل منه...چشمای من هنوزم از گریه های چند دقیقه پیشم خیسه...یعنی چشمای رادوینم الان خیس شده؟یعنی رادوینم به اندازه من دلتنگه؟ بهم گفت برو...گفت اینجانمون...یعنی برم؟!برم وتنهاش بذارم؟آره؟!اگه من برم رادوین چی میشه؟اون حالش خیلی بده... الان بیشتر ازهروقت دیگه ای به من احتیاج داره...بعدمن برم وتنهاش بذارم؟مگه مابهم قول نداده بودیم که دوتادوست واقعی باشیم؟مگه خوده رادوین نگفت که توبدترین شرایطم دوستی ماپابرجاست؟رفتن رسم دوستی نیست...مگه این من نبودم که به رادوین گفتم ماه تنهانیست؟مگه من همون ستاره ای نبودم که ادعامی کرد،ماه ومی فهمه؟چرا من بودم.من همون ستاره ای بودم که تنهایی ماه وانکار می کرد...من نمیذارم ماه تنهابمونه.من رادوین وتنهانمیذارم... نمی تونم تنهاش بذارم. باقدم های کوتاه وآروم به سمت در بالکن رفتم...وارد شدم... نگاهم روی رادوین ثابت موند...به نرده بالکن تیکه داده بود وپشتش به من بود. به سمتش رفتم...درست کنار رادوین،متوقف شدم وتیکه دادم به نرده. نگاهم ودوختم به نگاه عسلیش...نگاه خیره اش روی یه نقطه نامعلوم ثابت بود.رد نگاهش وگرفتم ورسیدم به ماه... ماه...ماه تنها... شاید ماه توی آسمون تنهاباشه ولی رادوین تنهانیست!!تاوقتی رهاهست،رادوین تنهانیست. نگاهم وازماه گرفتم ودوباره خیره شدم به رادوین... رادوین توتنهانیستی...باورکن! نفس عمیقی کشید... نفس عمیقش تو هوای سرد شب،بخاری ایجاد کرد...نگاهش هنوزم روی ماه ثابت بود... زیرلب گفت:مگه نگفتم برو؟پس چرا نرفتی؟! بالحنی که بی اختیاربوی دلخوری می داد،گفتم:نرفتم چون قول داده بودم نرم.من قول داده بودم توبدترین شرایط کنارت بمونم...رادوین مابه هم قول دادیم... چیزی نگفت...هیچی!فقط سکوت کرد... درسکوت،ازجعبه سیگار توی دستش،سیگاری بیرون کشید...سیگاروروشن کرد وبه سمت لبش برد...به من نگاه نمی کرد ونگاه خیره اش به آسمون بود...پک سنگینی از سیگار گرفت وبعد،پرحرص دودش و بیرون داد...دوباره یه پک دیگه...دوباره... از دستش کلافه شده بودم... سگار کشیدن هیچی رو درست نمیکنه...برای چی سیگار میکشه؟ دستم وبه سمت سیگار توی دستش دراز کردم...سیگارو ازدستش بیرون کشیدم...بااین حرکتم،نگاه خیره اش وازماه گرفت...متعجب خیره شدبه من... نگاهم واز نگاه متعجبش گرفتم وسیگار توی دستم واز بالکن به پایین پرت کردم...بدون اینکه به رادوین نگاهی بندازم،زیرلب گفتم:نمیذارم بکشی...سیگار کشیدن توهیچ چی رو درست نمیکنه.نمیذارم سیگار بکشی. رادوین اماسکوت کرد وچیزی نگفت... نگاهم توی آسمون تیره شب چرخید وروی ماه ثابت موند... ماه...ماه...ماه...حالم از این مزاحم به هم می خوره!!مزاحمی که رادوین اون وبه من ترجیح میده...مزاحمی که تمام دردودلای رادوین وگوش میده...مزاحمی که رادوین بهش اعتماد داره...حالم از ماه به هم می خوره!... من نرفتم تارادوین تنهانباشه...من اینجاموندم تارادوین احساس تنهایی نکنه...من رفتن وانتخاب نکردم تا رادوین حداقل این یه بار روتوی تنهاییاش به ماه خیره نشه...تاباماه دردودل نکنه.من اینجام تارادوین تنهانباشه...اما رادوین...