12-04-2014، 14:47
نمی فهمم...به خاطر من دست از این دوستی قدیمی برداشته؟...بابک که دیگه کاری باهام نداره!رادوین چرا انقد حساس شده؟...البته مثل اینکه بابک تصمیم گرفته کرم ریزی کنه!رفتارش به کل با قبل فرق کرده!رهاجان گفتنش من وکشته! نگاه گذرایی به چهره خونسرد ولبخند ملیحی تحویلم می داد،انداختم وبعد...خیره شدم به پوزخندروی لب رادوین... پوزخند رادوین وسکوتی که به وجود اومده بود،هرلحظه اوضاع رو خراب تر می کرد...نگاه های سنگین جمع که روی بابک ثابت بود ،واقعا زجر آوربه نظر می رسید!من اگه جای بابک بودم قاطی می کردم...اما بابک خنده بی تفاوتی سر داد وبرای عوض کردن جو، بالحن خونسردی روبه من گفت:رها خانوم به من شیرینی نمیدی؟ رها خانومش وبا یه لحن فوق العاده کنایه آمیز گفت!طوریکه انگار می خواست به رادوین تیکه بندازه! بی تفاوت وخونسرد،زیرلبی بفرماییدی گفتم وخواستم جعبه شیرینی رو بگیرم سمت بابک که رادوین مانع شد!...کلافه جعبه شیرینی رو ازم گرفت وبا اخم غلیظی روی پیشونیش به بابک شیرینی تعارف کرد...بابک اما خونسرد و عادی رفتار کرد وشرینی برداشت.رادوین،سوئیچش واز جیبش بیرون آورد و به سمت من گرفت... - بروتوماشین تامن بیام! نگاه متعجبی بهش انداختم...وقتی دید فقط دارم نگاهش می کنم،اخمش غلیظ تر شد...خیره شدتوچشمام و عصبانی دادزد: - بهت میگم برو توماشین! سعی کردم از اون حالت متعجب بیرون بیام.سری تکون دادم وسوئیچ وازش گرفتم...از امیروسعید خداحافظی کردم وبا یه خداحافظی سرسری از بابک،جمعشون وترک کردم... چند دقیقه بعد روی صندلی شاگرد ماشین رادوین نشسته وبه روبروم خیره شده بودم...ذهنم دگیر بود...درگیر بابک!چرا اون جوری رفتار می کرد؟توعروسی ارغوان این ریختی نبود...هیچ وقت انقدر صمیمی نبود!...امروز یه جور خاصی رفتار می کرد!حس می کردم با رفتارش می خواد رادوین وآزار بده...شاید می خواست غیرتیش کنه وعذابش بده!...اما رادوین...زیادی عصبانی بود...نکنه باهم دعواشون شده؟رادوین جوری به بابک نگاه می کردکه انگار باهاش پدرکشتگی داره!نکنه اتفاقی افتاده که من ازش بی خبرم؟...حس می کنم دلیل عصبانیت وحساسیت بیش از اندازه رادوین،چیزی فراتر از یه غیرت مردونه باشه... توهمین فکرا بودم که درماشین باز شد ورادوین سوار شد...درو بست وبا لحن شاد وشنگولی گفت:خب خب خب...کجا بریم رهاخانومی؟؟؟ هیچ اثری از عصبانیت وکلافگی چند دقیقه پیش توی رفتارش نبود! زیرلبی صداش کردم: - رادوین... خیره شدتوچشمام وبالبخندی روی لبش جوابم داد: - جانم؟ چیزی نگفتم...فقط نگاهش کردم...اما همون نگاه کافی بود که همه حرفام وبفهمه... لبخندش پررنگ تر شدولحنش مهربون تر: - ببخشید رهاخانومی...نمی دونم چرا جدیداً ریخت بابک وکه می بینم قاط میزنم!از وقتی فهمیدم یه روزی بهت ابراز علاقه کرده،دیدم نسبت بهش تغییر کرده...بهش بدبین شدم!...ببخشید که سرت داد زدم عزیزم... - فقط همین؟! - آره دیگه...مگه قراربود چیز دیگه ایم باشه؟ - آخه...گفتم شاید یه دعوایی چیزی بینتون پیش اومده باشه...خیلی عثبانی شده بودی! خندید وگفت:نه بابا!...دعوا کجا بود؟!...هیچ حرفی بهم نزدیم فقط...بابک امروز یه جوری شده بود!...دیدی که چقدر بد رفتار می کرد!نمی خوام مال هیچ کس غیراز خودم باشی...واسه همین بودکه ازت خواستم بیای توماشین.نمی خواستم بیشتر ازاون بابک نگاهت کنه!...حتی نگاه کردن به تولیاقت می خوادکه اون عوضی نداره! نمی دوم چرا ولی حس می کردم داره بهم دروغ میگه...یه حسی بهم می گفت دلیل عصبانیتش یه چیزی بیشتراز این حرفاست. چشماش وریز کرد وموشکافانه خیره شد بهم... - ببینم...من وبخشیدی؟ سعی کردم بیخیال توهم زدن بشم.دلیلی نداره رادوین دروغ بگه...رادوین هیچ وقت به من دروغ نمیگه!مطمئنم. شک وتردید وپس زدم وهمه فکرای بد و از ذهنم بیرون انداختم.لبخندی روی لبم نشوندم وبالحن مهربونی گفتم:کارت درست بود...کار اشتباهی نکردی که بخوام ببخشمت! چشمکی تحویلم داد وسرخوش وبشاش گفت:خب امروز یه عالمه کار داریم...تازه ساعت هفته! تاخوده شب باهمیم می خوایم خوش بگذرونیم.می خوام به مناسبت برترشدن پایان نامه خانومم،بهش شیرینی بدم...حالا...کجابریم؟!! خندیدم وباشیطنت گفتم:شهربازی! چشماش گرد شد... - شهر بازی؟! سری به علامت تایید تکون دادم. رادوین- رهائه وحرفش...هرکی نیاد! سری تکون دادم وگفتم:هرکی نیاد! خندید وسوئیچ واز من گرفت واستارت زد... چند دقیقه ای بیشتر نگذشته بود که دست دراز کرد وضبط وروشن کرد...شیشه سمت من وخودش وباهم پایین داد وصدای ضبط وزیاد کرد... دست چپش و به صورت قائم گذاشت لب پنجره و چنگی به موهاش زدو...بعد شروع کردبه ضرب گرفتن روی فرمون!...نگاهی به من انداخت وباشیطنت گفت:امروز قراره یه روز رویایی باشه!...این روز رویایی رو باآهنگ خوندن شروع می کنیم! وبا تموم شدن این حرفش خواننده شروع کرد به خوندن...رادوینم همراه آهنگ بلند بلند می خوند...جوری که همه ماشینای کناری ومردمی که توخیابون بودن چپ چپ نگاهمون می کردن!: از اینجا تا اونوره دنیا، باهات میام باهات میمونم تورو می خوام تا پایه جونم، دوست دارم آرومه جونم از اینجا تا اونوره دنیا، واسه تو دل خوشی میارم نمی دونی چقدر عزیزی، آرزویی جز تو ندارم با دل و جون بمون، با دل و جون بخند، بگو دوست دارم، بگو خیلی بلند با دل و جون بهم، بگو که با منی، بگو که تا ابد، عهدو نمی شکنی صداش واقعا دلنشین وقشنگ بود...