رادوین توجهی به من نمیکنه.انگار بودونبود من فرقی به حالش نمیکنه. چه باشم وچه نباشم سیگار به دست می گیره ودودش وحواله ریه هاش می کنه.مگراینکه خودم به زور سیگارواز دستش بیرون بکشم!چه باشم وچه نباشم خیره میشه به ماه توی آسمون وبا اون دردودل می کنه... اشک توچشمام جمع شده بود! اشک؟واسه چی داری گریه می کنی رها؟! نمی دونم...نمی دونم...به خاطر بدبختیای خودم،به خاطر تنهاییم،به خاطر دلتنگیم،به خاطر رادوین،به خاطر اینکه ماه وبه من ترجیح میده...به خاطر اینکه به جای اینکه حرفاش وبه من بزنه باماه دردودل می کنه! نگاهم واز ماه گرفتم وخیره شدم به رادوین...هرچندکه تصویرش ازپشت پرده اشکم تاربود... پربغض گفتم:رادوین...من هنوزم سر قولم وایسادم...توام سرِقولت هستی...مگه نه؟!...رادوین؟...چرا هنوزم زل میزنی به ماه؟چرا باماه دردودل می کنی وقتی رهااینجاست؟هان؟!چرا هنوزم ماه شریک دردودلا وغصه های توئه وقتی دیگه تنهانیستی؟مگه این تونبودی که می گفتی دوستی ما حتی توبدترین شرایطم،پابرجاست؟مگه دوستی ماپابرجانیست؟ مگه دوستا همه چیشون وبهم نمیگن؟!پس چرا باهام حرف نمیزنی؟!رادوین...بامن حرف بزن...بگو...بگوچی ناراحتت کرده.بگو رادوین... وباآخرین کلمه حرفام،قطره اشکی ازچشمام جاری شد...روی گونه ام سُر خورد

رادوین اما به من نگاه نمی کرد...هنوزم به ماه زل زده بود. پس نمی خوادباهام حرف بزنه...پس من ومَحرَم رازش نمی دونه...پس... صدای مردونه وبَمِ رادوین،بهم ثابت کردکه اشتباه می کنم: - باشه...میگم...ازهمه چی واست میگم...بذار امشب بعداز 8 سال،سفره دلم وبرای یکی بازکنم.بذار بعداز 8 سال،کس دیگه ای به جز ماهِ توی آسمون شریک دردو دلام باشه... نگاه اشکی من روی چشمای عسلی رادوین خیره بود ونگاه غمگین اون روی ماه... لبش وبازبونش ترکرد...ودوباره نفس عمیقی کشید... انگار بازگو کردن خاطرات گذشته براش سخت بود... خیره خیره نگاه عسلیش ومزه مزه می کردم...زل زده بودم به چشماش. برای اطمینان دادن به رادوین،بالحن آرامش بخشی گفتم:می دونم واست سخته رادوین ولی بگو.حرف بزن...باهام دردودل کن تاخالی بشی...نذار بارِ این همه دلتنگی فقط روی شونه های خودت سنگینی کنه.بهم بگو ازچی ناراحتی...بگو... رادوین اما همچنان به ماه خیره شده بود... سکوت سنگینی بینمون حاکم بود...اونقدر سنگینی که انگار خیال شکسته شدن نداشت! بالاخره رادوین به هرسختی بود،این سکوت سنگین و شکست: - 8 سال پیش بود...درست 8 سال پیش بود که یکی از دوستام من وبه پارتی دعوت کرد که به مناسبت تولدش تو ویلای شمیراناتشون گرفته بود.اون موقع،زیاد اهل مهمونی واین حرفا نبودم.اولش نمی خواستم برم اما وقتی اصرار زیاد دوستم ودیدم،تصمیم گرفتم که برم. اون شب،به اون مهمونی رفتم...هیچ کس وبه جز دوستی که من وبه اون مهمونی دعوت کرده بود،نمی شناختم.حال وحوصله آَشناشدن با آدمای جدید وهم نداشتم.دوستمم که میزبان مهمونی بود،سرش شلوغ بود ونمی تونست به من برسه...این شدکه تنها گوشه ای نشستم وسرِخودم وبا گوشیم گرم کردم.تمام هم سن وسالای من با لبخندای ملیح روی لبشون وتیپ های دختر کشی که زده بودن،تو جمع های دخترونه مشغول خوش وبش بودن....من اما ازاین لوس بازیا زیادخوشم نمیومد...ترجیح می دادم تمام مهمونی رو،تَک وتنها بگذرونم ولی وارد جمع اون دخترای لوند نشم!...اهل دختر بازی ورفاقت و این جور چیزا نبودم...شیطنت های مختص به سن خودم وداشتم ولی خیلی اهل دختربازی نبودم!اون شب،وقتی من سرم با گوشیم گرم بود،یه دختر خوش قیافه وبه ظاهر متشخص ازم خواهش کردکه اجازه بدم کنارم بشینه!منم بی خبراز همه جا،بهش گفتم که می تونه بشینه...کنارم نشست وخیره شدبهم.من اما بی توجه به نگاه های خیره اون،سرگرم گوشیم بودم...دختره که انگار حوصله اش سَر رفته بود سَرِ صحبت وبازکرد واسمم وپرسید.خشک وجدی جوابش ودادم اما اون بالحن مهربون وصمیمی خودش وبهم معرفی کرد...سحر...سحر والا!ومن با سحر آشنا شدم...با دختری که تمام زندگیم وزیر ورو کرد...دختری که یه داغ بزرگ روی دلم گذاشت...! توکل مهمونی،سحر کنارمن نشسته بود وباذوق وشوق باهام حرف میزد وسعی می کرد،من وهم به حرف بگیره.بااینکه جوابای من خیلی کوتاه وسَرسَری بودولی سحر ناامید نشد وهمچنان به حرف زدن ادامه داد...حتی بهم پیشنهاد داد که بریم تو پیست رقص وباهم برقصیم!که باچشم غره من از پیشنهادش صرف نظر کرد!... بالاخره اون مهمونیم با رفتار جذاب وصمیمی سحر وبی محلی های سرد من تموم شد. درست یک ماه بعداز اون مهمونی،به طوراتفاقی تویکی از کلاسایی که برای کنکور می رفتم دوباره با سحر برخورد کردم واین شد دومین ملاقات ما!رفتار سحر،حتی از اون شب،توی مهمونی،هم جذاب تر وگیراتر شده بود...درسته سعی می کردم نسبت به حرفا وعشوه های دخترونه ورفتارمهربونش بی اعتناباشم ولی راستش...خب زیاد موفق نبودم!... هر جلسه توی اون کلاس،سحر ومی دیدم...رفتار سحر هرروز صمیمی تر از دیروز می شد...همین سمج بودنش من وجذب کرد!ناخواسته باهاش مهربون شدم.ناخواسته بینمون صمیمیت به وجود اومد.ناخواسته به دیدن هرروزه اش توی اون کلاس عادت کردم...همه چی ناخواسته بود...همه چی!تااینکه بعداز یه مدت به خودم اومدم ودیدم بدجوربهش وابسته شدم!تمام طول روز وبه عشق رسیدن کلاس تقویتی ودیدن سحر می گذروندم...هرروز برای رفتن به کلاس،کلی به خودم می رسیدم وتیپ میزدم تاظاهرم سحرو جذب کنه...سحر برای من مهم شده بود.رفتارش، حرکاتش، حرفاش، فکرش درباره من...همه اینا واسم مهم شده بود!واسه منی که تاقبل از سحربه هیچ دختری کوچکترین اهمیتی نمی دادم.منی که ازخودم هیچ میل ورغبتی برای اهم کلام شدن بادخترا نشون نمی دادم...سحر توهمون مدت کوتاه،بدجور توی دلم جاخوش کرد.اون موقع گمون می کردم که عاشقش شدم!فکرمی کردم دوسش دارم ولی حالا می فهمم که اون احساس عشق نبود بلکه یه احساس پوچ وبچگانه بود!من عاشق سحر نبودم ...فقط به خودم تلقین می کردم که عاشقش شدم! روزها پشت روزها،جلسه هاپشت جلسه،ماه ها پشت ماه ها گذشت تا اینکه...بالاخره جلسه آخر اون کلاس رسید...آخرین باری که می تونستم سحروببینم!تواون چندماه،من به سحرعادت کرده بودم...به دیدنش،به شنیدن صداش،به سمج بازیای همیشگیش،به محبتای بی موردش،به رفتار مجذوب کننده اش!