وپراز احساس!احساسی که توی صدای رادوین هست توی صدای هیچ کس دیگه ای نیست!این تیکه از آهنگ وبه همراه رادوین زیر لب زمزمه کردم: - کنارتم تو عشق و لبخند، کنارتم تو غم و شادی ممنون از اینکه به دل من، این عاشقی رو هدیه دادی لبخندی به روم زد وتکیه دست چپش واز لبه پنجره برداشت ودستش واز پنجره بیرون برد وبا ریتم آهنگ تکونش داد...بلند بلند می خوند: اسم تو که رو لب میارم، لحظه هام عاشقونه میشه نگام میوفته تو نگات و، دلم برات دیوونه میشه با دل و جون بمون، با دل و جون بخند، بگو دوست دارم با دل و جون بهم، بگو که با منی، بگو که تا ابد، عهدو نمی شکنی از اینجا تا اونوره دنیا، باهات میام باهات میمونم تورو می خوام تا پایه جونم، دوست دارم آرومه جونم از اینجا تا اونوره دنیا، واسه تو دل خوشی میارم نمی دونی چقدر عزیزی، آرزویی جز تو ندارم با دل و جون بمون، با دل و جون بخند، بگو دوست دارم، بگو خیلی بلند با دل و جون بهم، بگو که با منی، بگو که تا ابد، عهدو نمی شکنی "تا اون ور دنیا- حمید اصغری" نگاه های خیره وسنگین مردم روی ما ثابت شده بود! نگاهی به چهره های متعجبشون انداختم...ولبخندی روی لبم نشست. - رادوین...تودیوونه ای!...(به بیرون ماشین اشاره کردم...)ببین ملت چجوری نگامون می کنن؟ دنده رو عوض کرد وبرای لحظه ای خیره شدتوچشمام...لبخندی زد وگفت:مهم نیست اونا چجوری دارن نگاه می کنن وچه فکری درموردم می کنن!مهم تویی...فقط وفقط تو!... ولبخندش وپررنگ تر کرد وچشمک شیطونی بهم زد...سرش واز پنجره بیرون برد وداد زد: - دوستت دارم!...رهـــا دوستت دارم...دوستت دارم! میون خنده های ازته دلم گفتم:منم دوستت دارم رادوین...حالاچرا داد میزنی؟!آروم تر... سرش وآورد تو وبه سمتم برگشت...نگاه عسلیش ودوخت به من وگفت:چرا آروم تر؟بذار اونقدر بلند بگم تا همه بشنون.بسه هرچی تو سایه دوستت داشتم!...از این به بعد می خوام خواستنم گوش تموم دنیارو کر کنه...من بلند داد میزنم دوستت دارم تا همه بدونن توقلبم،به جز توجای هیچ کس دیگه ای نیست! وسرخوش خندید...لبخند روی لبم ازبین رفتنی نبود!... عشـــــــــق همین خنده های توست!همین دوستت دارم گفتن هایت...وقتی دیوانه وار فریاد میزنی دوستت دارم و...میخندی...بلندتر بگو...آنقدر بلند که تمام اهل زمین زمزمه دوستت دارم های بلندت را بشنوند وبدانند ما،مال هم شده ایم!...بلندتر بگو...تا دلم باور کند که تمام آرزوهایم رنگ حقیقت به خودگرفته اند...آروزی دست نیافتنیم،این روزها که دست یافتنی شده ای با تمام وجود فریاد بزن دوستت دارم!...تا دلم با تمام احساسش زمزمه کند...من هم دوستت دارم!... **********
نگاهم روی رادوین ثابت بود...درست روبروی من،روی صندلی نشسته بود ومشغول دید زدن منوی غذاها بود... بی اختیار تمام اتفاقای امروز مثل یه فیلم از جلوی چشمم رد شدن.لبخندی روی لبم نشست... امروز نزدیک به دوساعت یا شاید بیشتر توشهربازی بودیم!...از دم همه وسایلای بازی رو شخم زدیم!...انقدر از شدت هیجان وذوق جیغ زدم که حنجره واسم نموند!...بعداز کلی چرخ زدن توشهربازی،رفتیم روی یکی از صندلی ها نشستیم تا انرژی بگیریم ودوباره شروع کنیم به ادامه دادن شخم زدنمون که یه عکاس از کنارمون رد شد...رادوین پیله کرد که آقا بیا از من وخانومم عکس بگیر!یه عکس دونفره گرفتیم وبه اصرار رادوین یه عکس یه نفره از من!هرچی بهش گفتم نمی خواد گفت من می خوام ازت عکس داشته باشم...تهشم همین که عکس ظاهر شد گرفتش دست خودش وحتی نذاشت من یه نگاه کوچیک بهش بندازم!..بعداز عکس گرفتن دوباره از جابلند شدیم ورفتیم سراغ بقیه وسیله های بازی!...همه وسایل وکه یه پُرس سوار شدیم،بالاخره رضایت دادیم واومدیم بیرون...داشتم از گرسنگی به جمع اموات می پیوستم...به رادوین گفتم بریم رستوران یه چیزی بخوریم اونم قبول کرد ولی گفت بیا تا دم در رستوران مسابقه دو بذاریم!منم که دیوونه تراز اون...قبول کردم!ومسابقه شروع شد...سرعت رادوین دوبرابر من بود ولی واسه اینکه من عقب نمونم همش سرعتش وکم می کرد ومنتظر می موند تابهش برسم...آخرسرم،وقتی چند متر تا رستوران مونده بود،نفس کم آوردن وبهونه کرد واز حرکت وایساد!بعدم اعلام کردکه توبرنده شدی!قبل از اینکه بتونم اعتراضی بکنم من وبه سمت رستوران هدایت کرد وزیر گوشم گفت:"توبرنده شدی،من باختم...حرفم نباشه!حالا باید به خاطر بردت بهت جایزه بدم!جایزه غذاست...پس پیش به سوی غذا!" از حرفاش خنده ام گرفته بود...بیخیال اعتراض کردن شدم وبا ذوق دستم ودور بازوش حلقه کردم وباهم وارد رستوران شدیم... یه رستوران شیک با دکوراسیونی مدرن... و...حالام که من مثل یه لیدی باشخصیت روبروی رادوین نشستم وخیره شدم بهش!دوساعت تمامه زل زده به اون مِنو!خو مگه چی می خوای انتخاب کنی انقد طولش میدی؟!... پوفی کشیدم وگفتم:رادی...چی داری انتخاب می کنی؟ چیزی نگفت...اصلا شنید چی گفتم؟فکرنکنم!... - بابا یه غذا انتخاب کردن که انقدر تمرکز نمی خواد...