واین شدکه تصمیم گرفتم رابطه ام وباسحر حتی بعداز اون کلاسم حفظ کنم...این تصمیم وگرفتم چون حس می کردم وابسته اش شدم ونمی تونم ندیدنش وتحمل کنم...چون حس می کردم عاشقش شدم!باهاش حرف زدم وبهش گفتم که دوستش دارم ومی خوام رابطمون وبیرون از این کلاسم ادامه بدیم...سحرم بدون کوچکترین تاملی قبول کرد.انگار منتظر همین پیشنهادازطرف من بود تا رضایتش واعلام کنه!...آخرین جلسه گذشت واون کلاس تموم شد اما رابطه من وسحر صمیمی تر از گذشته ادامه پیدا کرد... چند ماهی باهم رفیق بودیم.چندماهی که بدجور مِهر سحرو به دلم انداخت!طوری که حس می کردم اگه یه روز نبینمش،دیوونه میشم!اگه یه روز صداش ونمی شنیدم حس می کردم یه چیزی توزندگیم کمه...سحر واسه من از نفسم مهم تر شده بود!شده بود تمام هستی من...تمام زندگی من!البته این فقط من نبودم که دل باخته بودم...سحرم عاشقم شده بود اما فقط درظاهر! مابه هم قول دادیم...قول دادیم که تا ابد عاشق بمونیم...قول دادیم که یه زندگی ایده آل وباهم بسازیم.مابه هم قول دادیم که تاته دنیا پای عشقمون وایسیم.می خواستم بعداز کنکور،باخونواده ام صحبت کنم وبرم خواستگاری سحر!جفتمون می دونستیم بچه ایم ولی ما بهم قول داده بودیم که مال هم دیگه باشیم... نفس سنگینی کشید...پوزخندی روی لبش نقش بست...گفت: - اون روزا،فکر می کردم که عاشقش شدم...یه احساس تازه وعجیب ولمس می کردم. واسه منی که تابه حال عشق وتجربه نکرده بودم اون احساس،یه حس قشنگ وشیرین تَلَقی می شد.احساسی که ازمزه مزه کردنش لذت می بردم...اما همون احساس لذت بخش،یه روز بدجور زمینم زد! بعداز 5 ماه رفاقت که اون موقع ازنظرم بهترین ماه های زندگیم بودن،بالاخره یه روز همه خوشیا تموم شدن... یه روز سحر بهم زنگ زد وگفت که می خوادمن وببینه.تو پارک همیشگی قرار گذاشتیم.بی چون چرا قبول کردم وراهی پارک شدم.نمی دونستم که سحربرای چی می خواد من وببینه...حتی یه درصدم احتمال نمی دادم که سحر بخواد بزنه زیرِ همه چی!اون روز توی پارک،سحر از رفتن گفت...از اینکه عموش براش دعوت نامه فرستاده و می خواد بقیه تحصیلاتش وتو آمریکاادامه بده...ازاینکه می خواد من وتنها بذاره...از اینکه رفتن وبه موندن ترجیح میده! باورم نمی شد اونی که روبرومه ودَم از رفتن میزنه،سحر باشه!سحری که به قول خودش باتموم احساسش عاشقم بود...سحری که بادلبریاش عاشقم کرده بود...سحری که من وبه خودش وابسته کرده بود!...باورم نمیشد... سعی کردم باهاش حرف بزنم وقانعش کنم که بمونه!از قول وقرارامون براش گفتم،از عشقمون،ازاینکه قراربود بشه خانوم خونه ام...ازاینکه قراربود مالِ هم باشیم.ازاینکه قرار بودتاآخرِ دنیا پای عشقمون وایسیم!...سحراما انگار کَر شده بود!حرفام ونمی شنید...نمی فهمید چی میگفتم...سحر دیگه سحر سابق نبود!التماسش کردم...من...من...جلوش زانو زدم...بهش گفتم سحرم،خانومم،عشقم...اگه بری من میمیرم.رفتنت نابودم می کنه...نبودنت ذره ذره آبم می کنه.بی توبودن من واز پا درمیاره...بمون.تورو به عشقمون قسم،بمون.سحر من بدون تویه روزم دووم نمیارم!...بمون... 
به این جاکه رسید،صداش لرزید... انگار دیگه نمی تونست ادامه بده...انگار کم آورده بود... بااین وجود،نفس عمیقی کشید تا صداش نلرزه...تابتونه حرف بزنه... بالاخره صدای پربغض رادوین دوباره به گوشم خورد: - سحر سنگ شده بود...انگار دلش شده بود یه تیکه سنگ!تیکه سنگی که دیگه هیچ احساس وعاطفه ای حالیش نبود.سنگی که انگار دیگه حتی اسمم به زور به یاد میاورد!...این همه تغییر،اونم در عرض یک روزغیرممکن بود...ولی همیشه غیر ممکن،غیر ممکن نیست!...سحر عوض شده بود...سحر دیگه عاشق من نبود.من ونمی خواست.فقط می خواست هرچه زودتر باروبَندیلش وببنده وبره!رفتن از هرچیزی براش مهمتر بود...ازهرچیزی!اونقدر براش مهم بود که حاضر شد به خاطرش،از احساسش بگذره! سحر از احساسش گذشت ورفت.سحر زد زیر تموم قول وقراراش ورفت! گاهی باخودم میگم شاید واقعا احساسی به من نداشته که رفته.چون...چون یه عاشق نمی تونه به این راحتیا ازعشقش دل بِکَنه!سحر اگه یه عاشق واقعی بود پای عشقش وایمیستاد.روی قلبش پانمی ذاشت و رفتن وانتخاب نمی کرد... بعداز رفتن سحر،شدم یه دیوونه تنها!دیوونه ای که روزا خودش وتوی اتاق حبس می کرد وشبا توی رخت خواب،اونقدر گریه می کرد تا روی یه بالشت خیس از اشک خوابش می برد!دیگه از همه چی بُریده بودم... اززندگی،درس،کنکور...حتی از نفس کشیدن!باورم نمی شد شیرینی عشقی که می پرستیدمش به این زودی به یه قهوه تلخ تبدیل شده باشه!...عمر شیرینی ای که من مزه کردم خیلی کوتاه بود...خیلی کوتاه! اون عشق داشت من وازپا درمیاورد.البته عشق که نه...یه حس بچگانه،یه تلقین بی خود،یه عادت،یه وابستگی مسخره...حالا می فهمم که اون احساس عشق نبوده ولی اون موقع سرِ احساسم قسم می خوردم!...من مطمئن بودم که عاشقم! اون سال،به اجبار مامان رعنا وبابا کنکور دادم ولی قبول نشدم...انتظاریم از من نمی رفت که بااون ذهن مخشوش بتونم قبول بشم!...مامان وبابا واقعا نگرانم بودن.از دلیل ناراحتیم خبر نداشتن ومنم چیزی بهشون نمی گفتم ولی دیدن من تو اون وضعیت داغونشون می کرد...خیلی سعی کردم حداقل جلوی اونا بخندم وشادباشم تا نگران تراز اونی که هستن نشن ولی نتونستم...من نمی تونستم تظاهر به خوب بودن بکنم... حالم خوب نبود.اصلا خوب نبودم!خودمم شرمنده بابا ومامانم هستم...خیلی اذیتشون کردم.خیلی!... به اینجا که رسید، تک سرفه ای کرد تا صدای لرزون وخش دارش،صاف بشه... ودوباره ادامه داد: - سحر مسبب تمام تنهایی های من بود...مسبب تمام دلتنگی هام...مسبب به هم ریختن زندگیم...مسبب ناراحتی پدرومادرم! سحر با رفتنش،توان زندگی کردن وازمن گرفت...توان شادبودن و...توان خندیدن و...توان درس خوندن و. اگه اون اتفاقات نمیفتاد،من 2سالِ تمام از درس ودانشگاهم عقب نمی افتادم!اگه سحرنبود،من دوسال بی هدف زندگی نمی کردم...!من باید دو سال پیش مدرک لیسانسم ومی گرفتم ولی تازه امسال درسم وتموم کردم!... بابک و سعیدوبقیه هم کلاسی های دانشگاهم24 سالشونه اما من 26 سالمه.یه وقفه طولانی توزندگی من به وجود اومده...وقفه ای به اندازه دوسال...وقفه ای که سحر مسببش بوده! سال اول کنکور قبول نشدم اما سال دوم خودم شرکت نکردم.می دونستم که آزمون دادنم فقط وقت تلف کردنه!آخه کسی که تمام فکروذکرش یه جای دیگه است چطور می تونه درس بخونه وکنکور بده؟... دوسال تمام،مثل یه افسرده به تمام معنا زندگی کردم...مثل یه مرده متحرک که فقط از زنده بودن،اسمش وبه یدک می کشید!فقط اسمش و.من واقعا تنهاشده بودم.یه تنهاکه فقط با ماه دردودل می کرد!ماه شده بود شریک تمام غصه های من... یه آن به خودم اومدم ودیدم از اون رادوین شاد وشیطون گذشته هیچی باقی نمونده... سحرکه رفته بود و دیگه هیچ وقت برنمی گشت!