بیخیال!... وبازم سکوت... - رادوین؟!.... جوابم نگاه های خیره اش بود که حواله منوی غذاها می شد! دستم وبه سمتش دراز کردم وجلوی چشماش تکون دادم... - رادوین...هستی؟...کجایی تو؟! لام تا کام حرف نزد حتی یه نگاه خشک وخالیم به من ننداخت!...نگاهش روی منو میخ شده بود! اخمی کردم وگفتم:بابا اون تو چی داره که تو ازش دل نمی کنی؟یه نگاه به مام بکنی بدنیستا...اصلا اون منو رو بده من،می خوام غذا انتخاب کنم! وبایه حرکت منو رو از دستش کشیدم...باکشیدن منو از دست رادوین،یه عکس از لاش بیرون اومد وافتاد روی میز...منتهی پشت و رو! گیج ومتعجب خیره شدم به عکس روی میز...یه نگاه انداختم به رادوین...یه نگاه به عکس...یه نگاه به منوی توی دستم!...وبعد دوباره خیره شدم به عکس روی میز! دست دراز کردم تابرش دارم...همزمان بامن،رادوینم دستش وبه سمت عکس برد تا بگیرتش...من زودتر جنبیدم وعکس نصیب من شد! خوشحال از موفقیتی که کسب کرده بودم،لبخند از سر غرور به رادوین زدم وسرم وخم کردم وبعداز پشت ورو کردن عکس،خیره شدم بهش... اِ...این که منم!...همون عکسیه که تو شهربازی گرفتیم.همونی که رادوین به من نشونش نداد!... همون طورکه به عکس خیره بودم،زیرلبی گفتم:دوساعته داری به این نگاه می کنی؟...اصلا توکی این وگذاشتی لای منو که من ندیدم؟ لبخندمحوی زد وعکس وازدستم کشید...گذاشتش توی جیب کت مشکی کتانش...زیرلب گفت:وقتی تورفته بودی دستات وبشوری... خندیدم... - خودم اینجا نشستم اون وخ تو زل زدی به عکسم؟...(به خودم اشاره کردم...)تا وقتی نقد هست(وبعد به عکسی که حالا توی جیب رادوین بود...) نسیه چرا؟!!... لبخندمحوی زد...خیره شد توچشمام...ودوباره نگاهم و اسیر کرد!وقتی نگاهش به نگاهم خیره می شد،توان چشم برداشتن ازش ونداشتم...بالحن خاصی زمزمه کرد: - جای من نیستی بدونی چه لذتی داره وقتی نقد ونسیه چشمات باهم بهم خیره میشن!... دلم لرزید...حرفای قشنگش دلم ومی لرزوند!...احساسی وجودم ودربرمی گرفت که واسه خودمم غریبه بود!یه احساس خوب وشیرین وتازه که تااون موقع هیچ وقت تجربه اش نکرده بودم... از ته دل خندیدم ومنو روگذاشتم روی میز...خیره شدم به چشماش وبا شیطنت گفتم:نامردی نیست؟...تواز من عکس داری!...هروخ دلت تنگ شد می تونی زل بزنی به این عکس ودلت وآروم کنی اما من چی؟... اخم مصنوعی کرد...لب هاش نه ولی چشماش می خندیدن!... - نه که تو از من عکس نداری! با این حرفش نیشم کاملا بسته شد!...تک سرفه ای کردم ونگاهم وازش گرفتم...سرم وچرخوندم ومشغول دید زدن رستوران شدم...هرکاری می کردم تاخیره نشم توچشمای رادوین!...می خواستم بهش دروغ بگم و نگاه خیره اش،توان چاخان کردن وازم می گرفت... برای حفظ موضعم گفتم:معلومه که ندارم...من عکس تورو از کجا دارم؟ خندید وشیطون گفت:نگوکه اون قاب عکسی روکه توی اتاقم بود،تو برنداشتی! دستی به گردنم کشیدم...درحالیکه با نگاهم دنبال گارسون می گشتم،برای عوض کردن بحث گفتم:خیلی گشنمه...نمی خوان بیان از ماسفارش بگیرن؟ هنوز داشت می خندید...بالحن مهربونی گفت:باشه بابا!...فهمیدم نمی خوای به جرمت اعتراف کنی...حالا میشه به من نگاه کنی؟!... دست از دید زدن بی هدفم برداشتم وسرم وبه سمتش چرخوندم...نگاهم وبه چشماش دوختم. لبخندی زد... - آهان!...حالا شد...نبینم دیگه نگاهت وازم بدزدیا!!!!تحمل دور بودن از نگاهت وندارم... لبخندی روی لبم نشست...ویه آرامش عجیب توی دلم! لبخندش وپررنگ کرد وچشمکی تحویلم دادوشیطون گفت:حالاخودمونیم...برداشتیش دیگه...نه؟! چیزی نگفتم...فقط نگاهش کردم...سکوتم بهش فهموند که کار خوده سنگ قبر نشسته ام بوده! نیشش باز شد... - پس برش داشتی؟!...چرا انکار می کنی خانومی؟...توعکس من ونداشته باشی قراره عمه آقا بزرگ اِسمال سیبیل،قصاب محله،داشته باشه؟!!! ازحرفش به خنده افتادم. دست دراز کرد ومنو رو از روی میز برداشت.گرفتش سمتم وگفت:میشه غذای امشب وتو انتخاب کنی؟ خندیم ودرحالیکه نگاهی به منو می انداختم،گفتم:اون همه مدت زل زدی به این،اون وخ غذا انتخاب نکردی؟ - بابا مگه چشمای تو به آدم مهلت غذا انتخاب کردن میده؟... نگاهی بهش انداختم ویه لبخندمهربون تحولیش دادم...نگاهم دوباره رفت سمت منوی غذاها... یه ذره بالا وپایین کردم وروی یه غذا ثابت موندم...عالیه...خودشه! نگاهم ودوختم به رادوین... نیشم به اندازه عرض صورتم باز شدوگفتم:آبگوشت! با شنیدن اسم غذا،به کل هنگ کرد...آب دهنش وقورت دادوبا چشمای گردشده گفت:آبگوشت؟!! سری تکون دادم وحرفش وتایید کردم. خیلی آبگوشت دوست ندارم...محض خنده ودیوونه بازی این غذارو انتخاب کردم!می خوام دیوونه بازیامون با خوردن این غذا تکمیل بشه...اون از شهربازی رفتنمون،اون از مسابقه دومون واینم از غذای مخصوصمون!... دیزی خوردن اونم توهمچین جایی واقعا دیوونه بازیه والبته خنده دار!از اون گذشته دیدن قیافه رادوین،وقتی داره دولپی غذایی مثل آبگوشت می خوره دیدنیه!... به خودش اشاره ای کرد وگفت:من با این تیپ...با این دَک وپُز آبگوشت بخورم؟!!!! جوری این حرف وزد که اخمام رفت توهم!...مگه آبگوشت خوردن عاره؟... بالحن دلخوری گفتم:من کی گفتم توبخوری؟...خودم می خوام بخورم!شما گردن بخورید تا یه وخ به کلاستون برنخوره! خندید...خنده اش که تموم شد،باشیطنت گفت:کلاس کجا بود دیوونه؟...اتفاقاً من عاشق آبگوشتم...فقط خیر سرمون اومدیم فضارو عاشقونه کنیما!!!!آبگوشت؟...یه ذره خشن نیست؟! اخمم وعلیظ تر کردم... - خشن یا لطیف من می خوام بخورم!...حالا توچیکار می کنی؟...می خوری یا نه؟ نگاهی به اخم غلیظی روی پیشونیم انداخت وبعد اخم ریزی کرد...همراه با همون اخم،لبخندی زد وگفت:اخماش ونگاه!...اخم نکن بهت نمیاد!...تواون سگرمه هات و وا کن ،من همه آبگوشتای دنیارو به ضایع ترین وبی کلاس ترین وجه ممکن می خورم! اخمم محو نیشم باز شد...منورو گذاشتم روی میزو باذوق دستام وبه هم کوبیدم. - عاشقتم رادی! چشمکی تحویلم داد... - مابیشتر! وبعد دستی برای گارسون تکون داد...گارسون اومد سمتمون وازمون سفارش گرفت.سفارش غذامون وکه بهش دادیم،چشمای بیچاره چهارتا شد! زیرلب زمزمه کرد: - دو پرس دیزی... نون سنگگ...5 تاپیاز...دوتادوغ خانواده...آب معدنی...ترشی لیته...گوشت کوب واسه کوبیدن!... آب دهنش وقورت دادو روبه رادوین گفت:همین جامی خواید بکوبیدش؟! رادوین سری به علامت تایید تکون داد... - دقیقا همین جا! گارسون لبخند زورکی زد... - چشم قربان...خیلی زود سفارشاتون ومیارم. وبعد روش واز ما گرفت ورفت! گارسونه که دور شد،من از خنده یه ور میز پهن شدم ورادوین یه ور دیگه! میون خنده هاش گفت:از دست تو رها!...آخه کدوم زوج عاشقی توهمچین رستورانی با گوشت کوب،گوشت می کوبن؟...بیچاره گارسونه گرخید! خندیدم وگفتم:چیمون شبیه زوج های عاشق نُرمال بوده که این بخواد باشه؟ باشیطنت گفت:همه چیز این عشق متفاوته...غذای متفاوت،ماجرای متفاوت...ازهمه مهمتر...(چشمکی به روم زد...)عروس خانوم متفاوت! لبخندی به روش زدم وبه حرفش اضافه کردم: - وصد البته یه آقا داماد متفاوت وخوش تیپ! دستش وگذاشت روی سینه اش وبالحن لاتی گفت:چاکر رها خانوم بامرام! وبدون اینکه به من مهلت حرف زدن بده،شروع کردبه حرفای خنده دار زدن...از جوک تعریف کردن گرفته تا ادا درآوردن!...دوباره شد عین قضیه شهربازی! روز ازنو و روزی ازنو...رادوین ازیه طرف حرف میزد واز اون طرف من داشتم میزو گاز میزدم!...همه مردم باتعجب نگاهمون می کردن...گند زده بودیم به فضای عاشقانه ورمانتیک اون رستوران! طولی نکشید که گارسون سفارشامون وآورد وبعداز یه ادای احترام،رفت...همین که اون رفت،رادوین دست دراز کرد وپیاز واز روی میز برداشت...گذاشتش روی میز ودَق!...ترکوندش! یعنی صدایی که از ترکیدن اون پیازوبرخوردش با میز دراومد،مثل صدای عرعر خر بود تو یه محیط کاملا باکلاس وآروم وشیک!
من یه ور غش کردم ورادوین یه ور دیگه!...دلامون وگرفته بودیم ومی خندیدیم!...همه آدمای توی رستوران زل زده بودن به ماوچشم ازمون برنمی داشت....جو سنگینی بود ولی من ورادوین اونقدر محو خندیدن شده بودیم که اهمیتی به جو واوضاع نمی دادیم! خنده امون که تموم شد،بی توجه به آدمای متعجب دوروبرمون خیلی شیک ومجلسی شروع کردیم به آب گوشت تیلید کردن. مردمم وقتی دیدن نخیر،ما پررو تراز این حرفاییم که دست از مسخره بازیامون برداریم،چشم از مابرداشتن وبه کارخودشون مشغول شدن. مام در نهایت بی کلاسی وبه ضایع ترین شکل ممکن مشغول خوردن بودیم! چند دقیقه بعد،آبگوشت خوردنمون تموم شد ورادوین شروع کردبه کوبیدن تا کوبیده درست کنه! صدای خنده های من ورادوین از یه طرف وصدای تق تق گوشت کوب از طرف دیگه،سکوت رستوران وبهم زده بود!...وبعد نگاه های خیره واعتراض آمیز مردم بود که مارو همراهی می کرد! آخرم این یارو گارسونه اومد بهمون تذکر داد ومامجبور شدیم بی صدا دیوونه بازی دربیاریم!!! بعداز مسخره بازیای رادوین که این بار بی صدا شده بود،مشغول کوبیده خوردن شدیم...مجبور بودیم ساکت باشیم وعین بچه آدم رفتار کنیم تا پرتمون نکنن بیرون! رادوین سرش پایین بود وسخت درگیر درست کردن لقمه ای برای خودش!...همچین با حوصله ودقت وسلیقه لقمه می گرفت که به کدبانو بودنش یقین پیدا کردم! لبخندی زدم وباصدای آرومی گفتم:می بینم که دیگه وقتش رسیده شوورت بدیم! بی صدا خندید! این که میگم بی صدا یعنی لبش وبه دندون گرفت وخندید....جوری که صداش دقیقاً این ریتم وداشت: - خ...خ...هه...خخخخخخ!هه...! خنده اش که تموم شد،اشاره ای به من کرد و درحالیکه سعی می کرد،تُن صداش بالا نره،گفت:من یه شوور دارم...شوور دوم می خوام چیکار؟!! وبعد لقمه اش وبه دستم داد... لبخندگشادی زدم وباذوق شوق مشغول خوردن شدم!...ایول رادی...چه لقمه ایم گرفته واسم!...فکرکردم برای خودشه نگوبچه داره واسه من میگیرتش! سرگرم خوردن بودم که زمزمه گرم وعاشقانه رادوین به گوشم خورد: - می گویند هرکسی نیمه ای گمشده دارد...توامابانو... تمام گمشده منی!...ومن...یک هیچ ناتمام که باتو هست می شوم...این هیچ ناتمام،عاشقانه تورا دوست دارد...ای بانوی دوست داشتنی دنیای مردانه ام...! سربلند کردم وخیره شدم به چشماش...آرامش ومهربونی تونگاهش موج میزد. سرم وخاروندم وگیج ومتعجب گفتم:این چی بودالان؟... لبخند زد...یه لبخند قشنگ که برای دیوونه کردن من کافی بود! - ماکه امشب هیچیمون شبیه عُشاق نرمال نبوده...گفتم یه چی بپرونم این وسط،شاید یه وجه اشتراکی با بقیه داشته باشیم! نگاه متعجبم،رنگ آرامش به خودش گرفت...لبخندی روی لبم نشست وهمون طورکه خیره شده بودم توی چشماش،گفتم: مرد که تو باشی...زن بودن خوب است...از میان تمام مذکر های دنیافقط کافیست پای تو در میان باشد!!!نمیدانی برای تو خانم بودن چه کیفی دارد...عاشقانه دوستت دارم مرد رویاهای دنیای زنانه ام! دستش به سمتم دراز شد وروی دستم نشست...نرم وآروم انگشتام ونوازش کرد...مهربون گفت:وتونمی دانی مرد رویاهای زنانه چون تویی بودن،چه لذتی دارد خانوم من...کاش من بودی ومی فهمیدی لمس انگشتان ظریف زنانه ات،یعنی... تمام زندگی!... تمام احساسم وریختم توی نگاهم وزمزمه کردم: - کاش تو،من بودی ومی فهمیدی آغوشت چه کرد با احساسم...آرام بخشی بود که معتادم کرد وحالا...بدون آغوشت ماندن یعنی...خماری اعتیاد عاشقانه احساسم! لبخند محوی روی لبش نشست...همون طورکه خیره خیره نگاهم می کرد،زیرلبی گفت:مرد محتاج نگاه جادوییت کم آورده است بانو...(با لحن آمرانه وبی مقدمه ای گفت
دیگه جمله ادبی به ذهنش نمیرسه! با این حرفش،بلند خندیدم!...یهو گارسونه جوری بهم چشم غره رفت که مجبور شدم خفه خون بگیرم...لبم وبه دندون گرفتم وزیرزیرکی به خندیدنم ادامه دادم. رادوینم می خندید...اما بی صدا! خنده اش که تموم شد،لبخندمهربونی بهم زد...دست از نوازش انگشتام برداشت ونگاهش وازم گرفت.سربه زیر انداخت ومشغول غذا خوردن شد... خیره شده بودم بهش وچشم ازش برنمی داشتم... ذهنم خالی از هرفکری بود وفقط رادوین می دیدم ورادوین و!... برای دقیقه های طولانی،نگاهش کردم...دلم می خواست همون طور مشغول خیره شدن بهش باشم وبه چیز دیگه ای فکرنکنم اما یهو بی اراده وبی اختیار یه سوال آزار دهنده ومسخره به ذهنم اومد وشروع کردبه رژه رفتن جلوی چشمام....خیلی وقته با این سوال وجواب احتمالیش دست وپنجه نرم می کنم ولی هیچ نتیجه ای نگرفتم وهربار سردرگم تر از بار قبل بیخیال فکرکردن شدم!...این سوال خیلی وقته ذهنم وبه خودش مشغول کرده ولی جرئتش ونداشتم که به زبون بیارمش...چون از شنیدن جوابی که ممکن بود مثبت باشه می ترسیدم!... سعی کردم شجاع باشم وبه زبون بیام...بالاخره که چی؟تاکی می تونم با عذاب این سوال دست وپنه نرم کنم؟بذار جوابم وبگیرم وخلاص شم.درسته شنیدن جواب مثبت آزازدهنده است ولی نه به اندازه سردرگم بودن وندونستن جواب!!! نفس عمیقی کشیدم تا عزمم وجزم کنم...لبم وبازبونم تر کردم وگفتم:رادوین... دست از غذا خوردن برداشت...سربلند کرد وخیره شدبهم.لبخندی زد وگفت:جانه دلم؟!... - می خوام ازت یه سوال بپرسم... چشمکی زد وباشیطنت گفت:بپرس بانو! خیره شدم توچشماش...نگاهم ذره ای این ور یا اون ور نمی شد... باید ازش می پرسیدم...باید جواب سوالم ومی گرفتم.باید می فهمیدم تا از سردرگمی بیرون بیام. تعلل وکنار گذاشتم وزیرلب گفتم:راسته که میگن آدما هیچ وقت عشق اولشون وفراموش نمی کنن؟... از سوال غیر منتظره ام تعجب کرده بود اما به روی خودش نیاورد...لبخندی روی لبش نشوند وسری تکون داد.گفت:آره... نه عشقای بعدی ونه گذر زمان،هیچ کدوم روی فراموش شدن اولین عشق تاثیری ندارن...عشق اول هیچ وقت فراموش نمیشه! با تک تک حرفاش،دلم ومی لرزوند...یه احساس حسادت دیوونه کننده،ته قلبم لونه کرده بود ودست ازسرم برنمی داشت!...داشتم دیوونه می شدم. باصدای خفه ای که حسادت وبغض توش موج میزد،گفتم:پس یعنی... نمی تونستم ادامه بدم...توان به زبون آوردن اون جمله رو نداشتم.حتی از گفتن اون حرفم می ترسیدم... بی اختیار چشمام وروی هم گذاشتم...نفس عمیقی کشیدم تا به خودم مسلط بشم.بالاخره به زبون اومدم وصدای ضعیفم سکوت وشکست: - توهنوزم به سحر فکرمی کنی؟!... برای دقیقه های طولانی صدایی از رادوین درنیومد...فقط صدای نفس هاش بودکه به گوشم می خورد.شاید از شنیدن حرفم جاخورده بود وشایدم جوابش مثبت بود وروش نمی شد چیزی بگه... بی اراده یه بغض سنگین وآزاردهنده توی گلوم جاخوش کرده بود...دلم می لرزید...می ترسیدم...از اینکه سکوتش،معنی تایید حرفم وداشته باشه...ازاینکه یه رقیب عشقی داشته باشم.رقیب عشقی که عشقم عاشقش باشه...ازاینکه تودل عشقم،به جز من جای یکی دیگه ام باشه...جای یه نفرکه ممکنه باوجود تموم بدی هایی که کرده،هنوزم برای عشقم عزیزباشه!می ترسیدم... درگیراین افکار دیوونه کننده بودم که صدای رادوین به گوشم خورد: - رها...چشمات وباز کن... با این حرف،پلک هام روی هم تکون خورد وچشمام باز شد...نگاه نگرانم به نگاه آرامش بخشش گره خورد...لبخند محوی زد.دستش وبه سمتم دراز کرد وگذاشت روی دست سردم که بی حرکت وبی جون،روی میز قراره داشت...دستم ونوازش کرد...جوری که یه ذره از گرمای دستش به دستم منتقل شد...من اما بیخیال سردی دستم ونوازش های رادوین بودم.تنها چیزی که توجه من وبه خودش جلب کرده بود،لب های رادوین بود...مضطرب وآشفته به لباش خیره شده بودم وتودلم خدا خدا می کردم بگه که عاشق سحر نیست!... لبخندمحوش پررنگ شد وبا حرفش،یه دریا آب شد روی یه دنیا آتیش: - سحر اولین عشق من نبوده که بخواد فراموش نشدنی باشه!...سحر اصلا عشق من نبوده...احساس من به سحر،یه احساس پوچ وبچگانه بود...و نه بیشتر!...من معنی عشق وبا توفهمیدم...باتویی که الان روبرومی...تویی که تمام دنیام شدی...تویی که متفاوت ترین معشوق روی زمینی!...عشق اول من تویی،نه هیچ کس دیگه...اونی که یادوخاطرش هیچ وقت از قلبم بیرون نمیره،تویی...تو رها!...فقط تو. زیرلب زمزمه کردم: - یعنی تو...دیگه به سحر فکرنمی کنی؟...یعنی... نرم وآروم انگشتام ونوازش کرد وحرفم وادامه داد: - نه تنها بهش فکرنمی کنم بلکه از هرغریبه ای واسم غریبه تره!...(اخم ریزی کرد وادامه داد
آخه سحر اونقدری لیاقت داره که توداری بهش حسودی می کنی؟!تو کجا...سحر کجا؟!!!فرقتون برای من مثل فرق زمین وآسمونه.توعشق اول منی نه اون!اولین عشقم هستی...آخریشم می مونی! لبخند کم جونی روی لبم نشست...با لبخند من،لبخند رادوینم تمدید شد.دستم ومحکم فشار دادومهربون گفت:دیگه نبینم به این چیزای بی خود فکرکنیا!!!مطمئن باش من تا ابد فقط وفقط مال خودتم...آقا مال بد بیخ ریش صاحابشه!بخوایم نمی تونی از شرم خلاص شی!!!! خندیدم...رادوینم خندید...خنده هاش،دلم وگرم وقرص کرد!نمی دونم چی تونگاهش داشت وصدای خنده هاش چجوری بود که بی چون وچرا قانع شدم...اونقدر قانع ومطمئن که اصلا انگار نه انگار سحر وجود خارجی داره!...مطمئن بودم رادوین راست میگه... چشمکی بهم زد وبی صدا ومسکوت،باحرکات لبش گفت:دوستت دارم... از حرکتش خنده ام گرفته بود...چشمکی براش زدم ومثل خودش،بدون حرف وصداريا،با حرکات لبم بهش فهموندم: - منم دوستت دارم... نفس عمیقی کشیدم ومطمئن تر وعاشق تر از همیشه عطر تنش وبو کشیدم...عطر خوش بود وتلخش،از هرفاصله ای مست کننده بود...آرامشی که تواین نگاه واین لبخند واین عطر وآغوش هست،توهیچ جاوهیچ چیز دیگه نیست... **********
نگاهم روی رادوین ثابت بود...درست روبروی من،روی صندلی نشسته بود ومشغول دید زدن منوی غذاها بود... بی اختیار تمام اتفاقای امروز مثل یه فیلم از جلوی چشمم رد شدن.لبخندی روی لبم نشست... امروز نزدیک به دوساعت یا شاید بیشتر توشهربازی بودیم!...از دم همه وسایلای بازی رو شخم زدیم!...انقدر از شدت هیجان وذوق جیغ زدم که حنجره واسم نموند!...بعداز کلی چرخ زدن توشهربازی،رفتیم روی یکی از صندلی ها نشستیم تا انرژی بگیریم ودوباره شروع کنیم به ادامه دادن شخم زدنمون که یه عکاس از کنارمون رد شد...رادوین پیله کرد که آقا بیا از من وخانومم عکس بگیر!یه عکس دونفره گرفتیم وبه اصرار رادوین یه عکس یه نفره از من!هرچی بهش گفتم نمی خواد گفت من می خوام ازت عکس داشته باشم...تهشم همین که عکس ظاهر شد گرفتش دست خودش وحتی نذاشت من یه نگاه کوچیک بهش بندازم!..بعداز عکس گرفتن دوباره از جابلند شدیم ورفتیم سراغ بقیه وسیله های بازی!...همه وسایل وکه یه پُرس سوار شدیم،بالاخره رضایت دادیم واومدیم بیرون...داشتم از گرسنگی به جمع اموات می پیوستم...به رادوین گفتم بریم رستوران یه چیزی بخوریم اونم قبول کرد ولی گفت بیا تا دم در رستوران مسابقه دو بذاریم!منم که دیوونه تراز اون...قبول کردم!ومسابقه شروع شد...سرعت رادوین دوبرابر من بود ولی واسه اینکه من عقب نمونم همش سرعتش وکم می کرد ومنتظر می موند تابهش برسم...آخرسرم،وقتی چند متر تا رستوران مونده بود،نفس کم آوردن وبهونه کرد واز حرکت وایساد!بعدم اعلام کردکه توبرنده شدی!قبل از اینکه بتونم اعتراضی بکنم من وبه سمت رستوران هدایت کرد وزیر گوشم گفت:"توبرنده شدی،من باختم...حرفم نباشه!حالا باید به خاطر بردت بهت جایزه بدم!جایزه غذاست...پس پیش به سوی غذا!" از حرفاش خنده ام گرفته بود...بیخیال اعتراض کردن شدم وبا ذوق دستم ودور بازوش حلقه کردم وباهم وارد رستوران شدیم... یه رستوران شیک با دکوراسیونی مدرن... و...حالام که من مثل یه لیدی باشخصیت روبروی رادوین نشستم وخیره شدم بهش!دوساعت تمامه زل زده به اون مِنو!خو مگه چی می خوای انتخاب کنی انقد طولش میدی؟!... پوفی کشیدم وگفتم:رادی...چی داری انتخاب می کنی؟ چیزی نگفت...اصلا شنید چی گفتم؟فکرنکنم!... - بابا یه غذا انتخاب کردن که انقدر تمرکز نمی خواد...بیخیال!... وبازم سکوت... - رادوین؟!.... جوابم نگاه های خیره اش بود که حواله منوی غذاها می شد! دستم وبه سمتش دراز کردم وجلوی چشماش تکون دادم... - رادوین...هستی؟...کجایی تو؟! لام تا کام حرف نزد حتی یه نگاه خشک وخالیم به من ننداخت!...نگاهش روی منو میخ شده بود! اخمی کردم وگفتم:بابا اون تو چی داره که تو ازش دل نمی کنی؟یه نگاه به مام بکنی بدنیستا...اصلا اون منو رو بده من،می خوام غذا انتخاب کنم! وبایه حرکت منو رو از دستش کشیدم...باکشیدن منو از دست رادوین،یه عکس از لاش بیرون اومد وافتاد روی میز...منتهی پشت و رو! گیج ومتعجب خیره شدم به عکس روی میز...یه نگاه انداختم به رادوین...یه نگاه به عکس...یه نگاه به منوی توی دستم!...وبعد دوباره خیره شدم به عکس روی میز! دست دراز کردم تابرش دارم...همزمان بامن،رادوینم دستش وبه سمت عکس برد تا بگیرتش...من زودتر جنبیدم وعکس نصیب من شد! خوشحال از موفقیتی که کسب کرده بودم،لبخند از سر غرور به رادوین زدم وسرم وخم کردم وبعداز پشت ورو کردن عکس،خیره شدم بهش... اِ...این که منم!...همون عکسیه که تو شهربازی گرفتیم.همونی که رادوین به من نشونش نداد!... همون طورکه به عکس خیره بودم،زیرلبی گفتم:دوساعته داری به این نگاه می کنی؟...اصلا توکی این وگذاشتی لای منو که من ندیدم؟ لبخندمحوی زد وعکس وازدستم کشید...گذاشتش توی جیب کت مشکی کتانش...زیرلب گفت:وقتی تورفته بودی دستات وبشوری... خندیدم... - خودم اینجا نشستم اون وخ تو زل زدی به عکسم؟...(به خودم اشاره کردم...)تا وقتی نقد هست(وبعد به عکسی که حالا توی جیب رادوین بود...) نسیه چرا؟!!... لبخندمحوی زد...خیره شد توچشمام...ودوباره نگاهم و اسیر کرد!وقتی نگاهش به نگاهم خیره می شد،توان چشم برداشتن ازش ونداشتم...بالحن خاصی زمزمه کرد: - جای من نیستی بدونی چه لذتی داره وقتی نقد ونسیه چشمات باهم بهم خیره میشن!... دلم لرزید...حرفای قشنگش دلم ومی لرزوند!...احساسی وجودم ودربرمی گرفت که واسه خودمم غریبه بود!یه احساس خوب وشیرین وتازه که تااون موقع هیچ وقت تجربه اش نکرده بودم... از ته دل خندیدم ومنو روگذاشتم روی میز...خیره شدم به چشماش وبا شیطنت گفتم:نامردی نیست؟...تواز من عکس داری!...هروخ دلت تنگ شد می تونی زل بزنی به این عکس ودلت وآروم کنی اما من چی؟... اخم مصنوعی کرد...لب هاش نه ولی چشماش می خندیدن!... - نه که تو از من عکس نداری! با این حرفش نیشم کاملا بسته شد!...تک سرفه ای کردم ونگاهم وازش گرفتم...سرم وچرخوندم ومشغول دید زدن رستوران شدم...هرکاری می کردم تاخیره نشم توچشمای رادوین!...می خواستم بهش دروغ بگم و نگاه خیره اش،توان چاخان کردن وازم می گرفت... برای حفظ موضعم گفتم:معلومه که ندارم...من عکس تورو از کجا دارم؟ خندید وشیطون گفت:نگوکه اون قاب عکسی روکه توی اتاقم بود،تو برنداشتی! دستی به گردنم کشیدم...درحالیکه با نگاهم دنبال گارسون می گشتم،برای عوض کردن بحث گفتم:خیلی گشنمه...نمی خوان بیان از ماسفارش بگیرن؟ هنوز داشت می خندید...بالحن مهربونی گفت:باشه بابا!...فهمیدم نمی خوای به جرمت اعتراف کنی...حالا میشه به من نگاه کنی؟!... دست از دید زدن بی هدفم برداشتم وسرم وبه سمتش چرخوندم...نگاهم وبه چشماش دوختم. لبخندی زد... - آهان!...حالا شد...نبینم دیگه نگاهت وازم بدزدیا!!!!تحمل دور بودن از نگاهت وندارم... لبخندی روی لبم نشست...ویه آرامش عجیب توی دلم! لبخندش وپررنگ کرد وچشمکی تحویلم دادوشیطون گفت:حالاخودمونیم...برداشتیش دیگه...نه؟! چیزی نگفتم...فقط نگاهش کردم...سکوتم بهش فهموند که کار خوده سنگ قبر نشسته ام بوده! نیشش باز شد... - پس برش داشتی؟!...چرا انکار می کنی خانومی؟...توعکس من ونداشته باشی قراره عمه آقا بزرگ اِسمال سیبیل،قصاب محله،داشته باشه؟!!! ازحرفش به خنده افتادم. دست دراز کرد ومنو رو از روی میز برداشت.گرفتش سمتم وگفت:میشه غذای امشب وتو انتخاب کنی؟ خندیم ودرحالیکه نگاهی به منو می انداختم،گفتم:اون همه مدت زل زدی به این،اون وخ غذا انتخاب نکردی؟ - بابا مگه چشمای تو به آدم مهلت غذا انتخاب کردن میده؟... نگاهی بهش انداختم ویه لبخندمهربون تحولیش دادم...نگاهم دوباره رفت سمت منوی غذاها... یه ذره بالا وپایین کردم وروی یه غذا ثابت موندم...عالیه...خودشه! نگاهم ودوختم به رادوین... نیشم به اندازه عرض صورتم باز شدوگفتم:آبگوشت! با شنیدن اسم غذا،به کل هنگ کرد...آب دهنش وقورت دادوبا چشمای گردشده گفت:آبگوشت؟!! سری تکون دادم وحرفش وتایید کردم. خیلی آبگوشت دوست ندارم...محض خنده ودیوونه بازی این غذارو انتخاب کردم!می خوام دیوونه بازیامون با خوردن این غذا تکمیل بشه...اون از شهربازی رفتنمون،اون از مسابقه دومون واینم از غذای مخصوصمون!... دیزی خوردن اونم توهمچین جایی واقعا دیوونه بازیه والبته خنده دار!از اون گذشته دیدن قیافه رادوین،وقتی داره دولپی غذایی مثل آبگوشت می خوره دیدنیه!... به خودش اشاره ای کرد وگفت:من با این تیپ...با این دَک وپُز آبگوشت بخورم؟!!!! جوری این حرف وزد که اخمام رفت توهم!...مگه آبگوشت خوردن عاره؟... بالحن دلخوری گفتم:من کی گفتم توبخوری؟...خودم می خوام بخورم!شما گردن بخورید تا یه وخ به کلاستون برنخوره! خندید...خنده اش که تموم شد،باشیطنت گفت:کلاس کجا بود دیوونه؟...اتفاقاً من عاشق آبگوشتم...فقط خیر سرمون اومدیم فضارو عاشقونه کنیما!!!!آبگوشت؟...یه ذره خشن نیست؟! اخمم وعلیظ تر کردم... - خشن یا لطیف من می خوام بخورم!...حالا توچیکار می کنی؟...می خوری یا نه؟ نگاهی به اخم غلیظی روی پیشونیم انداخت وبعد اخم ریزی کرد...همراه با همون اخم،لبخندی زد وگفت:اخماش ونگاه!...اخم نکن بهت نمیاد!...تواون سگرمه هات و وا کن ،من همه آبگوشتای دنیارو به ضایع ترین وبی کلاس ترین وجه ممکن می خورم! اخمم محو نیشم باز شد...منورو گذاشتم روی میزو باذوق دستام وبه هم کوبیدم. - عاشقتم رادی! چشمکی تحویلم داد... - مابیشتر! وبعد دستی برای گارسون تکون داد...گارسون اومد سمتمون وازمون سفارش گرفت.سفارش غذامون وکه بهش دادیم،چشمای بیچاره چهارتا شد! زیرلب زمزمه کرد: - دو پرس دیزی... نون سنگگ...5 تاپیاز...دوتادوغ خانواده...آب معدنی...ترشی لیته...گوشت کوب واسه کوبیدن!... آب دهنش وقورت دادو روبه رادوین گفت:همین جامی خواید بکوبیدش؟! رادوین سری به علامت تایید تکون داد... - دقیقا همین جا! گارسون لبخند زورکی زد... - چشم قربان...خیلی زود سفارشاتون ومیارم. وبعد روش واز ما گرفت ورفت! گارسونه که دور شد،من از خنده یه ور میز پهن شدم ورادوین یه ور دیگه! میون خنده هاش گفت:از دست تو رها!...آخه کدوم زوج عاشقی توهمچین رستورانی با گوشت کوب،گوشت می کوبن؟...بیچاره گارسونه گرخید! خندیدم وگفتم:چیمون شبیه زوج های عاشق نُرمال بوده که این بخواد باشه؟ باشیطنت گفت:همه چیز این عشق متفاوته...غذای متفاوت،ماجرای متفاوت...ازهمه مهمتر...(چشمکی به روم زد...)عروس خانوم متفاوت! لبخندی به روش زدم وبه حرفش اضافه کردم: - وصد البته یه آقا داماد متفاوت وخوش تیپ! دستش وگذاشت روی سینه اش وبالحن لاتی گفت:چاکر رها خانوم بامرام! وبدون اینکه به من مهلت حرف زدن بده،شروع کردبه حرفای خنده دار زدن...از جوک تعریف کردن گرفته تا ادا درآوردن!...دوباره شد عین قضیه شهربازی! روز ازنو و روزی ازنو...رادوین ازیه طرف حرف میزد واز اون طرف من داشتم میزو گاز میزدم!...همه مردم باتعجب نگاهمون می کردن...گند زده بودیم به فضای عاشقانه ورمانتیک اون رستوران! طولی نکشید که گارسون سفارشامون وآورد وبعداز یه ادای احترام،رفت...همین که اون رفت،رادوین دست دراز کرد وپیاز واز روی میز برداشت...گذاشتش روی میز ودَق!...ترکوندش! یعنی صدایی که از ترکیدن اون پیازوبرخوردش با میز دراومد،مثل صدای عرعر خر بود تو یه محیط کاملا باکلاس وآروم وشیک!
من یه ور غش کردم ورادوین یه ور دیگه!...دلامون وگرفته بودیم ومی خندیدیم!...همه آدمای توی رستوران زل زده بودن به ماوچشم ازمون برنمی داشت....جو سنگینی بود ولی من ورادوین اونقدر محو خندیدن شده بودیم که اهمیتی به جو واوضاع نمی دادیم! خنده امون که تموم شد،بی توجه به آدمای متعجب دوروبرمون خیلی شیک ومجلسی شروع کردیم به آب گوشت تیلید کردن. مردمم وقتی دیدن نخیر،ما پررو تراز این حرفاییم که دست از مسخره بازیامون برداریم،چشم از مابرداشتن وبه کارخودشون مشغول شدن. مام در نهایت بی کلاسی وبه ضایع ترین شکل ممکن مشغول خوردن بودیم! چند دقیقه بعد،آبگوشت خوردنمون تموم شد ورادوین شروع کردبه کوبیدن تا کوبیده درست کنه! صدای خنده های من ورادوین از یه طرف وصدای تق تق گوشت کوب از طرف دیگه،سکوت رستوران وبهم زده بود!...وبعد نگاه های خیره واعتراض آمیز مردم بود که مارو همراهی می کرد! آخرم این یارو گارسونه اومد بهمون تذکر داد ومامجبور شدیم بی صدا دیوونه بازی دربیاریم!!! بعداز مسخره بازیای رادوین که این بار بی صدا شده بود،مشغول کوبیده خوردن شدیم...مجبور بودیم ساکت باشیم وعین بچه آدم رفتار کنیم تا پرتمون نکنن بیرون! رادوین سرش پایین بود وسخت درگیر درست کردن لقمه ای برای خودش!...همچین با حوصله ودقت وسلیقه لقمه می گرفت که به کدبانو بودنش یقین پیدا کردم! لبخندی زدم وباصدای آرومی گفتم:می بینم که دیگه وقتش رسیده شوورت بدیم! بی صدا خندید! این که میگم بی صدا یعنی لبش وبه دندون گرفت وخندید....جوری که صداش دقیقاً این ریتم وداشت: - خ...خ...هه...خخخخخخ!هه...! خنده اش که تموم شد،اشاره ای به من کرد و درحالیکه سعی می کرد،تُن صداش بالا نره،گفت:من یه شوور دارم...شوور دوم می خوام چیکار؟!! وبعد لقمه اش وبه دستم داد... لبخندگشادی زدم وباذوق شوق مشغول خوردن شدم!...ایول رادی...چه لقمه ایم گرفته واسم!...فکرکردم برای خودشه نگوبچه داره واسه من میگیرتش! سرگرم خوردن بودم که زمزمه گرم وعاشقانه رادوین به گوشم خورد: - می گویند هرکسی نیمه ای گمشده دارد...توامابانو... تمام گمشده منی!...ومن...یک هیچ ناتمام که باتو هست می شوم...این هیچ ناتمام،عاشقانه تورا دوست دارد...ای بانوی دوست داشتنی دنیای مردانه ام...! سربلند کردم وخیره شدم به چشماش...آرامش ومهربونی تونگاهش موج میزد. سرم وخاروندم وگیج ومتعجب گفتم:این چی بودالان؟... لبخند زد...یه لبخند قشنگ که برای دیوونه کردن من کافی بود! - ماکه امشب هیچیمون شبیه عُشاق نرمال نبوده...گفتم یه چی بپرونم این وسط،شاید یه وجه اشتراکی با بقیه داشته باشیم! نگاه متعجبم،رنگ آرامش به خودش گرفت...لبخندی روی لبم نشست وهمون طورکه خیره شده بودم توی چشماش،گفتم: مرد که تو باشی...زن بودن خوب است...از میان تمام مذکر های دنیافقط کافیست پای تو در میان باشد!!!نمیدانی برای تو خانم بودن چه کیفی دارد...عاشقانه دوستت دارم مرد رویاهای دنیای زنانه ام! دستش به سمتم دراز شد وروی دستم نشست...نرم وآروم انگشتام ونوازش کرد...مهربون گفت:وتونمی دانی مرد رویاهای زنانه چون تویی بودن،چه لذتی دارد خانوم من...کاش من بودی ومی فهمیدی لمس انگشتان ظریف زنانه ات،یعنی... تمام زندگی!... تمام احساسم وریختم توی نگاهم وزمزمه کردم: - کاش تو،من بودی ومی فهمیدی آغوشت چه کرد با احساسم...آرام بخشی بود که معتادم کرد وحالا...بدون آغوشت ماندن یعنی...خماری اعتیاد عاشقانه احساسم! لبخند محوی روی لبش نشست...همون طورکه خیره خیره نگاهم می کرد،زیرلبی گفت:مرد محتاج نگاه جادوییت کم آورده است بانو...(با لحن آمرانه وبی مقدمه ای گفت