مطمئن بودم که دیگه امکان نداره برگرده...وقتی به برنگشتنش ایمان داشتم پس چرا دست از اون احساس بچگانه برنمیداشتم؟...سعی کردم دیگه کمتر به سحر فکرکنم.درسته که نمی تونستم فراموشش کنم ولی حداقل می تونستم باهرسختی شده کمتر به یادش بیفتم...باخودم گفتم اینجور زندگی کردن بامُردن هیچ فرقی نداره.سحر ارزش این وداره که من براش بمیرم؟سحر اونقدر بی لیاقت بودکه پاگذاشت روی قلب واحساس من،بعد اون وخ من دوسال تموم پای این احساس ایستادم؟اون زد زیر قول وقراراش،منم باید بزنم!باید این احساس وسرکوب کنم..به هرجون کندنی هست دیگه نباید به سحر فکر کنم!... خودم ومشغول کردم...ذهنم ومشغول کردم تا نره سمت سحر...تا دلتنگی وبغض توی گلوم تازه نشه...تا به تنهاییم فکرنکنم...تصمیم گرفتم تمام توان باقی مونده ام وجمع کنم واز سحر انتقام بگیرم!...می خواستم ازش انتقام بگیرم.ازکسی که داغونم کرده بود...از کسی که تنهایی وبی کسی ومهمون قلبم کرده بود!...خوده سحرکه رفته بود ودیگه برنمی گشت.پس تصمیم گرفتم از هم جنس هاش انتقام بگیرم!از تموم دخترایی که از جنس سحر بودن... به هرجون کندنی بود،از نوشروع کردم!دوسال از درس وکنکور جامونده بودم...به سختی درس خوندم وآزمون دادم.همون سال قبول شدم ورفتم دانشگاه. درکنار درس خوندن ودانشگاه رفتن،انتقام گرفتنم وهم فراموش نکردم!سعی کردم بی احساس باشم،سنگدل باشم و به وجدانم اجازه نفس کشیدن ندم...درست مثل سحر!...به خیلی از دخترا پیشنهاد رفاقت دادم.اونام بی معطلی قبول می کردن!شاید به خاطر پولم بود،یا قیافه ام یا...خودمم نمی دونم به خاطر چی بود...امادلیلش هرچی که بود،به هرکسی پیشنهاد می دادم نه نمی شنیدم! توتمام اون مدت سعی می کردم وجدانم وخفه کنم...سعی می کردم بدباشم.درست مثل سحر!...به سادگی باهر کسی که دلم می خواست بهم میزدم...دل می شکوندم...دل می بُریدم...می خواستم اون دخترام به حال من دچار بشن.کینه ای که ازسحر داشتم وسَر اون بیچاره هاخالی می کردم...تنهاییام وبا سرکار گذاشتن دخترا،رفتن سرقرار،مهمونی های دوستام،درس ودانشگاه پُر می کردم.به ظاهر دیگه تنهانبودم...دوروبرم خیلی شلوغ بود.به ظاهرخوشحال بودم...همیشه جلوی همه آدما لبخند روی لبم بود...اما فقط به ظاهر!...در باطن حالم بهترکه نشده بود هیچ،تازه بدتر از گذشته شده بودم.انتقام گرفتن از دخترایی که از جنس سحر بودن،آرومم نمی کرد...اون همه آدم که دوروبرم بودن تنهاییم وپُر نمی کردن.اون خنده ها ولبخندای روی لب،از تهِ دلم نبود...حالم اصلا خوب نبود...اصلا!زندگیم پوچ وبی معنی شده بود.تمام وقتم به دختربازی وسرکار گذاشتن دخترا می گذشت...به خودم تلقین می کردم که همه چیزخوبه ومن خوشبختم ولی...نبودم!...من خوشبخت نبودم!... مکث کوتاهی کرد...لبخندمحوی روی لبش نشست.
 مخاطب פֿـاص نــבارҐ ! چوטּ פֿـوבҐ פֿـاصҐ .!!
نخونی پشیمون میشی=یه رمان خنده دار وباحال
پاسخ
 سپاس شده توسط sahar.h3 ، TARA* ، امیر حسین 222 ، E.A ، OGAND$ ، ɮɨta1187 ، دلارام 19 ، T@NNAZ ، nastaran 123


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: نخونی پشیمون میشی=یه رمان خنده دار وباحال - بیتا خانومی* - 04-04-2014، 11:43

موضوعات مرتبط با این موضوع...
  *رمان اسرار يك شكنجه گر*
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان:خاطرات روزانه یه دختر اسکل 15 ساله
  رمان راغب | به قلبم بانوی نقابدار (زمان آنلاین دز حال تایپ)
Heart رمان خیانت به عشق (غم انگیز گریه دار هیجانی)
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: